مجبوری واسش سر تکون دادم ولی تو دلم با خودم گفتم : خر خودتی . عمرا اگه من به حرف تو یه نفر گوش کنم .
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم جفتمون رفتیم سمت در ورودی و رفتیم تو .
چند تا خدمتکار از همون اول اون جلو وایساده بودن و بهمون خوشامد گفتن .
بعد از اینکه یه کم رفتیم جلوتر ، یکی از اونا خواست لباسمو ازم بگیره که ندادم بهشون .
چون از اول به هیچکی اعتماد نداشتم .
دو دقیقه بعد پگاهو دیدم که که با یه تیپ عالی و یه آرایش غلیظ و موی شینیون شده اومد سمتمون .
به من که اصلا نگاه نکرد و مستقیم رفت سمت آریا .
آریا هم زود دستمو گرفت . منم دستشو گرفتم و همراهیش کردم .
البته فقط واسه سوختن پگاه .
پگاه رود رفت سمت آریا و گفت : عزیزم میدونستم میای و خوشحالم میکنی.
آریا هم پوزخندی زد و گفت : من اگه میخواستم به خاطر تو بیام ، با هلما نمیومدم .
فقط به خاطر این هلما رو آوردم که مطمعن شی ما دوتا عاشق همیم وگرنه من به خاطر تو تا سر کوچه هم نمیرم .
الان هم از جلو چشمم برو کنار که نمیخوام ریختتو ببینم .
بعد هم منو دنبال خودش کشوند و از اونجا رفتیم .
به وضوح حرص خوردن پگاهو میدیدم.
آریا رفت پیش مردا . منم رفتم سمت چند تا دختر که به نظر خوب میومدن .
رفتم پیششون و گفتم : میتونم بیام تو جمعتون ؟
یکیشون با استقبال گفت : معلومه عزیزم .
ماشالا بزنم به تخته از پگاه خیلی بهتری ، با این که اصلا هم آرایش نداری .
یکی دیگشون گفت : حالا این هیچی ، اون آقایی که باهاش بودو نگو که جیگری بود واسه خودش.
نامزدته ؟
با شک گفتم : نه ، برادرمه .
_چقدر خوب . پس یادم بنداز آخر تولد شماره این آقای خوشتیپو بگیرم . حیفه که مجرد بمونه .
احساس کردم حسادت بدی به دلم چنگ زد . نمیدونستم چرا ؟ کاش میگفتم نامزدمه .
از اینکه آریا پیشم بود درسته زیاد خوشم نمیومد ولی دلم نمیخواست جز من با کس دیگه ای باشه .
همون لحظه چشمم خورد به آریا که با نگاه خیره داشت منو نگاه میکرد
منم یه لبخند ژکوند زدم بهش و رومو برگردوندم . همون لحظه یه پسره اومد سمتم و گفت افتخار یه دور رقصو بهم میدین بانو ؟
چشمم خورد به آریا که دیدم داره با حرص نگام میکنه و منتظر عکس العملمه.
منم واسه اینکه اذیتش کنم به پسره با یه لحن بامزه گفتم : حتما
همون لحظه صدای گوشیم بلند شد . آریا بود : اگه از جات بلند شی مهمونیو رو سرت خراب میکنم . چطوری وقت کرد انقد تند بنویسه ؟
منم اهمیتی ندادم و با پسره رفتیم وسط سالن و مشغول رقص شدیم. دستش که به کمرم خورد مور مور شدم ولی چیزی نگفتم .
پسره آروم گفت : خانم خوشگله تنهایی ؟
تا خواستم چیزی بگم صدای کلفت آریا رو شنیدم : گوهخوریش به تو نیومده که تنهاست یا نه . حالا هم بزن به چاک تا ندادم با دیوار یکیت کنن .
پسره تا رفت آریا زود دستمو پیچوند و با چشمای به خون نشسته گفت :
به حساب تو یکی بعداً میرسم . مهمونی که تموم شد یه بلایی سرت بیارم .
تورو یه دقیقه هم نمیشه تنها گذاشت . از بس که خیره سر و لجبازی . ولی من میدونم جواب لجبازی چیه .
_ولم کن وحشی . به تو چه من چیکار میکنم ؟ به تو هیچ ربطی نداره
اهمیتی نداد و دستمو کشید و با خودش برد سمت مردا.
از اول تا آخر مهمونی مجبور بودم نگاه خیره مردا رو تحمل کنم .
گرچه لباسم پوشیده بود ولی بازم نگاه میکردن .
ولی خدایی آریا تو مردا تک بود ، یه جورایی از همه سرتر بود. تو همین فکر بودم که یهو همون دختره که میخواست مخ آریا رو بزنه اومد سمتم و گفت : اجازه میدید چند دقیقه با داداشت تنها حرف بزنم ؟
بازم همون حسادته اومد سمتم .
یه حس خیلی بدی بود . اولین بار بود اینجوری میشدم .
آریا گنگ نگام کرد و گفت : قضیه چیه ؟
منم گفتم : آتوسا میخواد باهات حرف بزنه .
بعد یواش در گوشش گفتم : مجبور شدم الکی بگم داداشمی چون فک کردم شاید یکی تو رو با پگاه دیده باشه ، اونوقت بد میشد اگه میگفتم تو دوست پسرمی.
بعد هم یه نگاه به دختره انداخت و یه لبخند بهش زد .
دختره هم که رو ابرا بود . منم مجبور شدم ازشون دور بشم .
آریا هم مثل اینکه خیلی بدش نیومده بود . اه لعنت بهت هلما که نمیتونی جلو زبونتو بگیری . لعنت .
حالا حقته که بشینی و دل و قلوه دادنشونو تحمل کنی .
دیگه نمیتونستم بیشتر از این نگاه کنم . حالم داشت بد میشد . آریا قشنگ داشت با دختره میخندید . دختره هم نیشش تا بناگوش باز .
چشم ازشون گرفتم و ناچار رفتم سمت اتاق های طبقه بالا. تا خواستم برم بالا ،یکی بهم مشروب اعراف کرد .
منم دیدم حالا که آریا واسش مهم نیست و داره کیف میکنه ، پس چرا من عشق و حال نکنم .
مشروبو که خوردم سرم گیج میرفت .
با همون حال رفتم تو اتاق و درو بستم .
رفتم سمت پنجره اتاق که باز بود، سرمو بیرون بردم تا حالم بهترشه .
همون لحظه صدای درو شنیدم . تا خواستم برگردم ببینم کیه که یه سایه تاریک جلومو گرفت . بعد هم یه چیز تیز مثل سرنگ تو دستم فرو شد و دیگه هیچی نفهمیدم .
با سردرد بدی چشمامو باز کردم .
سرم داشت میترکید .
به دور و برم که نگاه کردم تعجب کردم . اینجا کجا بود ؟ من اینجا چیکار میکردم؟
هرچقدر فک میکردم چیزی یادم نمیومد . فقط یادم بود به چیز نوک تیز رفت تو بازوم و بعد هیچی نفهمیدم .
به خودم که نگاه کردم دیدم همون لباسای دیشب تنم بود .
داشت کم کم یادم میومد . من دیشب رفته بودم تولد پگاه و بعد هم یه لیوان مشروب خوردم .
ولی بعدش هیچی یادم نمیاد.
به زور خودمو از تخت کشوندم پایین تا برسم به در و از خونه فرار کنم .
دستمو به لبه تخت گرفتم تا بلند شم ولی دستم خورد به لیوانی که کنار تخت بود و با صدای بدی شکست .
چند دقیقه بعد آریا با شدت درو باز کرد .
آریا اینجا چیکار میکرد ؟
تا دیدمش با همون حال بدم رفتم سمتش و گفتم : من اینجا چیکار میکنم ؟ مگه من دست تو امانت نبودم ؟ مگه قرار نشد دیشب منو برگردونی ؟ پس من اینجا چه غلطی میکنم ؟ جواب منو بده لعنتی .
آریا با همون حالت عصبانیش دستشو به نشونه تهدید سمتم تکون داد :
از من میپرسی یا از خودت ؟ خودت که دیشب خوش خوشانت بود و فک نکردی با ندونم کاریات چه بلایی سر خودت میاری و چه غلطی میکنی ؟ بزار بهت بگم که دیشب چی شد .
جنابعالی دیشب بعد از اینکه از پیش من رفتی ، مشروب خوردی و بعدشم که تا رفتی بالا ، حسابی مست کرده بودی و دری وری میگفتی .
منم تا از بقیه شنیدم که تو حالت بده زود اومدم اتاق ولی تا اومدم ، تو بیهوش شدی .
هیچکی نفهمید چرا و واسه چی .
خود من از همه گیج تر بودم . هیچکس با خوردن یه لیوان مشروب بیهوش نمیشه .
به خاطر همین هم بردمت بیمارستان .
نذاشتم ادامه بده ، دستمو گرفتم جلو دهنم . آریا چی داشت میگفت ؟ من مست کرده بودم ؟ رفته بودم بیمارستان ؟
چه بلایی داشت سرم میومد ؟
با داد گفتم : ساکت شو دیگه نمیخوام بشنوم
ولی آریا با داد بلند تری گفت : حالا که به اینجاش رسیدی میگی ساکت شو ؟
نمیخوای بدونی همه این بلاها رو کی سرت آورده ؟
بزار بگم هلما خانوم . این همه بلا رو پگاه سرت آورد ، اون سرنگی که تو دستت کرد ، اون لیوان مشروبی که خوردی دزش خیلی بالا بود.
میدونی یعنی چی ؟ یعنی مرگ . اونوقت تو احمق زود وا دادی و تا چشم منو دور دیدی زود عقدتو سر مشروب خالی کردی آره ؟
احمق تر از تو منم که زود بهت اعتماد کردم و فک کردم میتونم چند دقیقه تنهات بذارم . فک کردم عاقلی ولی از بچه پنج ساله هم عقلت کم تره . منه خرو بگو که فک کردم پگاه تولد معمولی گرفته ، نگو تولد فقط یه نقشه بوده واسه نابود کردن تو .
شانس آوردی زود بردمت بیمارستان وگرنه …
با داد گفتم : وگرنه چی ؟ ها
د یالا بگو دیگه . وگرنه چی
با یکم مکث گفت : وگرنه تو تا الان فلج شده بودی .
با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم وایساد . اصلا نفهمیدم آریا چی گفت . دیگه توانی تو پاهام حس نکردم . آروم نشستم رو تخت و اشکام ناخودآگاه از چشمام میومد پایین .
آریا هم کنارم به دیوار تکیه داد و گفت : دیروز دکتر یه حرفایی زد .
سرم همچنان پایین بود و منتظر بودم ادامه حرفشو بگه .
_گفت هنوز اثر سرنگ تو بدنت هست . باید چند تا آزمایش بدی که مطمعن بشیم ایدز نگرفتی.
با شنیدن این حرف دنیا رو سرم خراب شد . من فقط یه تولد معمولی اومده بودم ولی حالا حرف از ایدز بود
دنیا داشت دور سرم میچرخید . نمیدونستم چیکار کنم . انگار یه مرده متحرک بودم که رو تخت نشسته بودم.
یعنی من الان ایدز دارم ؟
حرفای آریا عین مته رو مخم بود .
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون ، منم سرمو آروم بین پاهام گذاشتم و گریه کردم .
از ته دل ، گریه ای که از یه دختر پررو و سرزبون دار بعید بود . ولی من دیگه عوض شده بودم . دیگه اون هلمای قدیم نبودم . اینو از وقتی آریا اومده بود تو زندگیم ، فهمیدم .
ازجام بلند شدم و رفتم سمت در تا از خونه فرار کنم . ولی آریا مثل اینکه از قبل ذهن منو خونده بود چون در قفل بود . با ناامیدی ازدر فاصله گرفتم و رفتم سمت تخت .
تو فکر بودم که یهو چشمم خورد به پنجره اتاق .
رفتم سمتش ، از پنجره به بیرون نگاه انداختم که دیدم دو طبقه فاصله داشت . ریسکش زیاد بود .
باید از اینجا برم ، به هر قیمتی ، ولی اگه بیوفتم یه چیزیم بشه چی ؟
به درک ، واسم مهم نیس ، نهایتش اینه که از شر این زندگی کوفتی راحت میشم .
پنجره رو باز کردم. چشمامو بستم و با یک دو سه خودمو پرت کردم پایین .
از شانسم افتاده بودم تو باغچه و فقط گلی شده بودم .
قبلاً هم یه مدت دفاع شخصی و کاراته میرفتم ، به خاطر همین زیاد چیزیم نشد .
با سرعت دو از خونه زدم بیرون تا آریا منو نبینه . درو که باز کردم ، یه جای خیلی ناآشنا بود . محله رو خیلی نمیشناختم . چون به نظر بالاشهر میومد. با همون تیپ افتضاح و قیافه درهم رفتم سمت چند نفری که اونور خیابون بودن و ازشون پرسیدم .
همشون گفتن اینجا سعادت آباده.
دهنم کف کرد . یعنی آریا تو سعادت آباد خونه داشت ؟ به پگاه حق میدادم که نخواد همچین کسی رو از دست بده.
با زور و زحمت یه ماشین گرفتم و رفتم خونه .
مامان تا منو دید گفت : دختر این چه وضعیه ، چه بلاییه که سر خودت آوردی ؟ رفته بودی عیادت پونه ، خودت هم ناکار شدی ؟
_مامان الان اصلا حالم خوب نیست. بعداً واست توضیح میدم .
با همون حالم رفتم اتاق و درو قفل کردم.
دلم میخواست تنها باشم و تو تنهاییم بمیرم .
جوری که هیچکس نمرده .کاش با اون سرنگی که پگاه زد ، همون شب کارم تموم میشد . خودم به درک ، خانوادم چ گناهی کردن ؟
انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
***
با سردرد مزخرفی از خواب بیدار شدم . سردردم به خاطر گریه های دیشب بود .
فک کنم کل آب بدنم تجزیه شده بود . با همون حال از جام بلند شدم تا برم دانشگاه که گوشم زنگ خورد . آریا بود
حوصله نداشتم جوابشو بدم .
هرچی میکشیدم زیر سر آریا بود . اگه مجبورم نمیکرد برم مهمونی ، این همه بلا سرم نمیومد .
منم با همون نگاه عصبیم زل زدم بهش و منتظر بودم حرفشو بزنه .
صاف تو چشام نگاه کرد و گفت : حالت بهتره ؟
_مگه واسه تو فرقی هم میکنه ؟ من که مهم نیستم . تو فقط میخواستی منو اون مهمونی لعنتی ببری تا از شرم راحت شی . مگه همینو نمیخواستی؟
الانم برو پیش همون آتوسا جونت که اون شب باهاش هر و کر میکردی و صدای شلیک خنده هاتون تا آسمون میرفت.
_حتما مهمه که دارم ازت میپرسم . یه نگاه به رنگ و روم بنداز، نمیگی چرا از صبح دمغم ؟ چون دیشب تا الان نخوابیدم . فقط به این فکر بودم که نکنه تا الان بلایی سر خودت آورده باشی . بعد با انگشتش محکم یدونه زد به پیشونیم و گفت : چون میدونم یه ذره عقل تو اون کلت نداری . وگرنه با پای خودت نمیرفتی تو دهن اژدها .
ازم دور شد و کلافه دستی تو موهاش کشید .
بعد دوباره با عصبانیت برگشت سمتم : مگه من به تو نگفتم از پیشم تکون نخور ؟ د آخه مگه من به تو نگفتم لعنتی؟ من پگاهو خیلی خوب میشناسم ، از چشمامم بیشتر . من میدونستم اون یه نقشه ای تو کلشه ، به خاطر همین هم بهت گیر دادم ولی تو بازم کار خودتو کردی .
از دیشب تا الانم همش فکر این بودم چجوری از خونه فرار کردی . تو دانشگاه ک دیدمت خیالم راحت شد .
رفتم سمتش و گفتم : خیالت راحت شد ؟ باید هم راحت بشه.
تو فقط میخوای من باشم تا نقشه هات خوب پیش بره ، تو چی میفهمی شبا گریه خوابیدن و آرزوی مرگ کردن یعنی چی ؟ تو چی میفهمی تحقیر شدن و بی آبرو شدن یعنی چی ؟
هیچکدوم از اینا رو نمیفهمی ، چون فقط به فکر خودتی و خودت . اگه من ایدز داشته باشم چی ؟ میدونی چه آینده ای منتظرمه ، میدونی اگه خانوادم بفهمن چیکار میکنن ؟
نهایتش اینه که به چشم یه هرزه نگام کنن و تا ابد منو یه بی آبروی بیشرف میدونن . هزار تا دلیل و مدرک و منطق هم بیارم ، بازم فایده نداره .
اونوقت تو فقط پشت میزت میشینی و لم میدی ، بعد هم به هرکی خواستی دستور میدی .
با بغض داشتم همه اینا رو سر آریا داد میزدم . دیگه صدامم در نمیومد و نفسم به شماره افتاده بود . خواستم از در کلاس برم بیرون که آریا جلومو گرفت .
_صبر کن ، لااقل اینجوری نرو. شک میکنن .
بعد هم یه دستمال گرفت جلوم .
دستمال و با حرص از دستش کشیدم و رفتم دوباره نشستم رو صندلی
🍁🍁
پارت گذاری هر شب در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir
سلام ادمین جان . این رمان ها را از کجا میاری ؟ یعنی کانال جداگانه زدند توی تلگرام ؟ یکی از دوستای من یه رمان داره می نویسه می خواد اگه بشه مثل این رمان ها بیاد توی اینترنت . باید چیکار کنه ؟
ایدی تلگرامشو بزاره بهش پیام میدیدم
آیدییش را کجا بذاره ؟
همینجا کامنت کنه
آهان . ممنون