نادر پرده رو کشید و باز سمت میز رفت.
-نه بخدا یادم نیست فقط یادمه دختره سبزه بود و قیافه بانمکی داشت. نه والا تو چه ربطی به مهرسا داشتی؟
هَویرات سری از روی تاسف برای هر سه نفر تکون داد.
-مرسی نادر که توضیح دادی شرمنده که مزاحم شام خوردنت شدم بعدا باهات تماس میگیرم، خداحافظ .
نادر تک خندهی مهربونی کرد و سرش رو خاروند.
-مراحمی داداش باشه پس فعلا.
هَویرات تماس رو قطع کرد و از روی صندلی بلند شد.
رو به هَویرات با جدیت تمام و خونسردی جواب داد.
-مامان دیشب بهم زنگ زد گفت بهش گفتی که میخوای بری خواستگاریِ چنین دختری؛ مامان گفت من با حاجی حرف بزنم دیشب با
خودم گفتم میرم دست بوس حاجی و باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم بیاد برات خواستگاری ولی اگه یک در صد شانس هم
داشتید بریزید بیرون چون محاله براتون پا پیش بذارم…
هیرا خواست چیزی بگه که هَویرات پیش دستی کزد :
-دیگه برادری به اسم هیرا ندارم شدی برام هفت پشت غریبه بهت احترام میذارم اما دیگه هیچ وقت برای من مثل قبلا نمیشی هر روز
اینجا و این حرف ها رو به یادت بیار و خالی کردنِ پشتم رو جلوی دو تا دختر توی ذهنت نگه دار، شمارهات رو کمتر روی گوشیم ببینم.
رو به مُروا کرد و گفت :
-میتونم برسونمت! چون فکر میکنم مسیرمون یکیه…
مُروا پوزخندی زد که نگاه هَویرات روی لب های زیادی سرخش نشست.
-نیاز به لطفت ندارم خودم میرم؛ مسیرمون یکی نیست.
هَویرات سری تکون داد و با برداشتن گوشیش از کافه بیرون زد هیرا دنبالش بیرون رفت که هَویرات بهش محل نکرد.
سوار ماشینش شد، در رو قفل کرد که یه وقت هیرا در رو باز نکنه…
ماشینش رو روشن کرد و بدون توجه به التماس های هیرا حرکت کرد.
هیرا با کلافگی و حرصی نگاهی به ماشین هَویرات که هر لحظه دور تر میشد خیره شد و کمی بعد به داخل کافه برگشت.
مُروا بلند شد و رو به مهسایی که سرش روی میز بود آروم خداحافظی کرد و به راه افتاد قدم های محکم و استوار برمیداشت که به هیرا برخورد کرد، هیرا جلوش رو گرفت و با صدای بم شدهاش لب زد.
-خیلی دوست داره شاید نگه بهت اما؛ من امروز برقی رو تو چشم های داداشم دیدم که هیچ وقت ندیده بودم.
مُروا پوزخندی زد و با نفرت لب زد.
-آدما از یه جا به بعد از طرف میبُرن وقتی هم بِبُرن دیگه نمیشه کاریش کرد هر کاری هم بکنن به چشم نمیان؛ اشکی که چکیده بشه رو
نمیتونی به چشم برگردونی ولی دیدی زمانی که اشک تو چشم هات نشسته با تند تند پلک زدن و راه حل های دیگه میشه که اون اشک
چکیده نشه، بعضی ها هم همینن یکی از چشم میافته و یکی دَم از چشم افتادن کاری میکنه که برگرده سر جای قبل و از چشم نیوفته؛
ایشون از چشم من افتاده هیچ تلاشی نکرد برای اینکه نیوفته هر کاری هم کنه نمیتونه مثل قبل باشه!
بلافاصله از کنار هیرا رد شد و با گوشی و سیم کارت جدیدی که گرفته بود اینترنتی اسنپ گرفت و منتظر موند.
روز بعدی که شبش توی هتل به سر برده بود رفت بانک و کارت قبلیش رو که دست مهیار بود سوزوند و جدید گرفت، مقدار کمی توی حسابش بود دیگه باشگاه نمیرفت.
فقط به مهد کودک میرفت صبح ها مهد میرفت و بعد از ظهر ها میرفت پرستاری از بچه هایی که خانواده هاشون سر کار میرفتن.
دیگه قرار نبود کسی کمکش کنه دوست داشت خودش روی پای خودش وایسه… کار عیب نبود که، بچه ها رو دوست داشت ولی گاهی خسته میشد.
اما یاد گرفته بود که نباید دستش رو جلوی دیگران دراز کنه و باید دستش توی جیب خودش باشه…
کرایهی هتل گرون بود و از پسش بر نمیاومد.
باید یه مدت میرفت مسافر خونه تا یه جای کوچیک و ارزونی پیدا کنه.
میخواست دو تا النگویی که داشت رو بفروشه اما نمیدونست مال کیه و ترید داشت برای فروختن میخواست نصف پول رو برای مسافر خونه یا خونهی کوچیک کنار بذاره و نصف دیگهاش رو نگه داره.
هَویرات قصد نداشت بره خیابون رو دور زده بود و عقب تر از مُروا ایستاده بود؛ میخواست دنبالش بره و ببینه کجا میره.
هیرا و مهسا همچنان توی کافه نشسته بودن و هیچکدوم تمایلی به حرف زدن نداشتند.
اسنپ رو به روی کافی شاپ و جلوی مُروا ایستاد.
مُروا سوار شد و مشغول چک کردن گوشیش شد.
همین که ماشین حرکت کرد هَویرات هم ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد.
با فاصلهی نه چندان زیادی پشت سرشون بود.
شمارهی جدید مُروا رو کسی نداشت جز مهسا، اون هم چون مُروا بهش نیاز داشت و یه بار بهش زنگ زده بود.
تقریبا نیم ساعت بعد هَویرات جلوی هتلی که مُروا زندگی میکرد ایستاد.
وقتی مُروا وارد هتل شد بیشتر تعجب کرد به سرعت ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.
ماشینش رو قفل کرد و وارد هتل شد.
فکر میکرد توی رستوران یا کافی شاپِ هتل قرار داره اما مُروا سمت آسانسور رفت و دکمه رو فشرد، منتظر موند تا آسانسور بیاد.
هَویرات که از دست مهسا و هیرا، همچنین از مُروا عصبی بود؛ سمت آسانسور پا تند کرد و قبل از رسیدن آسانسور به پایین کنار مُروا ایستاد.
مُروا به فکر این بود که فردا اول صبح بره طلا فروشی و النگوهاش رو بفروشه که اصلا متوجهی هَویرات نشد.
آسانسور بالاخره پایین اومد و زن و مردی با بچه ای از آسانسور بیرون اومدن.
اول هَویرات پیش دستی کرد و وارد شد پشتش رو به در کرد تا مُروا اون رو نبینه، مُروا هم وارد اتاقک شد میخواست دکمهی طبقهی ده رو بزنه اما با استشمام عطر هَویرات دست نگه داشت.
با تردید نگاهی به هَویراتی که سرش رو پایین انداخته بود کرد و طبقهی پنجم رو انتخاب کرد.
به طبقهی سوم که رسیدن صدای عصبی هَویرات بلند شد دیگه نمیتونست خود دار باشه و هیچی نگه.
-خونهی کدوم نره خری میخوای بری؟