عصبانی و آرام غریدم:
-دارم میگم نمیترسم مگه بچهم از همچین چیزی بترسم؟!
سکوت و صورتش که به رو به رو خیره بود، حرصم را بیشتر کرد.
-اووف اصلاً هرچی تو فکر کن میترسم چه اهمیتی داره؟!
حرفم را زدم و تا خواستم دوباره نگاهی به دختر بچه بیاندازم، امیرخان سریع چانهام را گرفت و سرم را به طرف خود چرخاند.
-نترس، هرکاری هم کرده باشی هیچوقت تورو با ترسات تنها نمیذارم!
غرق معنای جملهاش بودم که با آمدن صدایی شبیه جا افتادن استخوان و جیغ فرابنفش دختربچه دلم لرزید و در خودم جمع شدم.
دکتر سریع گفت:
-تموم شد، تموم شد پرنسس
دختربچه به شدت گریه میکرد و مدام میگفت؛
-دکتل بد… دکتل بد!
پدرش سریع بلند شد و بعد از تشکر و عذرخواهی، با بندانگشتی میان بازوهایش از اتاق بیرون رفت و من متلاشی شده بودم.
جملهی خاص امیرخان، صدای گریه دختربچه که ناشی از ترس بود، حرکت دست امیر و اینکه چانهام را گرفت تا در آن لحظه به دختر نگاه نکنم و نترسم و دردی که از هر طرف محاصرهم کرده بود…!
-بفرمایید نوبت شماست.
با کمک امیرخان بلند شدم و روی صندلی بیمار نشستم.
قلبم در دهان می کوبید و میدانستم رنگ و رویم به شدت پریده.
-اوه اوه مثل اینکه حال شما خیلی بدتره از حال اون دختره، نگران نباشید درد داره اما فقط برای یه لحظهس و بعد راحت میشید.
به سختی سرتکان دادم.
لبهایم خشکِ خشک شده بودند.
-نه خوبم من خوبم.
دکتر دستکش را عوض کرد و امیرخان همانطور که موهای افتاده روی پیشانیام را عقب میزد، آرام پچ زد:
-آروم باش و در عوض هرچیزی که خواستی ازم بخواه!
سریع و ناخودآگاه پرسیدم؛
-دانشگاه؟!
نفسش را کلافه بیرون داد.
-میتونی بری!
شوکه طرف دکتر چرخیدم و مرد میانسال همانطور که خیلی عادی در حال صحبت از روزمرهها بود، مچم را گرفت و با یکدفعهای و محکم جا انداختن استخوانها کنار هم وحشتناکترین درد جسمی که تا به حال کشیده بودم را نشانم داد.
سعی کردم آرام باشم و بخاطر هدفم که شده جیک نزنم. اما چشمانم روی هم آمد و از پشت در آغوش امیر خان افتادم.
-شمیم؟ شمیم چیشدی؟!
-نترس پسرم فقط درد زیاد بی حالش کرده. بذار پرستارو صدا کنم یه سُرم بهش بزنن خوب میشه.
امیرخان روی تخت خواباندم و مدام با نگرانی از دکتر سوال میپرسید.
همه چیز را میفهمیدم و میشنیدم اما توان باز کردن چشمهایم را نداشتم که نداشتم.
این بار که چشم باز کردم، پرستار درحال بیرون کشیدن سرمم بود و امیرخان و دکتر هم کنار ورودی در ایستاده بودند.
-خانومتون نسبتاً بنیه ضعیفی داره، اون تقویتی هایی که نوشتم رو استفاده کنه و وعده های غذاییش رو درست و کامل مصرف کنه. مراقب دستش هم باشید که طی یکی دو روز اول هیچ ضربهای بهش نخوره. برای اطمینان عکسش هم چک کردم خیلی خیلی شانس آوردید که نشکسته.
-حتماً ممنون خسته نباشید.
-زنده باشی جوون بیدار که شد میتونید برید.
آرام نشستم و از پرستار تشکر کردم.
امیرخان کنارم آمد.
-بهتری؟
-آره؟
-بریم پس
کمکم کرد کفشهایم را بپوشم.
از این تغییر رفتارش ابروهایم بالا پریده و پایین نمیآمد.
یعنی حتماً باید بلایی سرم میآمد که بخواهد درست و مهربان رفتار کند…؟!
البته همیشه همین بود از چه تعجب میکردم؟
در گذشته هم اکثر وقتها با شیطنت هایش اذیتم میکرد و تا زمانی که ناراحت نمیشدم دست از مسخره بازی برنمیداشت.
تا از بیمارستان بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم با جدیت پرسید:
-اونجا چیکار داشتی؟
صاف نشستم.
آروم باش شمیم، آروم باش.
-کار داشتم.
-چیکار؟
-کار شخص…
یکدفعه فریاد زد و روی فرمان کوبید.
-ازت پرسیدم چه کار مهمی داشتی که بخاطرش صبح جمعه پاشدی رفتی بیرون؟ چه کار مهمی داشتی که بخاطرش خودتو درب و داغون کردی و مچ دستتو سرویس کردی؟!
-…
-دِ آخه تورو چه به اونجور محلهها رفتن؟!
رگ پیشانیاش بیرون زده و چنان فریاد میزد که انگار چندین ساعت متوالی قبل را کنار هم نبودیم.