مامان با کمک عصاش بلند شد وسمتم اومد.
همینکه بهم رسید سیلی محکمی توی گوشم زد.
صورتم به سمت چپ متمایل شد.
سرم رو دوباره برگردوندم که سیلی بعدی هم زده شد.
هیچی نگفتم و فقط خیره شدم بهش که داشت با چشم های وحشی نگاهم می کرد.
به حرف اومد اما صداش از شدت عصبانیت می لرزید.
-تو چکار کردی پسره ی دیوونه!؟
دوباره چشم منو دور دیدی افتادی به جون این بدبخت.
ببین چکارش کردی توی خون غلت می زنه امیر توی خون!!
تو چت شده تو همون امیر نبودی که خون نمی تونست ببینه حالا کارت به جایی رسیده زنت رو غرق خون می کنی.
دندونامو روهم ساییدمو گفتم :
-مامان این دختره زن من نیست.
زن من نیست.
-خفه شو صدات رو برای من بلند نکن.
این دختر همونقدر زن تویه که مریم زنته
واسه چی اینطوری زدیش.
-چون غذای هاسکی رو حروم کرده بود.
اوردمش اینجا بشه غذای هاسکی.
مامان نگاهی بهم کرد
قشنگ سوختم از نگاهش.نگاهش طوری بود که انگار داشت به یه روانی نگاه می کرد.
-بخاطر غذای بی ارزش این سگ اینطوری به جون یه ادم افتادی!؟
اخمی کردم هاسکی بی ارزش نبود.
-هاسکی برای من بی ارزش نیست مامان خودت می دونی.
این دختره حتی جایگاه هاسکی رو هم برای من نداره.
این دختره یه بار اضافه توی خونواده ی منه و تا وقتی هست اوضاع اینطوریه.
مامان دستی به قلبم زد و زل تو چشم هام گفت :
-ماهرخ یه روزی صاحب این میشه .همین قلبی که ادعای عاشقی مریمو می کنه یه روزی خام و رام همین دختره میشه امیر.
بترس از اون روز که وقتی بهش دلباختی با فکر به کارای الانت پشیمون بشی.
یه روز هم افسار تو بدست این دختر میوفته امیر.
خوب به کارایی که می کنی فکر کن.
مامان همین حرف رو زد و روشو برگردوند.
مات و مبهوت خیره شدم بهش.
قلبم به تپش افتاد.
هیچ وقت فکر نمی کردم مامان پشت یه خدمتکار اینطوری دربیاد.
هیچ وقت طرف مریم رو نمی گرفت و نسبت بهش خنثی بود.
مامان سمت ماهرخ رفت دوباره صداش زد وقتی دید جواب نمیده از جاش بلند شد و سمت عمارت رفت.
****
ماهرخ
با حس خیسی پیشونیم چشم هام رو باز کردم و با صورت نگران خانم روبه رو شدم.
پلکی زدم و زیر لب گفتم :
-آب.
صدام گرفته بود و تموم بدنم درد میکرد.
یادم نمی اومد چه اتفاقی افتاده بود.
خانم لیوان آبی ریخت و کمکم کرد بخورم.
همینکه آب رو خوردم عطش تشنگیم خاموش شد.
چشم هام رو ،روهم گذاشتم.
دلم می خواست بخوابم سرم سنگین بود.
صدای خانم هم که گفت “خوبی”نتونست کاری کنه که من چشم هام رو باز کن
با حس نفس های گرمی بی رمق چشم هام رو باز کردم.
با دیدن چشم های سرخی قالب تهی کردم و خواستم جیغ بکشم که با اسیر شدن لبام حرفم توی نطفه خفه شد.
از بوی حال بهم زن، دهنش که بوی الکل میداد حالم بد شد.
دستی به سینش زدم و سعی کردم پسش بزنم اما قدرت چندانی نداشتم.
از هیکل سینگینش که روم قرار گرفته بود داشت حالت تهوع بهم دست میداد.
سرش رو عقب برد.
بغضم شکست.
سرش رو کنار گوشم برد و گفت :
-بااینکه بدنت کبوده ،بااینکه درد داری اما امشب باید تمکین کنی.
آزادت گذاشتم دور برت داشته انگار یادت رفته برای چی خودتو انداختی وسط زندگیم
آه آرومی کشیدم تازه وحشی گری های ظهرش یادم اومد.
کتکی که باز به ناحق خورده بودم.
کتکی که باز بهم فهموند ارزشی برای این مرد که به اصطلاح شوهرمه ندارم.
با گازی که از گردنم گرفت به خودم میام و آخی تقریبا بلند می گم
بدنم کوفته اس و پر از درد تحمل یه رابطه رو داشتم!؟
دلش برام به رحم می یومد اگه بهش می گفتم امشب از من بگذر.
یه امشب رو دلت به حال من بسوزه.
اما با دردی که زیر شکمم حس کردم فهمیدم اینا فقط خیال بافیه و این مرد هیچ بویی از انسانیت و محبت نبرده.
یا شایدم فقط در مقابل من اینطور بود.
با هر باری که ارضا میشد روح من بیشتر پژمرده تر و جسمم دردمندتر میشد.
انگار که وسیله ای شدم برای رفع نیاز این مرد.
خودش رو از روم کنار کشید.
توی خودم جمع شدم.
درد زیاد داشتم خیلی زیاد اما نمی دونستم هر دردی برای کدوم قسمت از بدنمه
بیشتر روحمو قلبم درد می کرد.
سزای من هرچی بود این نبود.
به ناحق کتک خوردن نبود
به ناحق به تاراج بردن جسمم نبود.
آروم شروع کردم به اشک ریختن و نفهمیدم کی خوابم برد.
****
با تکون های شدیدی که بهم وارد شد پلکی زدم.
دردی توی قفسه ی سینه ام پیچید که نفس کشیدن یادم رفت.
با گنگی خیره شدم به آسیه که با اخم طلبکار بهم زل زده.
-هوووی خانم خوش خواب پاشو کار داریم.
نکنه جایگاهت رو فراموش کردی!!؟
پاشو لباس درست درمونی بپوش حالم بد شد.
بزور آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به خودم که هیچ لباسی به تنم نیست.
ملافه رو دور خودم پیچیدم.
آسیه دست به سینه شد و در حالی که با نیشخند بهم خیره شده بود گفت :
-زیر خواب بودن بهت میاد از اول هم جایگاهت همین بود که زیر خواب شی دختره ی خراب.
حالم چندان خوب نبود و حوصله ی جواب دادن به این دختره ی پر حرف رو نداشتم.
انگار که از سکوتم بیشتر حرصی شد.
-چرا حرف نمی زنی!؟
راستی از کتک هایی که دیروز برات درست کردم راضی بودی!؟
می خواستی پا پیچ منو مادرم شی
دیدی چه بلایی سرت آوردم پس بهتره از این به بعد خوب حواست رو جمع کنی.
با یاد آوری دروغ هایی که گفته بود نگاه پراز تنفری بهش کردم.
با خشم غریدم :
-تلافی این کارت رو سرت در میارم آسیه.
به قول خودت حالا که دم پرم شدی ماهرخ پرپرت می کنه.
حالا گمشو حوصله ات رو ندارم.
آسیه که از جواب دادن یهویی من حرصی شده بود نتونست چیزی بگه و رو پاشنه ی پا چرخید و گورش رو کم کرد.
همینکه اتاق خالی شد بغضم شکست و اشکام دوباره جاری شد.
نبود خانواده و نداشتن حامی رو این موقع خیلی درک می کردم.
اگه خانواده داشتم عموم جرات نداشت منو به یه پیرمرد بفروشه.
اگه خانواده ای بود نیاز نبود خانم منو ازدست نادر و عموم نجات بده تا من برای تلافی گذشته مجبور نشم زن مردی بشم که هیچ علاقه ای بهم نداشت و هم سن پدرم بود.
از جام بزور بلند شدم.نگاهی به اطراف کردم لباسام پایین تخت افتاده بود.
خم شدم و لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم .
دلم می خواست برم حموم و تا میتونم بدنمو کیسه بکشم تا رد دست های کثیف ارباب ازش پاک بشه اما خیال خامی بود.
وارد سرویس شدم.
دوش آب سرد که روی سرم باز شد لرزی کردم و…
****
امیرسالار
با داد یقه ی مهران رو که داشت یه پیرمرد رو می زد گرفتم و عقب کشیدم.
حرصی شدم چطور می تونست اینقدر بی رحم باشه که این پیرمرد رو اینطوری بزنه.
مهران با دیدن من ترس توی چشم هاش نشست.
دستمو بلند کردم ومشت محکمی توی صورتش زدمو گفتم :
-به چه حقی روی رعیت من دست بلند میکنی عوضی.
چشم منو دور دیدی زور میگی.
مهران خودش رو نگه داشت.
خونی که از بینیش بخاطر ضربه ای که من بهش زده بودم جاری شده بود رو پاک کرد
به زور رو پاش ایستاد و گفت :
-ارباب مالیات نداده.
الان دوساله هی میگه فلان فلان هرروز یه بهونه امروزم اومدم زمین شما رو ازش بگیرم
با حرص دندون قروچه ای کردمو گفتم :
-خفه شو.
تو غلط می کنی بدون صحبت با من زمین میگیری از رعیت من
از امروز خودم به کارا رسیدگی می کنم.
ببینم دور رعیتم پلاسی زنده به گورت می کنم حالا گمشو برو نمی خوام ببینمت.
مهران که دید کم آورده نگاه پر تنفر وکینه ای بهم کرد و با قدم های بلند ازمون دور شد.
خم شدم و کمک کردم پیرمرد بشینه.
نگاه زاری بهش کردم.
این پیرمرد زدن داشت!؟
اصلا جسمو جونی داشت که بخواد ضربه های اون مهران عوضی رو تحمل کنه.
با نگرانی گفتم :
-خوبی پدرجان.
نگاه اشک بارش رو بهم کرد.
اخ دلم ریش شد.
این مرد توی این سن داشت گریه می کرد اونم بخاطر کوتاهی های من.
-ارباب دخترم مریضه من مجبور بودم هر پولی از زمین شما در میاوردم خرج دخترم کنم وگرنه من کسی نیستم پول کسی رو بخورم.
قصدمم این نبود که بهتون برنگردونم فقط از مهران خان چند وقتی رو مهلت خواستم اما ایشون همین که این حرف رو شنید من رو به باد کتک گرفت.
اگه جوان بودم از خودم دفاع می کردم اما مهران خان رو منی که جوانیم رو از دست داده بودم و قدرتی برای دفاع از خودم نداشتم دست بلند کرد.
این عدالت نیست ارباب.
عدالتی که زمان پدر شما بود الان نیست ارباب الان نیست.
بعد شونه های مردونه اش شروع کرد به لرزیدن.
قلبم مثل چی تو سینه می زد.
حرف اخرش توی ذهنم تکرار شد “عدالتی که زمان پدر شما بود الان نیست ارباب ”
با دست های مشت شده قسم خوردم مهران رو به سزای کارش برسونم اما قبلش باید اوضاع این پیرمرد رو سر سامون می دادم.
لب زدم :
-نگران نباش پدر جان من حق شما رو پایمال نمی کنم
حالا بلند شین شما رو به درمانگاه برسونم شاید دنده ای چیزی ازتون شکسته باشه.
لبخند تلخی زد ونگاهش سمت خونه ی کوچک کاگلی قدیمی کشیده شد و گفت :
-نمی تونم ارباب دختر من تنهاس.
نمی تونم تنهاش بذارم
پوفی زیر لب کشیدم و گفتم :
-یکی رو میسپرم مراقبش باشه.
شما باید سالم باشین تا بتونین از دخترتون مراقبت کنید.
-نه ارباب به ادمای شما هیچ اعتمادی ندارم.
همین مهران خان فکر کردین بخاطر طلب یا مهلت منو زد.
نه گفت بهت مهلت میدم یا حتی بدهیت رو خودم با ارباب تسویه می کنم فقط دخترت رو یه شب در اختیار من بذار
پس ارباب از مراقبت افرادتون حرف نزنین که افراد شما ناموس نمی شناسن.
البته مهران خان نمی شناسه.بقیه ام زیر دست مهران خان هستن.
با حرص دندونامو رو هم ساییدم و رو به پیرمرد گفتم :
-مطمئنی مهران این درخواست رو ازت کرده!؟
نگاه سرشار از ناراحتی بهم کرد قشنگ معلوم بود ازم این انتظار رو نداشت.
نیشخندی زد و جواب داد :
-ارباب توی این هفتاد سال عمری که از خدا گرفتم نه چشمم دنبال ناموس مردم بوده نه دروغ گفتم و نه مال مردم رو خوردم و نه حق کسی رو ضایع کردم.
من توی تموم عمرم فقط در خدمت خونوادم بودم و سعی کردم تا می تونم از راه حلال براشون روزی بیارم و موفقم بودم
این آخر عمری خدا دختر منو مریض کرد تا بااین کارش امتحانم کنه تا ببینه من راه کج میرم یانه ببینه دستمو پیش هرکسی دراز می کنم یانه.
اما خداروشکر از این امتحان سربلند اومدم بیرون ارباب.
به شما هم حق میدم که حرف من رعیت رو باور نکنین ارباب.
من یه رعیتم اما مهران خان زیر دست شما.
پس انتظاری نیست که حرف یه رعیت ساده مثل من رو باور کنین.
من همین امروز با دخترم از اینجا میرم.
زمینتونم بهتون برمی گردونم ارباب.
هر حرفش تیری بود وسط قلبم.
اینا تقصیر من بود.
این پیرمرد اگه برای ناموسش امنیت توی روستای من حس نمی کرد من مقصر بودم.
منی که به یه لاشی اعتماد کرده بودم و رعیت مظلومم رودستش سپرده بودم.
سبیک گلوم از بغض بالا پایین شد.
تا حالا توی عمرم شرمنده نشدم که الان جلوی این پیرمرد شدم.
پیرمرد تکونی خورد و دستی به سنگ بزرگی که بهش تیکه داده بود زد و از جاش بلند شد.
منم متقابل از جام بلند شدم و گفتم :
-شما کجا می خواین برین!؟
بااین حالتون.
باید بریم درمانگاه پدرجان.
پیرمرد دستی به دستش کشید.
دستش باد کرده بود و کبود شده بود.
حالم از مهران لعنتی برای هزارمین بار بهم خورد.
-من خوب میشم ارباب به این ضربه ها عادت دارم.
فعلا نمی تونم دخترمو اینجا تنها بذارم.
مهران خان برای تلافی یه بلایی سر دخترم میاره.
با غیض گفتم :
-گوه میخوره مردتیکه ی لاشی.
من به خدمت اون بعدا میرسم
به یکی از افرادم که مطمئن هست می گم مواظب دخترتون باشه شما نگران نباشین.
شما باید سالم باشین تا بتونین از دخترتون مراقبت کنین.
لطفا همراه من بیایید تا ببرمتون درمانگاه.
پیرمرد نگاه نامطمئنی بهم کرد و آهی کشید.
قشنگ معلوم بود نمی تونست بهم اعتماد کنه.
البته حق داشت.
باشه ای گفت که لبخندی زدم و گفتم:
-همین جا باشین تا برم به سهیل بگم بیاد.
****
در خونه باغ رو باز کردم و مش ابراهیم رو وارد خونه کردم.
دستش ضربه ی شدید دیده بود و نیاز به استراحت مطلق داشت.
مش ابراهیم روی تخت دو نفره نشست نگاهی به کل خونه انداخت و گفت :
-خدا ازتون راضی باشه ارباب من شرمنده شمام
رمان خیلی خوبیه ولی حیف بد موقعه است کمی ساعت رو بیار جلو مثلا۶یا۵بزار
چون اون موقع رمان های دیگه گذاشته میشه و ترافیک میشه حالا گفتم ۸/۵ یا ۸ میزارم که شمام خسته نباشی
سلام سولومونم💜🔗🥲🤟