رمان وارث دل پارت ۸

4.2
(34)

 

 

 

نمی دونستم دلم براش می سوزه یا ازش متنفرم.

کلافه بقیه شراب رو با یه نفس بالا کشیدم.

گلوم دوباره به سوزش افتاد.

هرچی فکر می کردم به اینکه این دختره گناه کار باشه نمی رسیدم.

دست هام مشت شد.ولی همینطوری هم نمی تونستم از کنارش رد بشم.

این دختره قبلا خدمتکار بود.

از خداش بود که زن من بشه و توی پول غلت بزنه.

مطمئن بودم مامان پیشنهاد خیلی خوبی بهش داده بود که حاضر شد زن من که جای پدرش بودم و سه تا بچه داشتم بشه.

در به صدا در اومد.

نگاه کلافه ام سمت در کشیده شد.

خودش بود.

با جدیت گفتم :

-بیا تو

همین حرفم کافی بود که دستگیره به پایین کشیده بشه.

انتظار داشتم چهره ی دختره رو ببینم اما با دیدن صورت پریشون مریم حرفم تو دهنم ماسید.

اخمی کردم و با داد گفتم :

-پس اون دختره کو!؟

مگه نگفتم تا نیم ساعت دیگه اینجا باشه!!

مریم نفس عمیقی کشید و جواب داد :

-امیر ماهرخ…

قدمی جلو برداشتمو گفتم :

-اون چی!؟

هیچ بهونه ای قبول نیست.

بگو گم شه بیاد تو اتاق امشب باهاش کار دارم وگرنه ایندفعه دیگه زنده زنده چالش می کنمو بهش رحم نمی کنم.

مریم اومد جلو و دستامو گرفت و گفت :

-آروم باش امیر.

بذار توضیح بدم.ماهرخ اوضاعش خوب نیست.

لگنش آسیب دیده نمی تونه از جاش تکون بخوره.

مادرجون گفت بیام بهت بگم که بیای ببریش بیمارستان

از حرفاش یه لحظه حس بدی بهم دست.

من چکار کرده بودم!؟

با یه دختره بی کس و کار چکار کرده بودم!!!

تا حالا دست رو هیچ زنی بلند نکرده بودم اما الان….

هیچ فرقی با عموی پست فطرتم نداشتم.

دستی تو موهام میکشم.

خودم دردسر درست کرده بودم و حالا هم باید پاش می موندم.

مریم رو کنار زدم و گفتم :

-برو اونور ببینم چمرگشه!!!

نیومده شده وبال گردنم دختره ی هرزه.

مریم زبونش رو گاز گرفت و‌گفت :

-این حرف رو نزن امیرم ماهرخ همسن سال دخترته.

از گل پاک تره.

تو صورتش دقیق میشمو جواب میدم :

-فعلا که این دختر همسنو سال هلنا زن منه و قراره برام وارث بیاره.

بین این دختره و هلنا فرسخ ها فاصله است بعدم من قلم پای هلنا رو می شکونم که بخاطر پول زن یه مرد همسن پدرش بشه.

حالا فهمیدی؟؟

 

 

 

مریم سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت.

سمت در رفتم و در رو باز کردم.

با قدم های بلند سمت پله ها رفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم که همون موقع با مامان روبه رو شدم که داشت عصازنون بالا می اومد ‌.

مامان با عصا محکم زد روی پله ای که ایستاده بود و با عصبانیت گفت :

-کارای جدید ازت می ببینم امیرسالار.

من بتو کتک زدن به یه ضعیفه رو یاد داده بودم!؟

مکثی کردمو گفتم :

-مامان من…

-خفه شو امیر بااین کارت تموم زحمتای چندین ساله ی من زیر سوال بردی.

خوب شد خودت بودی سرمیز و دیدی تنها کسی که مقصر نبود ماهرخ بود.

مقصر اصلی دخترت هلناس که مریم تو تربیتش کم گذاشته.

حالا برو دسته گلی رو که به آب دادی ببین.

خوبه بابات نیست تا ببینه مردم روستاش رو دست کی سپرده.

پسرش حالا زورش رو به رخ ناموس خودش میکشه.

هر حرفی مامان میزد منو بیشتر عصبی میکرد اما به خاطر احترامی که براش قائل بودم هیچی نمی گفتم.

سرمو‌پایین انداختم.

مامان وقتی سکوت میکردم بیشتر حرصی میشد.

عصاش رو توی قفسه ی سینه ام زد و‌ ادامه داد:

-چیه عصبی هستی!؟

دلت خنک میشه بیا منم بزن خجالت نکش.

بخاطر اون دختر بی عقلت یکی دیگه رو‌کشیدی به باد کتک.

حالام بیا بخاطر حرف شنیدن منو بزن.

تحمل کردن هم حدی داشت.

منو چی فرض کرده بود.

با اخم گفتم :

-من غلط بکنم رو شما دست بلند کنم.

مگه دیوونه ام مامان!؟

-دیوونه نبودی این دختره رو نمی زدی ناقص کنی‌

برو ببین نمی تونه از جاش بلند شه.

-می دونی چیه مامان اصلا حقش بوده.

ازاین به بعد بیشتر می زنم.

اومد زندگیمو به گند کشید.آرامش رو از زن و بچه هام گرفته.

اضافیه تو خونواده ی من.

-خفه شو امیرسالار.اونی که اضافیه بقیه ان نه این دختره.

بقیه خودشون رو مظلوم جلوه میدن و می خوان ثابت کنن که طرف حقن اما از زیر کار می کنن.

منظورمامان از بقیه کی بود!؟

نکنه مریم بود!؟

نه مریم من ازگل پاک تر و مهربون تر بود

-منظورتون کیه مامان؟؟

مامان نگاه سردی بهم کرد و با پوزخند گفت :

-بزودی خودت می‌فهمی.

اطرافیانت اونطور که نشون میدن نیستن.

مامان چرا درست حرف نمی زد!؟

دستی تو موهام کشیدم و گفتم :

-خب مامان منظورت چیه!؟

چرا اینقده گنگ حرف می زنی ؟؟

-گفتم که خودت می فهمی.

 

حالا برو پیش زنت تنهاست.

مریم رو می گفت یا اون دختره رو‌!؟

راستی اون دختره کجا بود!؟

مامان ادامه داد :

با تموم اعتمادی که به سهیل داریم اما درست نیست زنت با یه مرد غریبه تنها بمونه.

ماهرخ رو می گفت!؟

ماهرخ پیش اون پسره چکار میکرد!!!

درسته هیچ حسی نسبت به این دختره نداشتم اما زنم که بود.

ناموسم بود.

اخم غلیظی کردم

-مگه با سهیل تنهاست!؟

-آره من گفتم ببرش تو ماشین.

تو که نیومدی.دختره رو به موت بود.

فکم منقبض شد.

بی غیرت نبودم که به لطف این دختره ی پردردسر شدم.

تا حالا هیچ مردی مریم منو از نزدیک ندیده بود چه برسه به اینکه بهش دست بزنه اما این دختره نرسیده تو بغل اینو اون جولون میداد.

البته سهیل پسر خوبی بود و بهش اعتماد داشتم اما به هرحال مرد بودم و غیرت داشتم.

مامان که دید اخم غلیظی کردم با چشم های ریز شده گفت :

-غیرتی شدی!؟

-مامان زنمو یه نفر دیگه بغل کرده غیرتی نشم!؟

مامان شونه ای بالا انداخت و گفت :

-اولا حرف از غیرت نزن امیرسالار‌

چون یه مرد وقتی غیرت داشته باشه زنش رو تا حد مرگ نمی زنه‌

دوما مقصر خودتی باید میومدی تا من نگم سهیل ببرش.

حالا عوض اینکه بامن یکی بدو کنی برو ببین زنت در چه حاله و ببرش بیمارستان تا من بیام.

با همون اخم گفتم :

-نمی خواد شما بیای مامان خودم میرم.

شما استراحت کن.

مامان خواست حرفی بزنه که با عجله از کنارش رد شدم و نذاشتم هیچی بگه.

یعنی هر حرفی میزد ضد من بود .

اگه اینطوری گرفتار شدم بخاطر اجبارهای مامان بود.

پوفی کشیدم و با قدم های بلند از خونه زدم بیرون.

مثل چی غیرت به جونم افتاده بود و داشتم خودخوری می کردم.

این دختره خوب بشه بازم میدونم باهاش چکار کنم حالاها حالاها ولش نمی کردم.

به ماشین رسیدم.

دیدم سهیل خودش رو خم کرده و‌ ماهرخ ماهرخ می کنه.

اخمی کردم.

رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم و‌کشیدمش عقب.

نگاهی به ماهرخ که بیهوش روی صندلی افتاده بود انداختم.

تعجب کردم

یعنی تا این حد اوضاعش خراب بود!؟

دستمو جلو بردم و زدم تو صورتش و گفتم :

-ماهرخ…ماهرخ..

هیچ صدایی نیومد.زیر لب لعنتی گفتم و رو به سهیل گفتم :

-ماشین رو ،روشن کن سهیل.

سهیل چشم ارومی گفت و سو نشستم.

به محض نشستنم ماشین از جا کنده ش

 

 

ماهرخ

 

 

با شنیدن صدای پچ پچی پلکم پرید.

-شوهرش همین مردکه!؟

-فک کنم.

کتکش زده.

چطور زن این پیرمرد شده.

-وای آره ببینش چه خوشگله .بیچاره حتما مجبورش کردن‌

چه بلاها سرش آورده.شانس آورد لگنش در رفته بود ها.

-آره بهش نمی خوره خیلی سن داشته باشه.

از حرفاشون حالم بدتر شد.

بزور چشم هام رو ،روی هم گذاشتم.

چند دقیقه طول کشید بالاخره غیبت کردنشون که تموم شد رفتن.

صدای بهم کوبیده شدن در رو که شنیدم چشم هام رو باز کردم.

بغضم شکست و اشکام روی گونم روون شد ‌

توی بیمارستان بودم.

دلم نمی خواست چشم باز می کردم کاش مرده بودم.

نگاهی به خودم انداختم اوضاع درست درمونی نداشتم.

خودمو تکونی دادم که دوباره درد بدی توی لگنم پیچید.

با چشم اشکی لب زدم :

-خدا لعنتت کنه.

حالم خراب بود فجیع.

فقط دعا دعا می کردم ارباب نیومده باشه.

یه جورایی ازش واهمه داشتم و مهم تر ازاون ازش متنفر.

اما چون خدا به من لطف زیادی داشت و سریع دعاهامو مستجاب می کرد همون موقع در باز شد.

فکر کردم سهیله اما با دیدن ارباب قلبم از زدن ایستاد.

نگاه سردی همراه با اخم غلیظی بهم کرد.

از ترس لرزیدم‌.

کاش خدا حداقل بامن بود.

در رو پشت سرش بست.

سرم رو پایین انداختم.

سمتم قدم برداشت که قالب تهی کردم.

بهم که رسید با لحن خشکی گفت :

-کی بهوش اومدی ؟؟

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم :

-هم..ین الان ارباب

-بهتری!؟

خوب نبودم تموم بدنم از جمله قلبم درد داشت.

ولی جرات نداشتم هیچ حرفی بزنم.

-خوبم ارباب

-پس بگم بیان مرخصت کنن.

درضمن قبلش یه پلیسه میاد اینجا برای شکایتو اینا.

وای به حالت زر الکی بزنی و بیشتر ازاین منو تو دردسر بندازی.

اومد گفت چه مرگت شده میگی از پله ها افتادم.

فهمیدی چی گفتم!؟

از این همه دروغ و مظلومیت خودم دلم کباب شد.

بزور لب زدم :

-چشم ارباب فهمیدم.

خوبه ای گفت و از اتاق زد بیرون.

همینکه رفت اشکام تند تند رو‌گونم روون شد ‌.

حس تنفرم نسبت به این مرد بیشتر بیشتر شد.

دستامو مشت کردم و زیر لب گفت :

-بکش ماهرخ بکش که هرچی میکشی مقصر خودتی.

بکش که خودت کردی لعنت برخودت باد.

 

****

 

حس تنفر و ترس توی دلم رخنه کرد.

بعد اینکه ارباب رفت چند لحظه بعدش یه پلیسه اومد و ازم سوال های مختلفی می پرسید منم همون چیزایی که ارباب گفته بود رو گفتم.

جرات نداشتم راستش رو بگم می ترسیدم ارباب بیشتر ازاین بلا سرم بیاره.

در اخر داشت می رفت گفت :

-فکر نکن نفهمیدم دروغ گفتی.

دفعه دیگه ام اینجا می ببینمت دخترجون.

 

با صدای ارباب به خودم میام….

 

 

-هی باتوام خوش گذشته بهت انگار.

با ترس نگاهی بهش می ندازم.

از چشم هاش فهمیدم دوباره داشت وحشی میشد.

وحشتی کردم و برای جلوگیری از عواقب بعدش لب زدم :

-ببخشین ارباب.

بله.

با اخم خیره شد بهم و گفت :

-دستت که خداروشکر سالمه در ماشین رو باز کن.

سری تکون دادمو دستمو جلو بردم و در ماشین رو باز کردم.

ارباب منو روی صندلی نشوند.

اخی گفتم.

ارباب پوزخندی زد و بدون هیچی عقب کشید و‌بعد در رو بست.

زیر لب وحشی بهش میگم و سرمو بالا میارم.

همین که سرم بالا میاد از تو آیینه با چشم های غمگینی روبه رو شدم.

سهیل خیرخیر نگاهم کرد.بازم دوباره همه چی یادم اومد و هوای دلم بارونی شد.

با باز شدن در نگاهمو از تو آیینه می گیرم و پایین می ندازم.

ارباب نشست و با لحن جدی گفت :

-برو داروخونه سهیل.

سهیل دنده رو جا زد و گفت :

-چشم.

با تکونی که ماشین خورد فهمیدم ماشین رو به حرکت در اورد.

حالم اصلا خوب نبود.

فضای خفقان آور ماشین داشت حالم رو بد میکرد.

سکوت بدی حکم فرما بود و این یعنی مرگ تدریجی.

سهیل داشت رانندگی میکرد اما اینجا نبود انگار توی گذشته غرق بود.

با خاطراتمون.

خاطرات قشنگمون

قول و قرارمون.

 

ارباب هم دست کمی از سهیل نداشت.

امیرسالار هم به بیرون خیره بود.

اونم شاید داشت به مریم و زندگیش فکر می کرد.

اینجا تنها کسی که فکر نمی کرد من بودم.

انگار دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی می افته.

آهی تو دلم کشیدم و نگاهی به بیرون انداختم.

با دیدن داروخونه که سهیل ازش رد شد

انگار که فراموش کردم اربابی هم اینجا حضور داره.

با صدای آرومی گفتم :

-سهیل داروخونه رو رد کردی.

همین حرف کافی بود که نگاه دونفر به سمتم کشیده شه.

نگاه متعجب سهیل از تو آیینه و‌ نگاه طوفانی ارباب.

تازه به خودم اومدم.

چشم هام رو گذاشتم رو هم بازم گاف دادم.

اخ من چقدر احمق بودم.

با چشم های هراسون خیره شدم به ارباب.

با فک منقبض شده نگاهش رو ازم گرفت و رو به سهیل گفت :

-سهیل برو این داروها رو بگیر بیار

سهیل برگه ای رو که ارباب سمتش گرفته بود رو با دستش گرفت و چشمی گفت و پیاده شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zzز
2 سال قبل

لطفا شبی ۲ پارت بزاریا ساعت ۷ حدقل
ولی رمان خوبیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x