رمان نیهان پارت 15

4.7
(6)

 

علی: نمی تونم آراس
آراس: خری دیگه برو بشین مخ این دختره رو بزن تا از دستت نرفته.
استیکر خنده ی علی عصبیم کرده بود.
آراس: چته؟
علی: زدم آراس مخش‌و زدم صیغه ش کردم.
نخوندم و پایین تر اومدم چشمم روی آخرین پی ام آراس افتاد: نامرد نذاری بپره ها کارت تموم شد بفرستش اینور ماهم یه فیضی ببریم.
چشم بستم و تلخ شدم. خدایا من داشتم چیکار می کردم؟
همه برنامه هایی که باز کرده بودم رو بستم و از سایلنت درش آوردم. آروم داخل اتاق شدم و گوشی رو سرجاش گذاشتم. روی تخت دورتر از علی دراز کشیدم به سقف چشم دوختم.
نمی تونستم باور کنم. تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم که آدمی که میخواد انتقام بگیره از حیوون هم کمتره. منم تو یه همچین شرایطی بودم و الان میفهمم چقدر کارم اشتباه بود. اگه حسام نمی فهمید و من حماقتم‌و انجام می دادم چی میشد؟ خدایا داشتم چیکار میکردم.
دستی روی صورتم کشیدم و بغضم رو پس زدم. الان وقت گریه نبود وقت احساساتی شدن هم نبود. وقتش بود خودم‌و جمع و جور کنم. وقتش بود منم نقشم‌و بازی کنم و به اون آراس عوضی بفهمونم دنیادست کیه.
درسته بابام متهم ردیف اول بود ولی می تونستم بفهمم آراس و هاوش هم همچین بی گناه نبودن. باید دوباره شروع کنم. چند وقتیه دست رو دست گذاشتم و فاز عشاق برداشتم که چی؟
اصلا گلاره قرار بود از سینان برام بگه اما خیلی وقته گورشو گم کرده. من داشتم مستقیم توچاه می رفتم بدون اینکه به دور واطرافم نگاه بندازم. هردستی که برای کمک اومد پس زدم خیلی احمقم!
وقتی به خودم اومدم هوا تاریک و روشن بود انقدر فکر کرده بودم مغزم درد می کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم یک ساعتی بخوابم.
نفس برام سنگین بود و نمی تونستم بلند بشم. به سختی چشم باز کردم و به پای علی نگاه کردم.
مرده شور ببرتت که خوابیدنم بلد نیستی. پاشو از روی خودم کنار زدم و روی تخت نشستم. سرم از بی خوابی درد می کرد. پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم سردردم به حدی وحشتناک بود که فوری به سمت جعبه ی داروها هجوم بردم. یه قرص مسکن برداشتم و لیوانی آب پر کردم وخوردم. صندلی رو کنار کشیدم و نشستم چشمام رو مالیدم و پوفی کشیدم. نگاهی به ساعت دیواری که از اینجا بهش دید داشتم انداختم. ۹ صبح بود. به دنبال گوشیم به اتاق رفتم و علی رو گوشی به دست دیدم. نگاهی به من انداخت و سلامی گفت. پوزخندی زدم و جوابش رو دادم. بی توجه به من مشغول چت بود. سعی کردم عصبانیتم روی لحنم اثر نذاره.
_ علی جان صبحانه نمی خوری؟
بدون اینکه سر بلند کنه سری تکون داد و گفت: چرا عزیزم آماده کن الان میام عجله دارم باید برم.
سری تکون دادم و چرخیدم. به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن نیمرو شدم. چای دم کردم و برای خودم قهوه ریختم. برای بی خوابی دیشب بهتر بود که روز نخوابم. ماگ قهوه به دست تو فکر لحن بیخودش بودم. چه دستوراتش هم صادر می کرد نکبت. عجله داشت؟ بله دیگه آقازاده عصر قرار دارن.
دیگه ازش خوشم نمی اومد. حس اینکه یه بازیچه باشی خیلی بده. تمام رویاهایی که باهاش ساخته بودم یه شبه نابود شد. درسته می دونستم می خواد انتقام بگیره و من می خواستم اون چیزی که دنبالشه بهش بدم اما من اشتباه کردم. این چه حماقتی بود آخه. تازه صیغه اش هم شدم پوووووف!
مگه نه اینکه اگه آدم عاشق کسی باشه می تونه اشتباهش رو ببخشه. ولی من نمی تونستم ببخشم. من نمی تونستم کسی رو که در آن واحد با چند نفر هست، ببخشم. بعد انتقامش اون می خواست منو بده به آراس! وحشتناک بود اینجوری بازیچه شدن!
در رو باز کرد و نگاهی به من انداخت نزدیکم اومد و بوسه ای روی گونه ام زد. هیچ حسی نداشتم حتی ازش متنفر هم نبودم.
علی: شب شاید نتونم بیام ببینمت ببخش عشقم فردا باهمیم.
نیشخندی زدم و سرم‌و تکون دادم. خر خودتی! علی به دنبال الواتی می رود…
_ به سلامت عزیزم.
تا داخل آسانسور شد به سمت اتاق هجوم بردم و مانتو و روسری برداشتم. کلید و برداشتم و درعینی که از پله ها سرازیر بودم مانتو رو تن زدم. یکم دیر رسیدم سوار ماشینش شده بود. نفس نفس می زدم و گلوم می سوخت.
. پشت دیوار ایستادم و به علی که داشت از در خارج می شد نگاه کردم. همینکه مطمعن شدم دیدی بهم نداره خواستم سمت ماشینم برم که دستام اسیر شد.
_ دوست پسرت‌و کنترل می کنی؟
چرخیدم و با آیهان چشم تو چشم شدم.
لبخند هولی زدم و با تته پته گفتم: بذار برم بعدا حرف میزنیم بخدا واجبه.
نگاهی به در انداخت و گفت: رفت فکر کنم.
کفری نگاهش کردم که سوییچ و از دستم کشید و سمت ماشینم رفت. با عجله کنارش نشستم. طولی نکشید که با فاصله ی دوماشین از علی تو راه بودیم.

آیهان: من برم یه سر و گوشی آب بدم؟
با بدخلقی غریدم: نمی خواد!
چپکی نگاهم کرد و از ماشین پیاده شد دوقدم نرفته بود که فورا برگشت و تو ماشین نشست. دستم‌و کشید و سرش رو دزید.
آیهان: اوی سیب زمینی سرتو بیار پایین داره میاد.
سرم‌و پایین تر گرفتم و با دقت نگاه کردم. بله! آقازاده دارن با یه خانوم سانتی مانتال میرن تفریح! بیشتر از دوساعته ما رو اینجا کاشته خودش رفته عشق و حالش‌و کرده حالا دارن میرن بیرون. چه دستشم سفت گرفته به پا ندزدنش. پوزخندی کنج لبم نشست. خاک تو سرم کنن که انقد احمقم. مثلا که چی؟ می خواستم آرتیست بازی دربیارم و بذارم هر غلطی دلش خواست بکنه؟ خجالت می کشیدم از خودم! از حماقتم! من آدم باخت نبودم.
_ آتیش کن بریم.
آیهان با اخم های درهم ماشین‌و روشن کرد و با احتیاط پشت علی راه افتاد. رفتند تو یه رستوران ناهار کوفت کردند و دوباره سوار ماشین شدند. چند خیابون رد کردند و دوباره جلو یه خونه نگه داشتند. با دستام صورتم رو پوشوندم و پچ زدم: ول کن آیهان بریم یه چیزی بخوریم گشنمه.
چند لحظه صدایی نیومد دستام‌و کنار زدم وخیره به قیافه ی بهت زده اش که به روبه رو نگاه میکرد گفتم: هوی با توام میگم گشنمه میف….
رد نگاهش رو گرفتم و حرف تو دهنم ماسید. آراس بود علی و اون دختره بودند و جانان هم باهاشون بود. فقط کسی که پشت فرمون بود نظرم رو جلب کرد و هرچی خیره ی اون مرد آشناشدم نچرخید تا ببینمش. خواستم از ماشین بیام پایین که آیهان دستم‌و گرفت.
آیهان: نرو
عصبی و متعجب از دو رویی جانان رو به آیهان داد زدم: ول کن ببینم این زنیکه اینجا چه غلطی میکنه وقتی باید با آدمای بابام باشه.
آیهان: میگم نرو نیهان
دستشو پس زدم و فریاد کشیدم. اونیکه پشت روله برام آشناس بذار ببینم کیه آیهان. وقتی توضیح نخواستی حالاهم دخالت نکن و جلومو نگیر.
دوباره محکم تر دستمو گرفت و معطلم کرد تقلا کردم اما دست بردار نبود و انقدر نگهم داشت که دور شدن و رفتن. تازه فوران کرد و مثل خودم داد زد: احمق اون…
انگار تردید داشت. تته پته ای کرد و در آخر گفت: اون هاکانه!
جای ظرفیتی مونده بود؟ نه به خدا دیگه نیست لبریز شد. از چشماش آتیش می بارید و نفس های عمیقی می کشید. دستم شل شد و انگار که وزنم هزار تن باشه روی پشتی صندلی تکیه دادم و دست و پام سر شد. خیلی حالت بدی بود و وقتی شوکه میشدم اینجوری می شد. اه منم که معلوم نیست چه مرگمه. باصدای ضعیفی نالیدم: هاکان اینجا چیکار میکنه مگه ممنوع الخروج نبود؟
آیهان: نه نبود… الانم بری جلو چیزی عوض نمیشه میگن هاکان پسرشه و جانان هم همراه هاکان.
_ ولی ما دیدیم آراس هم بود. ما دیدیم جانان و آراس با هم بودن.
آیهان: بازم چیزی عوض نمیشه نیهان.
_ پس چطور به بابا کمک کنم؟ اصلا مگه راهی هست؟
آیهان: اگه به خودت اعتماد داشته باشی می تونی. اون علی مگه کیه که بیاد تو رو از پا دربیاره.
سری تکون دادم و یه دفعه سیخ سرجام نشستم. چنان به سمتش چرخیدم که خودشم از چشمای ورقلمبیده ام ترسید و دستش روی قلبش رفت.
آیهان: بمیری با این نگاه کردنت زهر ترک شدم نکبت!
بی توجه به فحشاش گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و پرسیدم: تو از کجا از همه ی اینا خبر داری؟
سوالم هولش کرد و به من و من افتاد.
آیهان: نه من نمی تونم… یعنی نمیخوام بفهمی…

صدای هق هقم عصبیش کرده بود. هرچی دلداریم می داد دلم رضایت نمی داد من انقدر برای همه غریبه بودم که از هیچ واقعیتی خبرنداشتم. یاسمین و هاکان که خواهر و برادر بودند الان می فهمم چقدر ازم دور بودند.
_ کاش منم آدم حساب می کردند. کاش منم می فهمیدم چه خبره.
دستم رو کشید و ناغافل تو بغلش پرت شدم. سرم‌و روی شونه اش تکیه داد و مشغول نوازش موهام شد. بغضم بزرگتر شده بود ولی می خواستم خودم رو کنترل کنم. نمی خوام گریه کنم من همون آدم پر شر و شوری هستم که سر یه سری عکس های احمقانه و تریپ انتقام شدم این!
ازش جدا شدم و به خیابون چشم دوختم.

بسمه هر چی کشیدم بسمه , بسمه دیگه بریدم بسمه

نمیخوام بیشتر از این زنده باشم , خیر از زندگی ندیدم بسمه

بسمه شکنجه های زندگی , بسمه دربه دری آوارگی

بعد عمری روز و شب سَگدو زدن

چی برام مونده خدا جز خستگی

غصه هات نه غصه هام بود و نخواستی که یه روز خوش ببینم

گل زندگیمو چیدی داغ بابا رو گذاشتی روی سینم

لحظه لحظه زندگیم عذاب زنده بودنه

ذلت بی کسی و یه عمری تنها موندنه

دیگه نه غرور برام مونده خدا نه ابرو

به چه جرمی آخه دنیامو تو کردی زیرِ رو

توی زندگیم ندیدم من یه روز راحتم

دیگه بس کن ای خدا بسه تمومه طاقتم

#کامران_مولایی

چشمه ی اشکم جوشید و دست بردم و خاموشش کردم. به حد کافی اعصابم خرد بود.
آیهان: نمی خواستم اینجوری بشه من‌و ایلیار قرار گذاشته بودیم بهت نگیم ولی طاقت نیاوردم.
_تا کی قرار بود نگی؟
شرمنده نگاهم کرد و پرسیدم: تو از مرگ یاسمین هم خبر داشتی؟
لبخند تلخی زد و گفت: نه دختر خوب نگفت ایلیار.
_ اومدی به پای من بشی انقدر بی اعتماد بودین بهم؟
آیهان: نه عزیزمن اینجوری خیالمون راحت بود که می فهمیم با کی در ارتباطی و آسیبی بهت نمی رسه.
پوزخندی زدم و گردنم رو ماساژ دادم.
_ پس حالا ایلیار و بابا هم از انتقامم خبر دارن.
سرش رو پایین انداخت.
_ آره آیهان؟ گفتی بهشون؟
آیهان: ایلیار آره بابات نه. بابات از بودن من بی خبره بعدم انقدر درگیره که وقت نکرد برات بادیگارد بفرسته اما ایلیار هواتو داره منو فرستاد تا بیام مواظبت باشم.
سری به تاسف تکون دادم.
_چقدرم که بودی.
معنا دار نگاهم کرد و کلافه پرسیدم: پس یعنی هاکان هم از بودن تو خبر داشت؟
دوباره کله تکون داد و من حرص خوردم.
_ من خر و باش رو دیوار کی دارم یادگاری می نویسم.
عصبی داد زدم: برو پایین.
مظلوم نگاهم کرد و گفت: خب تقصیر ایلیاره من چیکار کنم؟
_ نمی شد بگی و همسایه باقی بمونی؟ بخدا من همونجا می موندم فرار نمی کردم نیازی به این قایم موشک بازی نبود آخه.
اخمام تو هم بود و حسابی از دستش دلخور بودم. روزانه هزارتا شوک بهم وارد میشد و داشت از پا درم می آورد. دیگه بسه اه!
_ برو پایین گفتم.
بی حرف پیاده شد و سمت تاکسی رفت. پیاده شدم و پشت رول نشستم نگاهش نکردم و گاز دادم و رفتم.
آدمی که دروغ میگه پنهان کاری می کنه همون بهتر بندازی دور. یکی مثل علی! شاید آیهان و بخاطر حرمت دوستیمون ببخشم اما علی رو هرگز نمی بخشم.
چشمک زن گوشیم روشن و خاموش شد. پیام داشتم حتما علی بود. برداشتم و نگاهش کردم. دهنم اندازه غار علیصدر باز موند.
حسام: می خوام ببینمت.
حواسم به گوشی رفت و کم مونده بود بکوبم به یه پراید. باسرعت از کنارش گذشتم و خنده ام گرفت از تکون خوردن لبهاش و فحش هایی که نشنیدم. زدم کنار و براش تایپ کردم: سلام خوبی؟کجا بیام؟
بااسترس ناخونام رو می جویدم و منتظر جوابش بودم پنج مین طول کشید تا نوشت: فردا ظهر بیا رستوران طاها.
باشه ای تایپ کردم و راه افتادم. هنوز راهی نرفته بودم که زنگ زد. تعجب کردم آخه اون روز گفت نمی شناسمت خیلی ازم دلخور بود اما حالا خودش داشت بهم زنگ می زد.

_ جانم؟
چند لحظه صدایی نیومد فقط صدای نفس هاش به گوشم رسید. اما زود به حرف اومد‌.
حسام: سلام.
_ به به سلام مستر. می گفتی یه گاو و گوسفندی قربونی می کردیم که شما می خوای به من زنگ بزنی حالا اومدن به کنار. به جان تو که اصلا هم برام عزیز نیستی هنوز اون نمی شناسم گفتنت یادم نرفته.
خشک و عصبی گفت: تو شرکت مرادی چه غلطی می کردی؟
اخمام تو هم رفت و داد زدم: هوووو حواست باشه چی داری میگیا.
حسام: نباشه می خوای چیکار کنی؟
_ فلجت می کنم.
صدای قهقهه اش گوشم رو پر کرد و لبخند رو لبم نشست. اما با حرفی که زد حسابی حرص خوردم.
حسام: همون یه بار بسمه دیگه آخه خیلی بد بود حالم.
دوباره خندید و من از حرص پوست لبم رو می کندم. جیغی کشیدم و گوشی رو قطع کردم. دوباره زنگ زد و آیکن سبز رو کشیدم. حرفی نزدم که خودش با خنده گفت: هوی زنده ای؟ ببین من باید باهات حرف بزنم و اصلا هم باهات آشتی نکردم. اون روز هم تو شرکت دیدمت اما جلو نیومدم ببینم چه غلطی میکنی اما بازم مثل همیشه جنازه رفتی.
حالم از ضعف خودم به هم می خورد. حالا دیگه حسام هم داشت بهم تیکه مینداخت که ضعیفم! خیلی بهم برخورد. دندون قروچه ای کردم و گفتم: جنازه خودتی.
صداش آروم بود اما حرصش و حس می کردم.
حسام: جنازه تویی که تا تقی به توقی می خوری بغل اون دیوث لش می کنی. تویی که مثل خیابونیا شدی خواهر یاسمین من نباید اینطور باشه اصلا نمیشه مقایسه ات کرد.
دلم شکست و ناباور به رو به رو خیره بودم. زدم کنار و نفس زنان به صفحه ی گوشی که همچنان حسام پشت خط بود نگاه کردم. عصبی بودم و مثل چی می لرزیدم. حرص می خوردم از دستش.
لب زدم: کجایی عوضی؟
پوزخندش رو حس کردم و باز هم بهم برخورد.
حسام: همون جایی که هر جایی مثل تو پلاسه.
دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم: بی شرف بی همه چیز هرجایی تو بی ناموسی که اگه ناموس حالیت بود خواهر من‌و ول نمی کردی بری دنبال عیاشی. هرجایی توئه خل وضعی که به من به چشم خیابونی نگاه می کنی وقتی یه بارم دوست پسر نداشتم.
حسام: صداتو برام بلند نکن.
بازهم عصبی غریدم: مثلا می خوای چه غلطی بکنی بنال بینم کجاهستی نشونت بدم هرجایی کیه.
قطع کرد. نفس نفس میزدم و از دستش عصبی بودم. چشمک زن گوشی روشن خاموش شد و فکر کردم بازهم پیام دارم اما حسام لوکیشن فرستاده بود. نه انگار میخاره. روشن کردم و سرعتم‌و دادم بالا تا زودتر بهش برسم. کفرم دراومده بود و این ماشین وامونده هم که حرکت نمی کرد.
در رستوران رو باحرص باز کردم و نگاهم رو تو اطراف چرخوندم. با دیدنش که دستاش قفل هم به من خیره بود عصبی به سمتش قدم برداشتم. کثافت جذاب از کی تا حالا تو انقدر خوشگل شدی. نرسیده بهش از روی میز کارد رو برداشتم و زیر گلوش بردم. همه ی آدمایی که اونجا بودند با تعجب نگاهم کرد و یهو همهمه ای شد و همه داشتن فحشم می دادن که ولش کن چیکار داری جوون مردم‌و می خوای بکشی.
اما من خیره ی نگاه جنگلیش لب زدم: بکشمت و برم زندان دیگه آرزویی ندارم.
لبخند زد و دست دور کمرم انداخت. رو به جمعی که می خواستن من‌و از حسام جدا کنن گفت: ممنون دوستان دعوای شخصیه نامزد من یکم خشنه.
چشمام گشاد شد و عقب کشیدم. دست برد و دستمالی از روی میز برداشت و روی خراش گردنش گذاشت.
حسام: اون کارد خیلی تیزه دستت‌و میبری.
_ خفه شو.
لبخند آرومی زد و به صندلی روبه روش اشاره کرد. روی صندلی نشستم و هر از گاهی سنگینی نگاه اطراف اذیتم می کرد.
حسام: چی می خوری؟
_ کوفت!
حسام: نوش جونت.
از حرص چشمام رو بستم و پچ زدم: کباب می خوام.

نگاهش نمی کردم از دستش دلخور بودم. هر چی از دهنش دراومد بهم گفت و حالا هم با لبخند داره غذاشو کوفت می کنه. کارد و چنگال رو تو بشقاب خالی انداختم و در حالی که تیکه ی آخر استیکم رو می جویدم به صندلی تکیه دادم. نگاهی به اخم بین ابروهاش و نگاه نافذش که داشت من‌و می خورد انداختم. زودتر از من تموم کرده بود و منتظر من بود. با اخم بلند شدم.
_ بابت غذا ممنون.
راهم رو کج کردم که برم یه جورایی حوصله ی کل کل نداشتم و نمی خواستم باهاش یکی به دو کنم. حس میکردم هر چی ازش دور باشم بیشتر به نفعمه.
حسام: وایسا من برای صرف ناهار نیاوردمت اینجا.
پوفی کشیدم و چرخیدم.
_ بنال.
حسام: بمالم؟؟
با اخم به بالا تنه ام اشاره کردم و گفتم: آره بمالشون!
با تعجب نگاهم کرد و قرمز شد. فکر کنم حجب و حیاش از من بیشتر بود. واه بی حیا خودشه! سری تکون داد و به من که منتظر جواب بودم گفت: هوی پررو بیا بشین کارت دارم.
سری تکون دادم و ناچار سرجام برگشتم. سفارش قهوه داد و رو به من دستاش رو قفل هم کرد.
حسام: خب می شنوم.
_ عه جدا؟ منم می شنوم! مبارکه.
اخمی کرد و روی میز خم شد: هوی خانوم مارپل ببین من حوصله ی جنگولک بازی ندارم فقط می خوام کمکت کنم و در ازاش تو هم به من کمک کنی.
اگر می خواستم یه آدمی رو انتخاب کنم که تو این کار همراهم باشه قطعا باید به کسی فکر می کردم که نه خیلی تو گود باشه و نه خیلی تو حاشیه بازی کنه. کسی که مابین و زیر زیرکی همه کارا رو برام بالا پایین کنه و کی بهتر از حسام؟
سری تکون دادم و آروم گفتم: حسام من باهات دعوا ندارم فقط خیلی باهات راحت نیستم…
ابروهاش بالا پریدند و حرفم رو قطع کرد و گفت: راحت نیستی می گی بمال؟
خنده ام گرفت و زمزمه کردم: ببخشید شوخی بود.
حسام: خدا ببخشه ولی تصمیم گرفتم به حرفت احترام بذارم و بمالم!
اخمی کردم و گفتم: اه حالا من یه گوهی خوردم تو می خوای تو فاضلاب شکم سیر کنی؟
سری به تاسف تکون داد و گفت: تو آدم نمی شی.
_ تنها می شی آخه.
حسام: ببند نیهان. حرفای واجب تری هست
_ خب خودت پارازیت می اندازی آخه.
حسام: باشه ببخشید حالا بگو.
گارسون با قهوه رسید و با سلیقه روی میز چید و رفت. نگاهی به اطراف انداختم و کمی خودم‌و جلوتر کشیدم. استرس داشتم و نمی دونم بعد از شنیدن اتفاقات چی میگه. هر لحظه که می گفتم اخماش درهم میشد. مخصوصا قضیه ی صیغه و ماجرای بعدش حسابی عصبیش کرده بود. حرفام که تموم شد حین خوردن قهوه ام پچ زدم: دیوث بهم خیانت کرد.
پوزخند اعصاب خرد کنی زد و گفت: مگه نمی کرد؟ تو کور بودی و توجه نمی کردی با کل ج**
*ه های تهران خوابیده!
سری به تاسف تکون دادم و گفتم: می خوام اون صیغه رو فسخ کنم به چه دردم می خوره آخه؟
حسام: تو همچین کاری نمی کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و لب زدم: چرا؟
حسام متفکر به زمین نگاه کرد و گفت: بهترین گزینه واسه نزدیک بودن به علی همینه. بمون فعلا

*آیهان
عصبی پا روی زمین کوبیدم. چشمام سیاهی می رفت با دو دست مالیدمشون و به ماشینی که از روبه روم میومد دست تکون دادم. خیلی آقا بود که وسط اتوبان کنار کشید و من سوار شدم.
یه آقای حدودا ۵۰ ساله با موهای مشکی که تک و توک سفید شده بودند پشت رول بود. نگاه مرموزی بهم انداخت و راه افتاد.
_سلام!
زیرچشمی نگاهم کرد و سری تکون داد. اخمام درهم شد و گفتم: ببخشید مزاحمتون شدما…
بازهم همون نگاه و کله تکون دادن. دستی تو صورتم کشیدم و به مسیری که داشت منحرف میشد چشم دوختم باخودم فکر کردم اینکه نمیدونه مقصدم کجاست واسه همین گفتم: آقا این راه من نیست. اگه میشه مستقیم باهمین باند برید بپیچی که برگشتم سرخونه اول.
بی توجه به حرفم پیچید و نگاه ترسناکش وحشت به دلم انداخت.
_ آقا؟
عین یه رباط سرد و خشک جلوش رو نگاه کرد. دست برد و قفل مرکزی رو زد. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و غریدم: هوی عمو داری چیکار میکنی؟
شیء سردی که از پشت روی گردنم قرار گرفت لالم کرد. حتی جرئت نکردم به عقب برگردم.
_ همون کاری که خیلی وقته پیش باید می کردم.
آب دهنم رو قورت دادم و به شخصی که از پشت باهام حرف می زد گفتم: کی هستی؟
_ بچرخ.
بهت زده به هاکان نگاه کردم. با تته پته گفتم: تو… تو… الان با جانان و… و آراس رفتی.
پوزخندی زد و اسلحه رو پشت کمرش گذاشت.
هاکان: خیلی خری آیهان خیلی نفهمی یا بایدم بگم خیلی زرنگی. کار خطرناکی داری میکنی که داری همه چی‌و به اون دختر می گی.
چشم بستم و لب زدم: نگفتم. اون اتفاقی با تعقیب علی یعنی نامزدش تو رو دید.
به صندلیش تکیه داد و چشم بست. خستگی از سر و روش می بارید.
هاکان: هر چه زودتر جمعش کن تا ادنان نفهمیده از این کثافت بکشش بیرون. مجبورش کن از اون پسره جداشه بفرستش بره کانادایی جایی که نتونه برگرده. همه هزینه هاش هم خودم میدم.
چرخیدم و به صندلی تکیه دادم. عذاب وجدان آزارم می داد. من حاضر بودم هر کاری بکنم تا به دستش بیارم اما هر جوری به قضیه نگاه می کردم داشتم خیانت می کردم.
_ هاکان؟
هاکان: ها؟
با من من گفتم: عمو ادنان خودش نیهان رو وارد این کثافت کرد. بعدم من واسه اینکه نیهان نفهمه با تو در ارتباطم اسم ایلیار رو وسط آوردم. دردسر نشه؟
نچ نچی کرد و گفت: خری دیگه باشه خودم درستش میکنم فقط جمع کن ببرش زیادی داره قاطی میشه. این ادنان هم از زور ورشکستگی قاط زده اه
_ بابا گفتن خسته ات می کنه؟
بدون اینکه هم‌و نگاه کنیم حرف می زدیم.
هاکان: به تو ربطی نداره.
_خیلی نامردی که نذاشتی از مرگ یاسمین چیزی بفهمم.
هاکان: خیلی احساساتی نشو من به حد کافی کشیدم.
_ یه سوال بپرسم جواب درست بهم میدی؟
هاکان: آره
_ چطوری حضانت یاسمین رو به پدرت دادن هاکان؟ اتباع خارجی اینجا نمی تونن به این راحتی بچه از ایران بگیرن.
هاکان: به تو چه؟
_ تو مطمعنی یاسمین…
نذاشت ادامه بدم.
هاکان: اه چقدر تو حرف میزنی سرم رفت.
رو شونه ی راننده زد و گفت: سردار اینو یه جایی پرتش کن پایین گوشم رفت.
سردار: چشم آقا.
مرتیکه سگ واسه من کله تکون میداد حالا واسه صاحبش دم تکون می ده. چپ چپ نگاهشون کردم و پیاده شدم.
شیشه رو پایین کشید و گفت: آیهان به هیچ عنوان بهم زنگ نزن کاری داشتی بیااون خونه همیشگی منتظرم باش.
سری تکون دادم و شیشه بالا رفت‌. حرکت کرد و من به این فکر کردم یه آدم چقدر میتونه خر باشه که نفهمه ماشین مشکی شاسی بلند با شیشه های دودی و پلاک ترکیه که گذر موقت داره و مشکوکه اونم بااون راننده ی بوزینه اش چیز عادی نیست!
سری به تاسف برای خودم تکون دادم و به سمت تاکسی رفتم.

*حسام

به کبودی پشت دستم خیره موندم و دستی روش کشیدم. به قیافه ی خوشگلش زل زدم. نگاهام دستپاچه اش می کرد و من خنده ام می گرفت که می خواست من‌و بکشه. لبخندی زدم و گفتم: سیلی بهت چسبید؟
با تعجب نگاهم کرد و دستش روی صورتش نشست اخمی کرد و گفت: دستش بشکنه الهی.
دست برد از تو کیفش آینه بیرون آورد و جلوی خودش گرفت.
نیهان: معلومه حسام؟ خیلی بد زده نکبت.
خندیدم این دختر بیش از حد آدم رو دلقک می کرد و باعث میشد راه به راه بخندم. یاد یاسمین افسوس به دلم مینداخت اما این دلقک و می دیدم روحیه ام عوض می شد.
_ نه زیاد مشخص نیست. پاشو بریم.
بااخم گفت: من هنوز باهات آشتی نکردم.
تای ابروم بالا پرید و گفتم: اونیکه باید قهرکنه منم نیهان خانوم. گفتم نرو اشتباهه پاشدی رفتی که چی؟ خیلی دلت می خواست زیرخوابش بشی؟
دندون قروچه ای کرد و غرید: حرف دهنت و بفهم من نذاشتم دست اون عوضی بهم بخوره.
_ اما تو رو بوسید!
با تعجب نگاهم کرد و من عصبی بلند شدم و سمت در رفتم. تو ماشین نشستم و استارت زدم. خواستم حرکت کنم که تقی به شیشه زد. شیشه رو پایین دادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بگو.

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

عید شما مبارک با آرزوی سلامتی و خوبی• خوشبختی و طول عمر زیاد😀😁😘🤗😇👼🕊🕯📖🙏🙌🎅🎁
چقدر جالب* ماهم یک مدتی یه همسایه داشتیم که دختراشون دوست ما بودن اسم مادرشون یعنی خانم همسایه بود رقیه• سال دوم سوم هنرستان هم یه همکلاسی داشتم اونم تو شناسنامه اسمش رقیه بود اما همه صداش میزدن پریسا•• ریما که گفتید یاده خانم ریما رامینفر افتادم تو سریال پایخت همسره نقی بود
و
یه سریال امریکایی به نام؛ ریبا😉😀😁 نزدیک ۱۱سال پیش دوبله تو شبکه مورد علاقه من پخش میشود🤗😘😍😚😙❤💙💖 من فیلمهای خارجی به صورت متوسط روبه بالا میبینم
ترکی و کره ای رو هم؛ دوبله میبینم هم زبان اصل با زیرنویس فارسی حرف شما هم کاملن متین فکرکنم جفتش درست باشه خیر میگن؛ حایر• خانم میگن؛ حانیم و خاتون میگن؛ حاتون و•••••••
اما یسری مواقع هم به جای تلفظ خ به جای ح* ک میگن من خودم تو سریالهاشون هر ۲ مورد دیدم جالب اینطور که متوجه شدم استانبولیها آقایون با اصل و نصبشون رو پشت اسمشون به جای خان میگن بیک مثلن؛ چنار بی • فاروق بی و یوسف بی و ••••• اما خان رو به عنوان اسم ازش استفاده میکنن (جالب تو ۲تا سریال دوبله دیدم یارو اسم پسرش گذاشته بود کان یه جا دیگه گذاشته بود خان بعد من گفتم خان🤔 بعد یاده اسم کان افتادم گفتم آهان کان همون خانِ😀😁😂 اتفاقن اسم یکی از هنرپیشه هاشون (من به شخصه چندتا سریال دوبله ازش دیدم ) اسمش هست آقای؛ کان تاشانار
اما جدیدن هم یه سریال دیگه درحال پخش ( اهتمالن خودتون دیده باشید ) یارو اسمش علیهان مادرم حدس زده که اسم پسره علیخان بعد اونا میگن علیهان😀😁

لی لی
لی لی
پاسخ به  نیوشا Ss
4 سال قبل

من ترکم زبان ترکی استمابولی هم خبیای محبوبه تو شهر ما یم ترکی استامبولی بلدم. توی ترکی استامبولی “خ” تلفظ نمی شه به جای اون “ح” استفاده می کنن. مثل اینگلیسی که خ ندارن و از K” یا “q” استفاده می کنن مثل khal drogo که توی گیم او ترونز بود و کال دروگو تلفظ می شد یا qoran که تلفظ اینگلیسی قرانه.

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  لی لی
4 سال قبل

خوش گلدین قیزیم

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  نیوشا Ss
4 سال قبل

عید شماهم مبارک عزیزم جاداره یکم بخندم😂
حرف شماهم صحیحه نیوشاجان. اما علت اینکه بعضی نویسنده ها جوگیرمیشن نمیدونم من ناراحت نمیشم همین رمان نیهان احتمالا تو انتشارات اختر چاپ بشه البته قطعی نیست اما بازم زمانی که خواستم چاپ کنم درخواست حذف میدم بعد نیهان هم ان شاالله رمان مشکی آرام من رو می فرستم به یاری خدا و هدیه ی نگاه مهربونتون ادامه میدم. البته اگه پسرم اورهان بذاره 😂

نیوشا
پاسخ به  ر. خانعلی اوغلی
4 سال قبل

ریماجووووون😉😀😁😃😄😅😆😂🙂☺🤗😚😙😘😎😋😊😇🤓👼🙌🙋✌👭👌👍❤💘💋💓💔💙💗💖💕💝💞💟❣🦄🕊🐬🐞🌹🏵💮🌸💐🌺🌻🌼🌷⚘ امیدوارم رمانهای دیگه شما رو هم بخونیم عزیزم• { گلم ناراحتنمیشی بپرسم متولددهه۶۰ هستید یا ۷۰ هستی/مثل من/ ) کوچولوی نازنینت از طرف ما ببوس چه اسم قشنگی🤗😇😘 یکی از کارگردانها یا نویسنده های سریالهای ترکی هم اسمش بود اورهان کِمال(فکرکنم سریال ؛ عمارت سراب بود)
اسم برادرکوچیک ماهور بی تو سریال کاردایی هم اورهان بود 😀😁

نیوشا
4 سال قبل

بگذریم یه موضوع دیگه هم هست درباره رمانها و نویسنده ها نمیدونم شاید گفتنش درست نباشه اما یکمی باعث ناراحتیها و سوء تفاهم ها شده برای همین من همینجا مسئله رو باز میکنم
یسری رمانها خوب و قشنگ و دست مدیرمحترم درد نکنه اینجا میزارن ماهم میخونیم و لذت میبیریم درست• اما یه نویسنده مثل شما مهربون میاید با طرفدارها و مخاطبان رمانتون گفتگو میکنید و میگید و میخندید اما بعضی رمانای دیگه••••
قسمتهای مثلن پارتهای۶۰•۷۰ یکدفعه سرو کله یکی پیدا میشه که میاد از عصبانیت با چشماش نورآبی• لیزر میزنه یا آتش فوت میکنه به مخاطبهای اینجا!* ( البته بلانسبت اژدها )
من خوده نویسنده یا مدیر برنامه نویسنده هستم شما ( معذرت میخوام😳😵😨🙏 ) بیجا کردین رمان ما رو بی اجازه تو ساییتتون گذاشتید شاید ما بخوایم بعدن بفرستیم برای باز بینی و چاپ•• یعنی خداییش این نویسنده محترم یا دستیارش تا این پارت و قسمت متوجه همچین اتفاقی نشدن؟!؟! که تازه تو قسمت۶۰•۷۰ میان عصبانی و آتشین میشن
بچه ها یسری گفتن ما خودمون نویسنده ایم اگر سایتی رمان ما رو بزاره هیچ وقت عصبانی نمیشیم تازه خوشحال هم میشیم
قضاوت با شما و دوستان و بروبچ مخاطب!•••

دکاروس
دکاروس
پاسخ به  نیوشاss
4 سال قبل

نیوشا جان در ندید بدید بودن عده ای از نویسنده ها شکی نیست اما اینکه بیان به ادبیات با این چرندهاشون توهین کنن خیلی حرفه خیلی بعضیاشون هم که نه شعور حرف زدن دارن و نه ادبش رو مثل شخصیت های لوس و مضحک دختر توی رمانشون رفتار می کنن من واقعا اگه همچین شخصی رو از نزدیک ببینم با اینکه ۱۴ سالم بیشتر نیست یک چک افسری می خوابوندم تو گوششون که یاد بگیرم رمان یعنی چی و این شخصیت های دخترتو واقعا رو مخ ، لوس ، حسود و به شدت آویزونن پسرا هم هر چه گند اخلاق تر بهتر فقط جذابیت مهمه … خاک بر سر من کنن که دو سال از عمرم صرف خوندن این مضحک رمان نویس ها کردم

نیوشا
پاسخ به  دکاروس
4 سال قبل

دکاروس جووون باهات خیییلی موافقم😕😯🤐

نیوشا
پاسخ به  نیوشا Ss
4 سال قبل

یجورایی باعث ناراحتی کل مخاطبین میشن••••

نیوشا
پاسخ به  نیوشا Ss
4 سال قبل

فکر کنم گفته بودی اسمت کیمیا عزیزم😘 به هر روی گلم خوشحالم که باهم همنظریم🤗😇😘😍😎

maryam.jasbi
4 سال قبل

رمان قشنگیه مرسی از نویسنده ی عزیز

maryam_jasbi
4 سال قبل

مگه علی پسر رمان نبود پس چرا نیهان ازش متنفر شد علی ک با اینکه خواست انتقام بگیره اما خوب بود حالا شد دختر باز چراااا رمان پیچیده شد . ببخشید نویسنده اما میتونید بگید ک نیهان بلاخره عاشق علی میمونه یا عاشق یکی دیگه میشه؟؟

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  maryam_jasbi
4 سال قبل

نیهان کلا عاشق علی نبود یه خوش اومدن ساده بود که واسه هردختری شاید پیش بیاد یه تب که زود میاد و میره اینم بگم قشنگ علی توضیح داده قبل مرگ پدرش چطوری بوده و وقتی پدرش میمیره به خودش میاد درواقع این حرفا واسه خام کردن نیهان بود این علی کلا ذاتش خرابه. نیهان هم بله عاشق میشه ولی اشتباهی. بخونید پشیمون نمیشی عزیزم.ممنون ازت

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
4 سال قبل

عید همگی مبارک ان شاالله سال پربرکتی داشته باشید بدون کرونا و سیل و زلزله و….
اما یه صحبتی پیش میاد که من واقعا به عقل بعضی نویسنده ها شک میکنم که نکنه بیمار جنسی چیزی باشن😐دور از جون شما .
دیگه رمان عاشقانه بیشتر جنبه جنسی داره تااون حس عشق و نفرت رو درک کردن. خواستم بگم خوندن هم انتخاب میخواد تو خوندن بعضی متون دقت کنید.
دختر قصه ی من لوس نیست پرنسس هم نیست یه زخم خورده است مطمعنم بعد خوندنش انرژی خوبی بهم میدین. این علی هم یه ظاهرساز واقعیه و چندان مهم نیست نیهان عاشق یکی دیگه میشه واین فقط یه تب زود گذربود که ممکنه برا هر دختری پیش بیاد. شخصیت صرفا غرور نیست! درباره ی زبان ترکی هم پیشنهاد میکنم ادمین یچه های ترک زبان رو جمع کنه تا یه کلاس آموزش عالی برای شمامهربونا بذاریم😂 دوستون دارم یاعلی!

دکاروس
دکاروس
پاسخ به  ر. خانعلی اوغلی
4 سال قبل

نمیدونم من هم مثل شما نویسنده ام اما من بیشتر بجای اینکه روی مسائل جنسی تمرکز کنم بیشتر روی کانسپت رمان تمرکز می کنم اون توصیف احساس مهمترین بخش رمانه که متاسفانه من توی همه ی متون عاشقانه این رو نمی بینم . در هر حال انتخاب متن درسته که مهمه اما همه ی رمان ها باید خونده بشه تا فهمید غلط و ایراد نویسندگی از کجاست اینا یه سری تریکه

ayliin
ayliin
4 سال قبل

عیدت مبااااارک باشه عزیز مهربونم…….

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x