رمان گلامور پارت ۲۲

4.3
(16)

 

 

 

کم نبودنش را میخواهد و نمی داند با حرف هایش چه برسر دخترک وا رفته در آغوشش می آورد..

 

تپش های سر به فلک کشیده اش را نمی بیند ،

روی موهایش را بوسه میزند و با کمی تعلل فاصله میگیرد

 

– برو لباساتو عوض کن …یه آب به دست و صورتت بزن بیا..!

 

 

کمند مسخ شده لحظه ای خیره نگاهش میکند و سپس بدون هیچ اعتراضی به سمت اتاقش راه می افتد.

 

با رفتن کمند دستی به پشت گردنش میکشد …تلفن همراهش را از جیب شلوارش درمی آورد و شماره مروارید را میگیرد.

 

میخواهد ببیندش…همین امروز ..!

 

خاموش است و این اولین بار است دیگر نه؟

 

آیکون قرمز رنگ را می فشارد ، تماس را قطع میکند و به سمت آشپزخانه راه می افتد.

 

خودش را مشغول خالی کردن کیسه های خرید میکند که سر و کله کمند پیدا میشود.

 

یک نگاه کوتاه به سمتش می اندازد و می گوید

 

– بیا ببین چیزی کم و کسر نباشه میرم بیرون بخرم.

 

– کجا میری؟

 

 

سر بالا میگیرد

 

– باید برگردم رستوران .

 

می گوید رستوران در حالی که تنها قصدش رفتن به آن خانه و دیدن مروارید است ..!

 

ماشین را مقابل ساختمان پارک میکند و پیاده میشود .!

 

شماره اش را نمیگیرد …

زنگ خانه را نمیزند …

خبر از آمدنش نمیدهد و وارد ساختمان میشود.

 

 

دوسال پیش با کلی وسواس اینجا را خریده بود …

آن زمان تنها دغدغه اش این بود که همه چیز مطابق میل مروارید باشد…میخواست بهترین ها را برای او و زندگی‌ مشترکشان فراهم کند…!

چه فکر و خیال ها که در سر نداشت و چه شد..!

 

 

آن دختر رفت …یک جواب نه کف دستش گذاشت و دوسال خودش را گم و گور کرد.

 

 

گفته بود آمادگی ندارد …گفته بود نمی تواند و به راحتی به همه آن قول و قرارها پشت و پا زد و رفت.

 

 

پشت درب واحد می ایستد …کلید در قفل در می چرخاند و وارد میشود .

 

 

میدانست …از حضور او در این خانه مطمئن بود.

 

جلو می رود …نگاه گذرایی به دور و بر می اندازد و صدایش میزند

 

– مروارید

 

می چرخد قدم از قدم برمیدارد تا به سمت اتاق برود که دستان ظریفی از پشت دور کمرش حلقه میشوند

 

– اومدی ..

 

سر روی کتف مرد می گذارد و با بغض ادامه میدهد

 

-فکر کردم دیگه دوستم نداری

 

دست روی انگشتان ظریفش میگذارد و عصبی تشر میزند

 

– برو کنار …

 

مروارید اما لجوجانه فشار سرش را روی کتف او بیشتر میکند

 

 

– بد نباش هامون من که عذرخواهی کردم …

 

گره دستانش را باز میکند و به سمتش می چرخد…

 

– اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بذاری؟

 

 

چشمانش از اشک پر میشوند و این مرد باید خودش را کنترل کند دیگر؟

 

باید پا روی دلش بگذارد …بی رحم باشد و او را از خودش دور کند.!

 

– چرا اینجوری میکنی هامون؟

 

 

حرفی نمیزند و مروارید است که با صدای بلندی داد میزنه

 

 

– به خاطر اون دختره عوضی حرو…

 

نگاه غضبناک هامون در دم خفه اش میکند …ساکت میشود …میترسد …از این نوع نگاهش وحشت دارد.

 

خیره در مردمک های گشاد شده از ترس مروارید می غرد

 

– اگه الان نمیزنم تو دهنت …خفه ات نمیکنم فقط به خاطر حرمت اون عشق و علاقه ای که بهت داشتم …

 

 

– هامون ..

 

– میری از اینجا …گورتو گم میکنی …نبینمت مروارید دیگه دور و بر کمند نبینمت ..

 

راوی

 

گوش نمیدهد …بازوی مرد را به چنگ میکشد و با هق هق می نالد

 

-من نمیخواستم اون حرفارو بهش بزنم…

 

 

متنفر بود…از آن دختر حالش بهم میخورد

 

اما پشیمان بود …نمیخواست آن حرفها را بزند…

 

 

آن لحظه فقط عصبی بود …تنها میخواست دق و دلی اشتباهاتش را بر سر کمند خالی کند…

 

او را مقصر جدا شدنش از هامون میدید و میخواست عذابش دهد…

 

خودش را نزدیک تر میکند و نفس نفس میزند

 

 

– اصلا ازش عذرخواهی میکنم خوبه؟

 

 

پلک روی چشمان ملتمسش میبندد…چطور خودش را کنترل کند؟

 

 

چطور در اغوشش نکشد؟

چطور از او بگذرد؟

 

 

دندان روی هم می فشارد و به سختی لب میزند

 

– برو مروارید …برو که تموم شه…سختش نکن…

 

– چرا باید برم؟ چرا باید از هم بگذریم؟ چرا تموم شه وقتی همو دوست داریم؟

 

چشم باز میکند و خیره به صورت خیس از اشک او می گوید

 

– ما قسمت هم نیستیم عزیز من…این دوست داشتنه اشتباهه …غلطه …نمیشه…برو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
LM30
2 سال قبل

عالیه ولی اندازه رمان که همونقدر هست مگه نگفتید که به خاطر اینکه زیاد تر بشه یک روز در میون کردید؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x