با پیاده شدن سهیل از ترس خودمو گوشه صندلی کشیدم.
ارباب نفس عمیقی کشید و با چشم های برزخی دوباره خیره شد بهم.
باید حرفمو درست می کردم.
با لرز گفتم :
-سهیل مثل برادرمه ارباب بد برداشت نکنید.
از ترس عین سگ دروغ می گفتم.
تنها کسی که نمی تونست برای من مثل برادر باشه سهیل بود.
سهیلی که عشقش و حسرت داشتنش تا آخر عمر به دلم می موند.
ارباب دندون قروچه ای کرد و گفت :
-خفه شو ادامه نده.برام مهم نیست چه غلطی می کنی فقط تا وقتی زن منی غلط اضافه نکن از این به بعد حق نداری از خونه بری بیرون.حتی حق اینکه تو حیاط هم بری نداری.
فکم شروع کرد به لرزیدن.
اشکام دونه دونه رو گونم روون شد.
هنوز خیلی از مرخص شدنم از بیمارستان نگذشته بود که اینطور باز بهم پرید.
صدای ارباب اومد :
-زرزر نکن.
واسه زرزر کردن هنوز وقت زیاده.
کاری می کنم که از بدنیا اومدنت مثل سگ پشیمون بشی.
لبمو گاز گرفتم و خودمو کنترل کردم.
دلم می خواست بمیرم.
این مرد اصلا احساس نداشت.
احساس منی که تازه عروسش بودم تو دو روز صدبار خورد خمیر کرد.
تحقیرم کرد.
سرم به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم .
حتی اومدن سهیل هم دیگه حالمو خوب نکرد.
ارباب حق داشت.
سهیل حق داشت.
حالا هردوشون ازمن متنفر بودن.
چرا نمی تونستم یه زندگی اروم و بدون دغدغه داشته باشم.
خط فرضی روی شیشه کشیدم.
اونقدر خط فرضی کشیدم که نفهمیدم کی چشم هام گرم شد و به خواب رفتم.
****
یک هفته بعد
لباس ها رو افتاب کردم و تشت رو پرت کردم اونور.
از خستگی داشتم می مردم.
دستی روی پیشونیم کشیدم و با نفس عمیقی هوا رو وارد ریه هام کردم.
سمت خونه رفتم.
از اون اتفاق یه هفته ای گذشته بود و پام بهتر شده بود.
یه روز بعد اینکه از بیمارستان مرخص شدم وحشی گری های ارباب دوباره شروع شد.
به هر روشی که می تونست عقده هاش رو سرم خالی می کرد و تو این اتفاق هلنا هم کمکش می کرد.
تواین مدت خانم هوامو داشت و ازاین نظر ارباب نمی تونست هیچ برخورد فیزیکی باهام داشته باشه.
با وارد شدنم به خونه بوی غذا به بینیم خورد دلم ضعف رفت.
از صبح هیچی نخورده بودم یعنی هلنا نذاشت هیچی بخورم.
همین که دید بیدار شدم و رفتم سمت اشپزخونه مثل عجل معلق بالای سرم سبز شد و گفت برم اتاقش رو تمیز کنم.
اتاقش رو تمیز کردم.البته قشنگ معلوم بود که از قصد اتاقش رو کثیف کرده.
حتی مجبورم کرد سرویس بهداشتی رو هم تمیز کنم.
دوساعت تموم علاف خانم بودم.
آهی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن مرضیه وآسیه که در حال خوردن غذا بودن گشنگیم بیشتر شد.
مرضیه مثل همیشه با یه پشت چشم نازک کردن بهم نگاهی انداخت.
بهش توجه ای نکردم.
بشقابی برداشتم و رفتم سمت قابلمه.
خواستم برای خودم برنج بریزم اما هیچی توی قابلمه نبود.
با تعجب توی قابلمه ی کناری هم نگاه کردم چیزی نبود.
رو پاشنه ی پا چرخیدم و با گیجی گفتم :
-چرا قابلمه خالیه!؟
آسیه نگاه مرموزی بهم کرد و جواب داد :
-اخ اخ تورو یادمون رفت.
اقا اینا بازم غذا خواستن براشون بردیم.
الان دیگه چیزی نیست بخوری .
بعد با نیشخند بهم خیره شد.
با غیض خیره شدم به این مادر و دختر عفریته.
می دونستم عین سگ داشتن دروغ می گفتن.
همیشه به اندازه سر میز غذا می بردن.
از قصد برام نگه نداشته بودن.
دندونامو رو هم ساییدمو گفتم :
-دروغ نگو.
از قصد نگه نداشتین.
من الان چی کوفت کنم!؟
مرضیه شونه ای بالا انداخت و اشاره کرد به زمین و گفت :
-غذا که نداریم تو می تونی امروز غذای هاسکی رو بخوری.
هاسکی سگ نگهبان عمارت بود.
ازاین همه بد دهنیش حالم بد شد.
قشنگ منو با یه سگ هم سطح دونست.
حرصی بهش خیره شدم.
صدای ریز ریز خنده ی آسیه بلند شد.
خنده ی آسیه رو شنیدم نفهمیدم چی شد که سمت غذای هاسکی رفتم و ظرفش رو برداشتم.
با دو قدم بلند خودمو سمت مرضیه رسوندم و ظرف غذا رو ،سرش خالی کردم.
صدای هین آسیه بلند شد.
مرضیه جیغی کشید و ناباور پلکی زد.
قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
-نوش جونت.
بچش ببین سگ ارباب چی می خوره.
مرضیه جیغی دیگه کشید.
زهرماری زیر لب گفتم و اومدم برگردمکه با یکی سینه به سینه شدم.
سرم رو بالا آوردم و با چشم های طوفانی ارباب رو به رو شدم.
زبونم از ترس بند اومد.
عقب رفتم.
ارباب نگاهی به مرضیه انداخت که تموم سر کله اش پر از غذای هاسکی بود.
با خشم گفت :
-اینجا چه خبره ؟؟
چرا خونه رو گذاشتین رو سرتون!؟
مرضیه صورتش رو با دستش پاک کرد.
هیچی نگفت وخیره شد به من.
امیرسالار دوباره نگاهی به من انداخت.
با وحشی گری دستی به بازوم زد و گفت :
-حتما تو یه غلطی کردی.
زر بزن چه گوهی خوردی
آب دهنم رو قورت دادم.تازه یادم افتاد هاسکی چقدر برای ارباب ارزش داشت.
اگه می فهمید غذای امروز هاسکی رو ریختم روی مرضیه گردنم رو می شکست.
با بغض گفتم :
-ارباب من…
نتونستم ادامه بدم و بازم مثل همیشه چونه ام شروع کرد به لرزیدن.
متنفر شدم ازاین ضعیف بودنم.
آسیه ازاین سکوت من استفاده کرد و برای خودشیرینی گفت :
-ارباب بخدا ما بی تقصیریم.
منو مادرم داشتیم غذا می خوردیم که یه دفعه ماهرخ اومد و ظرف غذای هاسکی رو برداشت و روی سر مادر من خالی کرد
حالا امروز دیگه هاسکی غذا نداره…
دروغ گوی پست فطرت.
حالم از آسیه و مادرش بهم می خورد
مرضیه هم برای اینکه آتیش فتنه، رو بیشتر شعله ور تر کنه برای تایید حرفای دروغ دخترش با مظلومیت گفت :
-آره آقا خانم کوچک نمی تونن منو ببینن.
برای من مثل آسیه است دوسش دارم.
تازه براش غذا کنار گذاشته بودم نمی دونم چرا این کارو با من میکنه.
ناباور بهشون خیره شدم.
چطور می تونستن اینقدر دروغ بگن.
ارباب بازومو ول کرد و محکم زد روی تخت سینم که روی سرامیکای آشپزخونه پرت شدم.
بازم ترس و وحشت سراغم اومد.
می خواست دوباره منو بزنه.
ارباب با پاش زد به روون پام و با داد گفت :
-کلفت پتیاره دو روزه ولت کردم دوباره هار شدی!؟
گوه خوردی غذای هاسکی رو هدر دادی
من الان امروز چی بهش بدم.
پامو جمع کردم و با هق هق گفتم :
-ارباب بخدا دارن دروغ می گن…
خم شد و با پشت دستش محکم زد تو دهنم و گفت :
-خفه شو امروز تیکه تیکه ات می کنم می ندازمت جلوی هاسکی
امروز کاریت می کنم که فراموش نکنی.
تا اخر عمرت این روز رو فراموش نکنی ماهرخ.
بعد موهامو دور دستش پیچید و بلندم کرد.
سیلی محکمی تو گوشم زد که جیغی کشیدم و ناخوداگاه فریاد کشیدم :
-خانمممم تورو خدا کمکم کنی…
با جر خوردن لباسم حرفم توی دهنم ماسید .
ارباب لباس رو ،روی زمین پرت کرد.
منو سمت در برد و از آشپزخونه برد بیرون.
بازم دیوونه شده بود
تقلایی کردمو با التماس گفتم :
-توروخدا ولم کنین ارباب توروخدا.
اونا دارن دروغ میگن ارباب.
اما امیرسالار بازم کر شده بود و هیچی نمی گفت فقط با خشم قدم برمی داشت و منم کشون کشون دنبال خودش میکشید.
سوز سردی بهم وارد شد.
اما خیلی طول نکشید و با پرت شدن روی زمین خاکی و گلی لرز جای خودش رو به درد داد.
آخ بلندی گفتم.
ارباب با نگاه تیزی بهم خیره شده بود.
ترسیدم با هق هق گفتم :
-ارباب تورو خدا اونا دارن دروغ میگن ارباب.
لگدی به پهلوم خورد.بازم درد دیگه ای حس کردم.
-خفه شو هرزه خفه شو.
امروز به بخاطر اون غذا هایی که حروم کردی خودت به هاسکی خورونده میشی.
ترسی وجودمو گرفت.
این مرد بویی از انسانیت نبرده بود.
همینطور خیره بهش بودم که سیلی محکمی بهم زد و گفت :
-البته قبلش باید بوی خون به بینی هاسکی بپیچه دختره ی خراب.
همین حرفش کافی بود که دوباره به جونم بیوفته و بدتر از قبل دوباره بی گناه کتک بخورم.
اونقدر زد و من جیغ داد کشیدم که خسته شد و خودش رو عقب کشید.
چشم هام تار بود و منگ.هیچی جز درد حس نمی کردم.دردم یکی دوتا نبود که.
تموم بدنم جای به جای بدنم درد می کرد و من نمی دونستم بگم کجام درد میکنه.
تو دلم لبخند غمگینی زدم.
حس کردم ارباب سمت هاسکی رفت که داشت پارس می کرد.
هیچ رمقی نداشتم که فرار کنم.
لبخند تلخم شدیدتر شد.دلم می خواست بمیرم و دیگه بلند نشم.
دلم اونقدر مرگ می خواست که خدا می دونست.
چشم هام کم کم روی هم اومد فقط تنها چیزی که آخرین بار تونستم بفهمم صدای دادی بود که خیلی شبیه خانم جون بود.
****
امیرسالار
با دو قدم بلند خودم سمت هاسکی رسوندم که در حال تقلا بود و هی پارس می کرد.
ازادش کردم و سمت ماهرخ بردمش.دلم می خواست هاسکی بهجونش بیفته وتکه تکه اش کنه.
فقط چند ثانیه مونده بود که هاسکی به ماهرخ برسه که صدای داد مامان مغز قغل شده ی منو بیدار کرد و باعث شد هاسکی رو محکم نگه دارم.
هاسکی پارسی کرد و خواست به ماهرخ حمله ور بشه.
حق داشت بوی خون توی بینیش پیچیده بود.
چشم هام فقط خیره به ماهرخ بود.
من چکار کرده بودم باز!؟
چرا مغزم کارایی رو که می کردم درک نمی کرد.
هاسکی رو بزور بستم.
مامان چنگی به صورتش زد و کنار ماهرخ نشست.
تکونی بهش داد و گفت :
-ماهرخ ماهرخ..
اما بازم جوابی نشنیدم.مامان سرش رو بالا آورد ونگاهی با ناباوری بهم کرد.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.
وای باورم نمیشه واسه حرف دو تا خدمتکار آخه
ماهرخ بدبخت☹
خسته نباشی آقای زوربازو