هَویرات تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنار دستش گذاشت و طاق باز روی تخت دراز کشید.
مهسا فحشی به هَویرات داد و از جاش بلند شد.
تازه بیدار شده بود و مغزش کار نمیکرد؛ به هیرا فکر کرد و در نهایت تسلیم شد و آدرس مهد کودک رو فرستاد، توی پیام بعدی نوشت.
“مربی اونجاست فقط لطفا نگو من بهت دادم سر قولتم بمون”
هَویرات پیام رو خوند، بلند شد و آماده شد. ادکلن رو روی خودش خالی کرد و ساعتش رو به دستش بست؛ موهاش رو حالت دار کرده بود و در آخر موبایل و کیف پولش رو برداشت و از خونه خارج شد.
توی آسانسور دستی به یقهی پالتوش کشید و یک بار دیگه آدرس رو چک کرد.
سوار ماشین شد و سمت مهد روند توی ذهنش دنبال چیدن سناریو بود برای حرف زدن.
مهیار و مُروا داشتن بحث میکردن و اگه هَویرات مهیار رو باز میدید…..
-برای چی اومدی اینجا مهیار؟
مهیار عصبی دندون روی هم سایید و غرید :
-دوست دارم که اینجام؛ اگه دوست نداشتم که تا اینجا نمیاومدم. من اشتباه کردم قبول از الان به بعد رو با هم درست کنیم چطوره؟
مُروا انگشتش رو بالا آورد و با خشم گفت :
-ببین حتی اگه من اون مرتیکه رو دوست نداشته باشم محرمش هستم من دختر خراب نیستم که هم با تو باشم هم محرم اون….
مهیار پلک بست و نفسی گرفت؛ تا ده توی دلش شمرد، قرار بود با آرامش حرف بزنه که داستان ختمِ به خیر بشه اما اگه با عصبانیت پیش میرفت بدتر میشد.
-باشه عزیزم برگرد تو اون خونه قفل هاشو عوض کن، بمون اونجا منم دورت نمیام تا صیغهتون رو باطل کنی خوبه؟
در مهد کودک بخاطر رفت و آمد باز بود؛ برای همیت هَویرات هم به راحتی وارد شد.
میخواست سمت ورودی بره که صدای آشنایی به گوشش خورد. تقریبا شک نداشت که صدای مهیاره، مهیار پشتش به هَویرات بود و جوری ایستاده بود که دخترک نمیتونست پشت مهیار رو ببینه.
هَویرات توی چند قدیمیشون ایستاد و با تن صدای متوسطی گفت :
-هوی یابو چی تو گوش زن من میخونی؟
هر دوشون با شنیدن صدای هَویرات هم ترسیده و هم ماتشون برده بود.
مُروا زود تر از مهیار به خودش اومد و از حصار دست های مهیار بیرون اومد.
-تو اینجا رو از کجا بلد بودی؟
هَویرات پوزخندی از روی حرص زد؛ به مهیار اشاره کرد.
-این بیناموس بلده میخوای شوهرت بلد نباشه؟
مُروا داشت سعی میکرد اوضاع رو آروم کنه.
-اینی که میگی مثل داداشمه.
هَویرات دستی به پیشونیش کشید و آروم لب زد.
-برو تو، من با این بچه خوشگل یه خورده حسابی دارم حلش کنم میام ببینم چی میگی.
حالا با مهیار چشم تو چشم بودن و مهیار با خشم بهش نگاه میکرد.
مُروا رنگ پریده نگاه کوتاهی به هر دوشون کرد.
-من جایی نمیرم مگه نیومده بودی با من حرف بزنی خب… خب بیا بریم داخل حرف بزنیم دیگه.
هَویرات دو قدم سمت مهیار برداشت که مُروا به سرعت سینه به سینهی هَویرات ایستاد و با التماس بهش نگاه کرد.
-من اینجا آبرو دارم خواهش میکنم…..
مهیار اینبار ساکت نموند و وسط حرف مُروا پرید.
-مُروا برو کنار تسویه حساب مردونهاس.
زنگ تفریح بچه ها خورده بود و همهی بچه ها داشتن بیرون میاومدن.
مُروا خودش رو از بین دو مردی که با نفرت به هم دیگه خیره شده بودن کنار کشید.
همین یه اقدام کافی بود که دست به یقه بشن.
مُروا هینی کشید و با استرس لب زد.
-بچه ها اومدن بیرون، زشته جلوشون برید یه جای دیگه تسویه حساب کنید.
هَویرات نگاهی به بچه هایی که جمع شده بودن کرد و با لبخند دستش رو از یقهی مهیار جدا کرد.
رو به مُروا کرد و با جدیت گفت :
-تو ماشین منتظرتم دیر کنی خودم میام به زور میبرمت.
شونهی مهیار رو محکم گرفت و به سمت بیرون هل داد و آروم جوری که بچه ها نفهمن پچ زد.
-راه بیوفت جونور تا همینجا چالت نکردم بیشرف…
مُروا سمتشون قدم برداشت و با عصبانیت گفت :
-اینجا محل کارمه دیگه حق ندارید پاتون رو اینجا بذارید منم باهاتون هیچ کجا نمیام هر غلطی دلتون خواست انجام بدین.
هَویرات دست مُروا گرفت و فشرد؛ مُروا از درد دستش لبش رو محکم گزید.
-مُروا میری اجازه میگیری میای وگرنه هم تو رو اینجا آدم میکنم هم این بیناموسو….
مُروا نگاهی به مهیار کرد دلش نمیخواست کتک بخوره برای همین سریع وارد مهد شد و از مدیر مرخصی خواست؛ کیفش رو برداشت و از مهد کودک خارج شد.
مهیار نتونسته بود زخم زبون نزنه و هَویرات رو همون دم در عصبی کرده بود.
هَویرات اولین مشت رو به گونهی مهیار کوبید و عصبی و با صدای بلندی گفت :
-دهنتو آب بکش کثافت.
مهیارم خواست مشتی تو صورت هَویرات بکوبه که مُروا خودش رو بهشون رسوند و بازوی هر دوتاشون رو گرفت.
-چتونه؟ هنوز دم در مهد هستیم از سنتون خجالت بکشید.
هَویرات با اکراه دستش رو از یقهی مهیار باز کرد.
-برید یه جای دیگه دعوا کنید من علاف شما رو تا نیستم.
هَویرات بازوی مُروا رو گرفت و رو به مهیار با تهدید لب زد.
-تسویه حسابمون بمونه برای بعد از ظهر دم در مطبت…
مهیار پوزخندی زد و با نیش و کنایه گفت :
-ترسیدی که داری عقب میکشی؟ اگه جرات داشتی که همینجا میزدی.
آتیش هَویرات زیاد شد و این بار به قصد کتک کاری جلو رفت و مُروا نتونست از هم جداشون کنه.
با جیغ و داد های مُروا چند مرد جمع شدن و از هم جداشون کردن؛ صورت هر دوشون خونی بود مهیار بر خلاف دفعهی پیش اینبار تلافی کرده بود و کتک زده بود.
هَویرات از لبش و مهیار بینیش داشت خون میاومد.
مروا شالش رو که روی شونهاش افتاده بود رو برداشت و موهاش رو پوشوند.
هنوز هم برای همدیگه خط و نشون میکشیدن اما چون گرفته بودنشون نمیتونستن کاری انجام بدن.
هَویرات به اعصابش مسلط شد و با لحن آرومی گفت :
-ولم کنید میخوام برم.
دو مردی که گرفته بودنش نگاهی به دخترک مو قرمز کردن و مُروا سری تکون داد که ولش کنن.
هَویرات که رها شد دستی به لبش کشید و خون روی لبش رو با دستش پاک کرد.
رو به دخترک کرد و با صدای خش دار شدهای لب زد.
-بریم.
دخترک یک قدم عقب رفت و گلویی صاف کرد و بدون هیچ ترسی به حرف اومد.
-من همراهتون جایی نمیام به اندازهی کافی آبرومو بردین.
هویرات نفسی گرفت و گفت :
-چی میگی تو؟ بیا بشین تو ماشین…
یکی از مردایی که هَویرات رو گرفته بود بلند فکرش رو به زبون آورد.
-میگه نمیاد، اصلا خانوم شما این دو نفر رو میشناسید؟
مُروا نگاه متعجبی به مرد انداخت و به عقل اون مرد شک کرد این همه اسمشونو با جیغ گفته بود بعد طرف میگفت میشناسیشون؟
هَویرات به جای دخترک جواب داد.
-آره میشناسه آقا شوهرشم قهر کرده باهام برسیم خونه از دلش در میارم؛ شما بفرمایید به کار هاتون برسید خودم حلش میکنم.
دو مرد دیگهای که مهیار رو گرفته بودن ولش کردن و خلوت شد.
مُروا سمت مهیار رفت و نگاهی به صورتِ داغون شدهاش کرد.
-از اینجا برو من که بهت همه چیز رو گفتم؛ ممنون بابت این مدت.
به کیفی که مهیار بهش داده بود اشاره کرد.
-و ممنون بخاطر اینکه وسایلم رو آوردی و این مدت هوام رو داشتی دیگه به کمکتون احتیاج ندارم.
هَویرات جلو رفت و پشت سر مُروا ایستاد.
مهیار با غمناک ترین حالت به دخترک خیره بود.