رمان پوکر پارت 3

4.9
(8)

کاوه جز تذکر دادن که پاهام رو چه جوری خم کنم یا چوب ها رو چطور توی دستم نگه دارم حرف دیگه ای نمی زنه . من هم به خودم تذکر میدم تا بین سفیدی برف و سیاهی دلم گیر نیفتم .

یه کم که میگذره شروع میکنم روی برف ها سر خوردن . آرزو هم که وضعش از من بدتره باز صد رحمت به سیاوش . بعد یک ساعت ، یک ساعت و نیم خسته میشم . دیگه حوصله گوش دادن به کاوه رو ندارم که دلش میخواد بره و توی یه شیب حرفه ای درست حسابی اسکی کنه .

خسته از سردی روابطمون که انگار سرمای زمستون بهش شبیخون زده میخوام اون رو که مثل پدرهای سخت گیر زیر نظرم گرفته بفرستم پی کار خودش .

– خوب حالا برو . خودم می دونم چه کار کنم .

– تو که اینقدر بارته ،دیسک کمر نگیری یهو .

صدای پوزخندش حرصم رو درمیاره . همون کناری که ایستادم خم میشم و یه مشت برف برمیدارم و پرت میکنم سمت گردن کاوه که یه کم از من جلوتره تا هوام رو داشته باشه . غافلگیر برمیگرده سمتم.

– بسه دیگه .اصلا دلم برف بازی می خواد .

من هم شدم شبیه دختر بچه های تخس . یه کم نگاهم میکنه . نگاهش قابل خوندن نیست اما برای یه لحظه برقی از آسمون ابر گرفته اش میگذره . درست مثل وقتی که از کلنجار رفتن با یه بچه ی سرتق خسته میشید و تصمیم میگیرید دل به دلش بدین .بعد توی یه حرکت دو تا گلوله رو پرت میکنه سمتم که با وجود اینکه در حال فرارم سفیدپوشم میکنه . فرار اون هم با این چوب ها غیر ممکنه . کاوه که بهم میرسه دست هام رو به علامت تسلیم بالا میبرم .

– بچه که زدن نداره . سیاوش کتک خور بهتریه جون تو .

لبخند میزنه . گرماش اون قدر واقعیه که حتی برف زمستون هم حریفش نمیشه .

سیاوش که توی کاپشن سفید و جین روشنش شبیه غول برفی شده در حالی که دست آرزو رو گرفته بی خبر سر می رسه که کاوه یه نگاه خبیثانه به من میندازه و توی یه تلپاتی آنی باهم شروع میکنیم برفبارون کردنش . صدای جیغ آرزو بلند میشه که سیاوش در حالی که بدنش رو برای محافظت از خودش شبیه کدو تنبل دفرمه خم کرده، دست میذاره روی دهنش .

– یواش !!! کم برفی شدیم که میخوای یه بهمن راه بندازی با این صدات .

بعد دولا میشه تا حمله ی ما رو جواب بده . گوی های برفی پرواز میکنند و خنده هامون اوج میگیرن .

بعد چند تا گلوله برفی آتش بس اعلام میشه . همه داریم سعی میکنیم با اون وضعیت تعادلمون رو حفظ کنیم و از خنده و هیجان پهن زمین نشیم که سیاوش نامردی میکنه و صورتم رو نشونه میگیره . یه لحظه چشم هام تار میشه . تلو تلو میخورم . مغزم خالی میشه . انگار زیر آب فرو میرم . همهمه ی اطرافم رو می شنوم اما جوابی نمی تونم بدم .

بعد از چند دقیقه که به خودم که میام به پشت روی زمین افتادم . سرم روی سینه ی کاوه است و داره آروم آروم روی گونه ام میزنه .

– نگفته بودی دست بزن داری !

بعد از شنیدن صدام ، نفس آسوده اش دل نازک دخترونه ام رو نوازش میده .

– خوبی؟

– نمی دونم گمونم فریز شدم .

شالش رو از دور گردنش باز میکنه و میکشه روی صورتم . شال سفیدش با خون روی صورتم رنگ میشه . تازه حس میکنم که سر گیجه دارم .صدای ضربان قلبش , حس خوب دستاش ,گرمم میکنه .دیگه سردم نیست . دیگه بی حس نیستم اما گیج چرا.

خودم رو به زحمت جمع و جور میکنم . دلم نمی خواد اما با زحمت خودم رو از آغوشش بیرون میکشم . با چشم های ریز شده داره نگاهم میکنه . لبخند بی جونی میزنم .

– خوبم بابا . هوس بستنی کرده بودم . یه کم یخمک به جاش خوردم .

با کمک آرزو روی پاهام می ایستم . سر تا پام با برف یکی شده . سیاوش به جای عذرخواهی ازم سوژه ی خنده می سازه .

– آدم برفی درست نکرده بودیم که کردیم .

آرزو همون جوری که زیر بغلم رو گرفته زیر گوشم پچ پچ میکنه .

– خره , یه خورده دیگه خودت رو ول داده بودی تو بغلش آویزونش شده بودی اساسی .

توصیه ی مزخرفش رو نشنیده میگیرم .یکی نیست بگه چرا خودت از این نصایحت استفاده نمی کنی .

تا خودم رو بتکونم و آرزو یه کم وز وز کنه که کاوه مثل بقیه نیست و اگر خودم رو بهش وصل کنم ,آینده ام تا هفتاد سال تضمینه و حالا که بعد عمری یه آدم حسابی به تورم خورده تورم رو محکم بکشم ,کاوه و سیاوش چوب های کرایه ای رو میبرن و به جاش با لیوان های چایی داغ برمیگردن . لیوان چایی رو توی دستم میچرخونم که گرماش تازه بهم میفهمونه چقدر یخ کردم . یه عطسه و پشت بندش چند تا سرفه لیوان رو توی دستم میلرزونه که دست کاوه روی دستم میشینه و نمیذاره چای لب پر بزنه .

– سرما نخوری جوجو .

– کاوه من دیگه بچه نیستم . دیگه هم بچه نمیشم .

توی دلم برای خودم هم تکرار میکنم .”بچه نشو هما ! ” کاوه یه نگاه شیطون بهم میندازه و میزنه زیر آواز .

– من دیگه بچه نمیشم آه

دیگه بازیچه نمیشم آه

به تو میگم که نگیر بهونه ای دل

به تو میگم …

– کی گفته صدات قشنگه ؟

– یه عده آدم بی قصد و غرض .

دوباره شروع میکنه به خوندن تا حرص من رو دربیاره . صدای بمی داره . مثل خود خواننده صداش گرمه اما زیادی به خودش غره است . فکر میکنم بچه نیستم اما خودم رو بازیچه ی مردی کردم که بهش هیچ اعتمادی نیست .همه ی زن ها همینن هیچ وقت بچه نیستن . بچگی نمی کنن . اما همیشه به هزار و یک اسم , به هزار و یک بهانه خودشون رو بازیچه ی بازی ای میکنن که از اول بازنده اش معلومه . آهی میکشم و به بخاری که از دهنم خارج میشه خیره میشم . کاوه خوندن رو قطع میکنه و به جاش می پرسه .

– کجایی ؟

– ببین . چه آه بکشی چه بخندی , فقط ازش یه بخار می مونه .

– آی آی آی .فلسفی شدی . مواظب باش بانو . انگار جای پات دلت سریده . خطرناکه .

– راست میگی . از هر کس و هر چیزی خود آدم خطرناکتره .

ته دلم دعا میکنم خدایا من رو از شر خودم حفظ کن .

***

دردهای مشترک آدم ها رو با هم مهربونتر می کنه .

مامان رو روی صندلی که خانمی با دیدن حال خرابش بهش تعارف میکنه میشونم . هر چند حال همه اینجا خرابه . توی این راهرو ها , توی این اتاق ها , پشت اون میزهای بلند که آدم های پشتش انگار دنیایی از ما دورترن , که اجازه نمی دن بهشون زیاد نزدیک بشی مبادا گناهت دامنشون رو بگیره حال همه ی آدم ها خرابه .

میرم سمت بهنام و دوست وکیلش ، سماوات که کمی اون طرف تر ایستادن . سعی میکنم با هر قدم یادم بره که چند دقیقه ی پیش حکم هادی رو صادر کردن , یادم بره داداش کوچولوم رو حالا حالا ها باید توی کانون اصلاح و تربیت و بعد هم زندان ببینم . که داداش کوچولوم توی همین مدت کم هم زیر بار سختی مرد شده ، پیر شده . فراموش کنم که وقتی برای بار آخر برادرم رو بغل کردم بوی سیگار میداد یا این که صدای بابا گرفته از بس بغضش رو توی گلو خفه کرده .

آخه من همام . هما که قرار نیست از پا دربیاد . هما که بال داره حتی اگر از پا دربیاد .

سماوات دلداری های آخر رو میده . اینکه تقاضای تجدید نظر میکنه و اگر هادی خوش رفتار باشه اگر بتونن فکری به حال این مدرک جدید بکنن ، اگر بتونن مقصر اصلی رو گیر بیارن و ثابت کنن که… اگه …اگه… .

جز لبخند زدن کار دیگه ای ازم برنمیاد . با بهنام دست میدم و اون هم میره تا سماوات رو برسونه. میخوام برگردم پیش مامان که چشمم میفته به سروان . توی دادگاه هم دیده بودمش اما با لباس شخصی . سر جام می مونم و این بار اون جلو میاد . با وجود اینکه توی شلوار پارچه ای خوش دوخت و پلیور آبی پاییزه اش کمتر خشن نشون میده اما ابروهاش درهمه . تا به من میرسه با سر به بهنام که در حال دور شدنه اشاره ای میکنه .

– فکر میکردم هنوز با کاوه ستاری رابطه دارین .

نمی دید که تازه از زندگی تنه خوردیم ؟ چرا داشت بهم طعنه میزد ؟

– منم فکر میکردم کار شما تا قبل از ارائه پرونده به دادگاه تموم میشه .

– اینجا کاری داشتم اومدم تا از نتیجه دادگاه هادی هم با خبر بشم . اما ظاهرا کمک های خوبی داشتین .

از لحنش بدم میاد . از این که بدون دونستن چیزی داره به خودش حق میده محاکمه ام کنه بدم میاد . از این که اون قدر خودم رو به آب و آتیش زدم واسه هیچی بدم میاد . از اینکه باید یه چیزهایی رو تازه توی جلسه ی دادگاه بفهمم هم بدم میاد .

– تا قاضی خوبی مثل شما هست چرا باید از کس دیگه ای کمک بگیریم ؟

صدام خش برداشته . گلوم گرفته بس که دنیا فشارش داده . می فهمه که تغییر موضع میده .

– من منظوری نداشتم .

– کاملا بی منظور دارین انجام وظیفه میکنین . من اگر با پسر داییم دست بدم جرمه اما کاوه که معلوم نیست چه کار کرده بی گناهه .

– من نگفتم ستاری مجرمه من فقط خواستم بهتون هشدار بدم که آدم درستی نیست . در شان شما نیست که باهاش ارتباطی داشته باشین .

– رابطه من و کاوه صرفا … اصلا چرا باید برای شما توضیح بدم ؟

– هما…

به صدای ناله ی مامان بر میگردم سمتش . سرش رو به دیوار تکیه داده و موهای آشفته اش از زیر روسری بیرون ریختن .

– بهتره برین به مادرتون برسین .

– آره تا به خاطر بدحجابی مجبور نشدین به اون هم هشدار بدین .

نگاهش تیره میشه . میدونم زبونم تلخ شده ، خودم تلخ شدم . اما وقتی توی تلخی زندگی میکنی شیرین بودن سخته . شیرین بودن شور میخواد . شوق و امید می خواد. چشم هام رو میبندم و نفس خسته ام رو بیرون میدم . یه عذرخواهی زیر لبی تحویلش میدم که تا شب توی راهروهای محکمه ی وجدانم سرگردون نباشم . میرم سمت مامان تا مشکلاتمون رو مثل موهای آشفته اش پنهان کنم .

***

کم درگیری ذهنی داشتم کاوه هم بهشون اضافه شد . از صبح چند بار زنگ زده و من جوابش رو ندادم .

نمی دونم میخوام چی کار کنم . یک طرف ذهنم میگه تا حالا تو به خواست این و اون به جبر دنیا به هزار و یک دلیل و بهانه با هر ریتمی رقصیدی . یه بار هم این طوری . مگه چی میشه؟ به چشم یه همبازی نگاهش کن . یه همرقص . ولی طرف بدبین ذهنم چون و چرا میکنه . فرض کن این کار رو کردی , بعدش چی ؟ اگر نتیجه نداشت چی ؟ می دونی میخوای چه غلطی بکنی ؟ دوباره طرف دیگه به فریاد میاد که این همه به بعد فکر کردی و هیچ بعدی نبود یه بار توی حال زندگی کن .

نمیخوام گوشیم رو خاموش کنم . اگر مامان زنگ بزنه , اگر حالش بد بشه چی ؟

صدای ویبره گوشی نگاه همه رو مدام به این طرف میکشه. بالاخره تسلیم میشم و جوابش رو میدم .

– سلام

– چه عجب شازده خانم افتخار دادن .

بی حوصله و کلافه ام اما صدای یخزده اش میگه اون هم دست کمی از من نداره .

– نیست جواب سلامم رو میدی .

– مثل این پدر مادرها به من درس اخلاق نده . چرا صدات گرفته ؟

– فکر کنم سرما خوردم . اثرات برف بازی اون روزه .

پشتش چند تا سرفه ی خشک سینه ام رو میخراشه .

– دکتر رفتی ؟

– یه سرما خوردگی ساده که دیگه دکتر نمی خواد. آب پرتقال میخواد و شیرعسل و آموکسی سیلین .

– این نسخه ات اگر خوب بود باید تو این چند روز جواب میداد . دو ساعت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم دکتر .

ای لعنت به این صداقت کوفتی . اصلا به این چه مربوط که برای من دایه ی مهربانتر از مادر شده ؟

– نمی تونم .الان مرخصی بهم نمیدن . باشه فردا خودم میرم .

– مرخصی گرفتی که هیچ و گر نه که کاری میکنم دیگه پات رو هم نتونی تو اون شرکت بذاری .

دلم می خواد یقه اش رو بگیرم و سرش داد بزنم . بگم بسه هر چی مثل آتیش شدی و دست انداختی به زندگی من . نه گرمات رو می خوام نه غوغات رو . فقط من رو به حال خودم بذار .

– تو چه کاره حسنی که دخالت میکنی ؟

– زورم میرسه دخالت میکنم . زورت میرسه تو روم وایستا .

– تو اون وقت با این زور خرکی کاوه ای یا گاوه ؟

اون که تا الان آروم بود و خونسرد ، بهم میریزه و صداش میره بالا .

– حرف رو یه دفعه به بچه ی آدم میزنن .

تماس رو قطع میکنه و من می مونم هاج و واج این طرف خط.

***

از زیر دکتر رفتن به هر ترفندی که بود فرار کردم . از تنهایی دکتر رفتن متنفر بودم . اما بدتر از اون دکتر رفتن با یه مرد غریبه بود . کاوه رو شاید میشناختم . اما غریبه بود . اصلا تو این دنیا همه باهم غریبه ان . همه از هم دورن . هر کسی توی دنیای ذهنی خودش زندگی میکنه با فرسنگ ها فاصله از باورهای دیگران . اون هم کاوه که من چیزی ازش نمی دونستم .

بهش نگاه میکنم . آستین پیراهن مردونه اش رو تا آرنج بالا زده و دستای قهوه ای رنگش محکم فرمون رو رو گرفتن . نمی دونم از چی دلخوره که این طوری حرصش رو سر فرمون بیچاره خالی میکنه .نگاه ریزبینم رو غافلگیر میکنه . هول میشم و رو میگردونم . صدای خنده اش باعث میشه دوباره به طرفش برگردم .

– فعلا مال خودته عزیزم . تا دوست داری نگاهش کن برای روز مبادا .

– نیست خیلی دیدنی هستی .

– به خاطر همین داشتی من رو میخوردی ؟

– گوشت تلخی مثل تو که خوردن نداره . عادت به آشغالخوری ندارم .

– باشه پس فعلا ببرمت بهت یه لیوان آب پرتقال تجویزی خودت رو بهت بدم بخوری تا بعد .

بحث های تکراری ، حرف های تکراری !!! حق دارم که فکر کنم غریبه ایم .

به ته خیابون نرسیده صدای زنگ موبایلش بلند میشه . کت کتون سفیدش رو از پشتی صندلیش برمیداره و گوشی رو از توی جیبش بیرون میکشه . چشمش به صفحه ی گوشی که میفته فکش سفت میشه . ماشین رو گوشه ی خیابون میکشه و ترمز میکنه .

– بله ؟

صدای اون طرف خط رو نمی شنوم . گوش تیز میکنم اما بی فایده است .خصوصا که گوشی رو روی گوش چپش گذاشته . حالت کاوه میگه از مکالمه اش راضی نیست .

– نقشه رو دو روز پیش به مسئول پروژه تحویل دادم .

– ….

– روش کار میکنم .

تماس رو خیلی زود قطع میکنه و راه میفته . همون طور که با سرعت پیش میره بدون نگاه کردن بهم میگه .

– جایی یه کار کوچیک دارم . بعدش میتونیم بریم با هم یه چیزی بخوریم .

از این که خودش میبره و میدوزه خوشم نمیاد اما سکوت میکنم . سکوت میکنم چون تا به حال این قدر جدی ندیده بودمش . حالا رگ های آبی رنگ دستش که دور فرمون پیچیده شده بیشتر خودنمایی می کنن . فکر میکنم توی اون شرکتی که میگفت داره چه کار میکنه که به نقشه مربوط میشه ؟ مگر نمیگفت توی کار واردات و صادراته ؟ تا به حال چیزی ازش نپرسیدم و اونم چیزی نگفته .

– مربوط به شرکته ؟

خیلی کوتاه فقط توی یه کلمه تائید میکنه .

– آره .

– وادرات و صادرات چه ربطی به نقشه داره ؟

نگاهی رو که تا الان یه لحظه از رو به روش جدا نکرده بود ، تیز و وحشی به چشم هام میدوزه .

– گوش کردن به مکالمات خصوصی دیگران کار درستی نیست . معمولا این رو هم مثل سلام یاد بچه ها میدن .

از خنجر چشم هاش رو برمیگردونم تا عادی جلوه کنم .

– به نظر خیلی خصوصی نمی اومد. هر چند جای دیگه ای نبود که بخوام برم تا مزاحم مکالمه ی جنابعالی نشم .

آینه رو تنظیم میکنه و از توش پشت سرش رو از نظر میگذرونه . شیشه رو پائین میکشه و سرش رو برای دیدن آینه بغل خم میکنه .

– تو بازی دنیا کسی برنده است که قدرت بیشتری داره جوجه رنگی . اگر می خوای قدرتمند بشی و قدرتمند باقی بمونی باید حتی برای نفس کشیدنت هم نقشه داشته باشی . برای این که تاجر خوبی بشی باید هواشناس خوبی باشی . ببینی باد از کدوم طرف می وزه ، بازار چی داغه و کی فصل خرید و فروشه

– تو چی می خری و می فروشی ؟

– اسما قطعات الکترونیکی و تجهیزات پزشکی اما در حقیقت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ، همه چیز .

زمزمه میکنم جون آدمیزاد !!! می خوام بپرسم جون آدمیزاد چند ؟اصلا الان خریداری یا فروشنده ؟ نرخ زن و مردش فرق می کنه ؟ نرخ مرد و نامردش چطور ؟

میندازه توی اتوبان و پاش رو روی گاز فشار میده . با سرعت مشکلی ندارم اما با چهره ی عصبی کاوه چرا . بعد از چند تا کوچه و خیابون , جلوی یه عتیقه فروشی بزرگ نگه میداره . کیفش رو برمیداره و پیاده میشه . میبینم میره توی مغازه و با مردی که پشت میز نشسته حرف میزنه و بعد از دیدرسم خارج میشه .

تا برگرده یه کم توی ماشینش فضولی میکنم .کتش رو که توی ماشین جا گذاشته برمیدارم و جیب هاش رو میگردم . یه چشمم به مغازه است و یه چشمم به محتویات کت . یه پاکت سیگار , یه مستر کارت , کارت یه اسباب بازی فروشی و دو تا گوشی موبایل تمام اون چیزیه که پیدا میکنم .

دست از گشتن برمیدارم و به گوشیهای توی دستم خیره میشم . دو تا گوشی بلک بری مشکی یه مدل !!! یکی از گوشی ها همونیه که شماره سیم کارتش رو دارم اما اون یکی کد داره و نمیتونم وارسیش کنم . به گوشه کنار ماشین نگاه میندازم . فقط یه کتاب شعر هست .” عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند ” . صفحه اولش رو باز میکنم تا بخونم .

“اندیشیدن ممنوع !

چراغ قرمز است

سخن گفتن ممنوع !

چراغ قرمز است ..”

“نزار قبانی”

توی چشم چشم کردن هام میبینم کاوه در حالی که لپ تاپش رو توی کیفش جا میده از در مغازه بیرون میزنه .کتاب رو سر جاش میذارم . وسائلش رو توی جیبش میریزم و کت رو دوباره روی پشتی صندلی برمیگردونم . به محض این که در ماشین رو باز میکنه و دولا میشه تا سوار شه انگار بو میبره که یه چیزی مثل قبل نیست . ماشین رو روشن میکنه و همون جوری که داره از پارک درمیاد میگه .

– بالاخره ذات فضول دخترانه ات خودش رو نشون داد. کم کم داشتم نگران میشدم .

نمی فهمم از کجا فهمیده . موقع برداشتن و گذاشتن کت و هر چی توش بود حواسم رو جمع کرده بودم تا ردی از کارم جا نذارم . سعی میکنم خونسرد باشم و به روی خودم نیارم .

– نمی دونستم سیگاری ای .

– ترک کردم .

– ترک کردی و با خودت یه پاکت این ور و اون ور میبری ؟

یه نگاه گذرا بهم میندازه اما نگاهش تا ته مغزم انگار نفوذ میکنه .

– انکار کردن چیزی که ترکش کردی احمقانه است چون یه روزی یه جایی دوباره میاد سراغت . بهتره خودت همیشه جلوی چشمت نگهش داری تا فراموشش نکنی . نه خودش رو نه دلیل بود و نبودش رو .

چیزی از حرف هاش سر درنمیارم اما پیگیر هم نمیشم .

– چرا دو تا گوشی داری ؟

– کار یه بیزنس مَن ایجاب میکنه که بیشتر از یه خط داشته باشه .

– چرا هر دوتاش یه مدل و یه رنگه ؟

– آدم مشکل پسندیم . مشکلی با این مدل نداشتم که بخوام چیز دیگه ای بگیرم .

انگار وسواس گرفته باشه دوباره آینه ها رو تنظیم میکنه و تصویرشون رو با دقت زیر و رو میکنه .

از گرفته شدن صداش می فهمم مسیر صحبتمون رو دوست نداره .دل دل میکنم . می خوام بحث رو عوض کنم . باید عوضش کنم و دل دلم بی فایده است .

– بی خیال چرا عصبی میشی . اصلا بیا بحث رو عوض کنیم .

یه خورده مکث میکنم تا تاثیر حرفم رو روش ببینم . هنوز ساکت و سرده .

– از همبازی های قدیممون چه خبر ؟ دیگه مجلس عشق و حال و رو کم کنی ندارید ؟

– نه .

– چرا ؟ ازشون خبری نیست ؟

لب هاش بسته می مونن و حتی تکون هم نمی خورن اما صدای نفسی که یکباره از بینی بیرون میده میگه منتظره این سوال بوده . لایی میکشه و از چند تا ماشین سبقت میگیره . باز میندازه توی اتوبان . دوباره از آئینه پشت سر رو نگاه میکنه . بعد از یه مکث نسبتا طولانی جواب میده .

– منظورت دقیقا کدومشونه ؟

– همین جوری پرسیدم . مثلا آرش ؟ یا زاهدی ؟ اون یارو اسمش چی بود ؟ همون لاغره؟

صدای بمش گرفته تر از همیشه میشه . هر چند سعی داره تنش رو همچنان پائین نگه داره .

– نه از هیچ کدومشون خبر ندارم .کنجکاویت ارضا شد یا بازپرسیت هنوز ادامه داره ؟ چون من گرسنمه و میخوام برم یه غذای ایتالیایی بخورم .

می فهمم دیگه نباید ادامه بدم .

راضیش میکنم از غذای ایتالیایی به پیتزای پر پنیر نزدیک ترین پیتزا فروشی قناعت کنه . بیشتر وقتی که با همیم به سکوت میگذره .سکوت شده حرف مشترک ما .

وقتی ازش میخوام برم گردونه خونه ، از نگاهش حسی ته دلم می جوشه . انگار این سکوت کار خودش رو کرده که حرف نگاه همدیگه رو میفهمیم . نمی خواد تنها باشه . نمی دونم چرا اما پیشنهاد میدم :

– البته از گشت زدن توی خیابون ها اونم توی شب بدم نمیاد .

بعد توی شهر یه چرخی میزنیم نگاهم به مرد موتورسواری که زنش ترکش نشسته میخ شده . مرد یه کلاه بافتنی سرش کشیده و کاسکت ایمنی روی چادر زن چفت شده . سر زن روی شونه ی مرد نشسته و مرد جوون هم هر چند لحظه سر کج میکنه تا جواب همسرش رو بده . دندون های مرد که به لطف لبخند گشادش پیدا میشن ، یه لحظه چیزی ته دلم رو خراش میده . چیزی شبیه به یه خار . به حسی که بینشونه حسادت میکنم . توی یه آئودی نشستم و حسرت جای زن موتورسوار رو دارم . سرم رو به پنجره تکیه میدم تا بهتر تماشاشون کنم . اما اون ها از بین ماشین ها رد میشن و نگاه من فقط دنبال جای خالیشون میدوه .

– با این وضعیت اگر تصادف کنن چیزی از مرده نمی مونه .

دل از پوستر رمانتیکی که دیگه وجود نداره میکنم و به کاوه که چهره اش از ترافیک روون اتوبان هم آرومتر و سردتره ، حتی سردتر از حرفش ، نگاه میکنم.

– به جاش زنش طوریش نمیشه .

– چیه موتور ها هم جز لیست علاقمندی هاتن ؟

– نه موتورسوار ها جز شونن .

– عشق موتور سواری و هیجانی ؟

هیجان !!! توی دلم به حال خودم میخندم . تو چه میدونی که من چه باری از هیجان رو توی این چند وقته کشیدم .

– نه اما همیشه دوست داشتم یه روز با عشقم سوار یه موتور شم و شهر رو از بالا تا پائین بچرخم .

– چرا این کار رو نکردی ؟

– عشق پیدا نکردم .

– حق داری . پایه ی دیوونگی های یه آدم باید از خودش دیوونه تر باشه .

دیگه چیزی نمیگه و من رو با خیال دیوونگی هام تنها میذاره .

***

توی آیینه ی بلند رختکن کنار در ورودی به تصویر تمام قد خودم خیره میشم . دیگه به این رسیدم که تمام قد من هم اگر قد علم کنه جلوی روزگار کم میاره .

کاوه که پشتم می ایسته تصویری که از خودم ساخته بودم هم خراب میشه . دستش مثل پیچک دور کمرم می پیچه و همون طور که پشتم ایستاده من رو به سینه ی خودش تکیه میده . کنار گوشم زمزمه میکنه .

– حواست رو جمع کن جوجه رنگی . درست عمل کن . همون طور که ازت انتظار میره !!!

خودم رو ازش جدا میکنم و به سمتش برمیگردم . گره ی کرواتش رو میگیرم و محکم میکنم . خیلی محکم .

– منظورت چیه ؟

چشم هاش از این همه نزدیکی شوخ میشه .

– هیچی . خواستم یادت بندازم که دیگه لیدی شدی .

آخرین نگاه رو به دختر توی آینه که حریر بلند آجری رنگی آخرین آجر های تصمیمش رو می چینه میندازم . حریر پر چین لباسم رو مرتب میکنم . و دستی توی حلقه های درشت موهام که با موس حالت بهتری گرفتن می برم . حالا آماده ی ورود به مهمونی ام .

دیروز که کاوه گفت یه مهمونی بزرگ به بقیه ی جمله اش فکر نکردم . به این که فقط چون تنهاست و چون شرط کرده بودیم می خواد باهاش برم . به این که گفت همخوابم که نیستی لااقل همراهم باش . اصلا حتی به حرف هاش درست گوش هم نکردم . اعتراض هم نکردم به جمله هایی که اگر وقت دیگه ای میشنیدم … .

حالا این جام . توی یه تالار بزرگ بالای یه شهر بزرگتر که توی دود گم شده . یه تالار معمولی که وقتی پول بیشتری بدی چند نفر دم در و چند نفر سر خیابون کشیک میدن مبادا مهمونی اون جور که باید برگزار نشه . که پلیس ، اماکن یا هر جای دیگه ای برای یک شب این تالار رو از تمام نقشه ها و سیستم هاشون حذف کنن .که هر چی بخوای سرو میکنی . که زنونه و مردونه دیگه توی شهری که حتی هواش رو هم تقسیم بندی کردن بی معنی میشه .

هم قدم پیش میریم و کاوه چند تایی از مهمون ها رو بهم معرفی می کنه . برام مهم نیست که اسمشون چیه پس فقط سری تکون میدم و چیزهایی بر حسب عادت زمزمه میکنم . بین زن هایی که لباس های رنگانگشون به رنگین کمون می مونه و مردهایی که لا به لای رنگ سفید پیراهن هاشون ، یه طیف کامل رنگ رو پنهون کردن، دنبال یه رنگ آشنا میگردم .

بین میزهایی که گلدون های بلند روشون از گل های رز پر شده و صندلی هایی که روکش ساتن سفید و پاپیون های بزرگ طلایی زینتشون داده چرخ می خوریم . دلم میخواد برای چند دقیقه هم که شده روی یکی از صندلی بشینیم اما کاوه اومده تا مثل شاه داماد ها بین جمعیت بگرده و با هر کس چند کلامی حرف بزنه . فقط حیف ، من عروس برازنده ای براش نیستم .

یه کم که میگذره دست کاوه دور بازوم محکمتر گره میخوره . با یه نگاه بهش می فهمم که چشم هاش برق می زنن .

– چی شده ؟ خوشگل دیدی آب از لب و لوچه ات آویزون شده ؟

– اون که این قدر زیاده مثل بدلیجات ارزون قیمت کم ارزش شده . خیلی بهتر از اون رو دیدم .

– چی مثلا ؟

– عرب هایی که رو که برای دیدنشون اومدم رو پیدا کردم .

– کی ؟

دستم رو می کشه و من رو با خودش به یه گوشه ی دیگه از سالن میبره .

– بی خود که این جا نیومدم .

– من فکر کردم میان مهمونی که اومده باشن مهمونی .

– نه جوجه . این جور مهمونی ها نه .

– خوب حالا تو برای چی اومدی ؟

– با این همه تحریم و فشار همه ی برنامه هام به هم ریخته . یه بار دارم که توی گمرک مونده . یه محموله هم دارم که اگر زودتر فکری به حال وارد کردنش نکنم مشتریش می پره . چند تا عرب هستن که می تونن کارم رو راه بندازن . دست بر قضا اون ها هم به این مهمونی دعوت شدن .

– کجان ؟

دور و برم رو میگردم شاید طعمه های کاوه رو پیدا کنم .

– اون هایی که سمت چپ کنار اون گلدون بزرگ ایستادن .

برمیگردم و اون طرف رو نگاهی میندازم . سه تا مرد هیکلی کت و شلوار پوش با ریش و سبیل آنکادر شده توی قاب نگاهم میشینن . این ها هم به اون چیزی که تصورش رو داشتم شبیه نبودن . نه خبری از دشداشه های سفید بود و نه نگاه های دردیده . اصلا این روزها هیچ چیز شبیه اون چیزی که انتظار داشتم نیست .

گیج در حالی که هنوز هم حواسم درگیر گوشه ی سمت چپ سالنه می پرسم .

– چرا پس این جا وایستادی ؟

– جوجه . یه اصل هست که میگه هر چی راغبتری خودت رو بیشتر بگیر .

به جای دیدن عرب ها میره سراغ جمعی که گوشه ی دیگه ای ایستادن و به قهقه و به زبان ناآشنایی حرف میزنن .

حوصله ام سر میره . به هوای دستشویی رفتن کاوه رو با راه کارهای استراتژیکش تنها میذارم .

توی دستشویی ها سرک میکشم . این جا هم زیادی با کلاسه تمامشون فرنگین . تمیز و براق . زیادی تمیز و براق. اما باز هم دلم نمی خواد کیف کوچیکی که همراهم هست رو روی زمین بذارم . یه لحظه به فضای کوچیکی که توش قرار گرفتم نگاه میکنم . درها از پائین نزدیک پنج سانت تا زمین فاصله دارن و دیوارها بلندن . جایی برای گذاشتن کیف پیدا نمی کنم . نمی تونم همزهان هم کیف رو توی دستم نگه دارم هم دامن بلند لباس رو کنترل کنم که زمین کشیده نشه هم … .

یه لحظه فکری به سرم میزنه . بالای دستشویی ها پنجره های کوچیکی رو به فضای حیاط خلوت هست محض تهویه ، که کنار پنجره یه لبه ی سنگی کم عرض وجود داره . دامن پیراهنم رو با یک دست جمع میکنم و بالای سنگ دستشویی می رم تا قدم به لبه ی پنجره برسه . خیالم راحته که اون قدر کم وزن هستم که اتفاق غیر منتظره ای نیفته . اما همیشه غیر منتظره ها توی همین مواقعی که انتظارشون رو نداری پیش میان .

اول صدای کفش های پاشنه بلندی که مسیرشون به سرامیک های فضای روشویی ختم میشن و بعد صدای مکالمه ی دو تازن در جا خشکم میکنه.

– کسی نیست ؟

قدم هایی دور و بعد دوباره نزدیک میشن . کنجکاوی باعث میشه سکوت کنم . حتی سعی میکنم ضربان قلبم رو هم کنترل کنم . صدای دیگه ای جواب میده .

– نه کسی نیست . زود باش تا کسی نیومده . چی شد ؟

– هیچی . معامله طبق برنامه انجام میشه . یازدهم نوامبر .

– خوبه . چقدری هست ؟

– دو تن . همون طور که قرار بود . عبدالرحمان این سری خودش هم میاد . کم چیزی نیست .

– هیـــــش !!!

صدای پاشنه های کفش خیلی آروم و کنترل شده به سمت خروجی میره و بعد مطمئن و عادی برمیگرده . انگار تیزی پاشنه هاش رو روی سینه ام حس میکنم که نفسم در نمیاد .

– خبری نیست . بگیرش .

یه کم مکث و سکوت . لرز عجیبی از گردنم شروع میشه و تا تیغه ی پشتم رو میگیره . همه ی توانم توی ناخنم هام که روی سرامیک های سفید دیوار چنگ میزنن و گوش هام که امواج صوتی رو قبل از انتشارشون می دزدن ، تقسیم میشه . صداها دوباره برمیگردن .

– انگار یه خورده با هم فرق دارن.

– مهم نیست کسی متوجه نمیشه .

– قرار کجاست ؟

– همون جای قبلی .

– اون جا که سوخته .

– نگران نباش . سهند میگه ملخ ها سراغ یه مزرعه ی آفت زده نمیان . فکرش رو هم نمیکنن که جای قرار عوض نشده باشه .

طنین خنده های ریز و لوند هر دو توی سرویس بهداشتی می پیچه . بعد صدای آرومی که انگار یکیشون با دست روی پوست اون یکی ضربه زده باشه .

– یواش . چه خبرته ؟ زود باش بریم تا کسی نیومده .

– صبر کن .

– چیه ؟

– چیزی پیشت نداری ؟

– چی ؟

– یه کم اسباب عیش و نوش .

– احمق !!! نمی دونستم سهند تو دم و دستگاهش پشه ی ناقل نگه میداره .

– ناقل چیه دیوونه ؟ یه نگاه بکن . امشب هر کی اینجاست یا از اون عرب های وحشیه یا خودش صاحب داره وقتی نمیشه رفت سراغ عشق و حال باید یه جوری ما هم خوش بگذرونیم یا نه ؟

یه کم سکوت و بعد …

یه کم سکوت و بعد …

– ای ناکس عجب جاسازی داری !!! چی هست ؟

– کک . خالصه به پا !!!

– کلک . تو هنوز نمی دونی پشه ی ناقل جاش کجاست .

بعد دوباره هر دو ظریف می خندن و به فاصله ی شاید ده پونزده ثانیه بعد صدای قدم های یکیشون میگه که بیرون رفته .

نمی دونم اون یکی کجاست . اما وقتی صدای ناهنجار قژ قز لو لای در رو میشنوم می فهمم می خواد وارد یکی از دستشویی ها بشه . اما انگار پشیمون میشه چون به جای بستن در صدای نزدیک شدن قدم هاش به گوشم میرسه. صدا خیلی خیلی نزدیک متوقف میشه . انگار پشت در ایستاده باشه .

پوست بدنم دون دون میشه . حلقم از شدت خشکی به خارش افتاده . نفسم رو حبس کردم تا خرخر نکنم اما سرفه ای که توی گلوم گیر افتاده برای بیرون پریدن بی تابی میکنه . می تونم صدای زیر دستی که به در دستشویی فشار وارد میکنه رو بشنوم . حتی صدای متعجب نفس های زن پشت در رو که نمی دونه در چرا باز نمیشه .قلبم داره توی دهنم میاد . با یکی از دست هام به یقه ام چنگ میزنم تا جلوی قلب بازیگوشم رو از قبل از شکافتن سینه ام بگیرم .

صدای قدم ها و بعد زن نجات بخشم میشن .

– زود باش ! انگار سهند داره سراغت رو میگیره .

– در این دستشویی باز نمیشه .

صدا دو قدم ، یک ، دو ، به سمتم نزدیک میشه .

– کسی توشه ؟

– نه از زیر در قبلا نگاه کرده بودم .

– خوب لابد خرابه . برو تو یکی دیگه دیگه .

گوینده ی حرص زده میره و زن دوم هم یه دستشویی دیگه رو انتخاب میکنه . میشمرم . ده ثانیه ، پونزده ثانیه ، سی ثانیه . یک دقیقه .

تازه به خودم میام همون طور با اون کفش های پاشنه بلند روی لبه ی سنگ دستشویی ایستادم و خشک شدم . با وجود دستگاه تهویه با وجود پنجره ی نیمه باز بالای سرم حتی نفس هم نکشیدم .

انگشت هام رو که روی سرامیک های سرد دیوار میذارم تا تعادلم رو حفظ کنم و از اون بالا خیلی نرم خودم رو به یه جای صاف ، یه زمین سفت برسونم تازه می فهمم که دست های من حتی از این سنگ ها هم سردتره .

به زحمت پاهای لرزونم رو تکون میدم و روی پنجه ی پا از سرویس بیرون میام .

اصلا یادم میره که برای چی اومده بودم . نمی دونم چرا به این حال افتادم . تا قبل از اومدن لبریز از شجاعتی بودم که ندونستن زیر پوستم تزریق می کرد و حالا تمام وجودم از شوک دونستن کرخت شده .

با چشم دورتا دور سالن رو میگردم . به چهره ی تمام زن های مجلس نگاه میکنم . اون صداها مال کدومشون می تونه باشه ؟ اون دختری که پیراهن کوتاه سرخ پوشیده ؟ اون بلوند درشت هیکلی که نزدیک میز عرب ها ایستاده ؟

یه خنده ی ظریف زنگدار آشنا !!! درست از پشت سرم روی نقاب آرامشی که میخوام به چهره ام بزنم خط میکشه . جرات برگشتن ندارم اما همه ی وجودم گوش میشه و ذره ذره صدایی رو که توی فضای اطرافم موج میزنه شکار میکنم .

– من کارم رو بلدم .

صدای مخاطبش رو نمی شنوم . انگار داره زمزمه میکنه . اما صدای زنونه ای که الان از صدای خودم هم به گوشم آشناتره یکباره لحن سوالی میگیره .

***

– سهند . اون دختره که لباس آجری پوشیده کیه ؟

به پیراهن خودم نگاه میکنم . آجری ! چقدر من از این رنگ بدم میاد . آجری ! اصلا چرا این پیراهن رو از آرزو قرض گرفتم ؟ آجری ! حس میکنم یه دیوار داره روی سرم آوار میشه . شاید یه دیوار آجری !

ناقوس هایی که توی گوشم زنگ میزنن نمی ذارن جواب مرد رو متوجه بشم .تو این لحظه هیچ قدرتی نمی تونه مجبورم کنه به پشت سرم نگاه کنم . چه فرق میکنه صدای زنی که درست دو قدم عقب تر داره حرف میزنه همون صداییه که از پشت در بسته ی دستشویی شنیدم ؟چه فرق میکنه که اسم آشنای سهند مال کدوم چهره است ؟

حس میکنم صدای قدم هایی بهم نزدیک میشن . حالا غیر از دلم همه ی وجودم می لرزه .

این آدم های شیک قرارهای کاری ! و اطلاعات عملیاتیشون رو این جا رد و بدل میکنن . این اطلاعات مطمئنا از جون یه دختری مثل من بیشتر می ارزه .صدای زنگ توی گوشم می پیچه .زنگ خطر !!! میخوام دور شم . برم . نیست شم قبل از این که نیستم کنن .

پاهام میلرزن . قدم هام سستن . سکندری میخورم و به سمت راست متمایل میشم . برای حفظ تعادلم به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . رومیزی ساتن توی مشتم مچاله میشه اما اون قدر توان نداره که من رو نگه داره . دست چپم رو هم برای کمک بالا میارم و دیوار رو ستون میکنم . صدای جرینگ شکستن گلدون بزرگ همه ی صداهای اطراف رو حذف میکنه . وسائل روی میز دونه دونه زمین می افتن . آوای زنگدار و ممتد برخورد لیوان های روی میز با کف سنگی سالن پژواک میگیره و برای هزار بار در دقیقه تکرار میشه .

دست راستم هنوز مصرانه گوشه ی رومیزی رو نگه داشته که دست قویتری مچم رو میگیره . برای تنفس به تقلا میفتم .دیگه صدای هیچ چیز توی سرم نیست مگر ناله ی خودم . گیر افتادم !!!

انگشت هام شل میشن و رومیزی ساتن کرم مثل کفن رقصان روی زمین رو می پوشونه . کفن من !!!

– خانم !!!

به سمت صدا برمیگردم . یه مرد با قد متوسط و درشت اندام دستم رو گرفته . چشم های میشی خوشرنگی که زیر ابروهای کم پشت خرمائیش می درخشن ملایم به نظر می رسن .

دوباره به کف زمین نگاه میکنم . فکر میکنم یه تیکه از این شیشه خرده ها می تونه اون رو بکشه و لابد بعدش هم یه گلوله من رو .

– می تونم کمکتون کنم ؟

برای بار دوم نگاه گیجم رو بهش میدوزم . توی سوالش هیچ رگه ی منفی ای نیست . به نظر نمی یاد قصد آسیب رسوندن به من رو داشته باشه . روی لب های نازکش یه لبخند نرم نشسته که اصلا خطرناک نیست .

– اجازه بدید .

من رو همراه خودش میکشون به سمت دیگه ی سالن . بی اراده دنبالش میرم . فقط یه کم دورتر من رو روی یه صندلی می نشونه و میره .

رفت ؟ خدا رو شکر . سهند یا اون زن دنبالم نمیان ؟ نمی دونم . کاوه کجاست ؟ پیداش نمی کنم .

تا نیم ساعت پیش دلم می خواست جشن عروسیم رو همچین جایی برگزار کنم و الان فقط امیدوارم این مهمونی به مجلس ترحیمم تبدیل نشه .دیگه این جا به چشمم یه سالن ساده نیست . میز و صندلی ها ساده نیستن . مهمون هایی که توی گروه های چند نفره هر کدوم یه جا ایستادن و می نوشن و می خندن آدم های عادی نیستن . فضای بزرگ تالار خفه کننده و تنگ شده . جنتلمن های چند دقیقه پیش حتی زن ها هر کدوم یه تهدیدن .

همه ی تلاشم رو میکنم تا به سمت دستشویی سربرنگردونم . حتی به اتاقک تمیزش که نزدیک بود مقتلم بشه فکر هم نکنم .

هنوز دارم پی کاوه میگردم که یه دست همراه یه لیوان نوشیدنی جلوم دراز میشه . سر که بلند میکنم به همون مرد می رسم .

– یه کم بخورین . حالتون بهتر میشه .

به جای گرفتن لیوان به اطراف توجه میکنم . همه چیز عادیه . همه مشغول کار خودشونن . حتی خرده شیشه ها هم به لطف عکس العمل سریع گارسون ها جمع شدن و حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . فکر میکنم ” پس من هم باید خودم رو جمع و جور کنم . ”

لبخند کمرنگی روی مرد می پاشم . باید چیزی نزدیک سی و پنج شش سال داشته باشه اما حتی با وجود ته ریش روی صورتش چهره ی بچگانه ای داره .

– ممنون . اما الکل نه . میبینید که چندان ظرفیتش رو ندارم.

می خوام حال بدم رو به مشروب نخورده ربط بدم . می خوام یه جز عادی این مهمونی به نظر برسم . مرد لبخند مهربونی میزنه و دستش رو کمی نزدیکتر میاره .

– الکل نداره . آب آناناس خالصه .

لیوان رو میگیرم و لاجرعه سر میکشم .فقط چند قطره ته لیوان باقی می مونه . شیرینی آب میوه سلول های خواب رفته ی مغزم رو به گزگز میندازه . لبخند مرد دندون نما میشه . صدای ” اینجایی عزیزم ” زنانه ای باعث میشه مرد شونه هاش رو عقب تر بده و بعد با یه چشمک ازم دور شه .

نفس عمیقی میکشم و از جا بلند میشم تا مطمئن بشم واقعا همه چیز همون طور که نشون میده عادیه . هنوز چند قدم بیشتر برنداشتم که با حس سنگینی روی شونه ام از جا می پرم . به سرعت رو میگردونم اما چشمم به کاوه که میفته دست روی سینه ام میذارم تا از بیرون پریدن قلبم جلوگیری کنم . بی توجه به حالت نگران من مثل همیشه حرف خودش رو میزنه .

– کجایی تو ؟

– همین دور و بر . اصلا ببینم خودت کجا بودی ؟

پوزخندی میزنه و بعد جوابم رو میده .

– مهم نیست . بیا بریم که پدرخوانده دستور داده کت بسته ببرمت پیشش .

به چشم های سیاهش خیره میشم که مثل سنگ سخت شدن . توی لحنش هیچ شوخی ای نیست . بازوم رو می چسبه و با خشونت دنبال خودش میکشه . دوباره ضربان قلبم میره روی هزار . توی یه حرکت پنجه ام رو توی بازوش قفل می کنم و ناخن هام رو تا حد ممکن توی عضله اش فرو می برم . جوری می ایسته که روی زمین کشیده میشم . از لا به لای لب های بهم چسبیده اش می غره .

– چته ؟

– تو چته ؟ باز وحشی شدی .

رو به روم می ایسته و بهم نزدیک میشه . با چشم هاش تا ته وجودم نفوذ می کنه . سرش رو کنار سرم میاره اما این بار نگاهش به گوشه ای از سالنه که پشت به منه . لب هاش رو به گوشم می چسبونه و زمزمه میکنه .

– بهت سفارش کرده بودم لیدی وار عمل کن . نه ؟

لحنش نفسم رو میگیره . نمی فهمم منظورش چیه . می خوام یه کم ازش فاصله بگیرم بلکه از نگاهش چیزی دست گیرم بشه اما اون یک دفعه با دستش پشت گردنم رو می چسبه و مانعم میشه . از سرانگشت های سردش ترس توی وجودم سرریز میشه . مثل بره ای شدم که اسیر گرگ قصه ی شنل قرمزی ایه . یه گرگ توی لباس مبدل . صداش از لا به لای دندن های بهم چفت شدش توی گوشم میشینه .

– بهتره حد خودت رو بدونی و تحت هیچ شرایطی نخوای پاهات رو از گلیمت درازتر کنی . و گرنه مجبور میشم خودم برات کوتاهشون کنم . تحت هیچ شرایطی ! حتی اگر با طعم آناناس باشه .

برای چند ثانیه لاله ی گوشم رو لای لبهاش میگیره و میکشه . مور مورم میشه . سرش رو عقب میبره و دستی که پشت گردنم رو گرفته بودم نوازشگر لابه لای موهام به حرکت درمیاره .

– مفهوم بود جوجه رنگی ؟

جرات مخالفت ندارم . سری تکون میدم تابه بهانه ی جواب مثبت بهش موهام رو از خشمش مصون نگه دارم .

– دیگه باید بریم .

– کجا ؟

– امکانیان می خواد ببینتت .

گیج و وحشت زده همراهش میشم .

– کی ؟ چی شده ؟

بی تفاوت راهش رو ادامه میده حرفش رو تکرار میکنه .

– امکانیان . اون بار که توی مهمونی خوب باهاش گرم گرفته بودی .

اون قدر درگیر تجزیه و تحلیل رفتار عجیب و غریبش شدم که نمی فهمم من رو کدوم طرف میبره . وقتی به خودم میام که صدای آشنایی می شنوم .

– سلام عزیزم .

مرد چاق خیلی به نظرم آشنا میاد اما ذهنم بیشتر از این یاری نمی کنه . چهره ی شاد و لحن پدرانه اش نگرانی هام رو میشوره . فقط تلاشم رو به کار میگیرم که به یاد بیارمش .

– سلام .

بی توجه به سردی سلامم ادامه میده .

– کاوه که گفت با تو اومده گفتم باید ببینمت . کاش می دونستم میای تا با بنزم میومدم ، یه دوری باهم بزنیم .

تیکه های پازل کنار هم برام مفهوم میگیرن . مهمونی قبلی ، بنز ، مرد ماشین باز . پس امکانیان اینه ! نفس آسوده ای بیرون میدم و صورت بی حالم رو با لبخندی تزئین میکنم .

– از بداقبالی منه آقای امکانیان .

مخصوصا اسمش رو میبرم تا آخرین ذره های شک رو هم از ذهنم پاک کنم . اون هم با ذوق عجیب خودش کمکم میکنه .

توی همین احوال مردی که از محدوده ی خرابکاری دورم کرده بود یا به قول کاوه مرد آناناسی هم به جمع ما می پیونده . کنارش درست بازو به بازو ، زنی ایستاده که اون زن ، اون عزیزمی که باهاش رفته بود نیست . مرد بی توجه به زن همراهش نزدیکم میاد و خیلی صمیمی به روم لبخند گرمی می پاشه .

به اندازه ی کافی برای امشب دردسر داشتم پس حواس پرت به کاوه نزدیکتر میشم و بازوش رو توی پنجه ام میگیرم . کاوه متوجه ام میشه و من رو بیشتر به خودش می چسبونه . نگاه ناخوشایند زن همراهش روی دست حلقه شده ی من به دور بازوی کاوه قفل میشه . مهم نیست . پوزخند میزنه . مهم نیست . ابروهاش رو بالا میبره و نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پام میندازه .مهم نیست . من که دیگه این آدم ها رو نمی بینم اما این هم مهم نیست . درست شدم شبیه قورباغه ای که توی گودال گیر کرده . برای نجات خودم هر کاری میکنم بی توجه به این که دیگران بیرون از این گودال چی میگن و چه فکری میکنن .

خودم رو درگیر بحث با امکانیان می کنم .

– امشب با چه ماشینی اومدین ؟

– به کسی نگو اما استون مارتینم رو آوردم.

– کدوم مدل ؟

– DB5

– ماشین جیمز باند !!! واو! من هم ماشینیش رو دوست داشتم هم راننده اش رو .

– من که شون کانری نمیشم اما میخوام یه هدیه ی کوچولو بهت بدم بلکه من رو هم دوست داشته باشی .

امکانیان دست میکنه توی جیبش و بعد مشتش رو ،رو به من میگیره . به کاوه نگاه میکنم . چقدر بده که مثل زن های عامی مجبورم برای چنین چیز کوچیکی از مردی اجازه بگیرم که بی اجازه خودش رو به سرنوشت من دعوت کرده . دیگه اون قدر میشناسمش که بدونم وقتی مثل جنتلمن ها با کناره ی انگشت دست دیگه اش دستم رو که هنوز به بازوش بند شده نوازش میکنه ، آرومه .

دست جلو میبرم و امکانیان هم جاسوئیچی کوچیکی رو که درست شبیه یه مدل مینیاتوری از همون ماشین زیر پاشه بهم هدیه میده . دست کاوه هنوز روی دستمه . هنوز هم حرکت نوازشگونه ی دوارش روی پوستم ادامه داره .

فکرمیکنم من هم یه مدلم . یه مدل مینیاتوری و خیلی کوچیک از زنی که می خواستم قهرمان زندگیم باشه .

فصل چهارم

ما تماشاچیانی هستیم

که پشتِ درهای ِبسته مانده ایم

دیر آمدیم،خیلی دیر!

پس به ناچار،

حدس می زنیم،

شرط می بندیم،

شک می کنیم،

و آن سوتر،در صحنه

بازی به گونه ای دیگر در جریان است…

“حسین پناهی”

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته .

رفته بودم برای دیدن سروان . نبود . سراغش رو از یکی از همکارهاش گرفتم که قبلا ندیده بودمش . طوری نگاهم کرد که ناخواسته توی خودم مچاله شدم . جواب های سربالاش اعصاب تحریک شده ام رو به مرحله ی انفجار رسوند .

می دونستم اگر بفهمه فقط یکی از همون هاییم که دور وبرش ریختن و داره به چشم انگل نگاهشون میکنه همین جواب بی سر و ته رو هم بهم نمیده . گفتم ” نامزدشم و باهاش کار فوری دارم . باید ببینمش و گوشیش رو وقت کار جواب نمیده . ” نگفتم ازخانواده اشم . این ها همه یه مرز بین خودشون و خانوادشون و کارشون کشیدن . گفتم نامزدشم تا درست دست بذارم روی نقطه ی ضعف مشترک همه ی آدم ها . ماجرا رو کمی بیشتر از حد معمول عاشقانه جلوه دادم تا احساساتش به جوش بیاد . همه ی ما با هر منطقی دوست داریم آخر قصه دختر و پسر عاشق پیشه بهم برسن .

خوشم نیومد از راه حلم هر چند جواب داد . فهمیدم برای پیگیری کاری که معلوم نبود چیه رفته پزشکی قانونی . خواست راهنمائیم کنه به دفترش تا منتظر بمونم . فکر می کرد هر چی باشه پزشکی قانونی جای مناسبی برای یه خانم نیست . نمی دونست من هر روز دارم مرگ تدریجی آرزوهام رو تماشا میکنم.

به بهانه ی این که اون جا هم برام مناسب نیست بیرون اومدم . هنوز روی پله ها بودم که صفحه ی اپرا رو روی گوشیم باز کردم . با یه جستجوی ساده آدرس پزشکی قانونی کل استان رو پیدا کردم .

هر چند به لطف مترو زمان زیادی توی راه نبودم . درست نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدم اما به محض ورود از اومدنم پشیمون شدم . حتی اگر هنوز هم اون جا بود اومدنم کار عاقلانه ای محسوب نمی شد .

صدای شیون حالم رو به هم ریخت . سرم به دوران افتاد . زنی توی راهرو روی زانوهاش خم شده بود و ضجه میزد . همراهانش سعی میکردن آرومش کنن اما بی فایده بود . از دیروز بعد از دادگاه هادی چیزی از گلوم پائین نرفته بود و حالا این اوضاع هم مزید بر علت شده بود . حس از بدنم فرار کرده بود . کنار آب سردکن گوشه ی پله ها ایستادم تا با یه کم آب طعم گس ناامیدی رو که توی وجودم نفوذ کرده بود از حلقم بیرون بریزم .

دستم رو روی لبه ی بالایی آب سرد کن گذاشته بودم و تلاش می کردم نا نفس رو دوباره به سینه ام دعوت کنم که صداش رو شنیدم .

– شما این جا چه کار میکنید ؟

با بی حالی تمام به طرفش چرخیدم . اول به لباس شخصیش چشم دوختم و جای خالی پلاک نام روی سینه اش . ” امیر علی قلیچ خانی ” . طول کشید تا نگاهم رو تا روی چشم هاش بالا آوردم . از چشم هام که نم اشکی از سر بدحالی توشون نشسته بود فهمید که نای هیچ کاری رو ندارم . بند کیفم رو گرفت و من رو کشید سمت صندلی های کنار راهرو .

روی یکی از صندلی ها وا رفتم . اون هم بی حرف رفت . از خودم و ضعفم بدم اومد . اگر رفته بود چی ؟ این همه راه اومده بودم برای همین ؟

دستش که دو دقیقه بعد با یک قوطی رانی هلو طرفم دراز شد خود به خود حال بهتری پیدا کردم . یه کم از شهد آب میوه رو نوشیدم تا بتونم بگم .

– وکیلش گفته با مدرکی که گذاشتید روی پرونده اش حتی اگر درخواست تجدید نظر هم بدیم به جایی نمیرسیم .

توی سکوت با حالتی شبیه هم دردی نگاهم کرد .

– اصلا این اسلحه ی لعنتی از کجا پیدا شد ؟ چه طور قبلا حرفی ازش نبود ؟

صدای جیغ های خفه ی زن با صدایی که دیگه گرفته بود روی شکیباییم سوهان میشکید . انگشت های دست آزادم رو روی شقیقه هام امتداد و کمی ماساژشون دادم . دل سروان به رحم اومد که پیشنهاد داد .

– این جا جای مناسبی برای صحبت نیست . بیاید بریم . هم تا یه مسیری میرسونمتون هم سعی میکنم تا جایی که میتونم جواب سوالاتتون رو بدم .

توی دلم گفتم کاش این قدر که همه به فکر جای مناسب برای حرف زدن و نشستنن ، کسی هم به فکر جای مناسب برای زندگی کردن و نفس کشیدن بود .

توی پژوی سبز رنگی که مشخصه ماشین خدمته نشسته بودم و همچنان قوطی رانی رو توی دستم می چرخوندم . هنوز حالت تهوع داشتم . دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا کمی خودم رو آروم کنم اما می دونستم که جز شنیدن ،چیزی آرومم نمی کنه .

– نمی خواین چیزی بگین ؟ مطمئنید چیز دیگه ای نیست که باید بدونیم ؟

– قضیه اسلحه به اداره ی ما مربوط نمی شد که بتونم قبل از دادگاه در جریان بذارمتون .

– به ما هم مربوط نمیشد که یکی بهمون بگه چه خبره ؟

بازدمش رو از دهنش بیرون داد و بی اون که نگاهش رو از خیابون بگیره نصیحتم کرد .

– بهتره آروم باشین .

– می خوام آروم باشم ولی میشه بهم بگین چطوری ، وقتی زندگیمون خیلی وقته روی آرامش به خودش ندیده ؟

ماشین رو گوشه ای از یه خیابون فرعی خلوت پارک کرد . با سرانگشت هاش برای چند ثانیه روی فرمون ضرب گرفت و بعد بالاخره به سمتم برگشت بی اون که دست هاش رو که چفت به فرمون بودن برداره .اون قدر مکث کرد تا جملات رو توی ذهنش ردیف کنه .

– توی جاده ی سمنان مامورها به یه ماشین مشکوک میشن که سرنشین هاش دو تا جوون کم سن و سال بودن . وقتی برای بارزسی بهشون دستور ایست میدن ، راننده که ترسیده بوده فرار میکنه .اما چند کیلومتر جلوتر ماشین توسط نیروهای ما متوقف میشه . هادی موقع دستگیری تنها نبوده . همون راننده هم باهاش بوده .

من که برای اولین بار از اول این مصیبت داشتم ماجرا رو از کسی میشینیدم سر تا پا گوش شده بودم و منتظر بودم تا ادامه بده .

– اون یه قبضه اسلحه در حقیقت توی ماشین پیدا شد و از اون جایی که راننده سابقه ی کیفری بیشتری داشت حدس زدن این که باید متعلق به اون باشه سخت نبود . هر چند خودش این رو انکار کرد . اما اعتراف کرد که اون ها در حقیقت به عنوان پشتیبانی یه ماشین دیگه قرار بوده توی جاده باشن . تا اگر به هر دلیل اون ها نتونستن مسیر رو ادامه بدن کمکشون کنن .با توجه به مقدار کم موادی که همراهشون بوده حرف هاش قابل قبول بود .

بی قرار می خواستم بین حرفش بپرم که با نشون دادن کف دستش مانعم شد .

– از راننده نتونستیم اطلاعات مفیدی به دست بیاریم چون دو روز بعد از دستگیری دچار بوتولیسم شد و قبل از دادگاه فوت کرد .

روش رو ازم گرفت و نگاهش رو به جای نامعلومی در امتداد خیابون دوخت . نفس خسته اش رو با صدا از سینه آزاد کرد .

– اون اسلحه برای ما مهمه . باید ردش رو به دست بیاریم. باید مشخص شه از کجا اومده . البته باز هم میگم این به اداره ما مربوط نیست اما خب به هر حال هدف همه نیروها در زمینه امنیت ملی یکیه .

– چرا ؟ این همه اسلحه ی بی مجوز غیر قانونی تو این شهر . چرا باید به خاطر یکیش که حتی به گفته ی خودتون پیش برادر من هم نبوده ما این همه مصیبت بکشیم ؟

دوباره نگاهم کرد . به چشم هام خیره شد و سعی کرد با لحن محکمش تک تک کلمه ها رو توی ذهن خام من فرو کنه .

– من تا همین جاش رو هم اجازه نداشتم بهتون بگم . بهتره شما هم دنبال این موضوع رو نگیرید .

دستم رو مشت میکنم و جلوی صورتم نگاه میکنم .انگشت اشاره و شصت دست مشت شدم رو به حالت عصبی و متفکری روی هم میکشم . میفهمه هنوز قانع نشدم .

– طبق اطلاعات ما اون قبضه اسلحه ی ضبط شده ، تنها اسلحه ی اون گروه نبوده . اما این که باقیش کجاست و چی شده باید معلوم شه . ما داریم روش کار می کنیم . هم ما هم بچه های اطلاعات . بهتون در این مورد توصیه ی اکید می کنم خانم به منش . خودتون رو توی این مسئله وارد نکنید .

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته . جیغ های زن دلم رو ریش میکنه . حالت تهوع میاد سراغم .زن جوون سر بچه اش رو توی بغل گرفته و التماس میکنه بلکه کسی به دادش برسه . هیچ کس جرات جلو رفتن نداره . می ترسن برای خودشون مشکل درست کنن .

دلم می خواد برم جلو . زیر بغل زن رو بگیرم و از روی آسفالت خیس خیابون بلندش کنم . اما حال خودم اون قدر بده که از روی لبه ی پله ی جلوی در مغازه نمی تونم بلند شم .

یاد بی تابی های مامان میفتم بعد از دادگاه هادی . وقتی میخواست بهش بگم اون چند ثانیه که به زور هادی رو توی بغلم گرفته بودم چی زیر گوشم زمزمه میکرد . چیزی که الان برای هزارمین بار من رو داره می کشونه طرف سروان . انگار همه ی مادرها هر چقدر هم که حواسشون از بچه هاشون پرت بشه که یکیشون دستش رو توی خیابون ول کنه و اون یکی توی زندگی باز هم مادرن .

دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا از هجوم اسید ترش معده ام به بیرون جلوگیری کنم . خون پسرک مانتوی زن رو رنگین کرده اما کسی جلو نمی ره تا کمک کنه . راننده ی ضارب هم که فرار کرده . همه فقط تماشاچین .

خودم نمی تونم بلند شم اما صدام رو بلند می کنم .

– یه مرد پیدا نمیشه به داد این بیچاره برسه ؟ مادرش باهاتونه دیگه از چی میترسین ؟ فقط این بدبخت رو تا بیمارستان برسونید . فکرکنید زن و بچه ی خودتونن نامسلمون ها .

یه مرد میانسال بچه رو بغل میکنه و توی پیکانش می خوابونه . زن هم خودش رو کشون کشون توی ماشین میندازه .

چشمم که به لکه ی خون کف خیابون میفته دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم . محتویات معده ام رو نزدیک درخت های کنار پیاده رو برمیگردونم . فکم میلرزه . اما به زحمت شماره ی سروان رو میگیرم . نمی دونم میفهمه چی بهش میگم یا نه ، ولی توی دو تا جمله بهش توضیح میدم، نمی تونم برم دفترش. اگر می تونه اون بیاد پارک نزدیکی همین جایی که هستم .

یه بطری آب معدنی میخرم و قبل از رسیدنش دهن و لباس و ذهنم رو از آلودگی ها میشورم .

سختی نیمکت فلزی پارک کم از سختی سنگی که سرم بهش خورده نداره . سختی نگاه سروان از اون هم بیشتره . از جا بلند میشه و چند قدم روی زمین شنی محوطه ی بازی راه میره . هیاهوی پارک نمیذاره به ناله ی شن ها زیر قدم های محکمش توجه کنم .در عوض به بچه هایی که توی محوطه می دون چشم میدوزم .

از گوشه ی چشم رفت و برگشت سروان رو میبینم .مثل اینکه با هر قدمش خونه های یه جدول متقاطع رو با استفاده از اون چیزی که بهش گفتم پر میکنه . شاید جمله جمله ی حرف هایی رو که دیشب توی مهمونی شنیدم و اون چیزی رو که اون می دونه و من نه رو کنار هم میذاره .

معلومه کلافه است . معلومه مردده . مثل موقعی که باید تصمیم بگیری . می دونی درست چیه و غلط کدومه اما بازم فکر میکنی باید انتخاب کنی . فکرمیکنم اون هم آدمه مثل همه ی آدم ها فقط اقتضای شغلشه که این قدر سنگی و سخت باشه . حتی اگر سخت بودن ، سخت باشه .

میاد رو به روی من می ایسته و جز جز وجودم رو وارسی میکنه . به جای این که معذب بشم ، به جای این که به لباسم یا بیرون بودن بیش از حد موهام فکر کنم ، پیش خودم فکر میکنم اسم کوچیکش چی بود ؟

– خانم به منش شما مشکل حافظه دارید ؟

جا می خورم . اون قدر که یه کم عقب میکشم . پشتم به تکیه گاه سرد نیمکت تکیه میده .

– چی ؟

– فکرکنم بهتون گفتم تو این مسئله دخالت نکنید . چه اصراری دارید جون خودتون رو به خطر بندازید متوجه نمی شم .

آرامشی که توی ذهنم ته نشین میشه یادم میاره ” امیر علی ” . اسمش امیر علی بود .

– خودتون گفتید باید رد اسلحه رو بگیرید . هادی روز دادگاه بهم گفت راننده رو از طریق زاهدی میشناخته . گفت می دونه دقیقه های آخر راننده با زاهدی تماس گرفته حالا چرا رد تماسش نه روی پرینت خطش هست نه گوشیش که شما پیداش نکردید ،می تونه برای خودش جواب هایی داشته باشه .اما من جای جواب اون ها ،دنبال زاهدی بودم .

یه قدم به نیمکت نزدیک میشه . چشم هاش رو ریز میکنه و ابروهاش رو درهم میکشه . فکر میکنم این قیافه ی همیشه گرفته ، میدونه لبخند چیه ؟

– برادرتون باید این رو توی بازجویی هاش به همکارهای ما میگفت نه به شما . شما هم باید این رو به ما میسپردین نه این که جاسوس بازی دربیارید .

– شما باید نبایدها رو قبلا گفته بودید و می دونید در مورد من تاثیر نداره . الان بهتون میگم سراغ زاهدی برید . البته اگر پیداش کردید . راجع به سهند هم پرسیده بودید که اون موقع چیزی نمی دونستم اما الان هر چی شنیده بودم رو گفتم حالا خود دانید .

از روی نیمکت بلند میشم . کیفم رو چنگ میزنم که به نظرم سنگین تر از هر وقت دیگه ای شده اون قدر که شک میکنم شاید از سر دلتنگی و حواس پرتی دمبل های هادی رو اشتباها توش گذاشته باشم .

می خوام زودتر برم که با صدای گریه های زیر بچه گانه ای سست تر از قبل میشم . برمیگردم سمت زمین بازی یه پسر بچه ی چهار پنج ساله روی زمین نشسته و ناله های دلخراشش دل من که هیچ ، دل سخت امیر علی رو هم آب کرده که به طرفش میره .

امیر علی کنارش زانو میزنه و سربچه رو توی بغل میگیره . با قدم های نه چندان محکم کنارشون میرم . باورم نمیشه که مردی که همیشه با عتاب با من حرف میزنه ، همینیه که الان با زبون بچه گانه ای از پسر میخواد مرد باشه و نذاره دخترهای همبازیش اشک هاش رو ببینن . با حالت پدرانه ای یکی از شونه های پسر رو به سینه ی خودش تکیه میده تا حالت نشستنش رو عوض کنه . بعد پاچه ی شلوار جینش رو بالا میده . زخم سطحی اما وسیعی زانوی کوچولوی پسرک رو پوشونده . با دیدن یه کم خون روی زخم چونه ی کوچولوی بچه که گریه اش به هق هق بی صدایی تبدیل شده می لرزه .

– دستمال همراهت هست ؟

صدای امیر علی میشه تلنگر و من رو از بهت بیرون میاره . توی کیفم به دنبال دستمال میگردم و به صدای لرزون پسرک که داره با شیرین زبونی تعریف میکنه که یکی از بچه ها موقع بازی از سرسره هولش داده گوش میدم .

چند برگ دستمال کاغذی سفید رو جلوی صورت امیر علی نگه میدارم و اون هم بدون نگاه کردن به من میگیرتشون و مشغول تمیز کردن زخم میشه . یه قدم کوتاه جلوتر میرم و روی پاهام میشینم .یکی از شکلات هایی رو یک ساعت پیش برای بر طرف کردن ضعفم خریده بودم باز میکنم و جلوی بچه میگیرم . آب بینیش رو بالا میکشه و با چهره بلاتکلیفی نگاهم میکنه که امیر علی تشویقش میکنه .

– بگیر عمو جون .

دست هام رو دراز میکنم و اشک رو از صورت کوچیک سفیدش میگیرم . پنجه ام رو توی موهاش میکشم تا مرتبشون کنم که یه فشار از پشت سر باعث میشه پاهای کم جونم دووم نیارن و من هم به زانو بیفتم .

به دختری که حالا از بین من و امیر علی خودش رو به پسرک چسبونده بود نگاه میکنم . ده دوازده ساله و تپل مپله . اول برادرش رو به خاطر شیطنتش دعوا میکنه و بعد می خواد مثلا مشکل رو خودش مدیریت کنه . امیر علی با بلند شدنش این اجازه رو بهش میده . من هم ناچار عقب میکشم اما بند نگاهم رو نمی برم .

همین که چند قدم فاصله میگیریم ، دختر شکلات رو از دست برادرش بیرون میکشه و به دو تا تیکه قسمتش میکنه . تیکه بزرگتر رو به پسر برمیگردونه و تیکه ی کوچکتر رو به دهن خودش میبره .

چهره ی هر دوشون به اندازه ی خورشید پهن شده وسط آسمون صاف می درخشه . یه لبخند بی اجازه روی صورتم پخش میشه .فکر میکنم کاش هر وقت از سرسره ی سراشیبی های زندگی زمین میخوردیم میشد به همین سادگی بلند شیم و بخندیم . یه حس شوخ توی دلم بلند میگه ” چرا که نه ؟ به شرط این که شکلات زندگی خودت رو پیدا کنی ” .

با نفس عمیقی هوای سرد و تازه ی صبح رو به ریه هام میکشم . فضای لخت و درخت های بی برگ پارک حالا در نظرم زیباتر شدن . دوست دارم این زندگی رو.

سردرد امانم رو بریده . نمی دونم ساعت چنده . با حال ناخوشی که داشتم برای بار هزارم قضیه ی مهمونی دیشب رو تعریف کردم . نمی دونم چند بار از روی این قصه مثل مشق شب سرمشق برداشتم اما هر چی هست اون قدر نوشتم و تحویل دادم که سر انگشت هام سر شدن . فضای نیمه روشن اتاق نفسم رو گرفته . گلوم خشک شده . خس خس میکنه .

یه لیوان کدر شیشه ای روی میز رنگ و رو رفته ی چوبی اتاق میشینه و یه کم بعد امیر علی اون طرف میز روی صندلی خودش رو پرت میکنه .

دلم می خواد گلایه کنم . ” بی انصاف بعد از این همه مدت فقط یه لیوان آب ؟” . اما چیزهای بهتری هست برای شکوه کردن .

– چرا باید این قدر همه چیز رو تکرار کنم ؟ دنبال چی میگردین ؟ دنبال یه تناقض گویی ؟ مگر من متهمم که بخوام دروغ بگم و قصه ببافم ؟ اصلا مگه دفعه ی پیش دروغ گفته بودم که این بار به حرف هام اعتماد ندارین ؟

انگار اون هم خسته است . این از روی کششی که به عضلات بدنش میده مشخصه .

– مقرراته . کاریش نمیشه کرد .

– کجای این قانون شما شکنجه کردن یه دختر بی گناه گرسنه و خسته برای چند ساعت ،مجازات صداقت و حمایتشه ؟

نگاهش که مثل دیوارهای اتاق تیره بود و مثل هوای اتاق خفه و مثل فضای اتاق بی روزن با شنیدن حرفم روشن شد . با وجود کندی که توی حرکاتش بود از پشت میز بلند شدو من رو دوباره توی اتاق تنها گذاشت .

زل میزنم به اتاق خالی که توش سه تاصندلی فلزی قدیمی هست و یه میز چوبی و بعد دیوارهای گچی سفیدی که به لطف گذر زمان و لامپ زرد رنگ اتاق نارنجی بدرنگی به نظر میان . شبیه اتاق های بازجویی توی فیلم ها آینه یا حتی شیشه ای نداره که بشه از توش بیرون رو دید یا به دیده شدن امیدوار شد . فکر میکنم اتاق بازجویی هادی هم همین شکلی بوده ؟ همین قدر تمیز بوده ؟ چند بار با اون خط درشتش با الف های کوتاه برگه های شبیه اینی که زیر دست منه رو پر کرده ؟

اون قدر توی فکر خودم زندانی شدم که فقط از روی جا به جایی هوای گرفته ی اتاق که رده های دود مانندش توی ذوق میزنه می فهمم که کسی به درونش قدم گذاشته .

صدای قدم های محکمی توی فضای نیمه خالی اتاق می پیچه . سر بلند میکنم و سرهنگ رو رو به روم میبینم ، سرهنگ سماعی که توی چند بار رفت و آمدم به این جا دیگه میشناختمش . باید کم کم بازنشسته بشه اما صلابت خاصی هنوزم توی هر حرکتش هست که نمیشه انکارش کرد .

امیر علی یه قدم عقب تر از اون ایستاده .

سرهنگ چند تا برگه کاغذی رو که توی دستش داره زیر و رو میکنه وبدون نگاه کردن به من ، کنارم می ایسته . از نگاه دقیقش و چشم هایی که روی خطوط بالا و پائین می پرن ، حدس میزنم کاغذ ها باید یه نسخه از اعترافات !!! من باشن .

– مطمئنی همه چیز رو نوشتی ؟

صدای سرهنگ رو که میشنوم دیگ صبرم لبریز میشه . فوران میکنم . کاغذهایی رو که برای نمی دونم چندمین بار پر کردم از جلوی دستم کنار میزنم .

– بله نوشتم . هر چی شنیده بودم ، هر چی دیده بودم ، هر چی می دونستم رو نوشتم . به خدا ، به پیر ، به پیغمبر به چی قسم بخورم که باور کنید ؟ اگر بگم غلط کردم ، اشتباه کردم تمومه ؟ اصلا من اشتباه کردم که اومدم اینجا . نباید توی چیزی که بهم مربوط نمیشد دخالت میکردم . حالا میذارید برم ؟

روی یکی از صندلی های رو به رویی که به من نزدیکتره میشینه و کاغذ ها رو روی میز میذاره . با یه لبخند که از زیر ریش و سبیل نیمه سفید و یک دستش مشخصه بالاخره نگاهم میکنه .

– چرا عصبانی میشی دخترم ؟ ما فقط می خوایم وظیفمون رو درست انجام بدیم .

– دخترم ؟ اگر دختر خودتون بود می ذاشتینش پشت این میز ، روی این صندلی داغون مثل قاتل های زنجیره ای باهاش رفتار میکردین تا عین نوار براتون هی یه چیزی رو تکرار کنه ؟

چیزی نمیگه . امیر علی از پشت سرش غیب میشه . اهمیت نمیدم . خسته ام . روی این صندلی های فلزی ناراحت خشک شدم . دلم میخواد گریه کنم. همیشه که گریه بد نیست . همیشه که آدم رو خرد نمیکنه . گاهی آدم رو سبک میکنه . یه لحظه از ذهنم میگذره به هادی مطمئنا کسی نمیگفته پسرم . گریه نمیکنم . به جاش دست هام از پشت گردنم به هم چفت میکنم و سرم رو تا حد ممکن به عقب میبرم .

نمی دونم از سکوت سرهنگه یا تغییر حالتی که توی نشستنم دادم اما هر چی هست برای تمدد اعصاب تحلیل رفته ام جواب میده . خصوصا وقتی امیر علی برمیگرده به اتاق و یه لیوان چای و یه بسته “های بای ” جلوم میذاره حال بهتری پیدا میکنم .

داغی لیوان کدر چای رو نادیده میگیرم و جرعه جرعه می نوشمش. اگر صداهای ذهنیم بگذارن و بهم یادآوری نکنن ” هادی چقدر گرسنه و تشنه جواب پس داده ؟ دلش چای می خواسته حتما ”

هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .

***

هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .

– حق داری دخترم . سخته . اما به ما هم حق بده . مسئله شاید به نظر تو ساده بیاد اما برای ما که مدت هاست پی این باندیم این اطلاعات حکم کلید رو داره . باید بدونیم داریم کدوم در رو باهاش باز میکنیم.

– سرهنگ من هم میدونستم این اطلاعات مهمه که الان این جام . باورکنید هر چی که می دونستم رو بدون کم و زیاد گفتم .

کمی توی صورتم دقیق میشه . حالت مطمئنی به خودم میگیرم . سرهنگ هم دستی به ریشش میکشه و با تکون دادن سرش از جا بلند میشه . تا دم در با نگاهم تعقیبش میکنم . امیر علی هم که تا به حال صامت پشت سر سرهنگ ایستاده بود یه قدم عقب تر همراهیش میکنه .

چای و بیسکویتم رو که میخورم تازه جون به تنم برمیگرده . پاهام رو زیر میز میکشم و دراز میکنم . مچ یکی از پاهام رو روی اون یکی میندازم . مفصل انگشت هام رو به عادت بد همیشگی میشکونم که امیر علی برمیگرده توی اتاق .

دست هاش رو پشتش قلاب کرده و کلافه عرض اتاق رو که شاید به زحمت به سه متر برسه می ره و برمیگرده . صداش میزنم اما متوجه نمیشه . بلندتر بهش میگم .

– سروان !!! چیزی شده ؟

برمیگرده و نگاهش رو به چشم های من زنجیر میکنه . دو قدم بلند به طرفم برمیداره و دستش رو روی لبه ی پشتی صندلی رو به رویی میذاره . اما تمام مدت بند نگاهش رو نمی بره . نفسش رو به صورت مقطع بیرون میده . جوریه که حس میکنم مونده باید چه کار کنه .

فقط قد یه پلک به هم زدن انگشت هاش رو مشت میکنه . بعد انگار فهمیده باشه توی این قمار شیر برنده است یا خط تصمیمش رو میگیره . دستی به پشتی صندلی میکشه و توی یه حرکت ازم دور میشه . میره سمت در اتاق اما خارج نمیشه . فقط نیم تنه اش رو از لای در رد میکنه . میبینم که دستش رو حرکت میده انگار که به کسی اشاره بکنه . بعد سرش رو طوری خم میکنه که حس میکنم اون طرف در داره با کسی حرف میزنه .

هنوز در حال سرک کشیدن به کارهاشم که به سرعت برمیگرده و روی صندلی رو به رویی میشینه . صندلی رو تا حد ممکن به میز نزدیک میکنه . از شنیدن صدای ناهنجار کشیده شدن صندلی روی کف موزاییکی صورتم در هم میره و چشم هام رو میبندم .

– الان نه ! الان چشم هات رو باز کن و به من نگاه کن .

متعجب از لحن پر خواهشش که عجیب به گوشم غریبه است پلک هام رو باز میکنم .

– خوب گوش کن ببین چی میگم .

فقط سه ثانیه مکث میکنه تا تاثیر حرفش رو روم ببینه . ببینه واقعا گوش میکنم یا نه .

– تا الان به اندازه ی کافی خودت رو توی دردسر انداختی . اون قدر که بقیه هم باورشون شده تو سرت درد میکنه برای دردسر .

ساعد دست هاش رو روی میز میذاره و انگشت هاش رو توی هم قفل میکنه .

– وقت ندارم حاشیه برم . اگر سرهنگ ازت خواست که بازم کار دیشبت رو تکرار کنی تحت هیچ شرایطی قبول نمی کنی . فهمیدی ؟

گنگ نگاهش میکنم . نگاهم کافیه برای گفتن بی کلام این که نفهمیدم . خودش رو روی میز به طرفم میکشه .

– ببین . این بازی با جونت و آبروی خودت و خانوادته . این چیز ها لا به لای اون چه ما هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنیم گمه اما اگر برای خودت هنوز مهمه پات رو از این بازی بکش بیرون .

– من نمیخوام بازی کنم .

– می دونم اما دیگران میخوان .

– نمی فهمم چی میخواین بگین .

دارم تلاش میکنم سر دربیارم جریان چیه ؟ این هم یه مدل جدید بازجوییه ؟ روش های قبلی جواب نداده حالا دارن متد دیگه ای رو برای گرفتن اطلاعات بیشتری که فکر میکنن دارم امتحان میکنن ؟

نگاهی به ابروهای درهم فرو رفته ام میندازه و بعد برای فقط چند ثانیه حواس و نگاهش رو میده به سمت در اتاق .

– وحید سلطانی مرده . زاهدی رو گم کردیم . مدارکی داریم که نشون میده کاوه دستی توی کار نداره . عاقل تر از اونی هم هست که حتی برای یه برگ جریمه خودش رو درگیر مسائل قانونی و پلیس بکنه . در نتیجه حتی اگر هم از چیزی مطلع باشه نمی تونیم وادارش کنیم باهامون همکاری کنه . چیزی هم علیه بقیه نداریم یعنی حتی نمی تونیم بازداشتشون کنیم . بعد از کلی صرف وقت و نقشه و … به این میگن بن بست .

تا سر زبونم میرسه که بپرسم چرا این چیزها رو برای من توضیح میده اما نمیذاره . شمرده شمرده ادامه میده .

– نفوذی می دونی چیه ؟ می خوان ازت به عنوان نیروی نفوذی استفاده کنن .

دهنم از روی تعجب باز می مونه . صدام بیشتر به یه جیغ خفه شده می مونه .

– من ؟؟؟ چه کار کنم ؟؟؟

– می خوان براشون خبر بیاری . چه سری چیزها هست که باید بفهمیم . اما راهی برای بدست آوردن این اطلاعات نداریم . چند نفر رو فرستادن که نتونستن کاری بکنن . اون هایی رو هم که دستگیر کردیم بهمون چیزی نگفتن . یعنی نتونستن که بگن . نمونه اش اون راننده ی بخت برگشته . فکر میکنی چطور میشه که یه آدم جوون و سالم تو سلول انفرادی توی محیط ایزوله یک دفعه می میره ؟

نمیذاره جواب سوالش رو توی ذهنم بیارم . حتی بهم مهلت نمیده حرف هاش رو هضم کنم .

– وقتی علائیم بیماریش رو بروز داد اون قدر برای خود ما غیر قابل باور بود که اولش خیال میکردیم داره بازی درمیاره . نمی خواد همکاری کنه . صحبت های درهم و برهم ،خواب آلودگی … شک برانگیز نبود . وقتی علائمش تشدید شد اولین حدسمون مصرف روان گردان بود . باورپذیرتر بود . بالاخره بودن کانال هایی که این چیزها رو به هر سوراخی می رسوندن .

فکر میکردیم چیز حیاتی ای برای گفتن نداره ،پس احتمال مسمومیت خیلی دور از ذهن بود اما سم بوتولیسم زودتر از ما دست به کار شد و تمام .

ظاهرا چیزی توی سابقه ی تو نیست که براشون شک برانگیز باشه . به خاطر همین میخوان ازت استفاده کنن .اما عاقلانه نیست که قبول کنی . یه لحظه فکر کن وقتی با وجود تدابیر امنیتی توی بازداشتگاه انفرادی یه نفر رو میکشن این کار توی کوچه و خیابون براشون خیلی راحت تره .

مردن !!! ترس !!! همه ی اون ترسی که این چند وقت با گوشت و پوستم حس کردم رو به یاد میارم . انگار از یه تونل وحشت رد شده باشم ، همش الان غیر واقعی به نظر می اومد . مگر میشد بخوان چنین کاری بکنم ؟ روی چه حسابی ؟ نمی پرسم اما امیرعلی خودش جواب میده .

– فکرمیکنن خیلی فرقی با کاری که تا الان کردی نداره . پس از پسش برمیای . اما نباید قبول کنی .

– چرا ؟

– می خوای خودت رو به کشتن بدی ؟ می دونی چند نفر تا حالا خواستن همچین کاری بکنن و جنازشون هم بر نگشته ؟

متفکر به رژه ی مورچه های سیاهی که کناره ی دیوار نزدیک به من در حال حرکت بودن خیره میشم . بیشتر از سر کنجکاوی نه جرات می خوام بدونم .

– اگر من بتونم چی ؟

– نمی تونی .

نمی خواستم برم . نمی خواستم قبول کنم . مثل وقتی که خودت هم مطمئنی نمی خوای کاری رو بکنی اما فقط یه فکر موذی مسخره وادارت میکنه تصور کنی اگر قبول کنی چی پیش میاد . اما صدای محکم امیر علی تحریکم میکنه برای لجبازی کردن . بایه پوزخند چشم هاش رو نشونه میگیرم .

– چرا نمی تونم ؟ فکر می کنید از شما کمترم ؟ خدمت ملی و میهنی بهم نمیاد ؟

– یکی مثل من این کار وظیفه اشه . شغلشه . بابتش پول میگیره .یکی مثل من واسه این کار آموزش دیده . بازم وقتی می خواد شروع کنه اشهدش رو می خونه .

صدای امیرعلی بلند شده اما یه چیزی توشه . یه حس . داد میزنه اما خشن نیست . جواب نمیدم . شروع میکنم به شکوندن مفصل انگشت هام . چرا باید سرهنگ بخواد و اون نه ؟ تردیدم رو که میبینه دستش رو روی میز قهوه ای رنگ با رده های خراشیدگی امتداد میده تا نزدیک دست های پریشون من . اما توی همین لحظه دوباره در باز میشه .

– چرا میکروفن رو خاموش کردی ، قلیچ خانی ؟

***

جلوی در منتظرم . توی سایه ی درخت های کنار خیابون کمین کردم . می خوام اول من اون رو ببینم . هر چند عجیب حس میکنم من شکارم نه شکارچی . نگاهی به اطراف میندازم دو تا مرد میانسال یک طرف و یه زن چادری که با چادر کرپ ساده اش سخت رو گرفته طرف دیگه ام ایستادن .

جالب ترین چیز دنیا برام توی این لحظه اینه که من توی کار خودم موندم . نمی دونم قهرمان فیلم های جاسوسی ام یا نقش اول یه قصه ی رمانتیک گاهی هم مادر چند تا بچه ی بازیگوش . بعد با این شرایط می خوام راهنمای یکی دیگه باشم .

صبح که مامان زنگ زد هوس کردم استعفا بدم . آرزو کردم زندگی هم شبیه فعالیت های سیا . سی بود که توش فقط می تونستی یه شغل داشته باشی .

از مدرسه ی هیوا به خونه زنگ زده بودن و خواسته بودن حتما امروز بریم دیدن مدیر . به مامان میگم ” مادر من گفتن اولیاش بیان . آخه من چطور هنوز ازدواج نکرده شدم مادر یه بچه اونم یه دختر سیزده ساله “. اما مامان هیچ وقت گوشش بدهکار نیست . جوابم رو خیلی راحت داد . ” لابد بازم پول می خوان چه من چه تو فرقی نمیکنه . فقط حواست باشه زیاد بهشون رو ندی هان . ” می خوام بدونم اگر فرقی نداره چرا خودش نمیره ، که ادامه داد . ” مهین از آرایشگرش برام وقت گرفته برای تاتوی ابرو . ” این یعنی حتی اگر مامان رو راضی میکردم خاله زنگ میزد و کلی سرزنشم میکرد که چرا نمیذاریم مامانم گاهی هم به خودش برسه . افسردگیش رو هم دوباره مینداخت تقصیر ما .

به ساعتم نگاه میکنم . هنوز چند دقیقه ای مونده اما سر و صدای زیادی که حتی زمین زیر پام رو میلرزونه حرف دیگه ای میزنه . برای بار چندم حرف هایی رو که میخوام بزنم مرور میکنم .

خدا رو شکر هیوا این هفته شیفت بعد از ظهر بود . لازم نبود حتما مرخصی بگیرم .اما تمام وسائلم رو از قبل توی کیفم ریختم . حتی سیستمم رو دو دقیقه زودتر خاموش کردم تا به محض تموم شدن ساعت کاری با اولین تاکسی خودم رو به مدرسه ی هیوا برسونم .

قبل از ورود به دفتر با کشیدن پشت دست روی لبم رد رژم رو کمرنگ کردم . وقتی رو به روی خانم غفاری مدیر مدرسه نشستم به وضوح ابروهاش در هم گره خورد .

– من پای تلفن عرض کردم ولیش بیاد . مادرتون کجان ؟

– خانم غفاری ، مادرم یه کم ناخوشن . این بود که من خدمت رسیدم .

– خانم . مسئولیت تربیت بچه ها با پدر و مادره . یکی از والدینتون باید پیگیر این قضیه باشن .

– می دونم . درست می فرمائین . اما من بیشتر به کارهای هیوا رسیدگی میکنم . برای ثبت نامش هم خودم اومده بودم .

به وضوح با خودش درگیر بود که بهم اطمینان کنه یا من رو هم بفرسته پی ولیم . سعی کردم قابل اعتماد به نظر بیام .

– چیزی شده ؟ من که تمام این ماه گذشته با هیوا ریاضی کارکردم . باز هم نمراتش ضعیف بوده ؟

نفس خسته اش رو بیرون داد و تصمیم گرفت بار مسئولیتش رو روی شونه های من بذاره .

– نه عزیزم . بحث مهمتر از این حرف هاست .

دست برد توی کشوش و یه گوشی موبایل رو روی میزش گذاشت و به طرفم سر داد .

– آوردن موبایل به مدرسه ممنوعه . این رو باید بدونین .

مات و منتظر نگاهش کردم . اما انگار تصمیم نداشت توضیح بیشتری بده .

– هیوا … یعنی این گوشی مال هیوا نیست .

چهره اش درهم رفت .

– اما خانم سرمد ، ناظم مدرسه این رو از هیوا گرفته . ظاهرا که مال اون بوده . حاضر نشد پسوردش رو به ما بده . بهش گفتم باید مادرش بیاد برای گرفتن گوشی اما میبینید که مجبور شدیم خودمون باهاتون تماس بگیریم . مادرتون ظاهرا گرفتارتر از اونن که حتی بیان دو سه روز غیبت هیوا رو موجه کنن .

با یه قول سرسری بیرون اومدم و حالا ایستادم تا تکلیف هیوا رو معلوم کنم . در آهنی آبی رنگ زنگ زده ی مدرسه که باز می شه هجوم دخترهای مدرسه ای که حس میکنن از زندان آزاد شدن توی غروب ولوله به پا میکنه .

هیوا رو بین جمعیت پیدا میکنم . آستین های یونیفرم کوتاه مدرسه اش رو حتی توی هوای پائیزی بالا داده تا ساق های سبزه اش رو به نمایش بذاره . چند قدم جلو میرم و دستم رو بند کوله ی برزنتیش میکنم .

– کجا به سلامتی ؟

به شنیدن صدام برمیگرده و یه لحظه هول میکنه . با دست مقنعه اش رو جلوترمیکشه تا اون قسمت از موهاش رو که با مش موقت رنگ کرده بپوشونه .

– هما !!!

دلم میخواد دست ببرم و تارهای موش رو لا به لای انگشت هام بپیچونم تا رنگ نسکافه ای موقتش پاک شه . بعد هم گوشش رو بگیرم و ادبش کنم . اما رنگ پریده اش رو که میبینم پشیمون میشم . به جاش یه لبخند اجباری به روی دوست هاش میزنم و میگم .

– بچه ها امروز هیوا با من میاد . میخوایم بریم یه گشتی بزنیم .

نهایت کاریه که می تونم بکنم تا غرورش جلوی همکلاسی هاش حفظ بشه .

با دوست هاش دست میده و کمی فقط کمی از مدرسه دور میشیم . از قصد مسیری که پرنده توش پر نمیزنه رو انتخاب کردم . سکوتش میگه منتظره تا من شروع کنم .

– خب ؟

– خب به جمالت آبجی خانم .

می دونه از این دست اصطلاحات بدم میاد . مخصوصا می خواد بزنه توی خط شوخی . گوشی رو از توی جیب مانتوم بیرون میارم و میگیرم جلوی صورتش .

– این چیه ؟

– مال من نیست .

– مال تو نبودنش که مشخصه . می خوام بدونم مال کیه .

صداش رنگ التماس میگیره . حواسم رو جمع میکنم که به جای خواهر احساساتی یه مشاور بزرگتر عاقل باشم .

– هما . به خدا من …

– قسم نخور هیوا . میدونی بدم میاد . فقط بگو مال کیه ؟

لحنم اون قدر محکم هست که بهش بفهمونه جدیم . سکوت میکنه .

– هیوا یا به من راستش رو میگی یا باید به بابا جواب پس بدی .

قدم هاش شل شدن . صدای قورت دادن آب دهنش رو میشنوم اما صدای خودش به زحمت در میاد .

– خب . مال داداش بنفشه است .

باید حدس میزدم . این رفت و آمدهای بی حساب با بنفشه خیلی هم بی حساب نبود .

– آخه من به تو چی بگم الان ؟

– هیچی .

– خیلی لطف داری با این راهنمائیت !!!

قیافه ی حق به جانبی به خودش میگیره و میگه .

– رطب خورده منع رطب کی کند هما خانم !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x