دیگه به خنده افتادم.
– چی بگم والا. بازم هم ممنونم و هم معذرت میخوام. رفتارم درست نبود.
چشمک ریزی زد.
– آفرین همیشه بخند. درباره عذرخواهیت هم در یه صورت میبخشمت!
یه تای ابروم بالا رفت.
– چی؟
– انقدر جمع نبند موقع حرف زدن. میدونی من دلم میخواد همونطور که با یکی راحتم، اونم باهام احساس راحتی کنه!
منم واقعا برام سخت بود پس از خداخواسته گفتم:
– باشه. راستی ثریا خانم….
خودش منظورم رو گرفت و دستش رو روی گلوش به معنای بریدن کشید.
– فاتحت خوندست.
درمونده هوفی کشیدم که قهقههای زد.
– چقدر میترسی ازش! شوخی کردم باهاش حرف زدم
فعلا آرومه. ولی تو باهاش کلکل و بحث نکن که باز عصبی نشه.
دندونام رو بهم فشردم و بالش رو به سمتش پرت کردم.
– واقعا که!
بالش به بازوش برخورد کرد و روی زمین افتاد. برش داشت و بعد از تکون دادنش روی تخت گذاشت.
– پاشو پاشو! لباسات و عوض کن یه چیزی برات بیارم بخوری جون بگیری.
راست میگفت. هم دل ضعفه گرفته بودم و هم واقعا تحمل این مانتو و روسری و شلوار چروک واقعا برام
سخت بود و به شدت عرق کرده بودم.
از اتاق بیرون رفت و منم با کوفتگی بلند شدم و
چندلحظهای یه دامن بلند و لباس آستین سه ربع تن کردم و شال حریر خنکی هم روی موهام انداختم.
میدونستم که اگه بیرون برم، با هر عکس العملی
برخوردارم پس حتی برای دستشویی هم نمیتونستم از اتاق خارج بشم.
چنددقیقهای روی تخت منتظر نشستم که تقهای به در خورد.
– میتونم بیام؟
لبخندی زدم و “آره” ای گفتم که در و نصفه باز کرد و از همونجا گفت:
– عمه گفت الان وقت ناهاره بیا سر سفره. سعی کردم غذا بیارم اما متاسفانه نذاشت.
لب گزیدم و سری تکون دادم.
– الان میام ممنون.
کش و قوسی به بدن خشک شدهم دادم و بعد از چندلحظه از اتاق بیرون رفتم.
به احتمال زیاد ثریا خانم و پدرام سر میز نشسته بودن! تا اونجایی هم که فهمیده بودم ثریا خانم به خاطر وسواسی که داشت، پخت و پز به عهدهی خودش بود و فقط آخر هفته ها یکی میومد کارهای خونهرو انجام میداد و میرفت.
به سمت آشپزخونه رفتم که صدای ثریا خانم که مثل همیشه داشت غرغر میکرد اومد.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و رفتم داخل.
پدرام زودتر متوجه اومدنم شد و با لبخند چشمهاش رو روی هم گذاشت.
سلام آرومی کردم و با فاصله از جفتشون نشستم.
هردو برای خودشون غذا کشیده بودن.
منم یکم برنج و خورشت توی بشقاب روبهروم ریختم و سرم رو پایین انداختم.
خودم رو مشغول بازی با غذا کردم که کنایه های ثریا خانم شروع شد:
– با پای خودت اومدی اینجا پیش من، پس باید به قوانین و حرفهایی که میزنم عمل کنی خانم سر به هوا.
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
– بله درست میگید.
حیف که به پدرام گفته بودم باهاش بحث نمیکنم وگرنه جواب دندون شکن داشتم!
– خیابونیا صبح تا شب تو خیابون میچرخن! تا وقتی
اینجایی اگه یه بار دیگه ببینم بدون اینکه بهم بگی بری بیرون و پیدات نشه بهتره همونجایی که بودی بمونی.
اما باید نوهم و سالم تحویلم بدی!
آشوبی توی دلم به پا شد. نکنه واقعا بتونه بچم و ازم بگیره؟! نکنه دیگه نذاره ببینمش؟!
من هرروزی که میگذره فقط به خاطر این بچه زنده
موندم و به امید اینکه تا چندماه دیگه مایهی حیاتم رو میبینم سر میکنم!
بعد به همین راحتی میخوان ازم بگیرنش؟
هرجور بود باید جلوش رو میگرفتم!
اصلا بچهی شیرخوار نیاز به مادر داشت و هیچکس حق نداشت اون و ازم جدا کنه.
یه قاشق برنج توی دهنم گذاشتم که دوباره گفت:
– یه دکتر دیگه قراره بیاد برای معاینه. سونوگرافی هم وقت گرفتم به وقتش میری!
با ترس سرم و بالا آوردم.
– همون دکتره؟