رمان گلامور پارت ۱۷

4.8
(6)

 

 

لبهایم گز گز میکنند و او درست مقابل چشمانم محو میشود .

می رود … طوری که انگار هیچ وقت در این اتاق حضور نداشته است.

 

خشم و جنون تک تک سلول هایم را پر میکند.

 

با همه وجودم جیغ میزنم..

 

موهایم را به چنگ میکشم

 

اشک میریزم ..هق میزنم …مدام دست روی لبهایم میکشم و خودم را به در و دیوار می کوبم..!

 

تنها چند لحظه طول میکشد تا درب اتاق با ضرب به دیوار کوبیده شود و هیبت مردی که ترس و وحشت در چهره‌اش بیداد میکرد در چهارچوب در قرار گیرد .

 

 

او با قدم های بلند به سمتم هجوم می آورد و من تمام طول فاصله ای را که طی میکند فحش میدهم…

 

حرومزاده میگویم ..حیوان صدایش میزنم ..کثافت نثارش میکنم و تا میخواهم لیوان روی میز را بردارم به عقب کشیده میشوم و تنم میان بازوهایش اسیر میشود .

 

سینه اش تند تند بالا و پایین میشود و بی توجه به تقلاهایم در آغوشش فشرده میشوم.

 

هق هق گریه‌ام امان صحبت نمیدهد و او بدون کلمه ای حرف تنها حاج همایون و هدیه خانم را از اتاق بیرون میکند و اجازه هیچ پرسشی به آنها نمیدهد.

 

دست و پا زدن هایم که آرام میگیرد …صدای گریه ام که رو به خاموشی می رود صورتم را میان دستانش قاب میگیرد و سرم را بالا میکشد

 

نگاه دقیقش جز به جز صورتم را زیر و رو میکند و همانطور که گونه های ملتهبم را نوازش میدهد میپرسد

 

– تو امروز چت شده بچه؟

 

با صدای گرفته ای می نالم

 

– نگو بچه ..

 

خیره در چشمان پر شده ام زمزمه میکند

 

-چرا؟ من از بچه‌ها خوشم میاد..

 

با مکث اضافه میکنه

 

– مخصوصا اگه اون بچه یه دختر شر و شیطون و فضول باشه که با نیم وجب قد خوب بلده چجوری پدر منو با کاراش دربیاره…

 

آه بلند بالایی از گلویم خارج میشود و او ادامه میدهد

 

– حالا بگو ببینم کی جرات کرده بچه‌امو اذیت کنه؟

 

چشمه اشکم باز هم شروع به جوشیدن میکند …

 

کاش نمیترسیدم.

کاش از اعتماد او نسبت به خودم اطمینان داشتم تا دهان باز کنم و همه چیز را بگویم..

 

میترسیدم…

از اینکه بفهمد و من را مقصر بداند …

 

– کمند..

 

نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم

 

– خواب دیدم …

 

ابروهایش درهم فرو می رود و صدایش رنگ خشونت به خود میگیرد

 

– یعنی به خاطر یه خواب مارو منتر خودت کردی؟

 

جوابش را نمیدهم ، سرم را با حرص بالا میکشد و تشر میزند

 

– دروغ ..

 

میان حرفش میپرم

 

– خواب دیدم هادی اومده سراغم …

 

مسکوت تماشایم میکند

 

– بهم میگفت پشیمونه ، میگفت باید ازت طلاق بگیرم و زنش بشم…میخواست منو لمس…

 

ادامه حرفم با فشار دستش روی چانه ام ناتمام میماند

 

– ببند دهنتو .

 

چشم میگیرد .

 

قدمی به عقب برمیدارد و به سمت چوب لباسی می رود.

 

لباس‌هایم را برمیدارد و به طرفم برمیگردد .

 

شالم را روی سرم می اندازد و مانتوی مشکی رنگم را به زور تنم میکند.

 

او تند تند دکمه های مانتو را می بندد و من در سکوت حرکاتش را دنبال میکنم.

 

آخرین دکمه را که میبندد کمی عقب میکشد ، یک نگاه به شلوار خانگی که به تنم زار می زد می اندازد .

 

لبه های مانتو را کنار می زند ، کمر شلوارم را میگیرد که مچ دستانش را می چسبم.

 

نگاهش را بالا میکشد و با صدای بم شده ای میپرسد

 

– چیزیم هست که ندیده باشم؟

 

گونه هایم از خجالت گر میگیرند و هنوز زبان سنگین شده ام را تکان نداده ام که شلوارم را پایین میکشد

 

پاهایم را محکم به هم میچسبانم و او بی توجه روی دو زانو مقابلم می نشیند

 

دست دور مچ پای راستم میپچید و پاچه شلواری که برایم اورده بود را از آن رد میکند.

 

شلوارم را بالا میکشد و بدون اهمیت به خودم میتوانمی که زیر لب زمزمه میکنم دکمه و زیپم را میبندد.

 

کارش که تمام میشود مچ دستم را میگیرد و به دنبال خود میکشد.

 

قبل از آن که پا به بیرون از اتاق بگذاریم میپرسم

 

– کجا میریم؟

 

برمیگردد نیم نگاهی به سمتم می اندازد و همانطور که کیف و چمدانم را برمیدارد جواب میدهد

 

– خونه

راوی**

 

نگاهش را به چشمان هدیه می‌دوزد و عصبی می‌غرد

 

– دِ بگو دیگه مادر من دوساعته منو اینجا نگه داشتی که فقط نگام کنی؟

 

– میخوای باهاش چیکار کنی؟

 

دسته چمدان را میان دستانش میفشارد

 

– با کی؟

 

هدیه کفری از طفره رفتن‌های او با حرص و عصبانیت می گوید

 

– من تو رو میشناسم هامون ، من بزرگت کردم ، مادرتم …حالا دیگه سر منم میخوای شیره بمالی؟

 

کلافه نفس عمیقی میکشد که هدیه ادامه میدهد

 

– میخوای با این دختر چیکار کنی؟ تا کی میخوای اذیتش کنی؟

 

بدون لحظه ای تعلل صادقانه جواب میدهد

 

– نمیخوام اذیتش کنم …

 

قصد اذیت کردن او را نداشت.

تنها دنبال راهی بود تا هم خودش و هم آن دختر را از یک مصیبت خلاص کند.

 

اجازه صحبت به هدیه نمی دهد و با لحن قانع کننده ای می گوید

 

– زنمه مامان …کاری باهاش ندارم …این دوسال از گل نازک تر بهش گفتم؟ دست روش بلند کردم؟ چیکارش کردم؟

 

چشمان نگران هدیه باعث میشود تا ادامه دهد

 

– یه اتفاقی افتاده …یه بحثی پیش اومده که بین منو زنمه …خودمون حلش میکنیم …بلدیم ، نباشیمم یاد میگیریم …شما نگران نباشین.

 

– حامله اس ..

 

یک نیشخند واضح روی لبهایش شکل میگیرد

 

– اینو شنیدم چشم قشنگ خبر جدید داری بگو اگر هم نه که راهو باز کن برم …جون تو خیلی کار دارم .

 

-داری مسخره میکنی؟

 

میخندد و پرتفریح جواب میدهد

 

– نه نوکرتم من غلط بکنم ، دارم قربون صدقه ات میرم .!

 

خم میشود و قبل از آن که هدیه باز هم جنگ اعصاب برایش راه بیندازد پیشانی‌اش را میبوسد و خداحافظی میکند.

 

از درب ورودی که بیرون می آید ، نگاهی به اتومبیل پارک شده اش در حیاط می اندازد.

 

دخترک تقریبا یک ساعتی را میشد که منتظرش مانده بود .

 

جلو می رود و هنوز چند قدمی با پله‌های ایوان فاصله دارد که صدای زنگ تلفن همراهش بلند میشود.

 

می ایستد و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد .

 

با دیدن شماره روی صفحه بدون معطلی تماس را برقرار میکند و تنها یک کلام می گوید

 

– بگو ..

 

لحن خشک و جدی‌اش زن پشت خط را شاکی میکند

 

– علیک سلام .. مرسی من خوبم …

 

– بنال سپیده کار دارم ..

 

– صحبت کردم با خواهرم ..

 

درحالی که تمام حواسش به شخص پشت خط است نیم نگاهی به کمند که همچنان در اطراف ماشین می چرخید می اندازد

 

– خب؟

 

– گفتی زنت چند ماهشه؟

 

با اخم جواب میدهد

 

-یک ماه …دوماه ..چمیدونم…

 

– خب احتیاج به جراحی نداره با دارو میشه سقطش کرد …

 

مردمک هایش روی کمند ثابت میماند و زن پشت خط میپرسد

 

– واسه هفته دیگه ، شنبه …براش نوبت بگیرم؟

 

دستی به چانه اش میکشد و با تن صدای آرامی زمزمه میکند

 

– مشکلی پیش نمیاد؟

 

– نه چون اوایل بارداریه جنین راحت سقط میشه ..

 

نفس عمیقی میکشد و کفری توضیح میدهد

 

– بچه رو نمیگم …واسه کمند مشکلی پیش نمیاد؟

 

– مهمه برات؟

 

– نبود نمیپرسیدم.

 

-احتمالش خیلی کمه نگران نباش ..!

 

کلافه پلک میبندد

 

– بهت زنگ میزنم .

 

– پس خبر از خودت.

 

باشه ای می گوید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع میکند.

 

گوشی تلفنش را در جیب شلوارش برمیگرداند ، چمدان را برمیدارد و به سمت پله ها راه می افتد.

 

پس از گذاشتن چمدان درب صندوق عقب را میبندد و به سمت کمند که به کاپوت ماشین تکیه داده بود می رود.

 

– کمند..

 

سر دخترک بالا می آید و نگاه درمانده او روی چهره رنگ پریده و بی‌حالش میخکوب میماند.

 

قبل از آمدن با خود هزار و یک نقشه برای اذیت و آزار او ریخته بود اما حالا …

 

نمیتوانست

 

دخترک به قدری مظلوم شده بود که دست و دلش به نامهربانی کردن نمیرفت.

 

بازویش را میگیرد و میپرسد

 

– چته؟

 

چانه اش میلرزد و با صدای بغض گرفته ای تنها صدایش میزند

 

– هامون…من …

 

حیران از وضعیت آشفته و پریشان دخترک با لحنی که سعی میکند آرام باشد می پرسد

 

-تو چی؟ چته بچه؟

 

– من به مروارید گفتم حامله ام …عکس فرستادم ..عکس آزمایشمو…

 

می دانست ..همان دیروز مروارید همه چیز را برایش گفته بود.

 

بازدمش را روی صورت مضطرب کمند خالی میکند .

 

حالا با این حالش وقت داد و بیداد نبود دیگر نه؟

 

فشاری به بازویش می آورد و خیره در چشمان پر شده اش می گوید

 

-میدونم فتنه …به وقتشم دهنتو سرویس میکنم …ولی الان نه …پس نترس …برو بشین بریم خونه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x