رمان آخرین سرو پارت 39

4.6
(29)

 

 

مثل طفلی ناآرام که برای به پایان رسیدن شب و رسیدن فردا انتظار می کشید تا بالاخره در سپیدی صبح به آنچه که دیر زمانی انتظارش را کشیده و به او وعده داده شده بود، برسد، برای فرا رسیدن صبح دقیقه شماری می کردم.بی قرار بودم. با اینکه هیچ وعده ای به من داده نشده بود و اصلا انتظار آن بچه را نداشتم اما باز طور عجیبی در تک تک سلول های تنم حالتی شبیه قنج زدن پدید آمده بود. احساس می کردم دوستش دارم، بالاتر از حد تصورم می خواستمش، دوست داشتم با رسیدن فردا تمام آن برگه های آزمایش را برداشته و به اولین مطبی که پیدا می کردم می رفتم تا دکتر با زبان خودش مرا از وجود طفلم اطمینان دهد و بگوید برای حفظش، برای سلامتی و بودنش چه ها باید می کردم. من که از مادری هیچ نمی دانستم، مادرم هم نبود تا در حساس ترین و بحرانی ترین لحظات زندگی ام یاورم باشد، پناهم و معلم تمام‌ نادانسته هایم باشد. در تمام لحظات بی خوابی شبانه ام سرو را می دیدم که او نیز چون من بسیار بی قرار بود. چند بار برخاسته و طول اتاق را راه رفته و با خودش حرف می زد. گاهی در میان موهایش چنگ می انداخت و پوفی می کشید. حتی یک بار لرزش شانه هایش را دیدم که سرش را روی میز گذاشته و بی صدا می گریست. دلم نیامد خلوتش را به هم بزنم، گفتم دستخوش هیجانات روحی شده و قطعا او هم همچون من بی قرار است و به دنبال راهی برای فرونشاندن احساساتش می باشد. چشمانم را بستم، دستم را روی شکم گذاشته و شروع به نوازش کردن طفلم نمودم. برای آن همه بیماری و دردی که به خاطرش کشیده بودم هرگز پشیمان و یا گله مند نبودم. فقط از دست خودم عصبانی بودم که چرا وقتی آن همه درد کشیده بودم یک لحظه هم به این فکر نکردم شاید مادر شده ام! من که بارها از لابه لای صحبت های خاله مهناز و مامانم شنیده بودم که خاله می گفت مرتب درد کشیده، و می نالید از تهوع های طولانی و از بوهای مشمئز کننده و از بیزاری برای ارتباط با مردش.
یک لحظه تکان تشک را احساس کردم و دانستم سرو به بسترش بازگشته. چشمانم را محکم بستم، نمی خواستم بداند هنوز بیدارم. آرام کنارم خوابید و دستش را دورم حلقه کرد، سرش را جلو آورده و به آرامی تمامی اجزای صورتم را یک به یک بوسید و زیر لب گفت:

– دوستت دارم ماهی…دوستت دارم.
به خدا که دوستتون دارم!…خیلی، بی نهایت…

چشمانم را محکم تر بستم تا اگر اشکی خیال سرکشی دارد در همان پشت پرده ی پلک بسته ی چشمانم مدفون و گم گردد.نمی خواستم، به خدا که پس از این، دیگر غصه خوردن ، اشک ریختن و درد کشیدن را نمی خواستم؛بر ما تا ابد حرام باشد اگر بعد از این باز هم درد بخواهد در میان عشقمان جایی داشته باشد.

ساعتی بعد وقتی چشمانم هنوز بسته بود دستم را در جستجوی یافتنش بر بستر سرد تخت روانه کردم.خیلی زود جای خالی اش را پیدا کردم، سرو نبود. به سرعت چشمانم را گشودم، هنوز نرفته بود. در حالی که آماده ی رفتن شده بود، نگاهم کرده و زیباترین لبخند دنیا را تقدیمم کرد .گفت:

– بیدارت کردم؟

نزدیکم آمد.کنار تخت که رسید از همان جا نیم خیز شد و صورتش را در مقابل صورتم گرفت و تند تند شروع به بوسیدنم کرد.در همان حال گفت:

– تو خسته ای عشقم، بگیر بخواب.خواب براتون خوبه، هم برای تو هم برای پسرم.

خندیدم و گفتم:

– وای سرو این پسرم گفتنت خیلی قشنگ بود! با اینکه یه کم بهش حسودیم شده اما بگو… تو رو خدا دوباره تکرارش کن! بگو… بگو!

موهایش را روی صورتم پخش کرد. با حرکت دادن آن ها روی صورتم یک نوع خاصی قلقلکم می آمد و در همان حال تکرار می کرد:

– پسرم، پسرم ، پسرم….

یک مرتبه موجی از میان موهای بهم ریخته اش در مشامم جاری گشت. موجی که با داخل شدن درون ریه هایم، یک نوع حس خاص را در من زنده می کرد. دوباره به یادم آورد که این عطر چگونه دیوانه ام می کرد!چقدر نافذ و پر قدرت است و چه ها بر سرم آورده! خاطرات اولین شب زیر درخت سرو ، روزهای انتظار، لحظات تلخ و شیرین عاشقی و عطری که همیشه با من بود و تا ابد هم خواهد ماند…
چرا گم کرده بودم این اکسیر حیات بخش را ؟!

چقدر دل تنگ او بودم!می خواستمش…با تمام وجود مَردم را می طلبیدم… گوش هایش را با دو دستم گرفتم و صورتم را میان موها و زیر گردن وتمامی اجزای تنش فرو بردم.با عطشی وصف ناپدیر شروع به بوئیدنش کردم که یک مرتبه حس کردم سست شده…بی تابانه روی تخت نشست و کمی بیشتر بر رویم خم شد… کمکم می کرد تا بیشتر در آن دریای متلاطم و ناآرام که سراسر امواجش در هر لحظه احساسی ،طوفانی و کشنده تر می شد غرق شوم!شروع به بوسیدنش کردم….
هزاران بار، وهزاران بار دیگر گفتم:

– عشقم، دوستت دارم!

شال گردنش را دیوانه وار از دور گردنش جدا کرده و حساس ترین نقطه ی بدنش، همان جا که مرکز تراوش عطر بود را شکار کردم…
زیر چانه و میان گردن ستبرش و پشت گوش هایش،که محل فرو بردن دندان تیز شکارچی بود برای صیدی که دیوانه وار او را می طلبید!
دلم برایش تنگ شده بود؛ آنقدر دلتنگش بودم که می خواستم تلافی کنم تمام روزهایی را که او را و عشق او را از خود دریغ کرده بودم،و تمامی آن روز ها را یک جا پس گیرم.
می خواستمش… همسرم ، عشقم را به شدت می خواستم!آنقدر سرکش شده بودم که بی اختیار شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کردم. اما هنوز دو دکمه بیشتر باز نکرده بودم که ناگهان شرمی عجیب تمامی آن لحظات پر از لذت را به تاراج برد و یک باره انگار به خودم آمدم.دو دستم را روی سینه اش گذاشتم و با تمام قدرت او را که دیگر کاملا بر رویم آوار شده بود به سمت عقب هول دادم آب دهانم را قورت دادم گفتم:

– نه سرو، نه…حالا نه!

سرش را از از روی سینه ام بلند کرد؛ چشمانش حالت عجیبی داشت، انگار صدها جامی از شراب را یک جا درون چشمانش خالی کرده بودند!مخمور و خراب به شدت نفس نفس می زد. پره های بینی اش با حالتی خاص در حالی که مرتب دمای بی حد بدنش را انباشته وخالی می کرد باز و بسته می شد.ترسیدم و با خودم گفتم خدای من! مرد من حتی در اوج امیال غریضه تا چه اندازه زیبا و خواستنی می شود!
محکم مچ دستانم را که او را از خود دفع می کردم را گرفت و فشار داد، دردم آمد و بی اختیار نالیدم:

-آاااااخخخخخ!

بی توجه به دردی که می کشیدم در حالی که دیگر کاملا به یک ببر وحشی مبدل شده بود شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد. گفتم:

– سرو کار داری، دیرت می شه!

در حالی که خودش را نزدیکم می کرد، برهنگی اندامش ، آتش زبانه کشیده از وجودش را به رخم می کشید.به آرامی کنار گوشم زمزمه کرد:

– به جهنم بذار دیر شه !
بذار اصلا دنیا تموم شه فدای سرت.

ساعتی بعد در حالی که قطرات بی کران آب هنوز هم در میان موهایش بود به سرعت آماده ی رفتن می شد.خرسند و راضی نگاهم کرد. اثری از یک لبخند دلنشین هنوز روی لب هایش بود، لذتی قوی و بکر که هنوز هم ادامه داشت.همانطور روی تخت باقی بودم ،از نگاه هایش می گریختم‌.احساس شرم می کردم، با همان‌حالت شرم زده گفتم:

– موهات هنوز خیسه ، هوا سرده…
اینطور بری خدایی نکرده سرما می خوری!

تند تند کتش را بر تن کشیده و گفت:

– دیره دختر ، ساعت کلاس اول پرید!

بیشتر خجالت کشیدم. کیفش را برداشت و دوباره به سمتم آمد در حالی که عجولانه آخرین بوسه اش را بر کنار لبم‌ می نشاند گفت:

– مواظب خودت باش ماهی.خوب استراحت کن. مواطب پسرم باش ، به تو می سپارمش. دوستت دارم ماهی خیلی دوستت دارم…هر دو تونو دوست دارم. برام دعا کن ماهی، به پسرم هم بگو برام دعا کنه، برامون دعا کنه.

سرو رفت؛ هنوز مدتی از رفتنش نگذشته بود که صدایی شبیه به خش خش درست نوعی خزیدن از پشت در به گوشم خورد. ابتدا تصور کردم سرو بازگشته، با خودم گفتم آنقدر با عجله رفت که حتما چیزی جا گذاشته.
دقیق تر شدم اما از سرو خبری نبود.با احتیاط و پاورچین تا جلوی در رفتم و گوشم را محکم به در چسباندم،آن صدا را می شنیدم که کمی دورتر شده بود؛ کنجکاو شدم و در را به آرامی گشودم هیچ‌چیزی را در پشت در ندیدم کمی به آن سوتر ها نظر انداختم. در ابتدای پله هایی که به سمت پایین متمایل می شد آخرین باز مانده خرچنگ ها را می دیدم که می رفت!
به سرعت در را بستم و همانطور که به در تکیه داده بودم نفسم را که محبوس بود را آزاد کردم.دستم را روی دلم قرار داده وگفتم:

– نترس پسرم…خدا رو شکر همه چی تموم شد. بی شک اون آخریش بود که رفت.

تا چند دقیقه همانگونه پشت در ایستاده بودم که ناگهان با صدای زنگ موبایل به خودم آمدم، بلا فاصله به سمت گوشی رفتم، سهیلا بود. با خوشحالی جواب دادم.از اینکه می دید خوشحالم کمی ناباور شده بود، ولی خیلی زود مطمئنش کردم که واقعا خوشحالم.برایش از همان لحظه ای که خبر آمدن بچه را به سرو داده بودم تا تمام لحظاتی که دیگر غم وبیماری از وجودم یکباره پر کشیده ورفته بود تعریف کردم. گفتم :

_ می دونی سهیلا، امروز حتی آخرین خرچنگ ها هم دمشون رو گذاشتن روی کولشون و رفتن.
حالا دیگه یه جور عجیبی احساس آرامش و خوشبختی دارم. احساس می کنم خوشبخت ترینم… با وجود اینکه هیچ چیز ندارم و یه راه طولانی و پر پیچ وخم رو روبروم می بینم اما خوشحالم چون سرو هست، پسرم هست، چون تو هستی سهیلا!… تو هستی…

صدایش کمی خدشه دار شده بود، لرزش خفیفی را در میان صدایش به وضوح احساس کردم و یک مرتبه حس کردم دلم ترکید، چون باور کردم که گریه می کند. با نگرانی گفتم:

– چیه ؟ چت شدسهیلا ؟ نگو که داری گریه می کنی!

– چرا…چرا ماهی دارم گریه می کنم…
اما گریه ام از سر خوشحالیه!باور کن خواهرم وقتی می بینم اینطور خوشحالی، اینقدر سر زنده و امیدواری دیگه انگار هیچ چیز دیگه ای تو دنیا وجود نداره که تا این حد بتونه خوشحالم کنه.دیگه می تونم با خیال راحت برم…

تنم لرزید، انگار حرف رفتن که شده بود، عجیب حالم خراب شد! با اندوه گفتم:

– نگو سهیلا!تو رو خدا از رفتن نگو!
حالا نه سهیلا…هنوز زوده، خیلی زود!

شروع به گریستن کردیم، هر دو باهم می گریستیم.صدایی خاص شبیه صدایی که از پشت تریبون پخش می شد به گوشم خورد و خیلی زود فهمیدم او در یک فضا و موقعیت خاص قرار دارد.همانطور که گریه می کردم پرسیدم:

– تو کجایی سهیلا؟

پنهان کردن، آن هم بیش از آن دیگر جایز نبود. بغض آلوده گفت:

– من فرودگاهم ماهی…تا چند دقیقه دیگه وقت پروازه!

سست شدم و همان جا روی زمین نشستم. نالیدم وگفتم:

– نه!

– نمی خواستم ناراحتت کنم. تواین روزا اصلا حال خوبی نداشتی، باید استراحت کنی. واسه خاطر همین سعی کردم تا آخرین دقیقه خبر دار نشی تا غصه نخوری.

– غصه می خورم سهیلا… به خدا می میرم!
چرا بهم نگفتی؟!
آخه چرا پنهون کردی؟!!
الان میام سهیلا، به خدا همین الان میام پیشت.

– ماهی نمی شه دیگه الان خیلی دیره. تو به من نمی رسی، گفتم که چند دقیقه دیگه هواپیما بلند می شه واسه خاطر همین دلم می خواست دیروز ببینمت…دلم می خواست بهترین خبر زندگیت رو، خبر مامان شدنت رو خودم بهت بدم. همینطور هم شد…
الان هم دیگه وقت پرواز نزدیکه…
دوستت دارم ماهی، تا دنیا دنیاست محاله فراموشت کنم. از این به بعد تموم عمرم رو توی آرزوی دیدنت سپری می کنم. فراموشم نکن ماهی. از طرف من به آمیتا تبریک بگو خیلی زیاد!…
از همه خداحافظی کن…
از آمنه، آقا میرزا ، مظفر و مامانت…
ماهی از همه…
از بهادر………
****

“در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر،
با همه زشتی و زیبایی خود می گذرد.
عشق ها می میرند،
روزها رنگ‌ دگر می گیرند،
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ،
دست ناخورده به جا می ماند”

سهیلای عزیزم! میان بازی سرنوشتی که در طالعم بود هرگز جایی را ندیده بودم که جای خالی تو باشد، که تا ابد سهم چشمانم با دیدن آن جای خالی فقط انتظار باشد و اشک…
در درد آورترین زمان های روزگارم با من بودی، ستونم ، تکیه گاهم…کم است و بی مقدار اگر امروز به جای اشک خون نگریم، لحظه به لحظه هایم را با تو مرور کردم، با عشقی که خالصانه نثارم کردی، از مهری که بی دریغ بزل وجودم می ساختی، بخشش بی حسابت، حتی شماتت های دلسوزانه وخواهرانه ات را.
تو به من‌ بگو بهترینم، چگونه فراموشت کنم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟
امروز حال من‌ درست شبیه کسی شده که با دست های خود تمام خاطرات و امیدهایش را کفن پیچ و در میان انبوهی از خاک های سرد و سیاه مدفون کرد؛ سپس با قلبی خونبار، سوگوار نشسته و اشک ها می پاشد، حسرت ها خواهد خورد و رنج ها خواهد برد.
حق من نبود سهیلا..به خدا امروزی که دیگر قرار بود بر بلندای قله ی عشق ایستاده فاتحانه فریاد زنم، امروزی که دل آسمانش یک باره پر شده از یک دنیا ستاره که تا دست دراز کنی هر چقدر که بخواهی ستاره خواهی چید، به خدا که با درد بی تویی چه ها خواهم کرد…
بدون تو ، تنهایم دوست خوبم،
تنهای تنها!

سرم را از روی بالشی که کاملا خیس بود از اشک هایی که بی دریغ به جای آبی که باید پشت سر مسافر عزیزم می پاشیدم بر بستر سرد زمان نشانده بودم بلند کردم.
سرو تنها دارایی مطلق من از بازی زمانه بود، خدا می داند که اگر تماس نگرفته و مرا از دنیای کشنده ی اندوه و فراغ بیرون نمی کشید آنقدر می گریستم که از اشک هایم سیلابی پدید آمده و وجودم را در خود غرق می کرد. مهربانم زنگ‌ زد وگفت:

– امشب می خوام‌جشن بگیریم. یه شب خیلی قشنگ برای من و تو و پسرم

دلم‌ نیامد خوشحالی اش را خراب کنم، که بگویم چه جشنی؟ آن هم حالا که دلم پر درد شده است… حالا که سهیلا نیست و رفته…
فقط سکوت کرده، با دستم گلویم را گرفته ، سخت فشردم و با بی رحمی تمام آن بغض را سرکوب کردم .همانطور شادمانه ادامه داد :

– راستی ماهی امروز حقوقم رو گرفتم. می خوام برات هدیه بخرم اما نمی دونم چی دوست داری باید کمکم کنی، خودت بگو ، بگو عشقم چی دوست داری برات بگیرم؟

– وای سرو اصلا لازم نیست! بذار واسه بعد.

– نه بعد نه،همین امشب ؛ فقط بگو.

– تو الان کجایی سرو؟
مگه الان نباید موسسه باشی؟

– نه عشقم با سورپرایز قشنگ اول صبحت کلاسم پرید و تا شروع کلاس بعد چند ساعت وقت اضافه دارم.

خجالت زده شده و زبانم از کار افتاده بود. دوباره گفت:

– الو؟الو خوشگلم چرا ساکتی حرف نمی زنی عشقم… خجالت کشیدی؟

– ساکت شو سرو! از کرده ی خودم پشیمونم‌ می کنی گستاخ!

– نباش ! پشیمون نباش.سعی کن تاهمیشه فقط همینجوری باشی من کشته ی اون…‌‌

– ساکت شو!!
من…من..فقط دلم برات تنگ شده.

– خوبه ، خوبه پس همیشه دلتنگم‌ باش. همیشه با همین روش دلتنگم باش.

– خیلی خوب دیگه کافیه…
نگفتی حالا کجایی؟

– اومدم یه دوری بزنم، بعدشم یه جای دیگه باید برم کار دارم.راستی ماهی اینجا شال های قشنگی داره چند تاشو برات بگیرم؟

– نه سرو گفتم که نیازی نیست. خرج اضافی تعطیل! از این به بعد باید یاد بگیریم پس انداز کنیم. مثل اینکه یادت رفت داری بابا می شی!

– آخه دست خودم نیست… این بابای بیچاره دوست داره چند تا از این شال های خوشگل رو رو سر خوشگل ترین مامان دنیا ببینه.

خنده ام گرفت و گفتم :

– باشه عزیزم قبول. اما به یه شرط…
فقط یکی سرو!همون یکی هم کافیه.

دیگر چانه نزد.فقط می شنیدم که با شوری خاص رو به فروشنده کرده و می گفت:

– آقا لطفا این شال زرد رو.

فروشنده گفت:

– زرد نیست آقا خردلیه، خردلی!

گفت:

– ماهی تو رنگ خردلی دوست داری؟

گفتم:

– من ‌هرچی رو که تو دوست داشته باشی دوست دارم.

دوباره رو به فروشنده کرد وگفت:

– من اون صورتی رو بیشتر دوست دارم.

فروشنده گفت:

– آقا اون صورتی نیست.گلبهیه…گلبهی!

خنده ام گرفته بود، وای از دست تو سرو !
مُردم این روزها بسکه سعی کرده بودم تفاوت میان رنگ ها را به او آموزش دهم، اما عشق بی استعداد من از کل رنگ های دنیا فقط انگار همان چهار رنگ اصلی را می شناخت! شنیدم که دوباره گفت:

– خیلی خوب همون گل نمدونم چی چی رو بدید لطفا!

دوباره جشن شب را یادآوری کرد و بعد وقتی می خواست خداحافظی کند انگار یک مرتبه صدایش غم آلوده شده و گفت:

– دعا کن ماهی. واسه ی عشقمون ، تموم روزهای خوبمون دعا کن. از خدا بخواه دیگه هیچ چیزی وجود نداشته باشه که بخواد….

ساکت شد و بغضش بود که امان حرف زدنش را از او گرفته بود.کمی نگران شدم. تنها نگرانی ام قلب او بود.

پرسیدم:

– سرو ؟تو…قلبت؟

– نه ماهی نه…
قلبم این روزها از تموم روزهای زندگیم آروم تره. قلبی که تا این حد پر از عشقه نمی تونه بد باشه.

خوشحالم سرو، خوشحالم که اینقدر از آرامش قلبت با اطمینان می گویی، خوشحالم از این که هستی، از اینکه هستید، هم تو هم پسرم.
دقایقی چند به آمدن سرو باقی نمانده بود؛ تمام آن مدت را نشسته و هنوز در غم هجرت سهیلا عزادار بودم. دردمندانه آخرین نگاهم را به سمت ساعت روانه کردم. واقعا دیگر تا آمدن سرو فرصتی نبود. نیرویی عجیب سرانجام وادارم کرد که حرکت کنم، برخاستم، دوست نداشتم شب زیبایی که سرو عاشقانه از آن گفته بود را خراب کنم. به سرعت مشغول آراستن خودم شدم. با وجود چشمانی که از فرط گریه ی بی امان آن روز سرخ و پف کرده بود و بینی متورم و سرخ رنگم تند تند دست به کار شدم. با آن همه پودر و رنگ هایی که بر سر و صورتم مالیده بودم تمام سعی ام را کرده بودم که آن شب در نظر سرو بهترین باشم…زیباترین!
همانطور که تند تند آماده می شدم باز نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعتی گذشته بود اما خوشحال بودم، با خودم گفتم چه خوب است که سرو کمی تاخیر دارد. کارم تمام شده بود و زمان تاخیر سرو هم کمی به طول انجامیده بود. من حتی شالم را بر سر کرده و در حالی که کیفم روی دوشم بود باز نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا یک ساعت و نیم گذشته بود ولی هنوز از سرو خبری نبود، دیگر بیش از آن تحمل نکردم، گوشی را برداشته و با حس دلشوره ی خفیفی که در دلم پدید آمده بود شماره اش را گرفتم…
یک بار ، دو بار ، حتی چند بار!
اما تماسی بر قرار نشد!..سعی در آرام کردن دل بی قرارم کردم. نیم ساعت دیگر گذشته بود اما اوضاع هم چنان به همان صورت باقی بود.دو ساعت تاخیر و نیامدن سرو و مهموتر از همه تماس های بی پاسخی که به شدت نگرانم کرده بود امانم را بریده بود.
بلند شدم، تحمل آن لحظات به قدری برایم کشنده شده بود که بیشتر از آن تاب نیاوردم، در را گشوده از اتاق خارج و به سمت پایین روانه شدم. در گوشه ای روی مبل چرمی میان لابی فرو رفتم و چند بار دیگر شماره اش را گرفتم. کارگر شیفت شبانه با تعجب نگاهی به سمتم انداخت، بی تابی ام را که دید متوجه ی ناآرامی ام شد. به سرعت گفتم:

– ببخشید آقا میرزا نیستن؟

بلافاصله جواب داد:

– خیر خانم‌ امشب آقا میرزا کاری داشت کمی زودتر از معمول رفت .

سرم را در میان دو دستم گرفتم. کم کم احساس دردی شبیه به تیر کشیدن در میان کاسه ی سرم احساس می کردم. پاهایم ناخودآگاه تکان‌ می خورد، انگار تمامی اضطراب هایم را که در درونم بیداد می کردند در خود متمرکز و به واسطه ی آن تکان های شدید و ضربات سخت بر سطح زمین خالی می کردند.کارگر بیچاره به وضوح متوجه ی ناآرامیم شده بود پس با نگرانی پرسید :

– خانم افخم خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟

آهنگ کلامم کمی به سمت لرزش و تشویش متمایل بود، با همان‌حالت نگران کننده گفتم:

– آقای افخم نمی دونم امشب چرا تا این ساعت هنوز برنگشته.

با تعجب پرسید:

– مگه چند ساعت دیر کرده؟

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم و دلم هوری فرو ریخت…
وای خدایا! سه ساعت و نیم!
بی اختیار اشکم سرازیر شد وگفتم:

– سه ساعت و نیمه!
به خد ا این اصلا سابقه نداشته!

– خوب به موبایلش زنگ بزنید.

از فرط عصبانیت می خواستم به طرفش رفته و دست هایم را دور گردنش انداخته و خفه اش کرده و تمام تشویشم را سر مرد بیچاره خالی کنم.به تندی گفتم؛

– خیال کردی به فکر خودم نرسید؟!
هزار مرتبه زنگ زدم، جواب نمی ده…نمی ده لعنتی!

یک بار دیگر روی مبل خودم را رها کردم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم.محال بود، دیگر محال بود بتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم. بیجاره به خیال خودش سعی در آرام کردنم داشت. دلسوزانه گفت:

– ترافیکه، به خدا ترافیکه. من ‌امروز خودم تا از باقرآباد راه بیفتم اینجا برسم چهار ساعت تو راه بودم .

دلم‌می خواست باور می کردم. به بهای پذیرفتن این خیال واهی از جایم برخاستم و به سمت در خروجی و خیابان راه افتادم. از همان جا بالای پله ها نظری به خیابان انداختم، با نگاهم از بالا تا پایین خیابان را نگریستم، اثری از ترافیک‌ نبود.با خودم گفتم:

– احمق کدوم ترافیک؟ اون حتی موبایلشم جواب نمی ده!
ماهی می دونم… به خدا می دونم یه اتفاقی..‌‌‌….

ادامه ندادم و بر خودم‌ نهیب زدم.

– بسه دختر زیادی شلوغش می کنی. اون حتما میاد. الانه که دیگه پیداش شه.

با امید به این خیال واهی یک بار دیگر شماره اش را گرفتم، باز هم جواب نداد. سرانجام آنقدر کم آوردم که پاهایم حتی قدرت تحمل وزنم را نمی آورد! بی اختیار همان جا روی پله نشستم و سرم را بر دیوار تکیه دادم، نگاهم به سمتی که هر شب عشقم از آن مسیر عبور می کرد خیره مانده بود. دست های لرزانم را روی شکم گذاشته و گفتم:

– عزیزم دعا کن ، برای بابا دعا کن ، دعا کن هر جا که هست سلامت باشه و هیچ اتفاق بدی براش نیفتاده باشه.

به پهنای صورتم اشک می ریختم.دل چند عابر پیاده از مشاهده ی حالم به درد آمده و به طرفم آمده و می خواستند کمکم کنند که کارگر هتل که نگران شده و به دنبالم بیرون آمده بود به سرعت کنارم آمد و در حالی که سعی می کرد کمکم کند تا برخیزم مرتبا می گفت:

– تو رو خدا خانم افخم نکنید این کارارو با خودتون…نکنید!
به خدا قول می دم حال آقا خوبه،
هیچ اتفاقی براشون نیفتاده،بیاد شما رو تو این وضعیت ببینه ناراحت می شه. به خدا خوبیت نداره، بلند شید برید تو اتاقتون اونجا منتظر بمونید.به خدا میاد.

به او اطمینان کردم ،به او و وعده هایی که می داد , چاره ای جز اعتماد بر حرف کارگر خسته ای که فقط می خواست آرامم کند نداشتم. بلند شدم، دستم را بر دیوار گرفته و باری دیگر با دلی خونبار و پاهایی که دیگر رمقی در آن ها باقی نبود لنگان لنگان به سمت آشیانه ام که چه زود می رفت که بر سرمان آوار گردد بازگشتم.
*****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x