رمان سرمست پارت ۹۶

4.4
(18)

 

 

– چرا؟

 

با حسرت لب زدم:

– نمیخوام تو این شرایط ولشون کنم.

 

دستش و روی سینه‌ش گذاشت.

– من هستم. حواسم بهشون هست.

 

از توی نگاهم خوند که نمیتونم بهش اعتماد کنم و با حرف اون از این بیمارستان بیرون نمیرم.

 

چشم‌هاش رو مالوند.

– من چندین ماهه که مراقب زن و بچت هستم. این چندروز هم روش! مطمئن باش نمی‌ذارم اتفاقی بیفته.

 

روی زانوهام خم شدم. نمیدونستم کار درست چیه!

انگار متوجه تردیدم شد:

– بخدا که کار درست همینه. تا دیر نشده زندگیت رو نجات بده!…

 

~سایه~

 

به آرومی چشم‌هام رو از هم باز کردم.

زیر شکمم و سرم تیر عمیقی می‌کشید.

 

گیج نگاهی به اتاق نیمه تاریک بیمارستان انداختم.

دستم و آروم روی سرم گذاشتم و با کمی فکر همه چی به یادم اومد.

 

فوری شکمم رو نگاه کردم که تخت بود.

پسرم کو؟!

 

با وحشت خواستم بلند بشم که درد نذاشت.

همون موقع در باز شد و یه پرستار اومد داخل.

 

بعد اینکه علائمم رو چک کرد و چندتا سوال ازم پرسید، خواست بره که جلوش رو گرفتم.

 

با صدای خش داری پچ زدم:

– بچم کجاست؟

 

– پسرت سالمه عزیزم. یکم استراحت کن بعد اینکه سرمت تموم شد میتونی بری ببینیش.

 

استرس و دلشوره و هیجان همه‌ی بدنم رو دربرگرفت. فوری روی تخت نیم خیز شدم.

– الان میخوام ببینمش.

 

نچی کرد.

– بعد سه روز به هوش اومدی نمیتونی به راحتی راه بری باید کمی صبر کنی.

 

چشم‌هام از حدقه بیرون زد. سه روز!

با وجود سرگیجه و درد، سِرُم رو توی یه دستم گرفتم و دست دیگم رو به دیوار زدم.

 

هرچقدر سعی کرد سرجام برم گردونه ولی اهمیت ندادم و با حال بد از اتاق خارج شدم.

 

پدرام روی صندلی نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود. صداش زدم که مثل فنر از جا پرید و با دیدن من شوکه به سمتم اومد.

 

– خوبی؟ چرا بلند شدی؟ جاییت درد نمیکنه؟

 

بدون اینکه جوابش رو بدم پرسیدم:

– میدونی بچم کجاست؟

 

 

 

تلخندی زد.

– آره بیا بریم.

 

منو به جایی که دردونم خوابیده بود برد.

با دیدنش قلبم به تپش افتاد.

 

انگار جون دوباره ای گرفتم.

بی اختیار اشک‌هام شروع کردن به چکیدن.

 

آروم دستم و روی سرش کشیدم و چشم بستم.

حس فوق العاده مادر شدن رو دوباره تجربه کردم.

 

بالاخره پسر کوچولوم رو با همه‌ی سختی‌هایی که توی این مدت کشیدم دیدم.

 

چقدر دلم میخواد بغلش کنم اما به خاطر این دستگاه هایی که بهش وصلن نمیشه!

 

– نمیخوای بدونی ماهد کجاست؟

 

با شنیدن اسمش، اشک‌هام شدت گرفتن.

قطعا گذاشته رفته و منو بچم براش ارزشی نداریم.

– نه.

 

نفسش رو به بیرون فوت کرد.

– مطمئنی؟

 

حقیقتا دلم میخواست بدونم کجاست اما نمیدونم چی مانع میشد!

انگار از شنیدن جواب میترسیدم.

 

– نمیدونم… به نظرت نیازه که بدونم؟

 

– شاید آره و شایدم نه.

 

استرسم بیشتر شد. خیره به پسرک زیبام زمزمه کردم:

– بگو.

 

کمی نزدیکم شد و آروم گفت:

– رفته کمپ.

 

جوری گردنم رو چرخوندم که درد سرم صدبرابر شد. لب خشکیدم رو خیس کردم:

– کمپ؟

 

با تاسف سر تکون داد.

– آره. نفهمیدی اعتیاد پیدا کرده؟

 

حرفش برام قابل هضم نبود.

چطور امکان داره ماهد معتاد شده باشه؟!

 

وقتی دید توی شوکه‌م، به بیرون اشاره کرد.

– بیا بریم بیرون برات تعریف میکنم.

 

دلم نمیومد از پسرم دل بکنم اما از طرفی فهمیدن حقیقت حیاتی بود!

 

نگاه عمیقی به کوچولوم انداختم و بعد از بوسیدن چشم‌های بسته‌ش، با پدرام بیرون رفتیم.

 

روی نزدیک ترین صندلی جا خوش کردم که جای بخیه‌های زیر شکمم تیر کشید.

 

با درد کمی خم شدم که نگران شد.

قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

– همین الان لطفا همه چیو توضیح بده. من خوبم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x