رمان پناهم باش پارت 31

4.4
(15)

 

به اتاقم رفتم و سرمو تو بالشتم فرو بردم و هق هقم رو خفه کردم.
اما لعنتى تموم شدنى نبود. اوین کى بر مى گرده؟!..
من از این دوتا زن مى ترسم. اتقدرى گریه کردم تا خوابم برد و یک مرتبه از خواب پریدم. اى واى بر من ساعت یازده شده بود. در عرض چند ثانیه دست و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم و به سمت پذیرایى رفتم. وقتى از دور خانوم جون رو دیدم تنم از ترس سست شد و زیر لبى سلام کردم.

نگاهى بهم انداخت. اما رنگ نگاهش پر از سر زنش بود. با سر جواب سلامم رو داد و من سر به زیر کنار سالن ایستادم که صداش رو شنیدم: برو توى آشپزخونه صبحونه ات رو بخور… از فردا به خدمتکارها میگم بیدارت کنند…
و من سر به زیر به سمت آشپزخونه رفتم. پوفففف به همین راحتى از زیر دینش فرار کردم؟! باورم نمى شد؟! پس انقدرها هم وحشتناک نیست! پشت میز نشستم و صبحونه ام رو خوردم و بعد بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.

ترنم هم به جمعشون اصافه شد. سلام کردم اما ابروهاش رو در هم کرد و فقط به گفتن سلام زیر لبى اکتفا کرد
. باز کنار سالن ایستادم که خانوم جون گفت: بیا بشین! چشمى گفتم و به نزدیکترین صندلى نشستم و سر به زیر انداختم.

امروز نورا به اینجا میاد!

هم من و هم ترنم با هم سر بلند کردیم و به خانوم جون خیره شدیم تا ادامه بده.

قراره بیاد یک چیزایى رو براى تو توضیح بده!

ترنم گفت: مثلا چى؟!

خانوم جون سرد تو چشمهاى ترنم نگاه کرد و گفت: همون چیزایى رو که تو ازش گرفتى!… مردونگیشو!…

ترنم براى لحظاتى یخ کرد و به خانوم جون خیره شد. بعد پىزخندى روى لبهاش نشست و گفت: من یا شما؟!

ابروهاى خانوم جون به شدت در هم شد و عصاش رو روى زمین کوبیدو گفت: دختره ى گستاخ!…
من بودم که براى چند غاز معشوقه ى خودمو ول کردم و رفتم؟! ترنم هم ایروهاش حسابى در هم شد: نه من بودم اما یادتون رفته چى ها گفتین؟!

خانوم جون شیطانى خندید و گفت: آره یادمه چطور با شنیدن چهار تا جمله سست شدى و آب دهنت راه افتاد…
دختر جون من اگه تموم دنیارو بهت پیشنهاد مى دادم تو نباید از عشقت مى گذشتى!… چه برسه به وعده و وعید!…
شما گولم زدین…

نه عزیزم من گولت نزدم فقط همونقدر سهمى رو که از زندگى پسرم مى بردى رو بهت
دادم… واقعا انتظار داشتى بابت اون چند ماه زندگى ات نصف سرمایه امو به نامت کنم؟!… اونم وقتى بچه ى منو پس زدى؟!…

و با تمسخر به ترنم نگاه کرد. ترنم از جاش بلند شد.
دستهاش رو مشت کرد و به خانوم جون خیره شد و بعد زیر لبى چیزى زمزمه کرد واز سالن خارج شد و من فقط با تعجب به جفتشون خیره نگاه مى کردم.

راجع به کى حرف مى زدند؟!

چرا من چیزی از حرفهاشون درک نمیکردم؟!

با تعجب به رفتن ترنم نگاه کردم.
دم آخر جلوی سالن ایستاد و به سمت ما برگشت. نفسی تازه کرد و احساس کردم با آهی که کشید بغضش رو هم فرو داد،طوری که حرف میزد،صداش میلرزید:
_ من برگشتم که جبران کنم!

به سمت خانوم جون برگشتم و نگاهش کردم که با تمسخر بهش نگاه میکرد:
+ الان؟!…بعد اینهمه سال؟!…به نظرت جایی برات هست؟

دوباره به ترنم نگاه کردم.
لبهاش رو روی هم می فشرد تا اشکی که توی چشماش حلقه زده بیرون نیاد و هم زمان پوزخندی روی لبهاش نشست و یک نگاه کوتاه به من انداخت وگفت:به نظرتون این دختر میتونه؟!

خانوم جون بدون هیچ تغییری توی صورتش گفت:حتی اگه نتونه هم تو دیگه جایگاهی نداری!…
پسر من بازیچه دست تو نیست که هر وقت عشق و حال خواستی بری و هر وقت ویارش رو کردی برگردی!…
من این اجازه رو بهت نمیدم!

_ دیگه گول شمارو نمیخورم!…
مهم پسرتونه که منو میخواد!… الباقیش یه مشت مزخرفاته که ذهن پیر و بیمار شمارو احاطه کرده!

من به جای اون سه متر از جا پریدم
وقتی خانوم جون با عصاش به زمین کوبید و صداش بلند شد:
+ دختره گستاخ!…
چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟!کی این اجازه رو بهت میده؟!…
یادت رفت تو طول این چند سال کی خرج قر و فرت رو داده؟!…من نبودم تو الان باید نون خشک سق میزدی…

پوزخندی روی لبهای ترنم نشست و گفت:
مطمئنید؟!ا
اگه شما نبودین من تو این خونه نشسته بودم و فرمانروایی میکردم…چرا این اشتباه رو کردم و گوش به حرف شما دادم؟!
سرمایه عمه برای هفت جد من کافی بود!…حرص چی رو زدم خودم هم نمیفهمم!…

خانوم جون خندید:
+ تنوع طلبی ربطی به حرص نداره!…فکر میکردی از پسر من بهتر هم نصیبت میشه!…

رفتی تست کردی دیدی نه بهتر از اون پیدا نمیشه نادم و پشیمون برگشتی‌…اما دیدی چه خاکی تو سرت شد…یکی بهتر از تو رو جات نشسته!…

ترنم با تمسخر به من نگاه کرد و بعد به خاله خانوم نگاه کرد و گفت:
_ امیدوارم سر حرفتون بمونین اما مطمئنم چند وقت دیگه التماسم رو میکنید رو تخت پسرتون بخوابم و اونو براتون زنده کنم!..

خودتون هم میدونید من تنها کسی ام که میتونم برای امپراطوری تون وارث بیارم …

و بعد نگاه تحقیر آمیزی که به من انداخت به سمت اتاقش رفت و صدای زیر لبی خانوم جون رو شنیدم که میگفت :
+ تو برای تنها جایی که میتونی وارث بیاری
لونه سگ های این خونه است!
حاضرم بمیرم اما برای من وارثی نیاری!

با تعجب بهشون نگاه میکردم.
اول به رفتن ترنم و بعد به
خانوم جون که با ابروهایی درهم به میز جلوش خیره شده بود!..
خانوم جون پسر داشت؟!…
وارث اون چه ربطی به عمارت
ما داشت؟!…
چرا نگاه ترنم مرتب روی من
میچرخید؟!..

اونقدری خیره به خانوم جون
خیره شدم که نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.

فوری نگاهم رو دزدیدم اما
دیگه غافلگیر شده بودم و با خجالت با انگشتهای دستم بازی میکردم.

_ شنیدی دختر؟!

با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم.

_ سر من منت وارث رو میزاره!..اگه تو نتونی برای این عمارت وارث بیاری تا آخر عمرمون منت این دختر روی سرمونه!…
من براتون بهترین دکتر هارو انتخاب میکنم… شما هم به من گوش بدین و بزارین کمکتون کنم…
من تنها هدفم خوشبختی شماست…
اگه حرفی میزنم یا کاری میکنم فقط میخوام که شما خوش باشید و خوب زندگی کنید!

نمی فهمیدم چی میگه و منظورش چیه اما از روی ترس سر تکون میدادم.
ترس از اینکه حرصی رو که نتونست سر ترنم خالی کنه ، سر من در نیاره!…
من از این دونفر می ترسیدم.

چرا اوین منو با این دوتا تنها
گذاشته بود؟!

_ خوب میتونی بری استراحت کنی تا ناهار حاضربشه و بعد از اون هم نورا میاد اینجا تا باهم حرف بزنیم!

فوری و از خدا خواسته از جام
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق که شدم، تلفن همراهم زنگ میخورد اما تا خواستم بردارم قطع شد.
اوین بود. دلم براش تنگ شده بود.
هنوز چند روز هم از رفتنش
نگذشته بود اما دل من حسابی بی قراری میکرد.
اخه اون تنها پناهم شده بود.
روی تخت دراز کشیدم وشمارشو گرفتم اما در دسترس نبود.
لب ورچیدم و گوشی رو روی تخت گذاشتم و غلتی زدم که چشمم به ترنم خورد که دست به سینه
روبروی من ایستاده بود.

اینقدر بی سرو صدا و آروم
وارد شده بود که من اونو ندیدم و با دیدنش هینی کردم و در حالیکه دستم و روی قلبم گذاشته بودم
از جام بلند شدم. زهره ترک شده بودم.
با دیدن ترس من پوزخندی زد و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.

بهش نگاه کردم که به روبروش
خیره شده بود و بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.
+ به خانوم جون اعتماد نکن!

بروبر نگاهش کردم

+ اون نمیخواد که تو از اوین وارث بیاری…‌
همه این کارهاشم یک نقشه است
تا بعد ها خودش رو موجه جلوه بده که من هرکاری از دستم بر می اومد کردم اما نشد…

و من بدون اینکه بفهمم چی میگه بهش خیره شدم.

#پارت223

اصلا تصور همچین چیزى برام وحشتناک بود. با تعجب به رفتنش خیره شدم و بعد خودم رو جمع کردم و کنار تخت مچاله شدم. یعنى اوین خبر داشت که قراره چه بلایى به سرم بیارند؟! نمى دونستم باید بهش زنگ بزنم یا نه؛ اما گوشى رو دست گرفتم و شماره اش رو گرفتم. بلافاصله جواب داد.

__سلام عزیز دلم…

__سلام…

__خوبى قربونت برم؟

__ مرسى

__دلم برات یه ریزه شده… چقد هواتو کردم…
خوبى؟!

__مرسى..

__چخبر؟!

نمى دونستم باید بگم یا نه؛ اما گفتم: خانوم جون داره دکتر میاره…

مکثى کرد و بعد آهى کشید و گفت: میدونم عزیزم…

__بهت گفت؟!

__آره جونم… نترس چیزى نیست… فقط مى خواد مشاوره بده…

__مطمئنى؟!

__اى جون عزیزم مى ترسى؟! قربونت برم… مى خواى بگم نیاد؟!

فورى گفتم : آره!

مکثى کرد و گفت: قشنگم؟ چرا مى ترسى ؟ اونا فقط قصد کمک دارند… چرا دارى خودتو اذیت مى کنى؟! نورا مى خواد بیاد چند تا جمله راجع به من و تو صحبت کنه و بره…

__کارى نداره؟

__چه کارى عزیزم؟!

__من نمى خوام حامله بشم…

خندید: آخه بدون من که امکان نداره جونم…

__پس چیکارم داره؟!

__رویسا عزیزم… چرا اینقدر ترسیدى؟! چیزى شده؟!

__ تو کى مى اى؟

__ من؟!… عزیزم من به خانوم جون زنگ مى زنم و میگم که نورا امروز نیاد…

مکث کردم. اگه اینطورى مى گفت خانوم جون حتما ناراحت مى شد و شر به پا مى کرد. خدایا!…

__مطمئنى کاریم نداره؟!

__ اره جونم… اگه خواست کارى بکنه بیا تو اتاق و به من زنگ بزن…

__اگه بیهوشم کنند چى؟

__چى؟؟؟؟؟؟؟؟! بیهوش چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

__نمیدونم… همینطورى…

خندید اما احساس کردم خیلى تلخ!…

__به من اطمینان دارى؟!

__اوهوم…

__قول مى دم جز صحبت کارى نکنند… باشه؟

__باشه..

__خوب من یه زنگ به خانوم جون بزنم ببینم چخبره…

__باشه…

__غروب که نورا رفت بهم زنگ بزن…

__باشه…

قطع که کردم در زده شد و پشت بندش گفتند ناهار حاضره!… از جام بلند شدم و به سالن رفتم که خانوم جون نگاهم کرد.

__بیا ناهارت رو بخور که الانهاست نورا سر برسه!…

چشمى گفتم و پشت میز نشستم. ترنم قهر کرده بود و نیومده بود. تازه ناهارم تموم شده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سلما
5 سال قبل

ببخشیدسایت رماندونی چرابازنمیشه؟؟؟؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x