* * * *
_ آوین جان …
دخترم ، چایی رو بیار … .
با شنیدن صدای مامان ، نفسمو محکم بیرون فرستادم و سینی چایی رو برداشتم …
از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف مهمونا حرکت کردم …
و بالاخره امروز هم رسید …
همون روزی که همیشه از خدا میخواستم هیچوقت نرسه ! …
روز مرگ آرزوهام …
روز از دست دادن حتی فکر به ویلیام …
آهی کشیدم ، به همه تعارف کرده بودم و فقط ویلیام و کارن مونده بودن …
اول خم شدم جلوی کارن و سینی رو مقابلش گرفتم …
با چشمای پر شهوتش بهم زل زد و آهسته لیوان چاییشو برداشت …
نفسمو حرصی بیرون فرستادم و به طرف آخرین نفر ، ویلیام حرکت کردم …
حین برداشتن لیوانش ؛ با نگاه بی نهایت سرد و تلخش ، بهم خیره شد ولی زودی نگاه عذاب آورشو ازم گرفت و لیوان چاییشو گذاشت رو میز عسلی رو به روش … .
آب دهنمو قورت دادم و کمرمو صاف کردم …
سینی رو گذاشتم روی میز عسلی بزرگِ وسط سالن و به طرف مبل تک نفره حرکت کردم …
روش نشستم که عمو ایلیاد گفت :
_ ما قبلا حرفا رو زدیم …
حالا بازم اگه امری هست ، من گوش میدم افشین جان … .
بابا افشین خنده ی کوتاهی کرد و گفت :
_ نه والا …
من که حرفی واسه گفتن ندارم … .
عمو ایلیاد سری به نشونه ی خوبه تکون داد و همونطکر که نگاهشو بین من و کارن رد و بدل میکرد ، گفت :
_ شما چی بچه ها؟! … .
اگه حرفی دارین ، برین تو خلوت بزنین … .
کارن زودی لب زد :
_ نه ، من که حرفی ندارم … .
عمو نگاهشو به من دوخت و گفت :
_ و تو آوین؟! … .
با بغض سرمو انداختم پایین و به سختی لب زدم :
_ م … منم حرفی ، حرفی ندارم … .
هرچی بابا و مامان بگن … !
عمو ایلیاد نفسشو محکم بیردن فرستاد و گفت :
_ خب ، پس حالا که همچی اوکیه …
مکثی کرد و همونطور که به بابا خیره شده بود ، ادامه داد :
_ فردا صبح با اجازه ی تو میریم محضر ، یه عقد بین بچه ها بخونن تا موقع تنهایی باهم راحت باشن …
وقتی مطمعن شدیم مشکلی نیس و خونه و وسایلو اینجور چیزا جور شد ، اون موقع شرایط ازدواجشونو مُهیا میکنیم … .
بابا ساکت سری به نشونه ی باشه تکون داد و حرفی نزد …
نگام کشیده شد سمت ویلیام …
عمیق تو فکر بود ! … .
آه نامحسوسی کشیدم …
کاش دیروز تو جنگل بهش درباره ی حسم میگفتم …
کاش میدونس …
میدونس حاضرم جونمو واسش بدم …
میدونس تنها مردیِ که مجنونِ دل منه ! … .
ولی حیف ، حیف که این حرفا یه عمریه تو دلم حبس شده و اون از هیچی خبر نداره … .
دلم میخواس یه جای تنها گیرش بندازم و بهش بگم :
” ویلیام به دادم برس …
به دادم برس که دارم نابود میشم …
به دادم برس که من فقط دلم با تو خوشه …
عاشقم باش ، دقیقا همونطور که من عاشقتم … .”
خیلی وقت بود همش این حرفا رو اماده میکردم تا هر وقت تنها شدیم ، بهش بگم …
اما … اما باز همون آش و همون کاسه ! … .
* * * *
به سقف اتاقم زل زدم و توی فکر فرو رفتم …
فردا صبح ، میرفتیم واسه عقد توی محضر … .
دلم آشوب بود ، بدجور هم آشوب بود …
چشمای اشکیمو با زجر بستم …
خداحافظ ویلیام من …
خداحافظ عشق من ، که دیگه نمیتونم شانس بودنتو داشته باشم …
خداحافظ زندگیم …
فردا وقتی بله رو بدم ، دیگه تا ابد حق فکر بهت رو ندارم …
پادشاهِ من ، یادت باشه من خیلی دوستت داشتم و دارم …
ولی دیگه نخواهم داشت …
به پهلو چرخیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم …
به زودی میشدم مال کسی که ذره ای علاقه بهش نداشتم …
و این ، خود درد بود ! … .
عرررر بچم آوین🥲😭😭🤧سارا یکاری کن به ویلیام برسه🥲😭🤧🤧
از دست من کاری بر نمیاد دوستان 🤗😊😂😂
هق
کوفت 🙂😂😂
چون که زیرا 🙂🙌😂
😭😭😭😭ای زندگی ببین چی بر سرمان آوردی
هییییییی😪😂😂😂😂
😂😂😂😂هعی
نه نکن با ویلیام این کارو من میدونم این کره خرو دوس داره😭😢💔😂
😂😂😂دیگه فایده ای نداره … فردا عقد میکنن و تمااام🤣😪
خونتدن مشد بود دیگ ن!؟🥲💔🗡
نع 😑🔪
خراسان جنوبی 😌😂
آخ آخ چقد دلم میخاد یه سری بهت بزنم🙂🗡😂
😬😬😬نه تورو خداااا😂
عع هم استانی سلام=)
بیرجندی هستی گلم؟!😍😅
سربیشه
ولی دانشگاهم بیرجنده:)
خوشبختم پس 😅😘
*خونتون🙄💔😂
ایشالله ک کارن قبل اینکه برسه سر سفره عقد تصادف کنه بره تو کما 😂😂😂
اخی گناه داره🤕😂😂😂
😂😂چه دعایی …
حقشه پسره پفیوز😂😂😂😂😏
هی داره همه رو حرص میده
بیچاره ویلیام😢
بیچاره آوین😢
اون بره کما همه چی حل میشه😂😂😂
وااایی😬😂
پاااارررررتتتت تا ساعت ۳ بزار میرم درس بخونم بیام ببینم نزاشتی دا😂😑
😂اوکی ، اوکی … تا قبل سه میزارم
میدونستم عاشق منی ولی نه در این حد😍🤍منممم دوست دارم😂
😂😂😂😂🤛
😂😂😂خب اخه اینا منو میکُشن …
اینجوری باید کمه کم هشت روز ۶ روز صبر کنه😂💔
هیمنو بگووو😂
چراادامه جنگلو نگفتی
خیلی بریده بریده هس