رمان پناهم باش پارت 29

4.2
(6)

 

لب ورچیدمم.منظورشو درک نمی کردم.انتظار داشت چی بگم؟!…
بغض داشت خفم می کرد اما نمیخواسم جلوی اونا گریه کنم.
یکبار دیگه از درد به خودم پیچیدم،ولی اینار آروم گفتم: آخخخ !
_بار بعدی اوین زنگ زد بهش می گی که ما پشیمون شدیم و دیگه دکتر نمی ریم…
با تعجب نگاش کردم.خانوم جون هم متعحب شده بود.چی میخواست؟!…درکش نمی کردم.

به خانوم جون نگاه کرد و گفت:با خانوم دکتر هماهنگ میکنم…خانوم جون سری تکون داد و عصا زنان از اتاق خارج شد

و ترنم ب سمت من برگشت:بدا ب حالت ب اوین بگی چ اتفاقی دارع میفته!…مطمئن باش تا اون بیاد من خودم کلکتو میکنم!…

این چش شده بود؟!…چرا اینطور واکنش نشون داده بود؟!…بین اون و اوین چ اتفاقی افتاده بود؟!…از اتاق خارج شد.
دستمو جای نیشگوناش گزاشتمو مالیدم.
لعنتی بد درد می کرد.مطمئنم فردا جاش کبود می شد.
تلفنم باز زنگ خورد.نگاه کردم.ناشناس بود اما جواب دادم:الو؟!

_سلام خانوم کمال هستم آقا دستور فرمودن شما رو به خونه مادرتون برسونم…

_بله…الان حاضر میشم…تند و تند چمدونمو جمع کردم و همین ک پا ب سالن گزاشتم.
خانوم جون جلوم سبز شد:کجا بسلامتی؟!
+اوین گفت چند روزی رو به خونه مامانم اینا برم…
_اوین؟؟؟مطمئنی اون همچین حرفی زده؟؟!
+بله!
_گوشی رو بگیر یبار دیگه بهش زنگ بزن ببینن اینجا چ خبره؟!…
پسر من کی این همه وقیح شده و من نفهمیدم…
با تعجب نگاهش کردم.ینی چی؟!…

گوشیمو از تو کیفم در اوردمو ب اوین زنگ زدم اما قبل از اینمه جواب بده گوشی از دستم کشیده شد.

صدای اون رو از پشت گوشی شنیدم:جانم رویسا؟!
_تو کی اینهمه بی مبالات شدی پسر؟!

اوین مکث کرد.

+سلام خانوم جون!!

اما خانوم جون بی توجه به سلام اوین گفت:اگه مزاحمتونم بگو میرم مادر…لازم نیست این دخترو اواره کنی!..

مکث کرد و بعد چند لحظه گفت:متوجه منظورتون نمیشم…

_منظوری ندارم مادر…داری صاحبخونه رو از خونه اش بیرون می کنی که چی بشه؟!…من مهمون بفهمم و دم خودمو جمع کنم دیگه…

+خانوم جون این چ حرفیه میزنین؟!…اون خونه متعلق ب خودتونه!…یادتون رفته؟!…

_این خونه ماله توئه و خانوم تو اینجا صاحبخونه است…تعارف بیخود نکن!…
+خانوم جون…

+من امروز از اینجا میرم…

+خانوم جون…

_خداحافظ
و گوشی رو به من داد و به سمت اتاقش رفت
_الو؟!
پوفی کردو زمزمه کرد:سلام عزیزم!

_سلام…من میمونم…اهی کشیدو گفت:مرسی عزیزم…و من بغضمو قورت دادم و گفتم خواهش میکنم.
_فعلا…

+خداخافظ…

اشکهام به روى گونه هام چکید و به سمت اتاقم رفتم تا کسى متوجه گریه هام نشه!

در اتاق رو قفل کردم و روى تخت دراز کشیدم و سرمو تو بالشت فرو بردم و به حال خودم گریه کردم. اگر اینطورى حساب مى کردیم، من تا اخر ماه هم نمیتونستم مادرم رو ببینم و همین باعث مى شد گریه هام بیشتر بشه!

چند دقیقه اى نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد.

یدون اینکه نگاه کنم، جواب دادم: الو؟!

_گریه مى کنى؟!

ساکت شدم. فورى سر جام سیخ نشستم و گلومو صاف کردم: سلام امیر!

_سلام عزیزم!… دارى گریه مى کنى؟!

+نههههه…

_ آره…

+وا… گریه براى چى؟!…

_ نمیدونم… تو بگو چرا؟!…

+من گریه نمیکـ…نـ…م

و بغضم یکبار دیگه ترکید.

_چى شده رویسا؟!… چت شده؟!… دارى منو مى ترسونى…

+چیزى نشده… فقط دلم تنگ شده…

_ براى مامان؟!…

الکى گفتم اره اما در واقعیت دلم براى اوین تنگ شده بود.

_ خوب عزیزم این که گریه نداره… به اوین بگو اجازه بگیر من بیام دنبالت…

+ نمیشه…

_چرا؟!…

+نمیتونم… خونه مهمون داریم…

_خوب داشته باشین… یه شام و ناهار میای و برمیگردى…

+نه زشته!… نمیخوام…

_تو کاریت به این نباشه… حاضر شو!..

+ نه امیر… بخدا زشته!…

_نیست!… میگم حاضر شو الباقیش با من!…

و گوشى رو قطع کرد. اصلا دلم نمى خواست کسى از من جانبدارى کنه اما ترنم انقدر منو ترسونده بود که تو دلم از خدام بود امیر بتونه اوین رو راضى کنه!… روى تخت نشستم و منتظر تماس مجدد امیر شدم. خیلی طول کشید تا زنگ بزنه، انقدرى که من روى تخت خوابم برد و با صداى زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.

+ الو؟!…

_ رویسا…

صداش از ته چاه در میومد.

 

وقتى امیر بهم زنگ زد ، شماره رو نشناختم و جواب داد و وقتى ازم اجازه خواست تا رویسا رو به خونه ى مادرش ببره، اصلا نمى دونستم چى باید بگم!… نمى دونم چرا تنم اونطور سر شده بود و فقط سعى مى کردم شنونده باشم و حتى چند بارى فکر کرد صدا قطع شده و الو الو کرد و من به دروغ توضیح دادم صدا دیر مى رسه!… در حالیکه اصلا اینطور نبود.

بعد اینکه قطع کردم، خون خونم رو مى خورد. دیوانه شده بودم. هیچى ارومم نمى کرد. از کنار مادر بلند شدم تا متوجه حال خرابم نشه!…

امروز روز اول شیمى درمانیش بود!… از بیمارستان بیرون اومدم و به سمت یک بار رفتم. اما لعنتى حتى مشروبم ارومم نمى کرد. سعى کردم با پیاده روى خودمو اروم کنم اما باز هم نشد. دلم براش پر مى کشید و در دسترس نبودنش بیشتر داغونم مى کرد. گوشى رو برداشتم. غرور کاذبم رو زیر پام گذاشتم و بهش زنگ زدم.

سلام!

سلام عزیزم… خوبى؟!

من خوبم… مامان خوبه؟!…

آره جونم نگران نباش!

پس چرا صدات از ته چاه در میاد؟!…

چیزى نیست عزیزم خطها مشکل داره… تو خوبى؟!

آره!

اذیتت که نمى کنند؟!

آهى کشید و گفت: نه!

دلت براى مامان تنگ شده؟!

صداش بغض دار شد: اره!

الهى بگردم… به امیر گفتم به دنبالت بیاد…

مکثى کرد: واقعا؟!

نمیدونم خبر داشت یا نه، اما مهم نبود!

اره جونم… برو خونه ى مامان یک شام رو اونجا بخور اما بعد از اون به خونه بیا نمیخوام به خانوم جون اتو داده باشم!

باشه!

مرسی عزیزم که درک مى کنى… مواظب خودت هستى؟!

بله!

بهم زنگ بزن!

چشم!…

گوشى رو قطع کردم تا اخر شب دیوونه مى شدم. این رو مطمئن بودم. داشتم خودم رو قانع مى کردم. اروم اروم با دلم راه میومدم که تلفنم زنگ خورد. پوفففف! مطمئن بودم خانوم جون دقم مى داد!

سلام خانوم جون!

حاشا به غیرتت پسر… حاشا!…

چى شده بود؟!…

 

_ مثلا می خواستی بگی رو حرف من حساب وا نمی کنی؟!

+ این چ حرفیه خانوم جون؟!چرا همه چیزو اینطوری می بینین؟!

_ چطوری برداشت کنم؟!بهت گفتم… گفتم ک من یک چند روزی رو خونه ی شما مهمونم. زنت نمی تونست این چند روز رو تحمل کنه؟!

+ وای خانوم جون انقدر بزرگش نکنین!… مادر رویسا امشب مهمون داشت رویسا هم نمی خواست بره و من اصرار کردم بره!… شب هم بر می گرده!… لازم نیست این همه شلوغش کنین!

_اون پسره رو چطوری توجیحش می کنی؟نفسم رفت. چند لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم:کدوم پسره؟!

_همون خاطر خواهی ک با چشمهاش حرف دلشو می زنه؟!

بازم سکوت کردم.

چقدر واضح داشت غیرت و تعصب منو به تاراج می گذاشت!…
اون زن مادر من بود؟!

+ خانوم جون نمیفهمم از چی صحبت می کنی؟

_خوب میدونی چی میگم!… همون پسر عموی رویسا رو میگم که از فرق سر تا نوک پاش عشق می باره!

+ خانوم جون اون فقط برادرشه!… چرا این حرف رو می زنین؟!
_داری خودتو گول میزنی؟!..چطور ممکنه مرد باشی و نگاه عاشقانه یک مرد دیگه رو تشخیص ندی؟!…
گوشی تو دستم مشت شد و سکوت کردم.
_اون پسر سر تا پا عشقه!… چطور غیرتت اجازه می ده ناموستو همراه معشوقه اش به خونه اشون بفرستی..

ناخودآگاه فریاد زدم:خانوم جوووونننننننننن!
اما ساکت نشد:اون چطوری به خودش اجازه می ده همچین رفتاری رو داشته باشه!…یعنی اون الان تحمل می کنه تو و ترنم تو یک خونه تنها بمونین؟!

+ اون از منو ترنم هیچی نمیدونه !

_اگه بدونه حاضر میشه؟!…

+ نمیدونم…

_من بهت میگم ! نه!…
هیچ زنی نمیتونه این رو تحمل کنه چون زن جماعت یک حسی داره به نام حسادت!…
همون حسی ک تو مردا ازش به غیرت و تعصب یاد می کنند!

+ خانوم جون!… ترنم زن من بود اما امیر فقط یک حدس و گمانه!

_برای تویی که قصد گول زد خودتو داری اره یک حدس و گمانه اما برای منی ک دارم می بینم میدونم قضیه بیشتر از یک خاطر خواهی ساده است…
+ بسه خانوم جون!… نزار شهر غریب دیونه بشم…
وضعیت زندگی منو نمی بینی؟!… چطور دلت میاد با من این کارو بکنی؟!

_زنت رو به من بسپار!

+ چطوری؟!…

_اجازه بده وقتی نیستی من حواسم بهش باشه!
+ میترسم،… میترسم وقتی اومدم جنازشو تحویلم بدی!

قهقه ای زد:دست مریزاد پسر…
نالیدم:یادتون رفته؟!… شما ترنم رو فراری دادین!…

سکوت کرد.

اروم زمزمه کردم:خداحافظ…
و گوشی رو قطع کردم.خراب بودم خرابتر شدم.

 

دوستان به زودی سایتمون از دسترس خارج میشه برای پیدا کردن آدرس جدیدمون حتما تو کانالمون عضو بشین ویا در وبسایت رمان من اطلاع رسانی میشه

آدرس کانال

https://t.me/romanman_ir

آدرس وب سایت رمان من

http://roman-man.ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رومینا
5 سال قبل

سلام ممنون برای رمان خوبتون پارت بعدی رو کی میزارین؟

سارا
5 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارین؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x