لبهایم گز گز میکنند و او درست مقابل چشمانم محو میشود .
می رود … طوری که انگار هیچ وقت در این اتاق حضور نداشته است.
خشم و جنون تک تک سلول هایم را پر میکند.
با همه وجودم جیغ میزنم..
موهایم را به چنگ میکشم
اشک میریزم ..هق میزنم …مدام دست روی لبهایم میکشم و خودم را به در و دیوار می کوبم..!
تنها چند لحظه طول میکشد تا درب اتاق با ضرب به دیوار کوبیده شود و هیبت مردی که ترس و وحشت در چهرهاش بیداد میکرد در چهارچوب در قرار گیرد .
او با قدم های بلند به سمتم هجوم می آورد و من تمام طول فاصله ای را که طی میکند فحش میدهم…
حرومزاده میگویم ..حیوان صدایش میزنم ..کثافت نثارش میکنم و تا میخواهم لیوان روی میز را بردارم به عقب کشیده میشوم و تنم میان بازوهایش اسیر میشود .
سینه اش تند تند بالا و پایین میشود و بی توجه به تقلاهایم در آغوشش فشرده میشوم.
هق هق گریهام امان صحبت نمیدهد و او بدون کلمه ای حرف تنها حاج همایون و هدیه خانم را از اتاق بیرون میکند و اجازه هیچ پرسشی به آنها نمیدهد.
دست و پا زدن هایم که آرام میگیرد …صدای گریه ام که رو به خاموشی می رود صورتم را میان دستانش قاب میگیرد و سرم را بالا میکشد
نگاه دقیقش جز به جز صورتم را زیر و رو میکند و همانطور که گونه های ملتهبم را نوازش میدهد میپرسد
– تو امروز چت شده بچه؟
با صدای گرفته ای می نالم
– نگو بچه ..
خیره در چشمان پر شده ام زمزمه میکند
-چرا؟ من از بچهها خوشم میاد..
با مکث اضافه میکنه
– مخصوصا اگه اون بچه یه دختر شر و شیطون و فضول باشه که با نیم وجب قد خوب بلده چجوری پدر منو با کاراش دربیاره…
آه بلند بالایی از گلویم خارج میشود و او ادامه میدهد
– حالا بگو ببینم کی جرات کرده بچهامو اذیت کنه؟
چشمه اشکم باز هم شروع به جوشیدن میکند …
کاش نمیترسیدم.
کاش از اعتماد او نسبت به خودم اطمینان داشتم تا دهان باز کنم و همه چیز را بگویم..
میترسیدم…
از اینکه بفهمد و من را مقصر بداند …
– کمند..
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم
– خواب دیدم …
ابروهایش درهم فرو می رود و صدایش رنگ خشونت به خود میگیرد
– یعنی به خاطر یه خواب مارو منتر خودت کردی؟
جوابش را نمیدهم ، سرم را با حرص بالا میکشد و تشر میزند
– دروغ ..
میان حرفش میپرم
– خواب دیدم هادی اومده سراغم …
مسکوت تماشایم میکند
– بهم میگفت پشیمونه ، میگفت باید ازت طلاق بگیرم و زنش بشم…میخواست منو لمس…
ادامه حرفم با فشار دستش روی چانه ام ناتمام میماند
– ببند دهنتو .
چشم میگیرد .
قدمی به عقب برمیدارد و به سمت چوب لباسی می رود.
لباسهایم را برمیدارد و به طرفم برمیگردد .
شالم را روی سرم می اندازد و مانتوی مشکی رنگم را به زور تنم میکند.
او تند تند دکمه های مانتو را می بندد و من در سکوت حرکاتش را دنبال میکنم.
آخرین دکمه را که میبندد کمی عقب میکشد ، یک نگاه به شلوار خانگی که به تنم زار می زد می اندازد .
لبه های مانتو را کنار می زند ، کمر شلوارم را میگیرد که مچ دستانش را می چسبم.
نگاهش را بالا میکشد و با صدای بم شده ای میپرسد
– چیزیم هست که ندیده باشم؟
گونه هایم از خجالت گر میگیرند و هنوز زبان سنگین شده ام را تکان نداده ام که شلوارم را پایین میکشد
پاهایم را محکم به هم میچسبانم و او بی توجه روی دو زانو مقابلم می نشیند
دست دور مچ پای راستم میپچید و پاچه شلواری که برایم اورده بود را از آن رد میکند.
شلوارم را بالا میکشد و بدون اهمیت به خودم میتوانمی که زیر لب زمزمه میکنم دکمه و زیپم را میبندد.
کارش که تمام میشود مچ دستم را میگیرد و به دنبال خود میکشد.
قبل از آن که پا به بیرون از اتاق بگذاریم میپرسم
– کجا میریم؟
برمیگردد نیم نگاهی به سمتم می اندازد و همانطور که کیف و چمدانم را برمیدارد جواب میدهد
– خونه
راوی**
نگاهش را به چشمان هدیه میدوزد و عصبی میغرد
– دِ بگو دیگه مادر من دوساعته منو اینجا نگه داشتی که فقط نگام کنی؟
– میخوای باهاش چیکار کنی؟
دسته چمدان را میان دستانش میفشارد
– با کی؟
هدیه کفری از طفره رفتنهای او با حرص و عصبانیت می گوید
– من تو رو میشناسم هامون ، من بزرگت کردم ، مادرتم …حالا دیگه سر منم میخوای شیره بمالی؟
کلافه نفس عمیقی میکشد که هدیه ادامه میدهد
– میخوای با این دختر چیکار کنی؟ تا کی میخوای اذیتش کنی؟
بدون لحظه ای تعلل صادقانه جواب میدهد
– نمیخوام اذیتش کنم …
قصد اذیت کردن او را نداشت.
تنها دنبال راهی بود تا هم خودش و هم آن دختر را از یک مصیبت خلاص کند.
اجازه صحبت به هدیه نمی دهد و با لحن قانع کننده ای می گوید
– زنمه مامان …کاری باهاش ندارم …این دوسال از گل نازک تر بهش گفتم؟ دست روش بلند کردم؟ چیکارش کردم؟
چشمان نگران هدیه باعث میشود تا ادامه دهد
– یه اتفاقی افتاده …یه بحثی پیش اومده که بین منو زنمه …خودمون حلش میکنیم …بلدیم ، نباشیمم یاد میگیریم …شما نگران نباشین.
– حامله اس ..
یک نیشخند واضح روی لبهایش شکل میگیرد
– اینو شنیدم چشم قشنگ خبر جدید داری بگو اگر هم نه که راهو باز کن برم …جون تو خیلی کار دارم .
-داری مسخره میکنی؟
میخندد و پرتفریح جواب میدهد
– نه نوکرتم من غلط بکنم ، دارم قربون صدقه ات میرم .!
خم میشود و قبل از آن که هدیه باز هم جنگ اعصاب برایش راه بیندازد پیشانیاش را میبوسد و خداحافظی میکند.
از درب ورودی که بیرون می آید ، نگاهی به اتومبیل پارک شده اش در حیاط می اندازد.
دخترک تقریبا یک ساعتی را میشد که منتظرش مانده بود .
جلو می رود و هنوز چند قدمی با پلههای ایوان فاصله دارد که صدای زنگ تلفن همراهش بلند میشود.
می ایستد و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد .
با دیدن شماره روی صفحه بدون معطلی تماس را برقرار میکند و تنها یک کلام می گوید
– بگو ..
لحن خشک و جدیاش زن پشت خط را شاکی میکند
– علیک سلام .. مرسی من خوبم …
– بنال سپیده کار دارم ..
– صحبت کردم با خواهرم ..
درحالی که تمام حواسش به شخص پشت خط است نیم نگاهی به کمند که همچنان در اطراف ماشین می چرخید می اندازد
– خب؟
– گفتی زنت چند ماهشه؟
با اخم جواب میدهد
-یک ماه …دوماه ..چمیدونم…
– خب احتیاج به جراحی نداره با دارو میشه سقطش کرد …
مردمک هایش روی کمند ثابت میماند و زن پشت خط میپرسد
– واسه هفته دیگه ، شنبه …براش نوبت بگیرم؟
دستی به چانه اش میکشد و با تن صدای آرامی زمزمه میکند
– مشکلی پیش نمیاد؟
– نه چون اوایل بارداریه جنین راحت سقط میشه ..
نفس عمیقی میکشد و کفری توضیح میدهد
– بچه رو نمیگم …واسه کمند مشکلی پیش نمیاد؟
– مهمه برات؟
– نبود نمیپرسیدم.
-احتمالش خیلی کمه نگران نباش ..!
کلافه پلک میبندد
– بهت زنگ میزنم .
– پس خبر از خودت.
باشه ای می گوید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع میکند.
گوشی تلفنش را در جیب شلوارش برمیگرداند ، چمدان را برمیدارد و به سمت پله ها راه می افتد.
پس از گذاشتن چمدان درب صندوق عقب را میبندد و به سمت کمند که به کاپوت ماشین تکیه داده بود می رود.
– کمند..
سر دخترک بالا می آید و نگاه درمانده او روی چهره رنگ پریده و بیحالش میخکوب میماند.
قبل از آمدن با خود هزار و یک نقشه برای اذیت و آزار او ریخته بود اما حالا …
نمیتوانست
دخترک به قدری مظلوم شده بود که دست و دلش به نامهربانی کردن نمیرفت.
بازویش را میگیرد و میپرسد
– چته؟
چانه اش میلرزد و با صدای بغض گرفته ای تنها صدایش میزند
– هامون…من …
حیران از وضعیت آشفته و پریشان دخترک با لحنی که سعی میکند آرام باشد می پرسد
-تو چی؟ چته بچه؟
– من به مروارید گفتم حامله ام …عکس فرستادم ..عکس آزمایشمو…
می دانست ..همان دیروز مروارید همه چیز را برایش گفته بود.
بازدمش را روی صورت مضطرب کمند خالی میکند .
حالا با این حالش وقت داد و بیداد نبود دیگر نه؟
فشاری به بازویش می آورد و خیره در چشمان پر شده اش می گوید
-میدونم فتنه …به وقتشم دهنتو سرویس میکنم …ولی الان نه …پس نترس …برو بشین بریم خونه .