رمان نیمه گمشده پارت 67

3.7
(18)

+ تا کِی قراره این زندگی رو داشته باشیم؟..
تا کِی دقیقا آرتا؟! … .

کلافه پوفی کشید و بی حوصله گفت :

_ منظورت چیه؟..
مگه زندگی ای که الان داریم ، چشه؟..

لیوان آب پرتقالمو کوبیدم رو میز و با عصبانیت از جام پا شدم :

+ منظورم؟..
منظورم اینه که بالاخره باید تکلیفمون معلوم شه!..
منو تو الان دقیقا چیکاره ی همیم؟..
زن و شوهریم؟..
هومم؟..
این کارِ من که بدون هیچ نسبتی ، بهت نزدیک میشم و اجازه میدم دس به بدنم بزنی..
با جنده گری هیچ فرقی نداره!..
فرقی نداره آرتا خآن ! … .

دستی به صورتش کشید و صندلیو عقب زد ، آروم از رو صندلی بلند شد و لب زد :

_ سآرا ، عزیزم!..
تو الان حالت خوب نیس ، میخوای بزاریم برا یه وقت دیگه این حرفا رو؟..

عصبی چند تا تار موهامو موهامو انداختم پشت گوشم و عجله ای لب زدم :

+ نه ، اتفاقا الان حالم خوبه خووبه ! … .

هوفی کشید و گفت :

_ الان دقیقا میخوای من چیکار کنم برات؟..

نفسمو محکم بیرون فرستادم و تیر خلاصو زدم :

+ میخوام اسمم بیاد توو شناسنامت!..
میخوام..میخوام رسما مال تو شم ! … .

خواست حرفی بزنه که محکم ادامه دادم :

+ میخوام وقتی باهات رابطه دارم ، هیچ حد و مرزی بینمون نباشه!..

کلافه دستی به صورتش کشید و خسته ، لب تر کرد :

_ درکت میکنم سارا ، درکت میکنم خآنومم..
ولی ، ولی …

سری تکون دادم و با چشمایی ریز شده ، لب زدم :

+ ولی چی؟..
هآاا؛ولی چی؟! … .

نگاهشو از اطراف گرفت و خیره بهم ، درمونده گفت :

_ برای ازدواج ، نیاز به رضایت پدر و مادره!..
مخصوصن پدر ! …
و تو اینو خووب میدونی که..
که شاهرخ عمرا راضی شه برگه ازدواج ما دو تا رو امضا کنه!..

زبونی رو لبام کشیدم و آروم ، لب زدم :

+ اون پدرته ، تو حق نداری اینطوری در موردش حرف بزنی!..

چند لحظه با ابروهایی بالا رفته ، متعجب بهم زل زد..
یکهو زد زیر خنده و گفت :

_ اون ، اون پدرمه؟..

به خنده هاش پایان داد و حرصی گفت :

_ همچون کثافتی پدر من نی!..

کلافه سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :

+ ولی تو برای بدست آوردن من ، محتاج رضایت همون آدمه کثافتی!..
حالیته آرتا؟..

یه دستشو توو موهاش فرو برد و دست دیگشو به کمرش زد ، قدم زنان بهش نزدیک شدم..
رو به روش ایستادم و دیتمو آروم گذاشتم رو بازوش :

+ آرتا ، بیا باهم بریم عمارت پدر و مادرت!..
اونطور که متوجه شدم ، در حال حاضر هر دوشون اینجان پاریسن ! …
پس بیا بریم ، شاید تونستیم راضیشون کنیم ، هوم؟..

نا امید بهم زل زد و گفت :

_ شک ندارم راضی نمیشن!..

شونه ای بالا انداختم و مهربون لب زدم :

+ امتحانش که ضرری نداره ، هآا؟..

آروم دستاشو دورم حلقه کرد و با فشار دادن باسنم ، زمزمه وار گفت :

_ فقد به خاطر تو!..

لبخند محوی زدم که سرشو یکم خم کرد پایین و لبامو به دندون گرفت..

🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️🍃🚶🏿‍♂️

_ شما ها چی پیش خودتون فک کردین؟..

با عصبانیت روشو کرد طرفم و با خشم ادامه داد :

_ من نمیخوام لحظه ای ریختتو ببینم ، اونوقت پا شدی اومدی اینجا که بیام و اون بر.ه ی ازدواجتونو امضا کنم؟..
هآااا؟! …

آرتا عصبی خواست چیزی بگه که من زودتر و با آرامش کامل لب زدم :

+ بببینید جناب آتاش ، من درکتون میکنم..
آرتا تک پسرتونی و براش نگرانید!..
ولی باور کنید زندگی آرتا فقد در کنار من میشه همون زندگی ای که دوست داره ! … .

حرصی پوزخندی زد و گفت :

_ داری وادارم میکنی یه چیزاییو بگم که نباید گف!..

آرتا حرصی لب زد :

_ بابآاااا ! … .

چشمامو ریز کردم و مشکوک پرسیدم :

+ چه چیزایی مثلا؟..

به مبل عقبیش تکیه داد و با چرخوندن زبونش توو دهنش ، خونسرد گفت :

_ مثلا اینکه اون افرادی که تو و آبجیتو ، از هم و خانوادتون دور کردن..
چه کسایی بودن!..

آرتا با خشم فریاد کشید :

_ چی داری میگی لعنتی؟..

بی روح لب زدم :

+ خب..
خب چه کسایی بودن؟! … .

لب باز کرد تا حرفشو بزنه که آرتا یه تفنگ از جیبش در آورد ، گذاشت کنار سر خودش و داد زد :

_ به جونِ سارا که عزیز ترین کسمه ، اگه ع این لحظه به بعد حرفی زدی..
این ماشه رو میکِشم و همتونو راحت میکنم!..

شاهرخ نیم نگاهی به آرتا انداخت و سرد و بی رحمانه ، گفت :

_ پسری که از دستورات پدرش سرپیچی میکنه؛همون بهتر که اصن نباشه!..

نگاهشو به من دوخت و محکم ادامه داد :

_ اون افراد ، من و سهراب بودیم!..

ابروهام توو هم فرو رفتن ، نفسم به زور بالا میومد..

+ تو ، تو و سهراب؟..

محکم سری به نشونه ی آره تکون داد ، که تلخ پرسیدم :

+ س ، سهراب کیه؟! …

زبونی رو لباش کشید و گفت :

_ پدرِ…

همون لحظه بود که آرتا به سمتش خیز برداشت و با گرفتن گلوش ، داد زد :

_ خفه شو ؛ خفه شو ، خفه شو ! …

با صدای داد آرتا ، به خودم اومدم..
به خودم اومدم و اولین قطره اشک از چشمم سرازیر شد و افتاد رو گونم!..
کسی که این همه سال ، منو از خانوادم دور کرده.. پدرِ عشقمه؟..
جلو چشام سیاه شد و بعد هم ، سیاهی مطلق…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فقط بخند...😉
2 سال قبل

👌👌🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x