رمان پناهم باش پارت 37

4.2
(20)

 

#ترنم
وقتی از هوش رفت به علی نگاه کردم که با نگاه هیزش داشت اونو قورت می داد.لگدی به پاش زدم و گفتم: حواست باشه انگولش نکنی…چشمای هیزش رو از روش بر نداشت.

اگه شیخ قیمت خوب پیشنهاد نمیداد نمیزاشتم حروم بشه.
نگاش کردم و گفتم:فعلا که فروختی اونم خریده.پیش پولشم خوردی یه ابم روش پس بهش دست نزن…
_باشه بابا اهههه!

از جام بلند شدم و گفتم:من رفتم و از لنج بیرون اومدم و برگشتم. به خونه رفتم و ماشینمو برداشتم و با خوشحالی به سمت خونه پرواز کردم،با هر چی سرعت بود به سمت خونه حرکت کردم…

ساعت هول و حوش یازده بود ظهر بود که ماشینمو تو حیاط پارک کردم و به سمت خونه می رفتم که سایه ای رو بالای سرم دیدم.سرمو بلند کردم که نگاهم به چشمای برزخی اوین افتاد.

_کجا بودی؟!!
بی تفاوت از کنارش رد شدم و در حالی که ابروهامو در هم می کردم گفتم:
+چی شد؟حالا زنت شدم؟!
مچ دستمو گرفت و گفت:سرجات بتمرگ نزار کارمون به جلوی زندایی بکشه!

سر جام ایستادم و به چشمهاش زل زدم.
+بگو!
-کجا بودی؟!!
+منتظر این بودی تو خونه برات بشینم ابغوره بگیرم؟؟!

در حالی که مچ دستمو می فشرد شمرده شمرده گفت:کـ…جـا.بــو…دی؟؟!!
+با دوستام بودم…
-کدومشون؟!!
+رویا

مکثی کرد و گفت:بریم پیشش سریع…
+باشه
-بهش زنگ بزن!
+گوشیمو بالا جا گزاشتم.اجازه بده برم بگیرم…
-عجب!!بدون گوشی رفته بودی؟؟!
+با اجازتون..
-برو گشیتو بیار…

رفتم با مامان احوالپرسی کردم گوشی مو اوردم و با هم به سمت خونه ی رویا رفتیم.دختر منطقه شرخری بود که کارشو خوب بلد بود .سوار ماشین که شدیم گفت:خب نگفته بودی کجا ها رفتین؟!

عینکو روی چشمهام گزاشتم و گفتم:از رویا سوال کن و چشم هامو بستم.به شدت به خواب نیاز داشتم و می ترسیدم از همین موقعیت استفاده کنه و ازم سوتی بگیره…

-آدرس…؟
لوکیشن رو به دستش دادم و اون هم تو سکوت ماشین رو حرکت داد و من باز چشم هامو بستم…

میدونستم گم شدنه رویسا تقصیرع ترنمه….اما پلیس ها نتونسته بودن از اون ردو نشونی پیدا کنن!…
این حسع مادر دوستی ترنم یکم مشکوک بود!
اون کلا به هیچی اعتقاد نداشت…حتی ادعای عاشقی شو هم نمیتونستم باور کنم….
چطور شدع بود که اینطور مادرش براش مهم شدع بود!…پلیس ها اونو تحت نظر گرفتع بودن اما هیچی جز یک رفتو آمد ساده نمی دیدن….
نباید اجازه میدادم لحظه ای از جلو چشام رد شع!!

اون شب باید جلوشو میگرفتم…اشتباه کردم اجازه دادم…
کلافه به سمت خونشون رفتم اما در کمالع تعجب زندایی تنها خونع بود…به امیر پسر عموش پی ام دادم: مگع نگفتین اون دختر خونس؟؟
_بله از در بیرون نرفتع…
در پشتی خونه رو کاملا از یاد بردع بودم…
+امیـر این خونه دوتا در دارع
_چـییییی؟؟؟ الان میـگیییی!؟!
+ترنم خونع نیست
_کی تا بحال!؟
+نمیدونم بزار بپرسم
روبه زندایی کردمو گفتم: ترنم کجاست!؟؟

_ با دوستاش رفتع بیرون مادر
+کی رفت؟؟
_نمیدونم دیشب بهم گفت که امروز با دوستاش میخان برن بیرون!…
+نمیدونی با کی رفت؟؟؟
_نه مادر
+با ماشین خودش رفتع!؟
با عجز نگاهم کرد : مادر من نمیدونم…
+نمیدونین کی برمیگردع؟؟
_شب برمیگردع حالا کی نگفت ولی حتما برمیگردع چون من تنهام….
چیزی شدع مادر؟
+نه مادر یکم بحثمون شدع اومدم از دلش دربیارم!…تا بیاد من یکم تو اتاقش استراحت کنم!

وقتی وارد اتاق شدم درو قفل کردمو شروع به گشتن کردم…اما هیچی پیدا نکردم..خسته شدمو روی تختش دراز کشیدم و چشامو روی هم گذاشتم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که صدای تلفن همراهی منو به خودم اورد….با تعجب از جام بلند شدمو دنبال صدا گشتم…گوش کردم زیرع تشک تخت!!…

با تعجب نگاش کردم ولی هرکاری کردم نتونستم بازش کنم!…
گوشیو خاموش کردمو تو جیبم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم که متوجه شدم طبق حدسی که زدع بودم از درع پشتی وارد شد.
اگه مشکوک نبود چرا درع پشتی؟؟! چرا با این سرو وضع و سرو روی به هم ریختع و چشای قرمز!!؟؟؟ لعنتــی کارع خودشه…حاضر بودم اونو بکشم تا بفهمم رویسارو کجا بردع…اما لعنتی حتی اگع میمرد هم دم نمیزد…

سوارع ماشین که شدیم لوکیشن خونه ی دوستش رو داد و چشاشو بست…
+کجا بودی اینقد خسته ای؟؟؟
_تفریج
+معلومه خوش گذشتع
_فرقی هم دارع؟
+نـه
_خب پس من بخوابم…جلو درع خونه ی رویا ایستادم و از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم.
_کیه؟
+سلام من پسر عمه ی ترنمم میشه چن لحظه تشریف بیارین پایین؟!
_سلام آقا اما ترنم رفته ها…خیلی وقتع رفتع
+بله میدونم اما میخاستم بدونم شماها باهم بودین؟؟ کجا رفتع بودین؟
_چیزی شدع!؟ بینتون اتفاقی افتادع؟
+بلع یه کوچولو

_ما رفتع بودیم باغ خونه ی ما…چیشده؟ ترنم هم اصلا حالش خوب نبود!…
+تنها بودین؟؟؟
_بلع چطور؟
+باغ تون کجاست؟
_دارین منو میترسونین…باغه ما شمیران نوعه چیزی شدع؟؟؟؟ ترنم کجاست؟
+نه خانوم چیزی نشدع
_من دارم میام پایین
+دیگه احتیاجی نیست با اجازتون.
کار بلد تررر ازین حرفا بود. خدایا اون بچه ی سیزده ساله رو به خودت سپردم منو پیشع خانوادش سرافکنده نکن….

انقدری خسته بود که حتی بیدار هم نشد…سوارع ماشین شدم و به امیر پی ام دادم: دوستش محکم تر از اونه!!….
_آدرس بدع ما خودمون اونو مقر میاریم.
آدرس رو براش فرستادم اما این رو هم اضافه کردم: فکر نمیکنم بتونی کاری انجام بدی…
اون کار بلد تر ازین حرفاس….
_حداقلش سعی امو میکنم.
به سمت باغ لواسون حرکت کردم. باید اونو به حرف می اوردم..وقتی وارد باغ شدیم، به نگهبان دستور دادم از باغ خارج بشه و تا وقتی که بهش گفتم نیاد.

بعد درو وا کردم و خم شدم و اونو تو بغلم گرفتم و به سمت سالن رفتیم. فکر میکرد داریم به خونه برمیگردیم که سرشو تو سینم پنهون کرد و وقتی به سالن رسیدیم، درو از پشت قفل کردم و اونو روی مبل پرت کردم…
یک مرتبه از جاش پرید. گیج بود. منگ به دورو ورش نگاه کرد و داشت به ذهنش فشار می آورد که اونجا کجاست… به سمتش رفتم و قبل اینکه بفهمه موهاشو کشیدمو بلندش کردم. با ناباوری نگاهم میکرد.
+کجـاا بردیش؟
صورتش از درد مچاله شدع بود
_چی میـگی
روی مبل هولش دادمو گفتم: ببین ترنم امروز یا جنازت ازین خونه بیرون میره یـا به من میگی زنـم کجاست..

منگ گفت: زنت کجاست؟
و بعد به گریه افتاد: من چمیدونم زنت کجاست.
دوباره موهاشو به چنگ گرفتم و گفتم: واسه من موش مردگی بازی نکن. تو نمیدونی رویسا کجاست؟؟… د یالله حرررف بزن
زار زد: نمیدونمم…
فشارع دستامو بیشتر کردم و کشیده ای تو گوشش خوابوندم.
+حررف بزن بگو زن من کجاست؟
دو ورع صورتشو گرفتمو فشار دادم اما اون فقط ناله کرد. کمر بندمو از کمرم در اوردمو گفتم: حرف بزن دختر…نزار بکشمت
_از کشتن من هیچی نصیب جفتمون نمیشه!
+وقتی از بودنت هیجی نصیبم نشد…از مردنت حداقل لذتش نصیبم شع…
_به دست تو مردن برای من افتخارع.
+فک کردی میکشمت که خوشحال شی! کاری میکنم که روزی هزار مرتبه از زنده بودن خودت زجر بکشی…
با پوزخند بهم نگاه کرد. منم پوزخندی زدمو کمربندمو بلند کردم و تو هوا تکونش دادم و محکـم….

روی صندلیه کناریش فرود اوردم که از جاش پرید و دستشو جلوی دهنش گرفت و ناباور نگاهم کرد..
+بگو زنمو کجـا بردی؟؟
_تو دیوانه شدی..من نمیدونمم زنت کجـاست!!!
دوباره کمربندو بالا بردم اما روی مبل فرود نیاوردم و روی کمرش زدم ـ فریادی کشید و به خودش پیچید…
پوزخندی روی لبهام نشست و بارع بعدی محکمتـر روی کمرش زدم.. مثل صگ زوزه میکشید.
بارع بعدی…بارع بعدی…و اینقد زدم تا خودم خسته شدمو روی مبل افتادم.
بهش نگاه کردم کبود شدع بود. خونی بود. اما مهمم نبود… نفس نفس زنون گفتم:نمی کشمت اما نمیزارم زندگی کنی…باید بهم بگی زنمو کجا بردی؟!!

ابروش پاره شدع بود و چشاش خونی بود.. از زیرع اون همه خون نگاهم کردو گفت: یک روز پشیمون میشی…و چشاشو بست. فک کنم از حال رفت. تا به حال کسی بهش نگفته بود بالای چشمت ابروعه!…
این کتکا براش تازگی داشت شاید برای اولین بار میتونست تحمل کنه اما میدونستم خیلی زود کم می اورد….
از جام بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتمو برای خودم چای درست کردم. بالاخره به هوش میومد و من باید دوباره ازش حرف میکشیدم…
مطمئن بودم که میتونـم!
زنگ زدم و ناهار سفارش دادم. بعد اینکه تموم در و پنجره هارو قفل کردم، رو به روی تلوزیون نشستم و با صدای بلند بهش گوش دادم. اما فقط گوش دادم..ذهنم فقط دورع رویسا دور میزد….

دلم بی قرارش بود..بد شورشو میزد. خداکنه فقط اونو دزدیده باشع و با این فکر که نکنه بلایی به سرش اوردع باشه دیوانه شدم…
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و لگد محکمی به پاش زدم که جیغی کشیدو به هوش اومد. اشکاش صورتشو کثیف کردع بود… زار زد: نزن بی رحـم…نمیدونم کجاست…بفهممممم
+ترنم اگه اونو فروخته باشی بلایی به روزگـارت میارم که یک عمـر پشیموون زندگی کنی…
و دوباره بهش لگد زدم که بلند فریاد زد.
زیرع لب کثافتی نثارش کردم و تفی روش انداختم و به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدمو چشامو بستم.
خیلی طول کشید تا خوابم برد و نمیدونم چقدر خوابیدم که یک مرتبه با کابوس از خواب پریدم…
از جام بلند شدم و به سمت سالن پذیرایی رفتم.
هنوز همونجا بود.

همون وضعی….هنوز گریه میکرد. به سمتش رفتمو موهاشو کشیدم و بلندش کردمو گفتم: زر بززن!
جیغی کشیدو زار زد: چی بگممم!!
+زنمم کجااست؟؟؟
فریاد زد:نمیدونمممم
محکم تو دهنش کوبیدم و باز دهنش پر خون شد: داد نمیزنی…فریاد نمیزنی…جیغ نمیکشی….هرزه
و دوباره روی مبل هولش دادم….

#رویسا
چشم که باز کردم،تویه جای تاریک و
سفت و نم گرفته بودم‌.
با تعجب به دور و ورم نگاه کردم و از
جام بلند شدم‌.
کسی دور و ورم نیومد و منم نمیدونستم
کجام
آروم صدا زدم:
ترنم‌…ترنم جون؟…
اما جوابی نشنیدم.
دوباره اما اینبار بلند تر صدا زدم:
ترنم جون؟؟؟….ترنممم….
گریم گرفته بود!…میترسیدم. اینجا کجا
بود؟…چرا انقد تاریک بود؟…چرا نم
داشت؟…
بار بعدی صدامو بالاتر بردم و تقریبا
فریاد زدم.
انقدری تاریک بود که حتی نمیتونستم
جایی رو ببینم که بخوام کمک بگیرم.
هنوز از فریادم نگذشته بود که در با
صدای جیری باز شد. وحشت زده به در
نگاه کردم. همزمان با ورود نور کمی به
داخل اتاق که بعد فهمیدم کابین کشتیه
همون آقاهه وارد شد. از نگاهش مو به
تنم سیخ میشد.
_جونم عزیزم…
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
+ت…ت…ترنم…جون کجاست؟…
_رفت….
+چی؟…کجا؟…
_خونه اش…
مات و مبهوت نگاهش کردم:
+چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خونشون؟؟؟؟؟؟پس
من چی؟؟؟؟؟؟؟
_توهم میری خونه اتون…
یعنی منو به این آقا سپرده بود تا به
اوین برسونه؟….
منظورشو درک نمیکردم. چطور منو تنها
گذاشت‌…
لب ورچیدم:
+من میخوام برم پیش ترنم جون!…
_ترنم جون براش کار پیش اومد
رفت…ما تو رو میبریم و بع شوهرت
میرسونیم….
با تعجب بهش نگاه کردم:
+اما….
حرفشو قطع کرد و دستشو دراز کرد و
لپمو کشید و گفت:
_ببین چون تو ویزا نداشتی ما یواشکی
داریم تو رو به شوهرت میرسونیم….
اگه بخوایی جیغ و داد کنی پلیسای
دریا تو زو میگیرن و زندونیت
میکنن…اونوقت دیگه از دست
شوهرام کاری ساخته نیست…
برو بر بهش نگاه کردم. حتی متوجه
حرفهاش هم نمیشدم.
کسی رو صدا زد:
_پسر….برای خانوم غذا بیار…
+من نمیخورم….
_بخور عزیزم… خیلی راه داریم!بخور که
دووم بیاری…
می ترسیدم. عجب اشتباهی کرده
بودم.اعصابم بهم ریخته بود و حالت
تهوع داشتم.
چرا به حرف های ترنم اعتماد کردم. چرا
اون تنها ولم کرد. چرا منو با خودش
نبرد!…
پسری جوون وارد اتاقک شد و سینی ای
رو جلوی روم گذاشت.
نگاهش اینقدر چندش بود که ناخود آگاه
با ترس رو مو برگردوندم‌‌.
گریم گرفته بود‌. از ترس لال شده بودم.
علی اقا سینی رو جلوم هل داد و گفت:
_غذاتو بخور خانوم خوبی باش تا به
مقصدت برسیم و تو هم به شوهرت
برسی….
سری تکون دادم و اونها رفتند و باز من
تنها موندم‌‌.
اما وقتی داشتند میرفتند برام لامپی
رو روشن گذاشتند‌.
میلم به غذا نمی کشید. دوباره روی اون
پتوی کهنه و مندرس نشستم‌…
حالت تهوع امانم رو بریده بود و کم کم
داشتم اذیت میشدم.
دستشویی داشتم. روم نمیشد حرف
بزنم.
خدایا چه غلطی بود من کردم؟
کاش زودتر برسیم من به اوین برگردم….

نمیدونم چقدر گذشت و من چقدر خوابیدم که با صدای جیر جیر در چشم باز کردم.همون پسری که برام غذا اورده بود .دوباره با یک سینی توی دستش وارد شد…

فوری سرجام نشستم که به سمتم اومد.چرا اینها نگاهشون انقدر بد و ترسناک بود؟؟!تو خودم مچاله شدم و اون سینیه قبلی رو برداشت و سینی بعدی رو جلوم گزاشت با لهجه ی جنوبی گفت:بخور!

سری تکون دادم و اون بعد اینکه یک نگاه کلی از نوک سر تا پام انداخت رف. می ترسیدم به غذاشون لب بزنم پس دوباره سر گرسنه زمین گذاشتم و سعی کردم بخوابم.انقدر تو جام غلت خوردم که بلاخره خوابم برد.

باز با صدای جیر جیر در بیدار شدم.در باز شد و باز هم اون جوون وارد کابین شد.فوری سرجام نشستم.اون هم بی تفاوت به سمتم اومد و کنارم نشست.
_چرا نمیخوابی؟!
+خوابم نمیبره!
بهم خیره شد و زیر نگاه خیرش معذب بودم.
_میخوای برات قصه بگم بخوابی؟
ابروهام ناخوداگاه در هم شد و گفتم:نه
دستشو به سمتم دراز کرد و‌ گفت:بیا سرتو روی زانوم بزار…
دستشو پس زدم و گفتم:ن
بازمو گرفت و گفت:مقاومت نکن دختر!و منو به سمت خودش کشید…

با ترس تو چشمهاش زل زدم:ولم کن
جلوی دهنمو گرفت و گفت: ولت نکنم چی؟!
به نفس نفس افتادم و از پشت دست هاش گفتم:ولم کن

دستشو محکمتر فشار داد و همزمان سعی کرد بخوابونم و من هم سعی کردم مقاومت کنم.و با هم درگیر شدیم.سعی میکردم جیغ بکشم اما نمی تونستم.

پیراهنشو در اورد و پاره کرد و اول جلوی دهنم گزاشت و وقتی خواست دهنمو ببنده جیغی کشیدم که اون هم تو دهنم کوبید.مزه ی شور خون رو احساس کردم.

اشکهام صورتمو خیس کرده بودند وقتی دهنمو بست دوتا دستمو گرفت و اونها رو هم بست و مقاومت من هم اثری نداشت.حداقل دوبرابرم بود. بعد اون خوابوندم و روم خیمه زد.
اون هم نفس نفس میزد.
با یک دستش دوتا دستمو بالای سرم نگه داشت و اون یکی دستش رو روی یقه ی لباسم گزاشت و تو یک حرکت جرش داد. فریاد زدم اما صدام فقط به ناله شبیه بود.

سرشو تو یقه ام فرو برد و زیر گلومو بوسید و گاز ریزی گرفت و به سمت سینه هام رفت…

به زور پاهامو از زیر تنش بیرون کشیدم و بالا اوردم و لگدی بهش زدم که کمی عقب رفت ولی حرصی تر برگشت و پاهامو بغل کرد.

انقدری بزرگ و چارشونه بود که حتی حریفش هم نمی شدم.هر چی زور زدم حریفش بشم نتونستم و شلوارم رو هم از پام در اورد و دوباره روم خیمه زد.

سرشو تو گودی گردنم فرو برد و وحشیانه تا روی سینه هام کشید.با یک حرکت لباس زیرمو تو تنم پاره کرد و به جون سینه هام افتاد.

گاز می گرفت و چنگ می زد.دیگه نفسمو بند اورده بود.دیگه نمیدونستم چیکار کنم.از بس جیغ کشیده بودم و گریه کرده بودم حالت تهوع داشتم و مرتب عوق می زدم.

از تنم پایین رفت و به پایین بدنم رسید.نگاهش روی بدنم زوم شد،از ترس زار می زدم دستش که به سمت لباس زیرم رفت از ته دل جیغ کشیدم.و اون هم تو یه حرکت لباسمو پاره کرد و روم خیمه زد.
از ته دل اسم خدا رو به زبون اوردم و فریادی زدم که ناگهان در با صدای محکمی باز شد و دوست ترنم وارد شد.اول با تعجب و بعد با اعصبانیت به پسره خیره شد‌.

اومد و یقشو‌گرفت و به دیوار کوبید.دست برد یقشو گرفت و زیر گوشش گفت:داشتی چه گوهی میخوردی؟!!
و دوتا کشیده تو گوشش خوابوند.

و بعد داد زد:میخواستی بیچارم کنی!!!خودم چلاغ بودم که تو بیای روش بخوابیییی؟؟
و شروع به مشت و لگد کرد…

انقدری زد که اگر کارگر ها نبودند حتما اونو می کشت.من با گریه از جای خودم بلند شدم و پتو رو روی تنم کشیدم.کارگر های دیگه پسرو از کابین بردند.

علی اقا به سمت من اومد‌.
_ببخشید عزیزم…قول میدم از این به بعد بیشتر حواسم بهت باشه.
دهنم و دستهامو باز کردو لباس هامو به سمتم داد.
مکثی کرد و‌گفت:از این به بعد خودم به کارات می رسم.بعد سرشو پایین انداخت و از کابین بیرون رفت.خداروشکر ترنم منو به این سپرد.

با گریه لباس های پارمو پوشیدم و روی پتو چمباته زدم و تو خودم گره خوردم.انقدری ترسیده بودم که با کوچکترین صدایی می پریدم.
چی به روزم اومده‌ بود…؟!
خدایا تو پناهم باش!

#ترنم

چشمهاشو بسته بود. مثل اینکه دوباره به خواب رفته بود. به زور از جام بلند شدم. لبمو به دندون گرفتم تا صدام در نیاد. لنگ لنگون به سمت حمام رفتم.

وان رو از اب پر کردم و توش نشستم. چشمهامو بستم و لبهامو تو دهنم گرفتم تا جیغم در نیاد.

تموم بدنم درد مى کرد. معز سرم داشت منفجر مى شد. انقدرى گریه کرده بودم که چشمهام مى سوخت!

نایى براى شستن تنم نداشتم. فقط خونهارو از روى تنم پاک کردم و وقتى از حموم بیرون اومدم حوله رو به تنم نکشید.

ملحفه ى نخى سفید رنگى رو دورم کشیدم و اروم زخمهامو باهاش خشک کردم. از توى کمدش لباسى برداشتم و تنم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. میلم به چیزى نمى کشید. قرص مسکنى برداشتم و قورتش دادم و به سمت اتاق رفتم. تموم تنم مى سوخت و فقط دعا مى کردم که این شکنجه زودتر تموم بشه و اوین ولم کنه!

روى تخت دراز کشیدم. نمى تونستم تو جام تکون بخورم. همونطورى که به پشت دراز کشیده بودم چشمهامو بستم و سعى کردم بخوابم تا کمتر درد بکشم و نمى دونم چقدر خوابیده بودم که تکون وحشتناکى منو از خواب بیدار کرد.

اوین بالاى سرم ایستاده بود و با چشمهایى به خون نشسته به من نگاه مى کرد و وقتى دید چشمهام باز شد، بازومو گرفت و به شدت کشید و بلندم کرد.

+کى بهت اجازه داد اینجا بخوابى؟

لب به دندون گرفتم تا صدام در نیاد اما انقدرى درد داشتم که ناخودآگاه قطره اشکى از چشمهام فرو چکید.

فکم رو با دستش گرفت و محکم فشرد: کى بهت اجازه داد اینجا بخوابى هان؟؟؟؟

دردم گرفته بود اما حرفى نزدم تا تحریکتر نشه! مچمو گرفت و منو به سمت سالن برد و به روى کاناپه انداخت و گفت: که با رویا رفته بودین تفریح؟

و گوشى شو باز کرد و به سمت من گرفت. رویا بود که داشت حرف مى زد.

_به من اینها رو گفت منم به اوین گفتم… این وصله ها به من نمى چسبه!… آدم ربایى… قتل… غارت…

گوشى رو روى میز انداخت و گفت: اما همه ى این وصله ها به من مى چسبه وقتى پاى ناموسم در میون باشه…

موهامو گرفت و کشید و گفت: نمى خواى مقر بیاى…

_من چیزى نمیدونم…

ولم کرد. نفس عمیقى کشید و سعى کرد لبخند بزنه اما نتونست! قلنج گردنشو شکست و از خونه بیرون رفت.

نفسى کشیدم. چند دقیقه هم براى من چند دقیقه بود اما اون تا ساعتى برنگشت و وقتى وارد خونه شد. دهنم از شدت حیرت باز موند.

تو دستش یک قفس بود که موش چاق و چله اى توش بود. به گمونم حامله بود!

#اوین
وقتی امیر اعتراف رویا رو فرستاد،دیوانه شدم.مطمئن بودم که گم شدن رویسا به ترنم مربوطه اما نمی خواستم باور کنم.تا اینکه امیر اون فیلم رو برام فرستاد…

تموم ترسم این بود که اون رو فروخته باشه!می دونستم منو دوست داره و می دونستم بخاطر من لال می شه و حرف نمی زنه!اما حاضر بودم اونو بکوشم…

وقتی رویسام نیس میخوام که زنده نباشه.وقتی وارد خونه شدم چشمش به موش حامله خیره موند.پوزخندی بهش زدم.قفس موش رو روی میز گذاستم و به سمت اشپز خونه رفتم…

یک کاسه ی بزرگ شیشه ای اوردم و روی میز گذاشتم.نگاه ترنم خیره ی موش بود.روبه روی قفس نشستم و گفتم:حاملس!…

اب دهنشو قورت داد و حرفی نزد.با پوزخند ادامه دادم:
میدونی موش ها چطوری ان؟؟ بهم نگاه کرد و ادامع دادم:

مرتب باید یه چیزی رو بجون!وقتی چیزی برای جویدن نباشه دندونهاشون بزرگ و بزرگ تر می شه و اخرش اون ها رو می کشه.بخاطر همین هر چیزی رو پیدا کنن. خرد می کنند…

موش رو از توی قفس در اوردم و روی میز گذاشتم و کاسه رو روش قرار دادم و گفتم:فکر کن امروز و فرداس که بزاد.اون وقت هفت هشت تا موش روی تنت باشند و این کاسه هم روش باشه نتونن جایی برن…

نا باور نگاهم کرد:تو بیماری!!
بلند قهقه زدم و گفتم:من…؟!اون وقت تویی که به یه بچه ی سیزده ساله رحم نکردی نرمالی؟؟
ابروهاشو در هم کرد:من نمیدونم اون کجاست بفهم!

_حتی بعد از اعتراف رویا نمی خوای اعتراف کنی؟؟
+خب من فقد با اون نبودم،دلیل نمیشه…
از جام بلند شدم و گفتم:من می خوام باهات نرم برخورد کنم خودت نمیخوای…

_دوست داری از کجا شروع کنیم؟؟!اون شکم تختت خوبه؟!
اروم اروم عقب رفت:
+اوین تورخدا به حال مادرم رحم کن،من نمیدونم کجاست،اخه اون بچه به چه درد من می خوره؟!

-دقیقا حرف منم همینه!اونو چیکارش کردی؟!
به سمتش رفتم و موهاشو گرفدم و با موهاش بلندش کردم
جیغی کشید و بر خلاف بار های قبل دست و پا زد…

محکم نگهش داشتم و به سمت مبل یه نفره بردم و‌گفتم:همین جا دراز بکش!
+ولم کن اوین!
و جیغ بلندی زد…

محکم توی دهنش کوبیدم و دهنش پر خون شد…

صورتش از اشک خیس شده بود و من همونطورى که با نگاه پر از تنفر بهش خیره مى شدم، به سمت آشپزخونه رفتم و از توى کمد وسایل ها طنابى کنفى برداشتم و به سمت پدیرایى برگشتم.

طناب رو که دید خواست فرار کنه، اما قبل از اینکه تکون بخوره، دستشو گرفتم و اونو روى مبل پرت کردم. شروع دست و پا زدن کرد اما من روى کمرش نشستم و اونو کامل با طناب بستم. بعد چاقویى برداشتم و پیراهش رو تو تنش پاره کردم. وقتش بود که شروع کنم.
التماس کرد: اوین تو رو بخدا… و زار زد.

یکى از ابروهام ناخودآگاه بالا رفت: باشه… ولت مى کنم اما قبلش باید به من بگى که رویسا رو کجا بردى؟… زن من الان کجاست؟؟؟؟

با گریه زار زد: نمیدونم… بخدا نمیدونم…

+ چرا؟؟؟… مگه تو اونو ندزدیدى؟

_بخدا نه… من اونو ندزدیدم…

+ ترنم… جفتمون مى دوتیم غیب شدن رویسا کار توئه پس سعى کن زودتر مقر بیاى… اینطورى خودتم کمتر اذیت مى شى… قول مى دم حتى شکایت هم نکنم و بى سرو صدا راهیت کنم برى…

_اوین چى دارى مى گى؟ من از رویسا خبر ندارم…

+ باشه عزیزم… باشه… خودت نخواستى کوتاه بیاى…

از جان بلند شدم. دم موش رو گرفتم و همین که خواستم بلندش کنم. فریاد کشید. اتقدرى بلند فریاد کشید که خودم براى لحظه اى جا خوردم و بهش نگاه کردم. اما ابروهامو در هم کردم و همین که خواستم به سمتش برم جیغ دومى رو بلند تر کشید.

+ ترنم این کارها فایده نداره… بگو زن منو کجا بردى؟

_خدایاااااا من نمى دونم کجاستتتت… من نمیدونمممممم…

با پوزخند نگاهش کردم. زار مى زد و گریه مى کرد اما اصلا دلمو نمى سوزوند. موشو که نزدیک کردم جیغهاش ممتد شد و یک مرتبه از هوش رفت.
پوزخندى زدم و موشو تو قفس برگردوندم. به سمت دستشویى رفتم. دستمو شستم و به سمت اشپزخونه رفتم. لیوانى برداشتم.
مقدارى اب ریختم و با نمک قاطى کردم و دوباره به پذیرایى برگشتم.

از همون فاصله اب رو روى صورتش ریختم که با جیغى به هوش اومد.

با لبخندى رضایت بخش نگاهش کردم. اشک تموم صورتش رو پر کرده بود. تا خواستم لب وا کنم گوشیم زنگ خورد. امیر بود. جواب دادم: الو؟

_سلام اوین جان!خوبى برادر؟

+مرسى تو خوبى؟

_دختر دایى ات گم شده… ازش خبرى..

صداى ناله ى سگ حیوون بلند شد که من زودى پریدم و از سالن خارج شدم. امیر هم مکثى کرد و بعد گفت: ندارى؟…

_نه!

-خودت کجایى؟

+شرکت…

-مى تونم بیام پیشت؟

+الان؟… نه میخوان برم به کارخونه ها سر بزنم…

_اوین…

+بله؟

_مطمئنى از اون دختر خبر ندارى؟

+بله!

_باشه… پس فعلا خداحافظ!

لعنتى!… خدا کنه خونه ى دایى ام نرند!… به سالن برگشتم.

_اوین… اوین جان تو رو خدا رحم کن!… دارم مى سوزم… اوین دستامو وا کن… دارم میمیرم…
و جیغى کشید. با پوزخند نگاهش کردم. چرا دلم به حالش نمى سوخت؟…

_تو رو بخدا… دستهامو وا کن…

برو بر بهش نگاه کردم.

_جون رویسا دستهامو وا کن!

ابروهام در هم شد به سمتش رفتم. موهاشو گرفتم و کشیدم و گفتم: دیگه جون رویسا رو قسم نمیخورى… فهمیدى؟

با گریه گفت: جون رویسا تمومش کن!

دستمو دو ور صورتش گذاشتم و فشار دادم و گفتم: خفه شو اشغال!

و دست بردمو دست و پاهاشو وا کردم و هولش دادم: گمشو بشورشون بیا دست و پاهاتو ببندم…

به زور از جاش بلند شد و به سمت دستشویى رفت که تلفنم دوباره زنگ خورد.

+جانم امیر جان؟

_مطمئنى از دختردایى ات خبر ندارى؟

+اره… چطور؟

_زندایى ات مى گفت با هم از خونه بیرون رفتین!

+دعوامون شد از هم جدا شدیم…

_اوک… فعلا خداحافظ…

گوشى رو گذاشتم و روى صندلى لم دادم و چشمهامو بستم. یعنى اون بچه رو کجا برد بود؟… یک وقت نترسه؟!…
با صداى باز شدن در چشم باز کردم. اشغال دوش گرفته بود. تموم تنش سیاه و کبود و زخمى بود. سرو صورتش خون بود. کنار لبش پاره شده بود. به زور راه مى رفت. اما هنوز کار من باهاش تموم نشده بود!…
با چشم بهش اشاره زدم و مبل کناریمو نشونش دادم و اون با ترس بهم نگاه کرد.

+خودم بیام بیارمت؟

_نه میام…

و به ارومى به سمت من اومد و روى صندلى کنارم نشست و سر به زیر انداخت.

+اگه نخواى حرف بزنى مجبور میشم خشن باشم… خودت با زبون خوب و خوش بگو که روبسا رو کجا بردى… پیداش مى کنم اما نمیزارم پلیس یا کس دیگه چیزى بفهمه! خودم بهت قول مى دم… فقط بگو اون بچه رو کجا بردى؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam
5 سال قبل

تورو خدااااا پارت بزار تو چه جور اد مینی هستی بابا خماریم خمااااار😭😭😫😫😫😫

Maryam
5 سال قبل

ادمین جون مادرت پارت بزاااار😫

Maryam
5 سال قبل

ادمیییییین😤😤😡😡🤬

نازی
5 سال قبل

بابا مردیم دیگه چه قدر صبر کنیم. اگه نویسنده محترم به خودش زحمت میداد روزی یه خط بنویسه الان ما این قدر سرکار نبودیم .خوبه یه کم به خواننده های رمانش هم احترام بزاره.

Maryam
5 سال قبل

چرا پارت ۳۸باز نمیشه؟؟

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x