رمان مادیان وحشی پارت 54

5
(4)

ــ دیوونه نیست ؛ فقط بهترین گزینه برای توعه

عصبی سمت در خیز برداشتم

+جمع کنین بابا!
دستی دستی میخواین منو به کشتن بدین؟

از خونه زدم بیرون …

&میثاق&

کلافه و درمونده بودم ، تاحالا هیچوقت اینجوری باهاش حرف نزده بودم
کاش هیچوقت رایکا وارد زندگیم نمیشد
کاش هیچوقت من عاشقش نمیشدم !…

دست رستایی که درحال گریه کردن بود رو گرفتم

ــ رکسانا داره میاد ، باید منتظرش باشیم!…

میدونستم این بار امیر ارسلان و آسنات رو هدف میگیره
اونم به وسیله دخترش..!

“میگفت اگه میثاق مواظب رایکا بود و کاری میکرد که جرات هرز پریدن نداشته باشه ، هیچوقت محسن رو از دست نمیدادم
میثاق خودت گند زدی به زندگی خودت ، خودتم جمعش کن”

سرمو میون دستام گرفتم و خودمو انداختم رو تخت

+درستش میکنم ، فقط یه کاری کن آسنات و امیر ارسلان عاشق همدیگه بشن
فکر نمیکنم بعد اینهمه سال کنار همدیگه زندگی کردن حسی بِهَم نداشته باشن…
لطفا زنگ بزن رایکا بیاد کارش دارم

فین فین کنان باشه ای گفت و رفت سمت گوشیش …

&رایکا&

ماشین رو جلوی در پارک کردم ، نگهبانا در رو واسم باز کردن و رفتم داخل

رستا و میثاق رو تاب نشسته بودن و آروم حرف میزدن
حالشون خوب نبود انگار!

رسیدم پیششون

+سلام!
چیشده ؟
رستا ببینمت عزیزم؟!

دستمو زیر چونش گذاشتم که چشمای خیسشو دیدم

هین بلندی کشیدم و کیفمو انداختم رو زمین
بغلش کردم و موهاشو پشت گوشش فرستادم

+چیشده میثاق خان؟
حالتون گرفتس!

پوفی کشید و دست رستا و گرفت ، ازم جداش کرد و نشست رو چمن ها …
به کنار خودش اشاره کرد و گفت:

ــ بشینین

همونطور که گفته بود عمل کردم
آب دهنشو قورت داد و لب باز کرد …

ــ عزیزم برو یه قرص معده درد واسم بیار

رستا مشکوک نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه رفت

ــ وقتی تو رفتی ، من باید میرفتم پیش روان پزشک و روان شناس

از تعجبم کم شد و به خجالتم زیاد شد ….

ــ اسمش آرزو پناهی بود
میگفت عاشقمه ، برای اذیت کردن رستا آوردمش تو زندگیم
به همه گفتم باهاش ازدواج کردم ولی اصلا اینجور چیزی نبود

رستا که اومد حرفشو قطع کرد ، قرصی خورد و ادامه داد

ــ با رستا که جور شدم ، کلا از زندگیم بیرون رفت …
آرزو یه دختر داشت به اسم رزیتا پناهی ، اون بود که نامزدی بنیتا و مهرابُ بهم ریخت
الانم میخواد زندگی امیر ارسلان و آسنات رو خراب کنه
البته ، این بار …
باید رو رکسانا و دخترش باید تمرکز کنیم …

خنده عصبی کردم و رفته رفته صدای خندم بیشتر شد …

+ینی…رکسانا!
نامزد محسن داره میاد از تو انتقام بگیره؟
برای چی؟

پوفی کشید و به رستا که ناراحتی تو دلش رخنه کرده بود خیره شد …

ــ دو نفرو گذاشته بودم مراقب آرزو باشن ، نمیدونم چجوری اما رکسانا رو پیدا کرده بود
رکسانا قبلا گفته بود اگه من حواسمو بیشتر جمع میکردم تو هرز نمیپریدی و محسن از دستش در نمیرفت

پوفی کشید و رستا رو بغل کرد

ــ هرچند خیلی خوشحالم رستا خانوم خونم شده

لبمو گزیدم و درمونده نگاهمو به چشمای سیاهش دوختم

+چیکار باید بکنم؟

ــ فقط باید یه کاری کنی آسنات و امیر ارسلان ازدواج کنن
وقتی ازدواج کردن ، رکسانا و دخترش و آرزو مجبورن نقشه جدید بکشن
بعد ازدواج ، مهر همدیگه تو دلشون میوفته و عاشق همدیگه میشن
تا اون موقع کار هر سه تاشون ساختس
فهمیدی؟

از پسش برنمیومدم ولی ..
باید انجامش میدادم

+باشه …
باشه درستش میکنیم
من دیگه برم
خداحافظ..!

💜آسنات💜

از دیشب نیومده بود خونه…
شمارشو گرفتم ، برای هزارمین بار ولی جواب نداد
تلفنُ بردار…

همون لحظه در باز شد و امیر ارسلان اومد داخل

زود رفتم بغلش و گفتم

+دلم واست تنگ شده بود بد اخلاق!
حالت خوبه؟ بشین تا واست یه چیزی بیارم دیشب چززی نخوردی

تا خواستم برم تو بغلش چفتم کرد

ــ بابا چیزی بهت گفت؟

با تعجب سرمو بالا آوردم

+نه!
چی باید بگه؟

ــ هیچی .. من میرم بخوابم

رفت …
میدونستم تو دو دیقه خوابش نمیبره ، سینی صبحانه رو آماده کردم و بردمش تو اتاقش …

ساعدشو روی چشماش گذاشته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود …
کنارش نشستم و دستمو تو موهاش حرکت دادم

+نمیدونم چیشده ها…
ولی نگران نباش ، همه این روزای سخت میگذرن
میرسه روزی که دیگه نگران هیچی نباشی
الان بیا صبحانه بخور فشارت نیوفته
باشه عزیزم؟

چیزی نگفت ، انگار حال بدی داشت
دستشو برداشتم ، خوابِ خواب بود!
لبخندی کنج لبم جا خوش کرد

دکمه های پیرهنش رو باز کردم و خیلی آروم از تنش در آوردم
کفشاش رو از پاش در آوردم و گذاشتم پایین تخت
پتو رو روی تنش کشیدم و خودمم چپیدم تو بغلش

دلم نمیخواست کلافه ببینمش ، اعتراف میکنم که …که دوسش دارم …!

ده دیقه ای گذشته بود که چرخی زد و محکم بغلم کرد
داشتم خفه میشدم ، تحمل سنگینیش رو نداشتم ولی نمیشد کاری بکنم …

Amir arsalan
Asent

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x