+ تا کِی قراره این زندگی رو داشته باشیم؟..
تا کِی دقیقا آرتا؟! … .
کلافه پوفی کشید و بی حوصله گفت :
_ منظورت چیه؟..
مگه زندگی ای که الان داریم ، چشه؟..
لیوان آب پرتقالمو کوبیدم رو میز و با عصبانیت از جام پا شدم :
+ منظورم؟..
منظورم اینه که بالاخره باید تکلیفمون معلوم شه!..
منو تو الان دقیقا چیکاره ی همیم؟..
زن و شوهریم؟..
هومم؟..
این کارِ من که بدون هیچ نسبتی ، بهت نزدیک میشم و اجازه میدم دس به بدنم بزنی..
با جنده گری هیچ فرقی نداره!..
فرقی نداره آرتا خآن ! … .
دستی به صورتش کشید و صندلیو عقب زد ، آروم از رو صندلی بلند شد و لب زد :
_ سآرا ، عزیزم!..
تو الان حالت خوب نیس ، میخوای بزاریم برا یه وقت دیگه این حرفا رو؟..
عصبی چند تا تار موهامو موهامو انداختم پشت گوشم و عجله ای لب زدم :
+ نه ، اتفاقا الان حالم خوبه خووبه ! … .
هوفی کشید و گفت :
_ الان دقیقا میخوای من چیکار کنم برات؟..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و تیر خلاصو زدم :
+ میخوام اسمم بیاد توو شناسنامت!..
میخوام..میخوام رسما مال تو شم ! … .
خواست حرفی بزنه که محکم ادامه دادم :
+ میخوام وقتی باهات رابطه دارم ، هیچ حد و مرزی بینمون نباشه!..
کلافه دستی به صورتش کشید و خسته ، لب تر کرد :
_ درکت میکنم سارا ، درکت میکنم خآنومم..
ولی ، ولی …
سری تکون دادم و با چشمایی ریز شده ، لب زدم :
+ ولی چی؟..
هآاا؛ولی چی؟! … .
نگاهشو از اطراف گرفت و خیره بهم ، درمونده گفت :
_ برای ازدواج ، نیاز به رضایت پدر و مادره!..
مخصوصن پدر ! …
و تو اینو خووب میدونی که..
که شاهرخ عمرا راضی شه برگه ازدواج ما دو تا رو امضا کنه!..
زبونی رو لبام کشیدم و آروم ، لب زدم :
+ اون پدرته ، تو حق نداری اینطوری در موردش حرف بزنی!..
چند لحظه با ابروهایی بالا رفته ، متعجب بهم زل زد..
یکهو زد زیر خنده و گفت :
_ اون ، اون پدرمه؟..
به خنده هاش پایان داد و حرصی گفت :
_ همچون کثافتی پدر من نی!..
کلافه سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
+ ولی تو برای بدست آوردن من ، محتاج رضایت همون آدمه کثافتی!..
حالیته آرتا؟..
یه دستشو توو موهاش فرو برد و دست دیگشو به کمرش زد ، قدم زنان بهش نزدیک شدم..
رو به روش ایستادم و دیتمو آروم گذاشتم رو بازوش :
+ آرتا ، بیا باهم بریم عمارت پدر و مادرت!..
اونطور که متوجه شدم ، در حال حاضر هر دوشون اینجان پاریسن ! …
پس بیا بریم ، شاید تونستیم راضیشون کنیم ، هوم؟..
نا امید بهم زل زد و گفت :
_ شک ندارم راضی نمیشن!..
شونه ای بالا انداختم و مهربون لب زدم :
+ امتحانش که ضرری نداره ، هآا؟..
آروم دستاشو دورم حلقه کرد و با فشار دادن باسنم ، زمزمه وار گفت :
_ فقد به خاطر تو!..
لبخند محوی زدم که سرشو یکم خم کرد پایین و لبامو به دندون گرفت..
🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️🍃🚶🏿♂️
_ شما ها چی پیش خودتون فک کردین؟..
با عصبانیت روشو کرد طرفم و با خشم ادامه داد :
_ من نمیخوام لحظه ای ریختتو ببینم ، اونوقت پا شدی اومدی اینجا که بیام و اون بر.ه ی ازدواجتونو امضا کنم؟..
هآااا؟! …
آرتا عصبی خواست چیزی بگه که من زودتر و با آرامش کامل لب زدم :
+ بببینید جناب آتاش ، من درکتون میکنم..
آرتا تک پسرتونی و براش نگرانید!..
ولی باور کنید زندگی آرتا فقد در کنار من میشه همون زندگی ای که دوست داره ! … .
حرصی پوزخندی زد و گفت :
_ داری وادارم میکنی یه چیزاییو بگم که نباید گف!..
آرتا حرصی لب زد :
_ بابآاااا ! … .
چشمامو ریز کردم و مشکوک پرسیدم :
+ چه چیزایی مثلا؟..
به مبل عقبیش تکیه داد و با چرخوندن زبونش توو دهنش ، خونسرد گفت :
_ مثلا اینکه اون افرادی که تو و آبجیتو ، از هم و خانوادتون دور کردن..
چه کسایی بودن!..
آرتا با خشم فریاد کشید :
_ چی داری میگی لعنتی؟..
بی روح لب زدم :
+ خب..
خب چه کسایی بودن؟! … .
لب باز کرد تا حرفشو بزنه که آرتا یه تفنگ از جیبش در آورد ، گذاشت کنار سر خودش و داد زد :
_ به جونِ سارا که عزیز ترین کسمه ، اگه ع این لحظه به بعد حرفی زدی..
این ماشه رو میکِشم و همتونو راحت میکنم!..
شاهرخ نیم نگاهی به آرتا انداخت و سرد و بی رحمانه ، گفت :
_ پسری که از دستورات پدرش سرپیچی میکنه؛همون بهتر که اصن نباشه!..
نگاهشو به من دوخت و محکم ادامه داد :
_ اون افراد ، من و سهراب بودیم!..
ابروهام توو هم فرو رفتن ، نفسم به زور بالا میومد..
+ تو ، تو و سهراب؟..
محکم سری به نشونه ی آره تکون داد ، که تلخ پرسیدم :
+ س ، سهراب کیه؟! …
زبونی رو لباش کشید و گفت :
_ پدرِ…
همون لحظه بود که آرتا به سمتش خیز برداشت و با گرفتن گلوش ، داد زد :
_ خفه شو ؛ خفه شو ، خفه شو ! …
با صدای داد آرتا ، به خودم اومدم..
به خودم اومدم و اولین قطره اشک از چشمم سرازیر شد و افتاد رو گونم!..
کسی که این همه سال ، منو از خانوادم دور کرده.. پدرِ عشقمه؟..
جلو چشام سیاه شد و بعد هم ، سیاهی مطلق…
👌👌🙏