انگار کل بیمارستان روی سرم خراب شد.
بی حرف به پرستار چشم دوختم که صدام زد:
– آقا؟ حالتون خوبه؟
حالم؟ عالی بود!… دوباره صدام زد اما مثل مجسمه خشکم زده بود و هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم.
خواست از کنارم رد بشه که لبام رو از هم فاصله دادم و نامفهوم گفتم:
– همش شیش ماهشه.
مکث کرد و سوالی پرسید:
– چی گفتید؟
اینبار کمی واضح تر حرفم رو تکرار کردم.
پروندهی توی دستش رو جابهجا کرد.
– کیسهی آب پاره شده. اگه بچهرو بیرون نیاریم امکان فوت همسر و فرزندتون هست.
بعد از لای پروندهی توی دستش برگه و خودکار بیرون آورد و به طرفم گرفت.
– رضایت نامهرو امضا کنید.
همه چی برام گنگ بود. بی حواس برگهرو گرفتم و جایی که گفت رو امضا کردم.
نباید وقت رو هدر میدادم! با همون حال به پذیرش رفتم و کارای لازم رو انجام دادم.
دوباره رفتم اتاقی که سایهرو برده بودن و شروع کردم به راه رفتن.
اینجوری خون به مغزم میرسید و میتونستم همه ی اتفاقات رو مرور کنم.
انقدر همه چی باهم اتفاق افتاده بود که دلم میخواست به حال خودم گریه کنم!
از طرفی بدن درد هم بهم اجازهی کاری رو نمیداد اما الان مواد ذره ای برام مهم نبود.
استرس اینکه اگه سایه زنده نمونه، مثل خوره به جونم افتاده بود. الان فقط زنده موندنش اهمیت داشت نه زنده موندن بچه یا چیز دیگه ای!
خدایا خودت نجاتش بده…
صدای گریهی بلند نوزاد از اتاق به گوشم خورد.
حس کردم زمان ایستاده و فقط اون صدا وجود داره!
بدون هیچ حرکتی به در زل زدم که باز شد و نوزادی رو با تخت و کلی دم و دستگاه بیرون آوردن.
وقتی از جلوم رد شدن، تازه به خودم اومدم.
فوری چرخیدم. نگاهم به یه موجود کوچولو و زشت اما در عین حال زیبا خورد.
یعنی این بچه حاصل عشق منو سایهست؟!
– جناب؟
با صدای شخصی از پشت سرم، بدون اینکه برگردم لب زدم:
– بله؟
– همراه خانم محمدی هستید؟
باز هم آروم “بله” ای گفتم. جلوم ایستاد.
– عمل با موفقیت انجام شد و همسر و فرزندتون در سلامت هستن. فقط همسرتون به خاطر ضربه ای که به سرشون خورده هوشیاریشون پایینه که البته جای نگرانی ای نیست.
نفس آرومی کشیدم. انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد….
دوروز گذشته بود اما سایه هنوز چشمهاش رو باز نکرده بود..
مثل اینکه نمیخواست بچمون و ببینه!
نمیخواست منو ببینه!
ولی چیزی که باعث شده بود تا الان سرپا بمونم این بود که مامان به هوش اومده بود و امروز مرخص شده بود.
وقتی هم که فهمید چه اتفاقی برای سایه افتاده، برای اولین بار شرایط رو درک کرد و اون عقاید پوچ رو کنار گذاشت.
لبخند تلخی زدم و دستی به سر پسر کوچولوم کشیدم. هنوز زیر دستگاه بود.
حتی پسرکم هم نمیخواست چشمهاش رو باز کنه و باباش رو ببینه!
هردوشون حق داشتن. اینکه دیگه منو نخوان!
با بغضی که جداناشدنی بود از اتاق خارج شدم.
پدرام همراه مامان به خونه رفت و پیشش موند اما من نمیتونستم از اینجا دل بکنم.
بدون سایه و پسرم پام رو از اینجا بیرون نمیذارم!
مهتاب هم که کلا گم و گور شده بود و خبری ازش نبود.
اما مطمئن بودم که این حال سایه به خاطر مهتابه و قطعا یه روزی حسابش رو کف دستش میذارم.
یه لیوان آب پر کردم و یه قرص از ورقه های قرص بوپرنورفین درآوردم و خوردم.
این قرص رو با هر زوری بود از داروخونه گرفتم تا جلوی خماری و درد رو بگیره.
خمیازه ای کشیدم و روی صندلی نشستم.
بی خوابی امونم رو بریده بود.
دیگه حتی گاهی بیشتر از قبل توهم میزدم!
چشم روی هم گذاشتم تا کمی پلکهام استراحت کنن.
به وضوح توی این چندروز یک چهارم موهام سفید شده بودن. هرکی ندونه فکر میکنه پنجاه سالمه!
دمی گرفتم که گوشیم زنگ خورد.
بی حوصله آیکون رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم:
– کجایی؟
لب باز کردم حرفی بزنم که با گفتن “دیدمت” گوشی رو قطع کرد.
نگاهم رو به اطراف دوختم که پدرام رو دیدم.
این چرا اینجا بود؟!
نزدیکم شد و دست داد. سری به نشونهی “سلام” تکون دادم و پرسیدم:
– مامان چیشد
پوفی کشید.
– قرصاش و خورد بازور گفت بیام پیش تو.
اخمی بین پیشونیم نقش بست.
– تو چرا اومدی؟ چرا به حرفش گوش دادی اون الان نیاز به مراقبت داره.
کلافه گفت:
– اگه میخوای خودت برو چرا منو مقصر میکنی؟
راست میگفت. اون مادر من بود نه پدرام!
من باید مراقبش باشم نه اون!
کش و قوسی به خودم دادم که ادامه داد:
– سایه چطوره؟
از اینکه به راحتی اسمش رو صدا زد خوشم نیومد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– از قبل میگن بهتره اما هنوز به هوش نیومده.
با افسوس آهی کشید.
– چندوقته بیمار شدی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
– من؟
– آره. میدونم که معتاد شدی!
چشمهام گرد شدن. از کجا فهمیده بود؟!
آدم انکار کردن نبودم برای همین جوابی بهش ندادم.
دوباره سؤالش رو تکرار کرد که شونه بالا انداختم.
– چندماه. چطور؟
دیگه برام مهم نبود که آبروم بره یا خرد بشم!
دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت.
– نمیخوای کنار بذاریش؟
نیشخندی زدم. به اندازهی موهای سرم بهش فکر کرده بودم اما هربار ساده ازش میگذشتم.
– نه.
دستش رو روی شونهم گذاشت.
– اینجوری میخوای برای بچت پدری کنی؟
– بیخیال.
عصبی شد.
– بیخیال؟ تو همون ماهد قبلی؟ همون آقای دکتر؟
– نه.
کنارم نشست و با همون لحن تند گفت:
– به خودت بیا ماهد. الان بهترین زمان برای ترک کردن اون کوفتیه. هم بچت سالمه و هم سایه حالش بهتره.
میدونستم که اگه دیرتر از این بشه دیگه کار از کار گذشته و ممکنه برای همیشه جفتشون و از دست بدم!
باز هم با این حال ابروهام رو بالا پروندم.
– نمیشه.