امن ترین نقطه ی دنیا آغوش مادر است او که باشد حتی اگر اندازه ی تمام دنیا غم داشته باشی حس می کنی کسی به کمکت آمده است تا به قیمت سبک کردن تو سنگینی آن بار گران را عاشقانه از دوشت بردارد و در میان دل خودش جای دهد.
نوازش های او آرامم می کرد و به یادم می آورد که بیشتر از یک هفته است که این موهای درهم و این دستان خسته در حسرت نوازش هایی که دیگر نبود چقدر تشنه و بی تاب بودند. شبیه ماهی شده بودم که مدت ها بر کف سخت زمین افتاده و در دقایق اول آنقدر تقلا کرده و خود را بر بستر سخت زمین کوبیده که در مدتی بعد فقط یک جسم بی جان که دیگر توان هیچ حرکتی را نداشت باقی مانده بود ، که از او و تمام وجود نا امیدش تنها دو چشم درشت و بی فروغ مانده که خیره بر راهی است که شاید عاقبت یکی از راه برسد که به لطف دستان پر مهرش جسم دردمند و تن خسته و زخمی اش را بردارد و یک بار دیگر درون آب اندازد .
سینه ی مادرم ، آغوش گرمش، بستر آبی از حیات بود که ساعت ها درونش رفته و غوطه ور بودم. سرم را تا بی نهایت درون سینه اش فرو کردم، حتی بوی مطبوع شیری را که در کودکی ام سیرابم می کرد یک بار دیگر در مشامم جاری شد؛ در همان حال گفتم:
– مامان باور می کنی منم خوشبخت بودم؟ نکنه مامان ، نکنه نفرینم کرده بودی! نکنه تیره روزی امروزم حاصل اون روزی بود که تنهات گذاشتم و رفتم آهِ توئه مامان!نکنه همون آه شعله شد افتاد میون خرمن عشقم زندگیمو سوزوند ، نیست و نابودم کرد!نکنه….
دلش لرزید؛ او حتی توان شنیدن آن اعترافات هولناک را نیز نداشت!رنجی که می کشید را از لرزش درونش و از اشکی که یکباره بر گونه اش جاری شد یافتم، در همان حال گفت:
– هیج وقت ماهی ، خدا می دونه هیچ وقت نمی خواستم روزگارت این طور بشه…در عوض همیشه، حتی اون وقت هایی که دلم برات تنگ می شد ک، همون وقت هایی که یواشکی دنبالت می افتادم و از دور یه گوشه پنهونی فقط تماشات می کردم تا بلکه رفع دل تنگی هام بشه، تو تموم لحظه هایی که نبودی، حتی اون روزی که ساکت رو برداشتی و رفتی پشت سرت آیه الکرسی و هفت قل هو الله خوندم و به هفت جانب فوت کردم. از ته دلم برات دعا کردم تو راه عشقی که انقدر عاشقونه توش پا گذاشتی پیروز باشی.
– پس چرا مامان؟
چرا یه مرتبه همه چی زیر ورو شد ؟
سرو خیلی مهربون بود! اون حتی راضی نبود خار تو پام بره! چی شد که رفت ؟!
چی شد که انقدر تو برزخ ندونستن جون می دم و دیگه نمی دونم باید چی کار کنم؟
– بر گرد ماهی ، دیگه وقتشه.. باید با من برگردی.
فریادی که بیشتر شبیه ناله ای روبه خفگی بود مرا همراه خود ازمیان آغوشش کنده و گفتم:
– نه ، نه مامان نمی تونم!
از من نخواه زندگیمو ول کنم و بذارم برم. اگه سرو بر گرده؟! اگه بیاد و ببینه من نیستم ، رفتم ، اون وقت چی ؟
آهی کشید وگفت:
– یادت رفت ماهی؟
تو همین امروز می خواستی بری!
همون جا بالای پل ، اگه همون وقت نرسیده بودم بازم به این فکر کرده بودی که اگه سرو برگرده، اگه بیاد و ببینه نیستی چی؟
خجالت کشیدم. چرا تا آن حد از کاری که هنوز هم به درستی نمی دانم آیا به راستی قدرت انجام آن را داشتم یا نه شرمنده بودم؟
هیچ پاسخی نداشتم.دوباره گفت:
– دیگه اینجا موندنت صلاح نیست دخترم.تو دیگه تنها نیستی، غیر از تو یه بچه هم وجود داره که هردوتون نیازمند مراقبت و امنیت هستید.حالا دیگه من مسئول حفظ و نگهبانی از تو و اون طفل معصومم.به این فکر کن دخترم اگه سرو بر گرده ببینه تنها بودید و بی پناه اون وقت چی؟
– مامان یادته وقتی تو شبای امتحان درس می خوندم بعدش کتاب رو می گرفتی شروع به پرسیدن ازم می کردی و وقتی تموم می شد با تموم اطمینانم بهت فقط می پرسیدم مامان خوب بود؟ بلد بودم؟
تو یه جوری بهم می گفتی که دخترم عالی بود که مطمئن مطمئن می شدم همه چی مرتبه.آرامشی که تو بحرانی ترین لحظات زندگیم از تو می گرفتم بهم یه حس خاص می داد. یه نوع حس باور و اعتماد…
الانم همینطوره مامان، با همون اضطراب ها و دلهره های بچگیم تو سخت ترین شب امتحانم آزمون زندگیم ازت می پرسم مامان، یعنی سرو بر می گرده؟ اون میاد ؟
سرم را بوسید و با اطمینان گفت:
– میاد دخترم…میاد.
با اطمینانی که به من داد قانعم کرد که بازگردم. ملتمسانه از او خواستم که اجازه دهد که فقط آن شب را برای آخرین بار در آشیانه ی عشقم بمانم و به او قول دادم که با او باز خواهم گشت. بلند شد تا برود؛ وقتی می رفت گفت :
– حاضر باش فردا صبح با یه ماشین میام دنبالت. آمنه رو هم با خودم میارم برای اینکه کمک کنه وسایلتو جمع وجور کنیم.
در حالی که آخرین لقمه از غذایی را که مطمئن بود اگر برود محال است لب بزنم را در حلقم فرو کرد و سپس با اطمینان برخاست و در حالی که چادر سیاهش را روی سرش می کشید گفت:
– خیلی خوب دخترم دیگه سفارش نکنم خسته ای امشب رو خوب استراحت کن تا فردا که بیام.
پیشانی ام را بوسید و در حالی که با مهربانی آخرین نگاه نگرانش را تقدیم شکمم میکرد و لبخندی پر از درد بر لب داشت رفت.
در کمد را گشودم، چمدان سرو آنجا بود؛ یادم آمد از آن چمدان چقدر خاطره داشتم! با دلی خونبار چمدان را برداشتم، روی تخت گذارده، درش را باز کردم و تمام موجودی من از تمامی وجودم که دیگر تهی شده بود در آخرین نگاه های حسرت بارم خلاصه شد، آن را هم فدای چمدان سرو کردم. دستانم می لرزید، ناله ای کردم و در چمدان را گشودم، خالی بود از تمام بودن ها و پر بود از سرود رفتن حماسه ی تلخ جدایی در راهی که سرو رفته بود .حتی نیازی به چمدان نبود!چمدان او مانده بود تا تنها یادگار او از تمام داشته هایش برای من باشد.
نه سرو ! بودن این چمدان در اینجا تو دهنی برای حرف مفتی است که می گویند تو با خواست خودت رفتی. می دانم سرو اگر رفتنی بودی، اگر طالب جدایی بودی، مثل همیشه، مثل هر بار رفتنت، چمدانت را هم با خودت می بردی
ناگهان شکی عجیب حقیقتی مطلق افکارم را در هم پیچید. دست هایم را درون چمدان به دنبال مدارک سرو روانه کردم… چشمانم می دیدند و تائید می کردند که هیچچیز درون چمدان نیست اما دست هایم در عین ناامیدی باز هم امیدوارانه در کف چمدان به جستجو در آمده بودند. در جستجوی آنی که هرگز نبود. دستان لرزانم را در میان موهایم برده و در حالی که از شدت تاثری ویرانگر بر آنها چنگ می زدم گفتم:
– نیست…نیست…خدایا مدارک سرو هیچ کدومشون اینجا نیست! مطمئنم اینجا بود… همیشه اینجا بود شناسنامه اش پاسپورت و…….همه همه اینجا بودن!
پس کو کجاست؟!!
با ناامیدی زیپ کوچک درون چمدان را گشودم.هیچ کدام از مدارک سرو آنجا همنبود!
تنها شناسنامه وکارت ملی من بود و یک نامه…
نامه ای از سرو!…
احتمالا آخرین نامه ی او بود، آخرین حرف هایش که حتی جرات گشودنش را نداشتم.می ترسیدم بر خلاف همیشه شود که می گویند بی خبری از بد خبری کشنده تر است. انقدر می ترسیدم که حاضر بودم اصلا آن را نخوانم. ترسی مفرط و دلشوره ای عجیب دردرونم بیداد می کرد. مرتب با خودم تکرار می کردم:
– اگه چیز بدی توش نوشته شده باشه چی ؟ اگه خبر بدی باشه که من هیچ وقت انتظار و طاقت شنیدنش رو نداشته باشم که نتونم تحملش کنم اون وقت چی؟
ساعتی گذشته بود و در حالی که هنوز جرات باز کردن نامه را نداشتم همینطور نشسته و فقط به تکه کاغذی که همان جا درکف چمدان باقی بود و اگر گشوده می شد قطعا جواب تمام نادانسته هایم می بود زل زده بودم.نیرویی مرموز مرا به سمت آن می کشید و پس از آن گرفتگی سختی در تمام عضلاتم ایجاد می شد، شبیه نوعی اسپاسم بود شاید اسپاسم های عصبی که بسیار کشنده بود. آنقدر احساس ضعف و ناتوانی می کردم که حتی از گشودن یک پاکت نامه عاجز بودم. با صدای ضربه ای که بر در نواخته شد در چمدان را محکم بستم و به سرعت از جا برخاستم.انگار تمام آن اسپاسم ها پر کشیده و رفتند.قفل بدنم گشوده و به سمت در رفتم و آن را گشودم. بابا میرزا پشت در بود و خیال حرف زدن داشت، می دانستم! کمی هم شرمنده به نظر می آمد. آمد و یک راست رفت و روی صندلی نشست.همانطور که سرش پایین بود و قدرت نگاه کردنم را نداشت گفت:
– بابا اومدم ازت حلالیت بطلبم.
با تعجب پرسیدم:
– حلالیت ؟ مگه چه اتفاقی افتاده بابا؟
– راستش من مادرتو خبردار کردم.
سکوت کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه ندایی در درونم می گفت:
– چرا بابامیرزا آخه چرا؟
انگار ندای درونم را شنیده بود چون بلافاصله بدون اینکه منتظر شنیدن جوابم بماند گفت:
– بعد از دعای کمیل دیشب بعد از اینکه کلی پریشون بودم و خسته به خاطر پسرم سرو انقدر ناله و التماس به درگاه خدا کرده بودم که انگاری یهو فشارم افتاده باشه بدون اینکه خودم بفهمم خوابم برد ، خواب دیدم بابا خواب سرو رو…
قلبمفرو ریخت، شبیه کسی بودم که در حال احتضار است و برای گفتن شهادتینش انقدر قدرت نداره که حتی بتواند لب بزند و بپرسد :
_خوب بگو…
سرو چی؟!
همانطور که به گوشه ای خیره شده بود گفت:
– خودش بود ، سرو با همون بلندی ، آقایی و مهربونی ولی یه فرقی با همیشه داشت…نگران بود ماهی انگار داشت عذاب می کشید! اومد بغل دستم کنار محراب مسجد نشست و بهم گفت :
– بابا نگرانم ، نگران ماهی و بچه، به مادرش خبر بده بهش بگو هر طوریه فردا صبح پیش ماهی باشه می ترسم بابا می ترسم طاقتش تموم شه. بگو مادرش بیاد ببردش پیش خودش همون جا بمونن تا وقتی که خودم بیام.
از خواب پریدم و دیدم همونطوری که به دیوار محراب تکیه داده بودم خوابم برده. خواب دیده بودم، محراب هم خالی بود، سرو رفته بود .آقام مولا علی رو به محرابی که قتلگاه خونینش شده بود قسم دادم تا سرو هر کجا که هست سلامت باشه. می دونی بابا؟دیگه نتونستم طاقت بیارم این خواسته ی سرو بود…نمی تونستم رد کنم. شماره ی مادرت هم وقتی سهیلا خانوم می رفت پنهونی بهم داده بود و سفارش کرده بود اگه یه وقت حالت خوب نبود و احتیاج به کمک داشتی مادرتونو خبر دار کنم. منم همین صبح اول وقت به مادرتون زنگ زدم و بهش گفتم تو این مدت چه اتفاق هایی افتاده.اون بنده ی خدا هم پا بند نکرد و جلدی خودشو رسوند.
خجالت زده بود و هنوز سرش پایین بود. دلم می خواست کنارش می رفتم، در کنار پاهایش زانو می زدم، دستانش را گرفته و می بوسیدم و می گفتم:
– بابا میرزای خوب ومهربونم چه زیبا بود وقتی سرو نام بابا را برای تو انتخاب کرد. چه خوب که تو هستی، سهیلا هست، مادرم هست، فربد پسرم و مهم تر از همه سرو هم هست.
همه ی آن هایی که دوستم دارند هنوز هم نگرانم می شوند.آن هایی که تنها به باور بودن آنها آنقدر جسارت پیدا می کنم که بتوانم بایستم و نفس بکشم…
زندگی کنم!…
گاهی خواب ها صادقانه ترین صورت واقعیت هستند. خواب بابا میرزا ، سروی که در گوشه ای از محراب حرم امن الهی درمنزل جانان حضور داشت و چشمانش پر از نگرانی از اتفاقی تلخ که فردا قرار بود رخ دهد! سرو من هنوز هم به ما فکر می کرد. او که در سخت ترین مرحله ی اجرای کریه ترین تصمیم زندگی ام مادرم را به بالین جسم و روح بی طاقتم خوانده بود اگر قرار است که با بازگشتم، از نگرانی ها و تشویش او کاسته شود خواهم رفت؛ باز خواهم گشت؛ نگاه دردمندم برای هزارمین بار در گرداگرد اتاقم می گردید، در چهارگوشه ای که انباشته بود از هزاران خاطراتم که اینک در آخرین ساعات در مقابل دیدگانم تک تک آن تصاویر زنده شده و جان گرفته و در مقابل صفحه ی تار چشمانم که همواره از سرشک تهی و انباشته می شد رژه می رفتند یادم آمد که چگونه سرو دستانم را می گرفت و در همان فضای کوچک چند متری به رقص می آمدیم ، می خندیدیم و صدای شادیمان کر کرده بود گوش شیطان را وقتی آنچنان عاشقانه در آغوشش فرو می رفتم. گرمی آغوشش طعم لب هایش باز کور کرده بود چشم شیطان را…
راستی چطور شد که پای ابلیس در زندگی ام باز شد؟ چگونه در شبی طومار خوشبختی ام را با جادوی سیاه دستان کریه ومنفورش در هم پیچیده و رفته بود؟ چه شد که فقط من ماندم و چشمانم که تا ابد بر راهی دوخته وخیره خواهد ماند… راهی که شاید سرو یک بار دیگر بر بستر زمینی دلم پای گزارد. سرو نبود، رفته بود و هیچ منطقی در باورم نمی گنجید تا دل ناآرامم، قلب شکسته و افکار از همگسسته ام را جواب گو باشد جز نامه ی سرو ! همانی که بیشتر از چند ساعت در میان دستانم بود و من هنوز جرات گشودنش را پیدا نکرده بودم.
میهمان اتاق کناری نیز امشب دست در دست تقدیر نا آرامم داده بود، با او یکی شده بود تا با نوای موسیقی که دل دیوار را شکافته تا عمق جانم نفوذ می کرد سمفونی مرگ را در دشوارترین نقطه ی زندگی ام در مقابلم به اجرا در بیاورد . زن خواننده بی رحمانه می خواند ، آنچنان که یک لحظه گفتم این خود من هستم من ! و با تمام دردهایم می خواند و می خوانم :
“شاید فراموشت شدم شاید دلت تنگه برام
شاید بیداری مثل من به فکر اون خاطره ها
شاید توهم شب که میشه میری به سمت جاده ها
بگو تو هم خسته شدی مثل من از فاصله ها
با هر قدم برداشتنت فاصله بینمون نشست
لحظه ای که بستی درو شنیدی قلب من شکست
یادت میاد که من کی ام همون که میمیره برات
همونی که دل نداره برگی بیفته سر رات
نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام
تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام
از کی داری تو درو میشی از من که میمیرم برات
از منی که دل ندارم برگی بیفته سر رات
بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو
دارم حسودی می کنم به آینه ی اتاق تو
کاش جای اون آینه بودم هر روز تو رو می دیدمت
اگر که بالشت بودم هر لحظه می بوسیدمت”
اشکم بر بستر نامه ای که در میان دستم بود چکید. باید آن را می گشودم، شاید این نامه آخرین سهم من از سرو باشد، از ناگفته های او، از همانی که باعث این جدایی و مرگ من در عین جوانی و ناکامی ام می شد. نامه را گشودم و چشمم بر خط درهم وکج ومعوجش افتاد، دلم لرزید، اشکم چکید و زیر لب گفتم:
– وای سرو وای سرو شلخته ی عزیز بد خطم!
“عشقم ! ماهی، روزگار بازی های غریبی دارد. مرگنوازیست که با افسون سحر انگیز ساز خود آن چنان مست و مفتون ودیوانه ات می کند که دیوانه وار و افسار گسیخته در صحنه به صحنه اش با هر ریتمی که می نوازد مستانه پای می کوبی و می رقصی. من رقاصه ای بودم با پاهایی خسته و تاول زده بسکه در هر ریتمی که او نواخت و بر مزاجش خوش می آمد و اراده می کرد که بنوازد فقط رقصیدم و رقصیدم… این پرده ی آخر این سمفونی ناهماهنگ مرگ آور و دهشتناک آنقدر دلخراش ورعب انگیز اجرا شد که عاقبت در جایی سخت میخکوبم کرد. دیگر نه نفسی برای ادامه و نه توانی در پاهای خسته ام که عمری بی محابا فقط رقصیده بودند باقی نماند. این اجرای آخرین که حتی از اسمش می ترسیدم به سختی و وحشت کاری کرد که کم آوردم و ایستادم. من هرگز این اجرای آخر را دوست نداشتم! نوازنده ی قهار تقدیرم دیوانه وار آرشه برداشته و بر تارهایی که صدایی شبیه به ناخن کشیدن روی تخته سیاه کلاس بود و از میان سیم ها ی ساز بر می خواست مرتب نام آن موسیقی را فریاد می کرد.
” صدای چنگال خرچنگ ها !”
میبینی ماهی؟
من حتی از نام آن وحشت داشتم!
صدای چنگال تیز خرچنگ ها وقتی به طرفت نشانه می رود و در اثر برخوردی ممتد و یکنواخت نه تنها جسمت، که روحت را نیز نشانه رفته و قبل از اصابت ویرانت می کنند.
می دانی ماهی !من هم آن خرچنگ ها را دیدم همان هایی را که تو نیز بارها دیده بودی. نمی گفتی، اما من ترس چشمان خرچنگزده را به وضوح در درون چشمان زیبا ومعصومت دیدم… بارها وبارها!
باید بروم عشقم. ماندن وسازش یا تسلیم در مقابل آن ها را نمی خواهم. از عشق نیز کوتاه نمی آیم، شاید جنگیدن برایم دشوار باشد اما خوشحالم از اینکه لااقل قلبم تحت فرمانم آمده و با من یار شده. قلبی
که عشق تو و مهر فرزندی که قشنگترین بشارت عمرم در شیرین ترین شب زندگی ام می شد مگر می تواند رام محبت تو نباشد؟ هنوز یقین ندارم فردا که بیاید هستم ، می توانم باشم یا باید یک بار دیگر رفتن ، درد جدایی را تجربه کنم. برایم دعا کن ماهی ، تا ابد نیازمند عشقت خواهم بود .
آنکه دیوانه وار دوستت دارد، آنکه تا آخرین نفس خواهد جنگید چونجدایی را نمی خواهد، چون عاشق است…
عاشق تو سرو”
از میان انگشتانم سر خورد و در بستر سرد کف اتاق افتاد. ناتوان تر از آنی بودم که بتوانم قدرت هضم حرف هایش ، دردهای بی منتهایش ، ترس هایش و نا گفته هایش را که هیچ اشاره ای به آن نکرده و فقط رفته بود را داشته باشم. عاجز بودم از تحلیل روایتی تا آن حد دردناک ومخوف که سروم را از من دزدیده و با خود برده بود. نالیدم وگفتم:
– آه خرچنگ ها! خرچنگ های لعنتی عاقبت سرو من رو برده و از من جدا می کردند!
وحشت از خرچنگ ها نماد چه می توانست باشد؟ یادم می آمد که پیرمرد رمال از بیماری گفته بود، اما سرو آنقدر از منتهای سلامت وآرامش قلبش با اطمینان گفت که تا ابد در اندیشه ای تلخ و دردناک باقی خواهم ماند که درد سرو دلیل سرو ترس سرو از چه بود؟ دست نابکار روزگار دگر چه بازی را برایمان رقم زده بود که تا آن حد دردناک و کشنده می شد که باعث شده بود سرو برود ؟آیا این هم جزیی از واقعیت های منحوس زندگی او بود ؟حقیقتی که هیچ وقت سرو نگفته و حالا به یکباره دستی دیگر از آستینی قریب در آمده و به چه جرمی و دلیلی سرو را از من ، از ما می ربود.
آه خدایا دیوانه می شوم!عاجز می شوم! کمکم کن! تا چه زمانی تاب خواهم آورد تا در این دریای ژرف بی خبری آنقدر دست وپا بزنم تا ورطه ی تن بر آب ها زدن غرق شدن و نابودی پیش روم با چه پاهایی آنقدر قدرت خواهم داشت تا وجب به وجب این شهر ، این کشور ویا شاید این کره ی خاکی را در جستجوی او بپیمایم از کدامین بادها ردی؟ از عطر تنش را گیرم. از کدامین رهگذران سراغ مهرش را بگیرم ؟بر کدامین شانه سر بگذارم؟ برای تمامی لحظات غم آلوده ام و رویاهای بر باد رفته ام اشک بریزم.من که می دانم از حالا تا آخر دنیا خواهم گریست.
از وقتی آمده اند مدام گریه می کردند هم آمنه و هم مامان. زمانی هم که بابا میرزا آمد در آن مرثیه خوانی شوم شریک شده هر کدام با آوایی حزین ناله سر می دادند. انگار عزادار زندگی من بودند که خیلی زود رنگ پایان به خود گرفته بود !یکباره یاد روزی افتادم که بابا رفته بود، که خانه پر شده بود از این صداهایی که می شنیدم. آه ها و شیون هایی که دیوانه اممی کردند به شدت دیوانه ام می کردند من از آن صداها می ترسیدم دوستشان نداشتم و نمی خواستمشان.حالم بد می شد آنقدر بد که بی اختیار محتاج دستانی می شدم که زمانی برایم سیب سرخ می آوردند. دستانی که دیگر نیستند. سیب هایی که انگار هیج وقت نبودند! نمی دانم چه طور شد شروع به فریاد کردم اشک بود ، خون بود ، جنون نمی دانم! سرم را محکم بر دیواری کوفتم که تا ساعتی پیش هنوز پیراهن سرو بر آن آویخته بود بوی سرو هنوز بر دیوار باقی بود فریاد می کشیدم :
–گریه نکنید لعنتی ها تو رو خدا گریه نکنید!
مگه سرو من مرده؟ مگه نیست؟
اون بر می گرده…
به خدا بر می گرده چرا گریه می کنید ؟ چرا؟
هنگامی که آمنه پیراهن را از روی میخ بر می داشت صدایی شبیه به پارگی شنیدم. انگار دلم بود که پاره می شد ک!نالیدم:
– آمنه تو رو خدا مواظب باش سرو این پیرهنشو خیلی دوست داره.
مامان، مامان تو رو خدا نه اونطوری اون لباس های سرو رو داخل چمدون نچپون!وای خدایا کفش هاش ، چکمه هاش ، چیکار کنم با وسایل حمامش این لوسیون تنش …..
در لوسیون را گشودم نزدیک بینی ام گرفته وبوییدم ، بوییدم وغریبانه کف حمام نشستم اشک ریختم. بوی سرو تا اعماق وجودم دویده بود! نمی خواستم باور کنم سرو تمام شده، که دیگر نیست…
مامان غریبانه نگاهم می کرد و به آرامی اشک می ریخت و اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک می کرد.یک گوشه از چادرش را گرفتم و گفتم:
– ماماننگاه کن اینجا حمام ما بود من و سرو پاچه های شلوارمون رو بالا می زدیم می پریدیم وسط وان لباس هامونو با پا می شستیم خنده دار ه نه ؟ چاره ای نداشتیم نه ماشین لباسشویی بود نه رخت شستنو بلد بودیم بعضی وقت ها سرو خسته می شد می گفت لباس هامونو بدیم خشکشویی اما من می گفتم نه مگه چقدر درآمد داریم باید پس انداز کنیم سرو ! پس انداز اونوقت……
نگذاشت ادامه اش را تعریف کنم. آمد کنارم و با همان چشمان اشک ءلود نگاهم کرد و بعد در حالی که سعی می کرد دستم را گرفته و بلندم کند گفت:
– بلند شو مادر ، دیگه بسه ، آمنه ومیرزا خیلی وقته رفتن پایین، منتظر ما هستن ، دیگه وقت رفتنه، باید رفت .
بلند شدم آخرین نگاهم گرداگرد اتاق چرخید.تخت خالی ، گلدانی که گل هایش خشک بود، آباژوری که یکی از لامپ هایش نیم سوز شده و تند تند چشمکمیزد، آینه ای که غبار گرفته بود و اتاقی که خالی بود…خالی از من، خالی از سرو و خالی ازعشق و پر بود از فریاد رفتن…
****
تمام زندگی ام تنها به اندازه حجم صنوق یک ماشین بود که همان مقدار برایم اندازه ی تمام دنیا شادی آور و نشاط انگیز بود. با همان اندک قانع بودم و احساس خوشبختی داشتم.صندوق خوب بسته نشده بود و راننده با تکه طنابی آن را محکم می کرد. آخرین نگاهم بر چمدان خاکستری سرو که با خود می بردم پر کشید ،آهی کشیدم و از همان جا به سمت ساختمان سیمانی هتل و میرزا که هنوز آنجا ایستاده و اشک چشمانش را بدرقه ی راهمان می کرد دوباره خیره شدم
آمنه گوشه ی مانتویم را کشید، یعنی اینکه وقت رفتن است، وقت وداع با تمام خاطرات، که باید رفت…
با قیمانده ی بغضم را فرو خوردم؛ هنوز نگاهم ، دلم ، سیر نبود از مسیر عشق آلودی که اتوموبیل به سرعت تمامی آن ها را به سرعت طی کرده و می گذشت و در هر لحظه از حرکتش تمامی حوادث زندگی ام به جریان می افتاد.در تک تک خاطره هایم که در دل کوچه ها خیابان های ولیعصر جا خوش کرده بودند…
نالیدم و با خودم گفتم:
– لعنت بر تو ولیعصر! توف بر تو ای روزگار محال ! تا دنیا دنیاست دیگر پا به این گوشه ی دنیا نمی گذارم.
تمامی سنگفرش پیاده روها هنوز رد قدم های سرو را نشانم می دادند.در هوایش هنوز عطر نفس های او جاری بود. صدای خنده های بلندش هنوز هم در فضا طنین انداز بود و تا ابد هم خواهد ماند. مگر می شود برود، تمام شود وبه انتها برسد؟!
یک لحظه با خودم گفتم نگاه کن، اینجا جایی بود که آن شب بستنی خوردیم و کمی آن سوتر ایستادیم، ویترین آن فروشگاه را تماشا کردیم. وای خدایا! درست در این کافه بود که سرو با شهرام دست به یقه شده بودند و در اون کوچه ی بن بست آخری بود که یه شب در دل تاریکی یک دیگر را بوسیدیم.
چرا راننده ی نشئه ی مافنگی در بدترین ساعت عمرم دستش را به طرف دستگاه پخش برد و تنها با فشار یک دکمه پرده ی آخر یک تراژدی مر گ آور را در میان آوار های ولیعصر در نهایت گداختگی چشمان داغ خورده وملتهبم به تصویر کشانید که تا عمق جانم را به آتش کشد!
“آخرش دنیای نامرد
دست ما دو تا رو از همدیگه وا کرد
مثل خوابی بودی انگار
یکی اومد منو از خوابت بیدار کرد…”
آخرین تصویر ولیعصر تا همیشه در چشمانم شکسته و خرد شد و فرو ریخت. بغضم ترکید. اشک ها بیداد می کردند .آمنه با خشم بر سر راننده ی بی نوا فریاد زد :
– آی عمو میشه اون صاب مرده رو خفه کنی؟
نشئگی از سر مرد بخت برگشته پریده و با دستانی لرزان فورا قطع کرد. اشاره کردم بایستاد ، ایستاد. دستم را به سمت دستگیره ی در پیش بردم که مامان با نگرانی پرسید:.
– ماهی چیکار می کنی ؟
در حالی که می گریستم گفتم:
– مامان می خوام برم دنبال سرو ، تو رو خدا اجازه بده ، بذار برم.
دردمندانه آهی کشید وگفت:
– دختر با این حال وروز ؟ حالا؟
– آره مامان همین حالا! می ترسم دیر بشه ، می خوام قبل از اینکه منتظر بشم ببینم یه بلا افتاد میون زندگیمو اونو نابود کرد عشقمو برداشت برد ، برم دنبالش. باید کاری کنم مامان، به خدا نمی تونم همینطوری بشینم و دست رو دست بذارم. تو رو خدا مامان کاری نکن تا عمر دارم تو عذاب اینکه به خاطر عشقم هیچ حرکتی نکردم ، کوتاهی کردمو دنبالش نرفتم بمونم وبسوزم .
با نگرانی در حالی که اشک گوشه ی چشمش را پاک می کرد گفت:
– تنهایی مامان؟
– تنها نیستم مامان…نگاه کن!پسرم با منه! بهادر هم هست. بهش زنگ می زنم حتمی میاد. یه چند جا سر بزنم قول می دم آفتاب غروب نکرده برگردم.
دیگر حرفی نزد. آخرین جمله اش را که در واژه ی برو به امید خدا بود خلاصه کرد و رفتند و من ماندم با همان امید به خدایی که مادر برایم آرزو کرده بود. فورا شماره ی بهادر را گرفتم، خیلی سریع جواب داد،گفتم:
– الو بهادر دیشب یه نامه از سرو پیدا کردم ، آخرین نامه ی اون بود؛ نامه ای که شب قبل از رفتنش نوشته بود. وقتی خوندمش تازه فهمیدم مثل اینکه حق با تو بود.سرو خودش رفته، با خواست خودش! اما به چه دلیل نمی دونم! تا قیام قیامت هم بشینم فکر کنم دلیلی برای رفتنش نمی تونم پیدا کنم جز اینکه می دونم اون مجبور به رفتن بوده .
حرفم را قطع کرد.تنها قسمتی که خیلی برایش مهم آمده بود این بود که پرسید:
– ماهدیس تو الان کجایی ؟
– می دونی بهادر ، اون حتی تمام مدارکش رو هم با خودش برده حتی پاسپورت وگذرنامه و….
با تحکم بیشتری پرسید:
– می گم الان کجایی؟
یک لحظه جا خوردم. چرا شنیدن حرف هایم برایش کوچکترین اهمیتی نداشت ؟ چرا فقط می خواست بداند کجایم؟ ناچار جوابش را دادم.
– دارم می رم فرودگاه.
– اونجا چی کار داری؟
– انگار متوجه نیستی می گم سرو رفته با تموم مدارکش، این یعنی اینکه شاید خیال سفر رفتن داشته.
کمی سکوت کرده و در اندیشه ای مبهم فرو رفته بود چند بار صدایش کردم.
– الو …الو بهادر؟ صدامو می شنوی؟
– می شنوم ماهی فقط هر چی سریع تر تو برگرد .
– نمی تونم بهادر الان دیگه نزدیک آزادی ام.
– خیلی خوب، پس تو برو فرودگاه مهرآباد من هم همین حالا می رم فرودگاه امام.
– چی؟ فرودگاه امام واسه چی؟
– فکر کنمگفتی پاسپورتشو با خودش برده، فکر نمی کنم برای مسافرت بین شهری پاسپورت مورد نیاز باشه .
دردمندانه نالیده وگفتم:
– نه بهادر!یعنی تو فکر می کنی…شاید خارج از کشور؟…نه نه خدایا این امکان نداره!
– به هر حال همین که شنیدی. تو برو مهرآباد منم فوری می رم فرودگاه امام. کارات که تموم شد هنون جا منتظرم بمون تا یکی دو ساعت دیگه خودمو می رسونم.
در حالی که خیلی پریشان و نا آرام می نمود قطع کرد.
هیاهو ، ازدحام و شلوغی به شدت کلافه ام می کرد.به هر قسمت از فرودگاه که مراجعه کردم با هر زبانی که استدعای کمک داشتم هیچ جواب قانع کننده ای، هیچ دری را نمی یافتم که به رویم گشوده گردد. فقط کار بود و اوامر مربوط به امور اداری و قانونی. هیچ کس پاسخ دل ناآرامم را نمی داد. مرتب می گفتند طبق قانون درخصوص دادن هر مشخصه ای در هر خصوص در مورد مسافران معذوریم مگر با ارائه ی مدرک معتبر وقانونی از سوی مراجع قضایی !
ناامید شدم و پشت در اتاق رئیس بخش امنیت فرودگاه نشسته بودم و امید داشتم که با ملاقات وی نتیجه ای حاصل شود. امیدی واهی بود، نگهبانی که پشت در ایستاده بود برای چندمین بار می خواست که آنجا را ترک کنم. می گفت آقای رییس جلسه دارند و تا پایان وقت اداری هم کسی را نخواهند دید. بی توجه به گفته هایش همانطور در جایم نشسته بودم. فشاری که از سمت نوک کفشم بر انگشتان پایم وارد می آمد به شدت کلافه و آزارم می داد .کفش هایم را از پا در آوردم و شروع به مالیدن انگشتان متورم وخسته ی پاهایم کردم. همان موقع در اتاق رئیس گشوده شد مردی بلند قامت به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت انتهای سالن حرکت کرد. بدون توجه ،با پاهای بدون کفش دنبالش دویدم و چند بار با صدایی بلند عاجزانه خواندمش.
– آقا … آقا ..تو رو خدا جناب … فقط یه لحظه!
ایستاد و متعجبانه به سمتم بازگشت. قبل از اینکه مرا ببیند نگاهش به پاهای برهنه ام افتاد، خجالت کشیدم، بعد یک مرتبه سرش را بلند کرد، مردی تقریبا چهل ساله با قدی بلند، چشمانی درشت و روشن ، پوستی برنزه وموهایی تقریبا بلند و بلوند در برابرم بود. یک لحظه احساس کردم آن مرد را می شناسم، صاحب آن چشمان درشت وآبی رنگ را شاید در گذشته دیده بودم، به اندازه ی یک خال کوچک در کنار پلک پایین چشمش تردید داشتم که با دیدنش آنقدر مطمئن باشم که بتوانم صدایش کنم. قبل از من خودش شروع به صحبت کرد، چشمان متعجبش را از روی پاهایم برداشته در حالی که عمیقا نگاهم می کرد با ابهام گفت:
– بفرمائید ، امری داشتین ؟
نگهبان پشت در به سرعت دنبالم آمده و در حالی که نزدیک می شد مرتب می گفت:
– جناب سرهنگ پارسا من به این خانوم گفتم….
ادامه ی حرف هایش را نشنیدم. آنچه که در گوش هایم بود پارسا بود! با خودم تکرار کردم… چند بار…پارسا! پارسا! حتی دیگر نیاز به پیدا کردن خال ریز زیر پلکش نشد ، شناخته بودمش، خودش بود! کیوان پارسا و به همان اطمینانی که در افکارم نقش بسته بود گفتم:
– کیوان…. کیوان….
هردو متعجب تر از قبل فقط سکوت کرده بودند. لختی بعد سرهنگ پارسا رئیس پلیس بخش امنیت فرودگاه لبخندی زده و مهربان می گفت:
– ببینم خودتی ؟دختر ماهدیس خودتی ؟ وای خدا تو چقدر بزرگشدی یه مرتبه!
کیوان نقطه ی عطفی شد در هجوم ناآرامی ها و ناامیدی دل دردمندم !
مهربانانه ساعتی نشست و فقط به حرف هایم گوش داد.دردم را که دید بدون معطلی مشخصات سرو را گرفت به ماموری سپرده و خواست در اسرع وقت جست وجو کنند. مامور رفت و من وکیوان تنها شدیم. لیوان آب میوه را از روی میز برداشت و دستم داد و گفت:
– بخور ماهی نترس نمک گیر نمی شی.
کمی از آن را نوشیدم.دستش را زیر چانه اش زده در حالی که غرق تماشایم بود هنوز هم در بهت ونا باوری خود برای چندمین بار گفت:
– راستی راستی خانمی شدی واسه ی خودت! یه خانم خوشگل ، روزگار بازی های عجیبی داره.به خدا همین چند وقت پیش بود مامانم یاد گذشته ها افتاده بود.می گفت دلم می خواد اگه یه روز از عمرم باقی باشه بهجت خانومو ببینم و ازش حلالیت بطلبم، تا آخر دنیا بار تهمت ناروایی که به زن بیچاره زدم تو دلم سنگینی می کنه اگه نبینمش…
بعد خندید، با خنده اش یادم می انداخت تمام حوادث وموضوعات قدیم را که اتفاق افتاده و در همان نقطه از زمان به پایان رسیده بود. خنده ی موذیانه ای زد وگفت:
– ببینم تو هم هنوز اون جریاناتو یادت میاد؟
– نگو نگو کیوان! هنوزم وقتی یادم میاد از خودم شرمنده می شم! راستش عذاب وجدان می گیرم وقتی یادم میاد مامانم و انسیه خانم سر یه موضوعی که باعثش من بودم اونطور به جون هم افتاده بودن.
قهقهه ی بلندی زد وگفت:
– خوب تو هم که تقصیری نداشتی اون موقع یه بچه ی شیش هفت ساله بودی.