وقتی همه چی کامل شد، پوشهرو گرفتم که بعد فروشنده، با کمی گشتن کلید رو از توی کیفش بیرون آورد و به دستم داد.
– مبارک باشه.
تشکری کردم و فوری خواستم جیم بزنم که املاکیه گفت:
– به هردو تبریک میگم! نیازی هست منم همراهتون بیام یا خیر؟
بیحال یه تای ابروم رو بالا انداختم.
– کجا؟
– برای چک کردن خونه.
اصلا حواسم به اونجاش نبود! دوانگشت سبابه و شستم رو به ریشم کشیدم و جواب دادم:
– نیازی نیست آقای صالحی هم بیان. اگه مشکلی داشته باشه خودم برطرف میکنم.
فروشنده نچی کرد.
– اینجوری نمیشه آقای کیانی. این وظیفهی بندست که اگه موردی باشه برطرف کنم.
بی حوصله و پرخاشگر دستم رو تکون دادم.
– گفتم که نمیخواد. ممنون ازتون!
متعجب حرفی نزدن که از مغازه بیرون زدم.
نفسم رو به بیرون فرستادم و منگ به سمت خونهی جدیدم به راه افتادم.
اصلا حوصلهی پیاده روی نداشتم اما هیچ پولی توی جیبم نبود و هرچی داشتم توی کارت بود.
اون پولی هم که از طریق فروش خونه به دست آورده بودم رو هم نمیخواستم به پای ماشین خریدن هدر بدم.
برای اینکه سالم به خونه برسم، برای مقدمه نامحسوس یه ماش تریاک از توی جیبم بیرون آوردم و توی دهنم گذاشتم.
تلخیش مثل زهر بود اما تا خونه آرومم میکرد!
آروم مکیدمش. پوشهای که داخلش قراداد بود رو زیر بغل زدم و سرعتم رو بیشتر کردم.
مثل اینکه همون یه ذره تریاک، کمی از دردی که به سراغم اومده بود رو تسکین داده بود. نمیخواستم اینجوری زندگی کنم اما دیگه دست خودم نبود!
هرکار میکردم نمیتونستم این کوفتی ها رو کنار بذارم و برگردم به روال عادی زندگی!
من خیلی وقت بود که همه چیم نابود شده بود. دیگه هیچی برای از دست دادن نداشتم…
تندتر از قبل سه خیابون آخر رو هم رد کردم که بالاخره به کوچه موردنظر رسیدم؛ داخل کوچه پیچیدم و جلوی دومین در ایستادم.
خونهی کلنگی، توی محله و کوچه خیابون کلنگی! با تلخند کلید رو توی در انداختم.
تریاک تقریبا توی دهنم آب شده بود و دیگه اثری ازش نبود. در رو هل دادم و رفتم داخل.
حیاط کوچیک درب و داغونش حالم رو گرفت.
با نچ نچ جلوتر رفتم و تنها در فلزیای که گوشهی حیاط بود رو باز کردم.
با کفش رفتم داخل و تنها لامپی که وسط پذیرایی بود رو روشن کردم.
با دقت اطرافم رو از دید گذروندم.
حدود هفت هشت متر بیشتر نبود. روبهرو هم یه آشپزخونه فسقلی به چشم میخورد و سمت چپ هم یه در که سرویس بهداشتی بود.
به شدت دلگیر و نمور بود و حتی یه پنجره هم قرار نداشت. البته تقصیر کسی نیست! با پولی که خرج کردم، بهتر از این گیرم نمیومد.
موهام که از هر زمان دیگه ای بلندتر شده بودن و نزدیک شونههام بودن رو توی مشتم گرفتم.
باید هرچه زودتر وسایل شخصیم و چهارتا تیر و تخته ای که هنوز داشتم و بند و بساطم رو میاوردم اینجا.
یه حموم هم حتما باید میرفتم و از این چرک بودن در میومدم.
درسته یه معتادی شده بودم که دیگه هیچی برای از دست دادن نداشت و دیگه حتی نمیتونست سرکار بره، اما اونقدری حقیر نشده بودم که مثل گداها بگردم و بوی گندم همه جا رو برداره!
قلنج انگشتهام رو شکوندم و با دیدن آینهی نصفه نیمه ای که روی طاقچه بود، بی هوا نزدیکش شدم. دستم و دو طرفش گذاشتم و به تصویر خودم خیره شدم.
به راحتی متوجه کدر بودن چشمهام شده بودم. دیگه خبری از اون برق همیشگیشون نبود!
صورتم کمی به استخونی میزد و موهام و ته ریشام که چندوقتیه به ریش تبدیل شده بودن، سنم رو بیشتر نشون میدادن.
و امان از کبودی زیر چشمهام و رنگ پریدگی صورتم! منی که همیشه بدم میومد چهرهم ذرهای بی فروغ به نظر برسه، حالا درست مثل یه افسرده دیوونه به نظر میرسیدم!
با صدای درینگ گوشیم، نگاهی به صفحهش انداختم.
(ساعت چهار وقت محضر داریم. دیر نکنی!)
پوزخند غلیظی زدم. هرچیزی رو یادم میرفت، این یه مورد رو فراموش نمیکردم!
من امروز برای همیشه از اون زن عوضی خلاص میشدم. از باعث و بانی مشکلاتم!