رمان آخرین سرو پارت 41

2.8
(5)

 

 

چهار روز تمام در بی خبری مطلق باز با خود فکر می کردم که آیا این‌ منم‌ که هنوز زنده ام و هنوز هم می توانم‌ نفس بکشم؟!منی که هرگز تصور نمی کردم که بی سرو، بدون او حتی به اندازه ی دقیقه ای زنده باشم. بی سرو بودن یعنی یک مرگ تدریجی یک مردن عمیق که در عین مردن هنوز چشمهایت باز است و نفس می کشی، اما با همان چشمان باز هیچ نمی بینی، با همان نفس ها دائم احساس خفقان داری، انگار در زیر خروارها خاک مدفون شدی، حتی قدرت تحرک از تو سلب گردیده و جان دادن تنها لذتی است در تو که به تو باور آرامش می دهد، باور تمام شدن، به انتها رسیدن، رفتن و باز دوباره در جایی دیگر به گونه ای متفاوت به دنیا آمدن زندگی را به نوعی متفاوت تجربه کردن. از فشار هیچ قبری نمی ترسیدم، حتی از وادی دهشتناکی به نام برزخ نیز باکی نداشتم. دوباره کوله بارم را برداشته مثل هر چهار صبح دیگر به سمت پل آهنی راه افتادم. چشم به راه بودم .در اوج انتظار کشیدن در بلندی، این روزها تنها کاری بود که ‌از من‌ بیچاره بر می آمد.بابا میرزا وقتی که می دید مثل همیشه راهی ام یک استکان‌چای را دستم می داد و با قاشقی که در دست داشت مرتب چند حبه قند درونش را هم می زد و اصرار می کرد که بخورم. ایستاد و تماشایم کرد، تماشا می کرد وقتی که تمامی آن‌چای را چون زهر شوکرانی بر بستر جانم روانه می کردم و او در حالی که‌چشمانش آن روزها مدام اشکبار و غم زده بود زیر لب زمزمه می کرد و می خواند. آهنگ صدایش غمی که از میان ترانه های آذری اش بر می خاست، شبیه ناله ی گنگی بود برخاسته از ترانه ای غم انگیز که فقط یک پدر داغدار می توانست در سوگ جوان‌ ناکام رفته اش زمزمه کند .من این گونه خواندنش را دوست نداشتم، بی طاقت می شدم وقتی برای سرو لالایی می خواند و سرو نبود .
بی تاب شدم و به سمت پل به راه افتادم. پله ها را به سختی به سمت بالا طی کردم. به آن بالا رسیدم و میله های قطور و سرد پل در میان دستانم بود. هوا به شدت سرد شده بود ولی من‌ این سرمای جانکاه را احساس نمی کردم؛ آن چنان از درون گداخته بودم که دیگر هیچ چیز بر من اثر نمی کرد. آهی کشیدم، به دور دست ها خیره شدم و چند بار صدایش کردم:

– سرو ، سروبد عشقم کجایی؟

نیامد…
در عوض این برف ها بودند که برای اولین بار از دل آسمان بر بستر شهر سرازیر می شدند. بارش اولین برف زمستانی را بدون سرو تجربه کردم.دستانم را باز کردم و چند دانه برف در کف دستانم جای خوش کردند.خدایا چه بر سرم آمده بود! من حتی با دانه های برف درد دل می کردم! دانه های برف در کف دستانم جان دادند و آب شدند و از شکاف میان انگشتانم سُر خوردند و خیلی زود ناپدید شدند؛ برایشان خواندم، برای دانه های جوان مرگی که در ابتدای زندگی در کف دستانم جان داده و رفته بودند نشستم و غریبانه خواندم:

” گمونم‌ یه روزی دلم پای عشقت بمیره
می دونم جوونیم داره پای عشق تو میره
می ترسم کنارم نباشی و بارون بگیره
نگفتی یه روزی میاد بی تو گریم بگیره
نگفتی دیگه خاطرات تو یادم نمیره
نگفتی دلم توی تنهایی باید بمیره
چی اومد سر من که قول داده بودم
دیگه بر نگردم
که امشب دوباره به یاد چشات گریه کردم
که انگار تمومی نداره دیگه بی تو دردم
یه امشب چی میشه سرم رو
روی شونه ی تو بزارم
سرم رو دیگه از روی شونه هات برندارم
یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم”

پاهایم خسته بودند و دیگر ایستادن نمی خواستند.همان جا روی پل یخ زده نشستم و به سمتی که همیشه سرو از آن سو می آمد زل زدم. یک نفر به سرعت از پله ها بالا آمده و اندکی بعد در کنارم بود. شناختمش، از کارگران هتل بود. در حالی که نفسش به شماره افتاده بود گفت:

– آقا میرزا منو فرستادن دنبالتون. گفتن هر چی سریع تر بر گردید هتل مهمون دارید، یکی اومده….

به سرعت برخاستم. مرتب تکرار می کردم :

– یکی اومده ، یکی اومده!
خدایا حتما سروه!
آره؟!اون سروه که اومده؟

شانه هایش را بالا انداخته وگفت:

– والله من‌نمی دونم خبر ندارم.فقط آقا میرزا گفت بهتون خبر بدم هر چی سریع تر…..

دیگر نایستادم. حتی بقیه ی حرف هایش را نشنیدم.دیوانه وار به سمت هتل می دویدم. در تمامی وجودم تنها یک حس بود. تمامی قوای چهار گانه ام‌ با هم یکی شده و‌ از تمامی آن ها فقط یک‌حس مشترک ‌پدید آمده بود. حسی که با بروز یک‌باره اش فقط این را می یافتم‌ که خودش است، سرو است که آمده. تنها با این خیال خودم را به هتل رسانده بودم. با چشمانی پر از تمنا میرزا را جستجو می کردم. رزروشن هتل گفت:

– رفتن بالا.

درنگ‌ نکردم و به سمت پلکان دویدم. یک بار در نیمه ی راه پایم‌ لغزید و استخوان ساعد پایم محکم به لبه ی تیز و سخت پله اصابت کرد، دردی مهلک در جانم دمید، اما حتی آن درد نیز نتوانسته بود مرا به ایستادن وا دارد. بالای پله که رسیدم در اتاقم باز بود؛ میهمانم داخل اتاق بود ؛رایحه ی سرو!…
آه خدای من!به خدا که محال بود اشتباه کنم! خودش بود !عطر تن سرو در همه جا پراکنده شده بود. قلبم با هیجان‌خاصی بنای تپیدن گرفته بود. دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:

– طفل معصومم… طفل من… بد جوری بیقراری می دونم؛ اما دیگه تموم شد،انگار بابا اومده!

به باور دیدنش وارد اتاق شدم، مثل همیشه باز هم رو به پنجره ایستاده و پشتش به من بود، پاهای بلندش را تا عرض شانه باز کرده و در حالی که دست هایش را درون جیبش فرو برده با عطری که از او ساطع بود، با همان بلندایی که در کمتر کسی بود، دلم را، وجودم را، وحتی آهنگ کلامم را به رعشه انداخته بود. بی اختیار صدایش کردم، صدایی که بیشتر شبیه یک‌ ناله بود

– سرو!……
به آرامی به سویم باز گشت و دردمندانه نگاهم کرد و دردمند تر از او من بیچاره بودم که در برابر خود دایی فرخ را دیدم و نالیدم… تمام امیدهایم در کمتر از آنی پر پر شده و ناامیدی مُهری از سکوت ساخته و بر لب های خشکم کوبید‌.تعادلم را از دست داده ونقش بر زمین می شدم اگر به سرعت پیش نیامده ، در آغوشم نکشیده و محکم‌ پناهم نشده بود.در میان آغوشش گریستم، انگار خبر داشت چه اتفاقی افتاده، میرزا همه چیز را برایش تعریف کرده بود.می گریست و بر سینه اش می فشردتم. آغوشش شبیه آغوش سرو من بود.عمیق بوییدمش. خدایا عطر او نیز شبیه سرو بود! خدا رحمت کند کسی را که گفته بود بچه ی حلال زاده شبیه دایی اش می شود…ولی نه!سرو شبیه دایی فرخ نبود، او کاملا خودش بود که فقط کمی مسن تر شده و در میان موهای بسیارش تارهای سپیدی پدید آمده و حالا دیگر سبیل هم داشت.گفتم:

– دایی بغلم کن ، محکم‌ بغلم کن بگذار باور کنم سرو برگشته.

در میان اشک هایی که می پاشیدیم و دردهایی که کشیده و ناله های که برمی کشیدیم آقا میرزا با سینی چای که در دست داشت وارد شد. او هم به مرثیه ی حزن انگیز هجرت سرو آمده بود، او نیز دردمندانه می گریست. سینی چای را گذاشت و رفت. ساعتی بعد در حالی که دایی فرخ با دستانی لرزان آخرین ته مانده ی سیگارش را از درون پاکت بیرون کشیده و محکم به آن پک می زد یک لحظه عمیق نگاهم کرد؛ در عمق چشمانش سیاهی عجیب و دوست داشتنی وجود داشت که بی اختیار مرا به یاد چشمان سرو می انداخت. آخرین دانه ی سیگارش را هم با ولع کشیده ، تمام کرد و ته سیگارش را با فشاری مضاعف بر بستر زیر سیگاری فرو کرده و فشرد و در همان‌حال پرسید:

– چند وقته؟

– چی ؟ چی چند وقته؟

نگاهش به سمت شکمم نشانه شد و گفت:

– بچه، اونو‌ می گم.

خجالت کشیدم و با همان‌رحال خجل و درمانده گفتم:

– زیاد نیست…یک‌ماهه.

آهی کشید و سکوت کرد. دست هایش را بر یکدیگر گره زده و بعد از کمی تفکر پرسید:

– کاری هم کردید ؟یعنی اقدامی، چیزی برای پیدا کردنش.

– دایی هر کاری که از دستمون بر اومده رو انجام دادیم.طفلی بهادر چهار روزه مرتب از خروس خون صبح تا بوق سگ همه جا رو می گرده، همه جا سرزده و هر کاری که لازم بوده انجام داده.حتی پلیس هم درگیر ماجراست. گفتیم شاید خدایی نکرده باز قلبش دچار مشکل شده، بهادر به کلینیکی که اونجا تحت نظر بود هم رفته و با دکترش صحبت کرده،اصلا هیچ‌مورد مشکوکی که نشون بده وضعیت قلبش بدتر از گذشته ها بوده باشه نیست؛ بر عکس دکترش گفته آخرین باری که اونو ویزیت کرده حالش خوب بوده، ولی نمی دونم دایی…دیگه واقعا نمی دونم چی بگم، چیکار کنم، کم آوردم دایی، واقعا دارم کم‌ میارم.

سرم را روی میز گذاشتم و به تلخی گریستم. از جایش بلند شد ، کنارم آمد و مهربانانه شروع به نوازش سرم کرد وگفت:

– غصه نخور دخترم، به خدا توکل کن. درست می شه.

سرم را از روی میز بلند و با همان‌چشمان اشک آلوده نگاهش کردم وگفتم:

– پس کی دایی؟ قراره کی درست بشه؟ الان دیگه چهار روز تمومه که گذشته!

– درست ‌می شه، به خدا که درست می شه. می دونی سرو خیلی امیدوار بود، اینقدر خوشحال بود که حتی نمی تونست روی پاش بند شه!

با تعجب پرسیدم:

– شما این اواخر سرو رو دیده بودید؟
ازش خبر داشتید؟!

– نه، از آخرین باری که دیدمش شاید دو ماهی می گذره، اما تو این مدت مدام با هم در ارتباط بودیم. یادمه یه هفته ی پیش بود که بهش زنگ‌زدم. اتفاقا سر کلاس بود و نتونست حرف بزنه، بعد خودش باهام تماس گرفت. خیلی خوشحال شدم از اینکه ‌می دیدم بالاخره درهای شادی به روی این بچه باز شده، طوری که اینقدر امیدوار و خوشحاله.
از ازدواجشش گفت، از کار جدیدش، از تو‌ ماهی!گفت که همسری داره که کم‌ از فرشته های آسمون نداره .گفت که چقدر عاشقته. می گفت که عشق رو با تو تجربه کرده.اون حتی بعد از گذشت بیست و اندی سال که از مرگ‌ فروغ گذشته بود و اون تا اون روز هیچ وقت حتی نشونی از مزار مادرش نگرفته بود یه مرتبه سراغ مادرشو گرفت، انگار که دلتنگش شده بود، دلش هوای مادرشو کرده بود و گفت تو اولین فرصت با ماهی میایم‌ جنوب. گفت که می خواد سر خاک‌ فروغ بره. خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم و واسه خوشبختیتون دعا کردم. بهش گفتم اون ‌جریان ارثیه هم تموم شده وسهم اونم مشخص شده. گفتم خوش اقبالی سرو، ارزش زمین هایی که به تو رسیده اونقدر بالا رفته که با یه رقم‌ نجومی هم‌ نمی شه حسابش کرد.حتی گفتم پیرمرد وقتی می رفت فقط برای هر کدوم از بچه هاش حدود بیست سی تا شمش طلا گذاشته!
گفتم سهم ‌تو هم‌ محفوظه شمش ها رو میارم زمین هارو باید خودت اقدام کنی واسه فروش.
می دونی ماهی؟ سرو توی زندگیش هیچ وقت آدمی نبود که به مال دنیا دلبستگی یا تعلق خاطری داشته باشه، اما اون روز حس کردم کمی خوشحال شد. بعد فهمیدم این خوشحالیش فقط به خاطر توئه. خوشحال بود از اینکه بتونه یه زندگی رو بهت ارزونی کنه.می گفت فعلا می خوام ماهی چیزی نفهمه، می خوام سورپرایزش کنم، براش یه زندگی بسازم مثل شاهزاده ها! اونطور که لیاقتشه .گفت ماهی به خاطر من از همه‌چی تو زندگیش گذشته دایی می خوام بعد از این تا دنیا دنیاست اون غصه نخوره، عذاب نکشه. گفت می میرم دایی وقتی می بینم ماهی می ره وسط وان‌ حمام‌ می شینه با اون دست های ضعیفش لباس های منو می شوره.

بیشتر از آن‌نتوانست ادامه دهد، زیر گریه زد و بر سرش می زد ومی گریست. اشک هایش، حرف هایش بیشتر دیوانه ام ‌می کرد.نگاه کردم و دیدم حتی گریستنش نیز شبیه گریستن سرو است!به سمتش رفتم، سرش را در آغوش کشیدم و دردمندانه به ساک کوچکی که دایی فرخ آورده بود نگریستم. همان که مالامال از ثروتی انبوه بود، همانی که وقتی آمده بود و رسیده بود که سرو نبود، سرو رفته بود…
****

امروز پنج روز تمام از اجرای حکم مرگ ‌تدریجی ام گذشته. تمام چهار روز گذشته شبیه یکدیگر بوده اند، اما امروز، روز من با شکل دیگری آغاز شد. تنها تفاوتش در آن شد که وقتی چشم باز کردم و مثل هرروز به سمت پل به راه افتاده بودم بابا میرزا جلویم را گرفته و نگذاشت که بروم. پیرمرد می گفت:

– دختر جان از دیشب تا حالا آسمون یه کله داره می باره. قریب نیم متر برف رو زمین نشسته، اصلا امکان نداره بذارم بری. تو امانت سروی، تو شرمندگی اون پسر می مونم به خدا اگه پاتو بذاری بیرون و خدایی ناکرده یه اتفاقی واستون بیفته.

بیشتر از آن اصرار نکردم و دست از پا درازتر باری دیگر درون سلولم خزیدم. روی تختم نشسته و ساعت ها تصاویری از سرو را به نظاره نشستم. با تک تک آن تصاویر حرف زدم، اندازه ی یک دنیا درد دل کردم، یکایکشان را نوازش کردم و بوسیدم و گفتم:

– سرو کجایی ؟
دلم برات تنگ شده!

گفتم که این روزها به شدت احساس خفگی می کنم.
گلایه کردم و گفتم:

_نامرد اگر رفتنی بود چرا تنها؟!
چرا بی من؟!

عکسش را بر سینه ی سوخته ام گذاردم و سخت فشردمش. دوباره نگاهش کردم و بر چشمانش دقیق شدم. انگار یک دنیا حرف در میان چشمان سیاهش بیداد می کردند. حرف هایی بودند…قطعا بودند و وجود داشتند و من ندیده بودمشان،هرگز نشنیدمشان! حرف هایی را که نگفته و رفته بود.اینکه در آخرین شبِ بودن سرو ، وقتی از راه رسیده بود یک طور عجیب ناآرام بود.یادم‌ می آمد که آن شب خیال داشت با من حرف بزند، حرف هایی که مطمئنم خیلی مهم بودند ولی وقتی از بودن بچه با خبر شد، وقتی فهمید پدر شده است از گفتن تمام آن حرف ها سر باز زد و فقط بارها گفت برایم دعا کن ماهی…
چرا سرو آن شب تا صبح نخوابید؟!
هر وقت چشمانم را گشوده بودم دیدم یا در حال راه رفتن بود و یا داشت می گریست. نمی خواستم تا باور کنم آن طور که بهادر می گوید و میرزا تائید می کند رفتن سرو با خواست خودش بوده؛ از طرفی این نوع رفتن را ترجیح می دادم به آنی که حتی تصور کنم‌ برای سروِ من اتفاقی افتاده باشد!
خسته ام…خسته از این که دائم با مشتی افکار یاوه همواره در گیرم.
باور می کنی سرو من؟ دیشب یک لحظه از خواب پریدم و جای خالی ات را که دیدم با خودم گفتم:

– نکنه کار بابام باشه؟
نکنه بابام از تو گور بلند شده اومده تو رو با خودش برده؟!

می بینی عشقم؟حتی مسخره ترین تصورات عالم این روزها برایم جزئی از شاید ها و بایدهایم می شود. امروز صبح وقتی در لابی هتل نشسته و از ممانعت بابا میرزا جهت خروجم کلافه بودم یک لحظه روزنامه ی صبحی را که روی میز بود را برداشتم و چشمم به صفحه ی حوادث آن افتاد. دقیق شدم، مطلبی بود راجع به مفقود شدن یک توریست در یکی از هتل های خارج از کشور که با کشف پلیس متوجه ی وجود مرد آدمخواری شده بودند که در یکی از اتاق های هتل ساکن بوده و با استفاده از توریست هایی که در کشوری دیگر هویت چندان مشخصی ندارند مبادرت به قتل و در نهایت خوردن شکار انسانی خود می کرده است . یک لحظه با خودم گفتم .

– آدمخورها…آدمخوارها…

آنقدر بلند فریاد زده بودم که تقریبا تمام افرادی که در سالن حضور داشتن با چشمانی متحیر نگاهم می کردن. بابا میرزا در حالی که سرش را دائما تکان می داد به سمتم آمده استغفرالله می گفت و کمکم‌ می کرد به اتاقم باز گردم.
پیرمرد بیچاره خودش یک دنیا درد داشت با این حال زیر بغلم را گرفته و تکیه گاهم شد برای بالا رفتن ، در میانه ی پلکان ناگهان فکری شبیه یک جرقه درمغزم پدید آمد و به سمتش بازگشتم، به چشمان فرو نشسته در انبوهی از چین وچروک های صورتش خیره شده و یکباره گفتم :

-بابا میرزا…عمه هما!
چرا تا الان به اون فکر نکرده بودم؟چرا فراموش کرده بودم قهر این زن حتی از اون آدمخوار هم می تونه بیشتر باشه!

پیرمرد آهی کشید، در نگاهش حسی شبیه اطمینان موج می زد چون با تحکم گفت:

– نه باباجون خیالت راحت باشه چون هما خانم دیگه نیست. پیرزن بیچاره همین چند روز پیش فوت کرده.

تعجب بی حدم را که دید خودش بلافاصله ادامه داد:

– البته گاهی به من زنگ می زد و سراغ سرو رو می گرفت. برای اطمینان از احوالش یه بار ندونسته خبر ازدواجتون رو بهش دادم، بیچاره کم مونده بود پس بیفته!به سرو گفتم و متوجه شدم حرفی رو زدم که نباید هیچوقت می گفتم! از اون به بعد هیچ تماسی نگرفت. تا اینکه یه روز یکی زنگ زد ، انگار یکی از آشناهاش بود که اتفاقا ایرانی بود چون زبون مارو خوب حرف می زد، بهم گفت هما فوت کرده و این شماره تنها شماره ای بوده که تو دفترش پیدا شده. ازم‌ خواست اگه آشنایی داره برای مراسم تدفین خبرشون کنم. خواستم به سرو بگم اما بابا درست همون روزی که سرو با خوشحالی بهم مژده ی بابا شدنشو داد اصلا دلم نیومد حال قشنگشو خراب کنم و حرفی بزنم، بهش نگفتم…
***

بهادر بالاخره تماس گرفت؛ با دنیایی از غم و خستگی که در کلامش موج می زد.خسته بود؛ می دانستم از وقتی که سرو رفته بی دریغ حتی قید کار و بار خودش را زده و مرتب در جستجوی او به هر گوشه ای سرک‌ می کشد و هر چه بیشتر جستجو می کند کمتر می یابد اما هربار باز امیدوارانه مطمئنم می کند که عاقبت سرو خواهد آمد و من خجالت می کشم و هزاران بار می میمیرم از شرمش، از اینکه می بینم حال او نیز این روزها بهتر از حال من نیست. می گفت با یکی از دوستانش که کاراگاه پلیس است قرار دارد، گفت که دوستش می تواند کلیدی برای پیدا کردن سرو باشد. هر بار که راه حلی تازه پیدا می کند امید تازه ای در درونم شکل می گیرد .
می خواهم‌ چشمانم را ببندم و یک بار دیگر تو را ببینم. می خواهم‌ هیچ گاه نیاید، نباشد روزی که تازگی آن آخرین صبح در ذهنم بیات وگم شود یادم نرود تا ابد فراموش نکنم‌ چطور وقتی شال گردنت را محکم چند دور ، دور‌گردنت سخت پیچیدم خندیده وگفته بودی:

– وای ماهی ، چته؟ داری خفم می کنی!

محکم‌تر می پیچیدم و مرتب اصرار می کردم .

– مبادا یه لحظه هم از دور گردنت بازش کنی .

می خواستم هر طوری بود جای دندان هایم را که آن چنان‌ بر سپیدی گردنت نقش بسته بود را پنهان کنم .
خندیدی وگفتی :

– ولش کن بابا ، بذار همه بدونن با چه کوسه ماهی زندگی می کنم.

لجم‌ می گرفت و باز دوباره وحشیانه تر گازت می گرفتم.
حرف هایم با سرو تمامی نداشت ، تمام هم‌ نخواهد شد، تا ابد زندگی من همین خواهد بود،سهم من از زندگی کردن ونفس کشیدن همین مقدار خواهد بود؛ این که ساعت های باقی مانده از عمرم را بنشینم و فقط با تو حرف بزنم، با تو ، خیال تو ، رویای تو…
صدای زنگ تلفن من را از دنیای سروم بیرون کشید. به سرعت گوشی را برداشته و نگاهی به شماره ای ناشناس کردم. با حسی مبهم جواب دادم:

– بله بفرمایید؟

– الو ….الو … ماهی صدامو می شنوی؟
منم‌ سهیلا….

بر خود لرزیدم. آن چنان از خود بیخود شدم که گوشی از میان دستان بی جانم سر خورد و در میان دامنم سقوط کرده و همان جا فرو نشست.تماسش قطع شد.نمی دانستم چه باید می کردم ، چه می گفتم، اویی که هنوز هیچ نمی دانست، زمانی که می رفت با اطمینان از خوشبختی ام گفته و او مطمئن رفته بود. چگونه می توانستم به او بگویم “سهیلا دیدی یک باره زندگیم‌چطور زیر ورو شد ”

چطور می گفتم پنج شبانه روز است که از سرو بی خبرم وهنوز هم زنده ام و نفس می کشم!
آیا می توانست باور کند؟سهیلایی که وقتی می رفت در دلش کوهی از درد داشت غم عشقی سر به مهر و خاموش، زخمی ناسور از یک عشق بی فرجام را وبال قلبش کرده و رفته بود تنها به این باور دلخوش بود که ماهی او به آرزوهایش رسیده و برای او که مهربان ترین بود همین کافی بود.
نه سهیلا نمی توانم بگویم! هرگز هم نخواهم گفت!آخر دانستن دردهای من برای تو که دیگر کنارم‌نیستی و در فراسوی فرسنگ ها راه پر فاصله ایستاده ای و فقط از دور می توانی مرا احساس کنی ، گفتن دردهایم تو را چه سود خواهد بود جز اندوهی که هر گز نمی خواهم برای تو باشد ؟
می دانم سهیلا، در غربت که باشی سنگینی تمام دردها هزار برابر عذاب آور تر وکشنده تر خواهد بود،طوری درمانده می شوی که اگر بشنوی عزیز راه دورت سر درد دارد تو آن را سرطان می بینی!
مرا ببخش دوست خوبم، ببخش! چون حقیقت را از تو پنهان ‌می کنم، چون هرگز خوشحال نیستم و وقتی با تو حرف می زنم فقط ادای آدم های خوش بخت را در می آورم.
یک بار دیگر زنگ‌زده ،به سرعت جوابش را دادم آن هم در حالی که می خندیدم و اشکم بی صدا با هر واژه ای دروغین که از خوشبختی هایم می گفتم فرو می چکید. فهمید که گریه می کنم، گفتم اشک هایم از شوقیست که دارم، از منتهای خوشبخت بودنم، از بودن در کنار سرو و از اینکه صدایت را پس از آن همه دلتنگی می شنوم…
اندازه ی یک دنیا حرف برایش داشتم! از برفی که از دیشب باریده و آنچنان شهر را سپید پوش کرده و من‌ هنوز حتی آن برف را ندیده بودم، در حالی که برایش تعریف کردم:

– وای نمی دونی سهیلا چه کیفی داشت برف بازی منو سرو! امروز ساعت ها با هم برف بازی می کردیم ، آدم برفی درست کردیم ، خلاصه جات خالی بود عشقم کلی خوش گذروندیم.

نازنینم چه راحت باور می کرد و می گفت:

– همینطور ‌شاد باش ماهی. فقط مواظب پسر ما باش تو رو خدا برف بازی تو این هوا با یخ بندون بعدش یه وقت خدایی نکرده یه اتفاقی واسه بچه نیفته!

– نه سهیلا خیالت راحت باشه سرو همه جوره حواسش به ما هست، به هردوتامون، اصلا از وقتی شنیده بابا شده حالش یه طور عجیبی خوب شده و تغییر کرده… باور می کنی سهیلا، انگار یه مرتبه دیگه قلبشم خوب خوب شده !

– اسم بچه چی ماهی؟
هنوز اسمی واسه عزیز دل من پیدا نکردین؟

بغض یک لحظه راه گلویم را بست؛ چه طور می گفتم از زمانی که سرو دانست بابا شده و رفته بود فقط چند ساعت بیشتر طول نکشیده!چطور می گفتم عمر آن دقایق آنچنان کوتاه و ناپایدار بود که ما حتی نتوانسته بودیم‌جشن آمدن این طفل معصوم را بگیریم!
چه خوب شد که منتظر جوابم نماند و خودش با خوش حالی گفت:

– بذارید فربد! اسم پسرمونو بذارید فربد به معنی نگهبان خوشبختی ، که تا ابد با حضورش نگهبان تموم خوشبختیتون باشه، هم قشنگه هم پر معنی، هم‌ به اسم باباش میاد ، گوش بده سروبد، فربد…سروبد ، فربد…

مدام ‌با خودم تکرار می کردم.

-فربد …فربد …پسرم فربد.

بعد از حرف زدن با سهیلا احساس می کردم کمی سبک شده ام، چقدر قشنگ بودند تمام آن دروغ هایی که گفته بودم و انگار حالا دیگر خودم هم باور می کردم که تمام آنها راستی راستی وجود داشته و جزیی از خاطرات من و سروند!دستم‌را روی دلم گذاشتم و در حالی که با موهای سیاه پسرم بازی می کردم گفتم:

– شنیدی پسرم؟ اسم تو فربده…فربد!

مدتی نگذشته بود که بابا میرزا آمد؛ با سینی که در دست داشت و یک کاسه سوپ در میان سینی بود اصرار می کرد کمی بخورم، نمی توانستم آن همه زحمتی را که کشیده بود را نادیده بگیرم.با پا دردی که داشت سینی را برداشته و تا آنجا آمده بود! دلم سوخت و چند قاشق از آن سوپ را خوردم، نه به خاطر خودم، احساس می کردم آنکه تنها یادگار سرو برایم بود، گوشت وخون او، نفس او بود، که در درونم به بار نشسته و با وجود آن کوچکی بی شک قلبی داشت که می تپد تنها یادگار عشقم ! عشقی که تا پای جان باید از او محافطت می کردم به آن احتیاج دارد. چند دقیقه ی بعد وقتی بابا میرزا کاسه ی خالی را برداشته ومی رفت گفت:

– امشب شب جمعه است، مسجد محله دعای کمیل داریم، نذر کردم اگه عمرم کفاف بده چهل تا شب جمعه رو تو مسجد محله دعای کمیل بخونیم، امشب همه با هم دعا می کنیم بابا، دست هامونو رو به آسمون بلند می کنیم…خود آقام امیر المومنین مظلوم ترین مرد خدارو واسطه می کنیم به درگاهش برای بر گشتن سرو ، و سلامتی اون دعا می کنیم.
تو هم دعا کن دخترم…
دعا کن…

دست های چروکیده اش را روی چشمان بی فروغش کشید تا تری مختصری از قطره اشکی را که در لا به لای چروک های اطراف چشمش رفته و گم شده بود را پاک کند.بی صدا به سمت در راه افتاد و در آخرین لحظه چشمش بر روی ساک کوچکی که در گوشه ای بود افتا.د با دیدن آن یاد دایی فرخ افتاده و پرسید:

– راستی بابا، فرخ خان کی تشریف بردن؟

– همون دیشب بابا.نمی دونم دیشب یهو چطور یه مرتبه اونقدر ناآروم شد و گفت دلم شور می زنه. فکر می کرد شاید سرو جنوب رفته باشه سر خاک مادرش ، گفت می رم و خیلی زود بر می گردم.
****

هنوز دقیقا نمی دانم چند ساعت است که چشم گشوده ام اما در حالی که سرم را بر بالشِ مملو از رایحه ی سرو گذارده و چشم به ساک قهوه ای کوچک کنار اتاق دوخته ام زیر لب گفتم:

– تو روحت ستاره اشراقی، خدا لعنتت کنه ، کاش اون روز همچین زده بودم تو دهنت که گُه بالا میاوردی!

یادم نمی رود آن روزی را که دبیر شیمی یک مرتبه کتاب را بست وگفت:

– دیگه تا همین جا کافیه، احساس می کنم بیشتر از این اگه ادامه بدیم عین اینه که یه میخ آهنی برداشتم به زور تو سنگ فرو می کنم. این یه ربع آخر مفت چنگتون برید حالشو ببرید.

همه آنقدر خوشحال شدند که قبل از اینکه حتی فرصت پیدا کنند کتاب ها را ببندند به سمت میز سوم جایی که محل نشستن و جولانگاه عرصه ی ستاره بود چرخیدند و مثل مگس های هار و گرسنه دور ستاره جمع شده و با ولع پرهایشان را باز کرده و چشمانشان که تا بالا ترین حد از گشودگی بود را به دهان او دوختند. کاملا شبیه مگس بودند!… حتی صداهایشان هم شبیه ویز ویز کردن مگس ها بود تا ادامه ی بحث داغ ستاره را که آن روز از صبح اول وقت آغاز کرده بود را بشنوند.دخترکانی که در آن زمان کماکان شانزده ، هفده سال بیشتر نداشتند آن چنان آب دهنشان از گفته های ستاره و شنیدن ماجراهای عشقی او جاری شده بود که دلم می خواست یک مگس کش برداشته و تک تک آنها را له وخفه می کردم!
ستاره یکسره حرف می زد، از مدل ماشین بابک، مارک و برند های خاص لباس های او، خانه ی شاهانه و منطقه ای که او در آنجا زندگی می کرد، از اینکه بابای بابک یک میلیاردر با نفوذ و پر قدرت است! از سالی چند بار سفرهای خارجه، حتی قیمت ساعت مچی و کمربند بابک را هم ضمیمه می کرد!
مریم پرسید:

– ستاره به نظرت این همه ثروت می تونه خوشبختی بیاره؟

ستاره پشت چشمی نازک کرد و در حالی که نوک تیز دماغش را بالا گرفته بود نیشخندی زد وگفت:

– من که تنها با اینا احساس خوشبختی دارم.

غمی مبهم در چهره ی سبزه نمکی مریم نشست. آهی کشید وگفت:

– پسر عموم دو ساله که خاطرخوامه، تازه از خدمت برگشته، هیچ کدوم از این هایی رو که تو می گی نداره، ولی منو دوست داره منم دوستش دارم .

ستاره با لوندی چنگی میان گیسوان تابدارش انداخته و گفت:

– برو بابا دلت خوشه!
شکم گشنه چی می فهمه عاشقی کدومه؟ مردی که پول نداره دو روز دیگه وقتی خرش از روی پل رد شه، وقتی هنوز شکمت درست وحسابی بالا نیومده صاحبخونه میاد و می گه یا به فکر جا باش یا اضافه کردن کرایه خونه، اونوقت راست راست می ایسته جلوت نیگاه می کنه تو چشمت می گه کله پدر هر چی عشق و عاشقیه ، سگ …

صدای شلیک خنده آن چنان در کلاس پیچید که دبیر سرش را از میان اوراق بلند کرد وگفت :

– هییسسسس.

طفلی مریم آنچنان سرخ و چشمانش پر از غم شده بود که زیر لب گفت:

– پس یعنی اونی که نداره نباید هیچ وقت عاشق بشه؟
اونی رو که هیچی نداره رو نباید هیچ وقت دوست داشت؟

کاش می شد ستاره امروز یک بار دیگر پیدایت می کردم گردنت را در میان پنجه هایم ‌می فشردم و بعد سرت را گرفته تا انتها داخل آن ساک فرو می کردم با تمام خشم و نفرتی که داشتم می گفتم:

– نگاه کن کثافت!خوب نگاه کن لعنتی! اینا همش پوله، طلاست، بهترین ماشینه، خونه، خوب تماشا کن! همه چیز هست اما عشق نیست ، عشق رفته دیگه وجود نداره! بدون عشق کدوم یکی از این ها می تونه آرومت کنه؟ اون نگاه کردن ها، نوازش ها، اون بوسه ها، اون دل بردن ها، ناز کردن ها و ناز خریدن ها، اون همه عاشقونه های قشنگ صدایی رو که تو کل دنیا فقط یه نفر می تونه داشته باشه، نگاهی که فقط خاص اونه،حتی صدای پاهاش هم نمی تونه مانندی داشته باشه رو با کدوم یکی از این شمش ها می تونی بدست بیاری؟

یادم نمی رود وقتی دایی فرخ با عجله و شتابان حاضر می شد تا هر چه سریع تر بازگردد و وقتی برای چندمین بار با چشمانی که انباشته از درد بود نگاهم کرد ،گفته بود :

دایی جون مواظب خودت ، مواظب بچه باش .

یک بار دیگر اشاره به ساک کرده و گفتم:

– دایی تو رو خدا این ها رو هم ببر.حالا که دیگه سرو نیست هیچ کدوم از این ها رو نمی خوام. نه اینها و نه اون زمین هارو .

بر گشت و بر پیشانی ام بوسه زد.لب هایش خشک خشک بود!در حالی که در میان آهنگ صدایش یک دنیا غم خانه کرده بود گفت :

– دایی این حق توئه.این ها همه متعلق به همسر و فرزند سروه. من نمی تونم اون‌چیزی رو که حق مطلق اون طفل معصومه رو ازش دریغ کنم.

این آخرین جملاتی بود که گفت و رفت.

امروز حتی دیگر پایین هم نرفتم. می دانستم بابامیرزا باز هم از رفتنم ممانعت خواهد کرد. این تنهایی با این حجم ‌از دردی که دارم به شدت دیوانه ام‌ می کند؛ می نشینم و ساعت ها می گریم!
امروز بهادر به دیدنم آمد، نمی دانم‌چرا خیال می کردم که او نیز دیگر بی خیال ماجرا شده و سرو را فراموش می کند.نمی دانم چرا با خود اندیشیده وگفتم بهادر دیگر مثل قبل تر ها نیست، نکند چیزی می داند و به من نمی گوید؟!
امروز شنیدم که باز هم می گفت :

– من دارم مطمئن میشم که سرو اتفاقی براش نیوفتاده. فقط قطعا دلیلی داشته واسه رفتنش، شاید از موضوعی رنج می برده، مثلا یه نوع بیماری روحی یا عاطفی که نیاز به رفتن داشته…رفتن و تنها موندن رو انتخاب کرده…
حداقل واسه ی یه مدت.

حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. در دلم می گفتم:

– خفه شو بهادر!
دیگه بسه ، کافیه این فلسفه بافی های احمقانه ات رو بذار در کوزه!
تو از سرو من چه می دونی؟
تو اونو چی فرض کردی که انقدر راحت در موردش می گی و بی رحمانه قضاوت می کنی؟
کاش می دونستی تنها چیزی که می تونه ما رو از هم جدا کنه مرگه بهادر فقط مرگ‌!
اگر سرو برنگرده پس بدون اون دیگه زنده نیست!
گاهی از خدا نمی ترسم و احساس می کنم تو بهادر دستی توی این ماجرا داری…
تو از یه چیز هایی باخبری….

بعد که بهادر رفت نشستم گریه کردم. من‌حتی برای بهادر نیز هنوز می گریم! از اینکه هر چه پا به پایم می دوید و آنقدر خودش را وقف و درگیر زندگی من کرده و من باز ناجوانمردانه او را محکوم می کنم! چشمان ریز و خسته اش یک لحظه هم از نظرم گم‌ نمی شوند .آن همه گذشت، آنهمه معصومیت و بخشش را در هیچ کجای دنیا جز چشمان بهادر نمی توان یافت!
در رسیدن صبحی که چشم‌ باز کرده و قبل از اینکه هنوز به طور کامل پلک چشمانم‌ گشوده گردد فقط نالیدم‌ خدایا یک هفته شد! پس چرا هنوز سرو نیامده؟ چرا هنوز زنده ام؟!
دیگر باورم‌ می شد که سرو رفته و دیگر هرگز نخواهد آمد.تصمیم‌ عجیب آن روز من‌ پایان دادن بر تمام رنج هایم بود.شیطان در تک تک سلول های بدنم رخنه و قدرت هر گونه تفکری جز اینکه باید بروم را از من سلب کرده بود. خیال داشتم بر احمقانه ترین تصمیم عمرم‌جامه ی عمل بپوشانم. گفتم می روم بالای پل، یک لحظه چشمانم را می بندم، هم خودم و هم این بچه ی خرد و بی گناه را خلاص می کنم! مگر چقدر درد داشت؟چقدر وحشت داشت؟ اصلا چقدر شجاعت لازم بود؟
من در آن شرایط ویرانگر کشنده مستعد وحشتناک ترین تصمیمات زندگی ام بودم، رفتن و بریدن و خاتمه دادن!…
با تصمیم‌ احمقانه ای که گرفته بودم بلند شدم و بهترین لباسم را پوشیدم، قشنگ‌ترین شالم را، همان‌که سرو خیلی دوستش داشت را نیز بر سر کردم و بعد از هفت روز شانه برداشته و بر گیسوانم شانه می زدم و می گریستم و حتی لب هایم را به سرخی رژی گلگون ساختم. با خودم گفتم اگر رفتم اگر سرو آنجا باشد بگذار ‌مرا زیبا ببیند، زیباتر از همیشه!
به سمت پل راه افتادم. خوشبختانه بابا میرزا نبود که مانعم‌ باشد. به سختی بر توده ی انبوهی از برف ها قدم می گذاشتم و پله های آهنی پل را یک به یک در نوردیده و وقتی بالای پل رسیده بودم به شدت نفسم به شماره افتاده بود.
کنار نرده های پل ایستاده و از آن بالا تا دور دست ها را تماشا کردم.شهر یک پارچه در پوششی سپید فرو رفته بود.شهر من آخرین قربانی کفن پیچ حوادث تلخ دورانم بود. هیچ‌چیز بر من اثر نداشت، حتی سرما. دیگر حتی از هیچ چیز نمی ترسیدم.در باور اندیشه ی رها شدن زیر لب تکرار کردم:

– پسرم منو ببخش ، دیگه نمی تونم ، بیشتر از این نمی تونم ادامه بدم. پسرم می بینی؟ بالاخره کم آوردم! یه جایی مجبور به تموم کردن شدم…
فربدم مامانتو ببخش به خاطر اینکه نتونستم مراقبت باشم…

سرم را رو به آسمان گرفتم و رو به خدا نالیدم:

_ خدایا می بینی امروز چقدر درمونده شدم؟ چقدر ناتوانم؟ خدایا تو منو ببخش! بنده ی گناهکارتو عفو کن! حالا که دیگه تموم درها به روم بسته شده و هیچ امیدی نیست اجازه بده تا برم، تا نباشم، خدایا تو شاهدی دیگه نمی تونم، بیشتر از این تحمل ندارم، صبرم تمومه.

صدایی دلنشین در میان هق هقم که روبه زوال می رفت پیچید و گم شد…
هق هقم در میان آهنگ دل نشین کلامش و بی تاب بودم در گرمای بی حدی از دستانی مهربان که از پشت سر شانه ام را گرفته وعاشقانه صدایم می کرد .

– ماهی مامان جون الهی دردات تو سرم بیاد این چه حال و روزیه مادر؟

با ناباوری برگشتم.سینه ام‌ می سوخت وقتی ناباورانه چند بار صدایش کردم تا باور کنم آن که در مقابلم ایستاده محکم خودش را در میان چادر سیاه رنگش پیچیده و صورت زیبایش مثل تکه ای از ماه در میان حجابش سرک می کشد، او که می گریست ، چشمانش مهربان بود و آهنگ کلامش دوباره همانطور شده بود که می خواستمش، که دوستش داشتم و دیوانه اش بودم مادر بود!دوباره ماهی کوچکش شدم و در میان دست هایش رفته و می لغزیدم ، می سریدم، گم ‌می شدم ، می مردم و باز دوباره زنده می شدم. با تمام وجود احساسش می کردم‌!حتی عمیق تر از قبل ترها!چون‌خودم نیز مادر بودم!
باورم‌ شد اینکه شنیده بودم فقط باید مادر باشی تا مادر بودن را باور کنی… باورم شد که‌مادری دارم ! که او هست ! که با او دنیایم تمام‌ نخواهد شد، ادامه خواهد داشت!
در میان انبوه برف های روی پل نشستیم. یک گوشه از چادرش را باز کرده و مرا درون خود فرو کرد.در میان گرمای بی حد تنش جان‌ می گرفتم سرم را روی سینه اش گذاشتم. داشت گریه می کرد؛ تند تند می بوسیدتم ناله می کرد و یک لحظه دست از گریستن‌ بر نمی داشت.می دانست بی تابش شده ام، می دانست هیچ وقت طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم، نمی خواست بیشتر از آن درد بکشم. دیدم که دستش به سمت شکمم روانه شد و با مهربانی دستش را روی شکمم قرار داد و شروع به نوازش کردن همان‌نقطه کرد. انگار طفلم را نوازش می کرد، انگار می دانست مادر شده ام، می دانست که آن روزها چقدر تشنه ی محبت بودیم ، همه چیز بود !
من ، پسرم ، مادر، فقط سرو نبود!
جای خالی سرو در آن دقایق آتش می شد و قلبم را می سوزاند. آهسته گفتم:

– مامان‌ سرو ….

پیشانی ام را بوسید و گفت:

– پیداش می شه، اونم میاد به امید خدا.

– مامان منو بخشیدی؟

– بخشیدم دخترم بخشیدم.

– سرو رو چی ؟ مامان دیگه‌ ازش متنفر نیستی؟ می تونی دوستش داشته باشی؟

– دوستش دارم‌ دخترم ، دوستش دارم‌ همتونو دوست دارم، هر سه تا تون.

راه بازگشتن از پل وقتی که دیگر تنها نبودم، که مامان‌ بود وقتی تا آن حد نگرانم بود و با شهامت از ما محافظت می کرد برایم هزار بار آسان تر شده بود!
**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x