رمان عصیانگر پارت یک

4.1
(77)

 

رمان عصیانگر

(داستانی از عشق و رقابت، جنون و غیرت)

نویسنده :  سحر نصیری

ژانر : عاشقانه ، هیجانی

 

پارت یک

با جدیت پرونده زیردست مو امضا کردم تا با همکاری با شرکت مهرآرا بتونم چاوش خان رو با خاک یکسان کنم
با اخم روی صندلی چرخ دار چرخیدم که یدفعه با کوبیده شدن در اتاق به دیوار دفتر سریع از رو صندلی رییس پریدم پایین
منشی جناب رئیس با دیدن عکس العمل ام پقی زد زیر خنده و گفت:
_ باز حس رییس بودن گرفتت کنیز شاه میرزا؟!
با جیغ جیغ گفتم :_این چه وضع ابراز وجوده زهرم ترکید!
یه دفعه جدی شد و گفت پاشو پاشو دیوونه بازی هاتو جمع کن رئیس داره میاد اینو که گفت تو جام خشکم زد پریدم بهش :
_ یه ساعته وایسادی هر هر کر کر می کنی نمیتونی زودتر حرفتو تلاوت کنی؟
همونطور که داشت ترتر می زد گفت:
_ جون تو هر وقت قیافتو میبینم خندم میگیره حرفم یادم میره با چشم غره گفتم: _مگه قیافم چشه؟ بگو تا چشاتو از کاسه در بیارم!
باخنده یکم نگام کرد و گفت : _خداییش هیچی
خواستم دهن باز کنم سر تاپاشو بخاطره عیبی ک نزدیک بود روم بزاره قهوه ای کنم که با صدای آسانسور دهنم بسته شد!
جفتمون هول کردیم سریع پریدم برگه هارو از رو میز برداشتم و پرت کردم تو سطل آشغال
سانازم دوید بیرون و خانومانه نشست رو صندلیش با قیافه جدی صاف وایسادم کنار میز یه نگاه به ظاهرم انداختم یه مانتوی کوتاه کتی و شلواره کرم پوشیده بودم با کفشای پاشنه کوتاه!
یه تیپ کاملا رییس پسندانه و رسمی محو استایل خودم بودم که یدفعه در باز شد و رییس با اخمای روی پیشونی اومد داخل با دیدنش ارامش و اطمینان به قلبم سرازیر شد اگه نبود من به خیلی چیزا نرسیده بودم و حتی الان اینجا نبودم
یه مرد پنجاه ساله جا افتاده که موهای کم پشت و جو گندمیشو همیشه سمت بالا شونه میکرد چشمای ریز و به تبع اون تیزی داشت با دماغ عقابی لبای نازک و ریشی روی چونش ک نمیشه اسمشو ریش بزی گذاشت اعتراف میکنم قیافه خبیث و بداخلاقی داره برعکس قلبش!

البته رییس با داشتن یه خانوم دائم الغر و یه پسر و دختر عنتر که خارج از کشور تحصیل میکردن نسبت به سنش خیلی جوون تر نشون میداد

با صدای آقای ارجمند (جناب رییس) دست از تجزیه تحلیل بنده خدا کشیدم چتریامو با دست از تو چشام زدم کنار و با چشای تخسم بهش خیره شدم
با اخمی که از ابتدای ورود رو پیشونیش بود و من دلیلشو نمیدونستم گفت:
_لیست جلسه های امروزو برام بیار سریع به سمت میزم که گوشه ی اتاق بود رفتم و لیست رو برداشتم با صدای بلند شروع به خوندن لیست کردم
این وسط حواسم به آقای ارجمند بود ک قیافش حسابی کلافه میزد من این رییس زیادی مهربون رو خیلی خوب مشناختم بالاخره یک سال منشیش بودم و دوساله دارم به عنوان دستیار شخصی در نزدیکترین نقطه به زندگیش کار میکنم قشنگ معلوم بود حواسش به حرفام نیست نوچ مثه این که اینجوری نمیشه
با شیطنت صدامو تغییر دادم و مشغول خوندن ادامه ی متن شدم :
_ بعد از اتمام جلسه با شرکت سایه بان سره ماشینو کج کرده و به سمت گل فروشی راه افتاده و با بیست شاخه گل ارکیده به قصد منت کشی رو به خونه عزیمت میکنید باشد که رستگار شوید!

با تعجب سرشو بالا آورد و نگام کرد با دیدن لبخند شیطون رو لبم خندش گرفت پوفی کرد و گفت:
_ آفتاب اصلا حوصله ندارم
آروم گفتم : _ چیزی شده آقای ارجمند؟ تو جلسه اتفاقی افتاده ؟
اینو که گفتم انگار چیزی یادش افتاده باشه دوباره چهرش درهم رفت و عصبی زمزمه کرد:
_ شرکت چاوش خان دیگه داره پاشو از گلیمش فراتر میزاره میخواد منو زمین بزنه نمیدونه من با بیست سال سابقه کار آدمی نیستم که بخوام از یه تازه کار رو دست بخورم
با اومدن اسم اون شرکت و یادآوری مدیر عاملش سرتا پام از حرص گر گرفت

چاوش خان بزرگمهر خطرناک ترین و در عین حال پر نفوذ ترین رقیب ما در صنعت لوازم بهداشتی و عطر و ادکلن
با حرص گفتم :
_ چیکار کرده رئیس ها؟ بگید تا خودم حقشو بزارم کف دستش باز چه حقه ای داره سوار میکنه اون مار بی نیش؟!
آقای ارجمند با تعجب بهم نگام کرد و درحالیکه خندش گرفته بود گفت :
_حالا تو آروم باش دخترم بیا این لیوان آبو بخور!
بایدم خندش بگیره حتما یاد اولین ملاقات من با اون وحشی افتاده پوووف

سال اولی که با ضمانت رامین به عنوان منشی پامو تو این شرکت گذاشتم یه دختره بیست ساله شر و شیطون با فوق دیپلم مدیریت و معدل 19 بودم یکی از بهترینای کلاس که استادا آینده ی خوبی رو برام میدیدن ولی….

آقای ارجمند خیلی به من لطف کرد بعد از مصاحبه با من و فهمیدن شرایط زندگیم از زبون رامین که دوست صمیمی پسرش مهرداد بود بهم اجازه داد با مدرک فوق دیپلم بشم منشی شرکتش!
اولین ماه های کار کردنم بود سرمو کرده بودم تو کامپیوتر و آروم با سرعت حلزون افلیج در حال تایپ کردن برگه رو میز بودم با حس کردن سایه بزرگی که داشت به سرعت از کنارم رد میشد و به سمت اتاق رییس میرفت با تعجب از جا پریدم و سریع خودمو پرت کردم جلوش با اخم غلیظی بهش نگاه کردم به محض این که نگاهم بهش افتاد از جدیت نگاش جا خوردم لعنتی قدم تا روی سینش بود و هیبتش باعث شد از ترس تو جام تکون آرومی بخورم با فک مستطیلی سفت شده و اخم غلیظش به منی که تخس جلوش قد علم کرده بودم نگاه کرد با لحن بدی تشر زد :
_برو کنار دختر
از خش ناهنجار صداش یه لحظه نگاهم رنگ ترس گرفت ولی ترس و زدم کنار باید خودمو به آقای ارجمند ثابت کنم نمیخواستم از همین اول کار ناامیدش کنم
با پوست کلفتی تمام دست به کمرم زدم و چتریامو از تو چشام زدم کنار با صدای بلندی گفتم:
_نمیشه آقا شما وقت قبلی نگرفتید همینجوری بدون اطلاع اجازه ندارید سرتونو بندازید پایین برید تو دفتر رییس
چشمای میشیش رنگ خون گرفته بود از حرفم چینی رو بینیش افتاد که باعث شد چشمم به خراش نه چندان عمیق روی بینیش که خشونت چهرشو بیشتر کرده بود بیوفته سرشو آورد پایین و گفت :
_تو میخوای جلوی منو بگیری بچه؟!
با پوزخندی بدون این که دستش بهم بخوره لبه ی آستینمو گرفت و با خشونت از سره راهش کشیدم کنار و با قدمای بلند به سمت در دفتر رفت
با این که آروم هلم داده بود ولی چند ثانیه طول کشید تا تونستم تعادلمو بدست بیارم سریع از پشت دویدم به سمتش یه ثانیه دم دفتر مکثی کرد که باعث شد منی که داشتم به سرعت به سمتش میرفتم محکم بخورم به کمرش
همون لحظه آقای ارجمند که از سر و صدای تو سالن متعجب شده بود درو باز کرد و با صحنه ای افتضاح یعنی منی که از پشت به کت بزرگمهر آویزون شده بودم تا نیوفتم و بزرگمهری که از عصبانیت کبود شده بود مواجه شد
یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود که هیچوقتم نتونستم برای اون حالتم با بزرگمهر توضیح قابل باوری بیارم
به محض این که تونستم تعادلمو بدست بیارم صاف وایسادم سره جام بزرگمهر با اخم ترسناکی برگشت سمتم خواست قدمی برداره که آقای ارجمند با لحن مسالمت آمیزی سریع گفت :
_چاوش خان اینجا چیکار میکنید اتفاقی افتاده؟
بزرگمهر که تازه فهمیده بودم اسمش چاوش خان و همون رقیب خطرناکه شرکت که همه ازش حرف میزنن نگاهی به ارجمند انداخت و با لحنی تحقیر امیز در حالیکه نگاهش به من بود گفت : انتظار کارمندای با کیفیت تری ازتون داشتم جناب ارجمند !
تموم بدنم یخ کرد نگاه مظلومانه ای بابت خرابکاریم به آقای ارجمند انداختم
بدون نیم نگاهی به من رو به بزرگمهر گفت:
_ فکر کنم کارای مهم تری جز تجزیه تحلیل کارمندای بنده داشته باشید چاوش خان!
بعد با دست به سمت اتاقش راهنماییش کرد

بعد از رفتن شون به داخل اتاق با اخم و بغ کرده پشت صندلیم نشستم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای زنگ تلفن بلند شد
با برداشتن تلفن صدای ارجمند تو گوشم پیچید:
_ خانوم سعادت زحمت بکشید دوتا قهوه بیارید!
اون لحظه حاضر بودم فلج شم ولی جلوی اون کوه غرور خم و راست نشم تو دلم یذره هم سره مشتی بنده خدا غر غر کردم خو پدر من الان چه وقت مریض شدن بود اخه یعنی این مشتی یه روز از خواب بلند شه جاییش درد نکنه مرده!
بعد از این فکر زشتم زبونمو گاز گرفتم آدم باش آفتاب حالا واسه یه فنجون قهوه نمیخواد این بیچاره رو بکنی تو قبر !
بعد آماده شدن قهوه به عادت زشت همیشگی وقتی که از مهمونی خوشم نمیومد انگشتمو فرو کردم تو یکی از فنجونا تا ببینم قهوه خوب داغ شده یا نه با سوختن دستم سریع کشیدمش بیرون و دل بخواهی فحشی نثار چاوش خان کردم !

با قدمای سنگین به سمت در اتاق آقای ارجمند راه افتادم جلوی در اتاق وایسادم به نگاه به سینی تو دستم کردم و بی حوصله با نوک کفش کوبیدم به در !
صدای بفرمایید آقای ارجمندو که شنیدم تازه به این نتیجه رسیدم بنده با هردو دستم سفت لبه ی سینی رو چسبیدم حالا چجوری درو باز کنم؟!
فکر کنم مشتی سه تا دست داره!
دیدم اینجوری نمیشه دوباره با پا کوبیدم به در
آقای ارجمند با صدای بلند تری گفت :
_بفرمایید
یعنی واقعا فکر میکنه من نمیشونم؟!!!
سینی رو یخورده تو دستم جا به جا کردم و گفتم :
_ میشه لطفا درو باز کنید؟
همینطور ک به در نزدیک میشد صدای متعجبشو شنیدم که میگفت: _مگه درو قفل کرده بودم؟!
درو که باز کرد با تعجب زل زد بهم با اخمای در هم گفتم :_ اجازه هست جناب ارجمند؟
سریع خودشو کنار کشید و بهم اجازه داخل شدن داد
پامو که داخل اتاق گذاشتم متوجه پوزخند چاوش خان شدم به زور جلوی زبونمو گرفتم به جاش پشت چشمی براش نازک کردم که جا خورد خم شدم و با اخم سینی رو جلوش گرفتم با مکثی که مطمعنم از قصد بود نگاهی به چشمام انداخت و فنجون قهوه رو برداشت با دیدن فنجونی که انگشتمو فرو کرده بودم توش نیشخندی زدم که باعث شد مشکوک نگاهم کنه سریع قیافمو عادی کردم و از اتاق زدم ببرون حتی تشکرم نکرد بی نزاکت!
تا یک ساعت خبری از تو اتاق نبود تا این که چاوش خان با اخم در اتاق و باز کرد و بدون نگاه کردن به من رفت بیرون!
دیدار به یاد موندنی من و چاوش از اینجا شروع شد و بعد از اون تو هر جلسه و همایشی که بنده رو میدید حسابی مستفیضم میکرد حتی بعد از ارتقا گرفتنم به منصب دستیار شخصی رییس توجهش بهم ببشترم شده بود
البته حرفی نمیزد ولی همون نگاه تحقیر کننده و پر از اخمش برای در آوردن حرصم کافی بود هرچند اونم حرفی نزنه رفیق شفیقش با مدرک دکترای نیش زبان به جاش فعالیت میکنه مردک بیتربیت!

با صدای آقای ارجمند به خودم اومدم و دست از مرور خاطراتم برداشتم
_ چاوش خان داره قیمت عطر و ادکلنایی که برند مشترک داره میکشه پایین خیلی وقت طرحشو ریخته از فردا میریزه تو بازار رکب خوردیم آفتاب!
با شنیدن حرفش چشمام تا آخرین حد گرد شد :_چی؟ اینجوری که از پا میوفتیم اصن با اینکار خودشم کلی ضرر متحمل میشه چرا داره این کارو میکنه؟!
_ هدف اصلی چاوش زمین زدن ماست ولی اون قدر بی فکر نیست که به خودشم آسیب برسونه مطمعنم داره یه کارایی میکنه باید بفهمیم آفتاب بااااید وگرنه مجبوریم فاتحه شرکت و سهامشو بخونیم!
کلافه سری به تایید حرفای ارجمند تکون دادم و پشت میزم که حالا گوشه دفتر آقای ارجمند بود نشستم !
در کشو رو باز کردم پرونده چاوش خانو بیرون کشیدم و بهش خیره شدم
_چاوش خان بزرگمهر !دهنم کج شد از لقب خانی که هیچ جوره از کنار اسمش کنده نمیشد حتی توسط نزدیکانش البته به جز سیاوش!
33 ساله مجرد فوق العاده کله خراب و بی حوصله! ذهنم به خراشیدگی روی بینیش کشیده شد اینجور که گفته شده حاصل درگیری با دوتا مزاحم بوده که هردوشون راهی بیمارستان شدن
بالاخره درگیر شدن با یه استاد کیک بوکس چنین عاقبتی داره باشد که درس بگیریم!
نام پدر: فریدون! یکی از سرمایه گذاران پالایشگاه سیراف مردی اصیل, ثروتمند و خودرای که رابطه ی چندان خوبی با چاوش خان نداره البته به نظرم چاوش خان باهاش رابطه ی خوبی نداره با اون اخلاق قشنگش!
نام مادر: مهناز! دختر یکی از سرمایه داران کرج که با ازدواجی قرار دادی مجبور به وصلت با فریدون شد!
چاوش خان دوتا خواهر دیگه به نام های شهین و شقایق داره که هردو ازش کوچیک ترن شهین با 26 سال سن ازدواج کرده و یه دختر به نام مهتا داره ولی خواهر کوچیکتر یعنی شقایق 19 ساله مجرده و کاملا بی حاشیه
و در آخر شریک و رفیق عزیز چاوش خان سیاوش فانی متخصص زبون بازی و پرچونگی دارای تجارب فراوان از دختر بازی فوق العاده شوخ و بددهن!
چند باری هم بعد از بدست گرفتن جلساتی که با آقای ارجمند میرفتیم مورد عنایت ایشون قرار گرفتم ولی خب متاسفانه قسمت نشد مثله رولت بپیچمش دور زبونم و قورتش بدم ایشالله سر فرصت !
نکته ی قابل توجه درباره ش این که زندگی خانوادگی مرموزی داره یعنی تقریبا هیچ اطلاعاتی از خانوادش توی پرونده نیست!

این دو نفر که دوستی دیرینه ای دارن از 27 سالگی بعد از برگشتن از کانادا بعد از گرفتن مدرکشون تصمیم به احداث شرکت ساخت و صادرات و واردات لوازم بهداشتی گرفتن و به خاطره نفوذ خانوادگی و اعتراف میکنم کیفیت عالی کاراشون خیلی زود معروف شدن و کارشون گرفت
و در حال حاضر بزرگترین رقیب شرکت خوش نام چکیده یعنی شرکت ما هستن!

مثل همیشه هرچقدر پرونده ها و قرار داداشو بررسی کردم نتونستم نقطه ضعفی پیدا کنم از بس کاراشو تمیز و با سیاست انجام میده!
پوفی کردم و از جا بلند شدم واسه یه ساعت دیگه با پونه و رامین و سحر قرار داشتم از قبل اجازشو از آقای ارجمند گرفته بودم سریع وسایلمو جمع کردم و با خداحافظی از آقای ارجمند و ساناز و باقی دست اندر کاران که کمم نبودن از شرکت زدم بیرون سوار هاچ بک مشکی رنگم شدم و به سمت پاتوق حرکت کردم.
از بیرون کافه به محض دیدن رامین وپونه ادای عق زدن در آوردم دستای همو گرفته بودن و عاشقانه با هم حرف میزدن با خنده اروم وارد کافه شدم و رفتم سمتشون سریع جفت دستامو کوبیدم رو میز و یه پخ کردم که باعث جفتشون بپرن چند نفر برگشتن با تعجب نگامون کردن محل ندادم و با رضایت نشستم رو صندلیم پونه موهامو محکم از رو چشمام زد کنار و حرصی گفت: _ذلیل شی الهی
با خنده سیگاری از روی میز برداشتم و آتیش کردم
رامین اخم ریزی کرد بچه ها میدونستن از وقتی که اون اتفاق افتاد تفننی میکشم سریع افکاری که داشت به سمتم هجوم میاورد رو زدم کنار و رو با شیطنت رو بهشون گفتم: _چیه؟ قلبایی که داشتین با چشاتون واسه هم میفرستادین رو هوا ترکید؟ ایشه تا من باشم با یه زوج افلیج تازه کار نیام بیرون! الان انتظار ندارید یه هدفون بزارم تو گوشم و بشینم یه گوشه تا شما به چه چه زدنتون برسید که ها؟! راستی سحر کجاست؟

رامین که از نطق غرا بنده خندش گرفته بود گفت:_ اوووف چقدر حرف میزنی تو سرم رفت سلامت کو زی زی گولو؟ والله به نظرم این که تو یه گوشه آروم بشینی و حرفی نزنی جزو محالاته این خوشبختی هیچوقت نصیب ما نمیشه!
دهنمو واسش کج کردم و یه صدای زرت در آوردم پونه پقی زد زیر خنده و گفت: _ نکن بی آبرو هنو…. که با اومدن شادمهر و سحر حرفش نصفه موند شادمهر سرخدمتکار این کافه بود که تو این چند سال رفت و آمدمون خیلی با هم رله شده بودیم با لبخند جلو اومد و گفت: _ نیومده شروع کردی که زی زی گولو!
آخه زی زی گولو؟ این لقبو به خاطره ریزه میزه بودنم بچه ها روم گذاشته بودن بیتربیتا!
سحر با نیشخند اومد جلو و گفت:_ اصن خوب کردی اومدی حالشونو گرفتی من که از شدت چندشیِ دل و قلوه دادناشون به شادمهرِ ذلیل شده رو اوردم !
پونه با لج زبونی براش در آورد و گفت : _ همینی که هست حرف بزنی از دفعه دیگه با خودمون نمیاریمت بیرون!
سحر چپ چپ نگاهش کرد و گفت : منت میزارید سره بنده تورو خدا ازین لطفا نکنید یه چند سال بیشتر عمر میکنم شرمندتون میشم!
رامین پقی زد زیره خنده که پونه برگشت با اخم نگاش کرد رامین سریع خودشو جمع کرد و برای عوض کردن بحث رو به شادمهر گفت: _ از خودت بگو شادی چخبرا؟
شادمهر با اخم نگاش کرد و گفت: _ صدبار گفتم اینجوری صدام نزن بدم میاد
رامین به من اشاره زد و گفت: _ از این یاد گرفتم
سریع برگشتم سمتش که با پررویی رفع اتهام کنم : _ اااا دروغ میگه شادی من کی گف.. !
یدفعه متوجه سوتی که دادم شدم سریع زدم تو کار دسمالیسم لبخند گنده ای زدم و گفتم : _ راستی از پروانه چخبر؟

شادمهر مثلِ همیشه که اسم پروانه میومد لبخند غنگینی زد و گفت:
_ بهتره
آروم گفتم: _ مطمئنی؟ پس چرا لبخندات دل نمیبره؟
چشماشو رو هم گذاشت و گفت: _ همون همیشگی!
با غصه بهش خیره شدیم شادمهرم عاشق بود درگیرِ یه دخترِ خوشگلِ مهربون که روزگار بد کرد بهش پروانه مریض بود نه خانواده ش خرج عمل داشتن نه شادمهر نه ماها اون قدری داشتیم که بتونیم کمکی بکنیم شادمهر داشت خودشو به آب و آتیش میزد واسه خرج درمان پروانه، کلاس خصوصی بر میداشت گارسونی میکرد ولی……

با رفتن شادمهر برای آوردن سفارشامون غرغرِ همیشگیِ پونه شروع شد همیشه دنبال راهی برای خلاصی از غر غرایی بودم که سه ساله شده وصله گوشم ولی مثل این که کوتاه بیا نیست!
_آفتاب میدونی چند وقتِ با بچه ها بیرون نرفتیم حواست هست داری با خودت و جوونیت چیکار میکنی؟ تو داری کل زندگیتو حرومِ…
با اخم پریدم وسط حرفش و تشر زدم:
_ بس کن پونه من زندگیمو حروم نمیکنم من دارم تک تک این ثانیه هارو خرجِ کسی میکنم که یادگارِ عزیز ترینمه دیگه هیچ وقت راجبش اینطوری حرف نزن!
رامین که حس کرد ناراحت شدم دستشو رو دست پونه گذاشت و به سکوت دعوتش کرد به جاش خودش ادامه داد:
_آفتاب جان خواهرِ من خودت میدونه قصدمون ناراحت کردنت نیست میدونی تا حالا چند تا موقعیت خوبو به خاطرِ این بچه از دست دادی؟
با اتمام حرفش خاطرات سه سال پیش جلو چشمم زنده شد امید!
رامین راست میگفت من با قبولِ مسؤلیت آرش ضربه زیادی خوردم وابستگیِ بی مرزی که عشق تلقی میکردم به همکلاسیِ دانشگام، پس زده شدنم ،قبول نکردنِ آرش، گیر کردن سرِ دوراهی و در آخر انتخابِ آرش انتخابی که اگه صد سالم ازش بگذره پشیمون نمیشم چون بعد از مدتی فهمیدم اون رابطه بر پایه ی عادت بود چیزی که ممکن بود بعد از چند وقت ازش زده بشم ولی الان که سه سال از اون قضیه گذشته این عشقِ مادرانه رو با دنیا هم عوض نمیکنم و هرکسی هم منو میخواد باید آرشم بخواد چون من بدونِ آرش هیچم!

دیگه ادامه حرفای رامین برام مهم نبود میدونستم هدفشون از این حرفا چیه میخواستن من آرشو بسپرم دست مامان و به زندگیم برسم چیزی که به نظرم غیر ممکن به نظر میومد!
رامین پوفی کرد و ادامه داد:
_ ببین آفتاب تو با این قیافه و موقعیت میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟!
شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
_ تا وقتی بچم بتونه رو پاهای خودش وایسه و دیگه به من نیازی نداشته باشه!

دستمو چند بار رو زنگ فشار دادم از همین جا میتونستم صدای جیغ آرش و قدمایی که تند کرده بود تا به در برسه رو بشنوم به محض باز شدن در یه جسم کوچیک و نرم خودشو پرت کرد تو بغلم آخ که دنیای من خلاصه میشه به همین آغوش کوچیک و پر مهر چجوری دلشون میاد بگن از منبع دلخوشیم دست بکشم!
با خنده خودشو کشید کنار و با زبون نصف و نیمش گفت:
_مامانی پاسیل کو؟
با خنده بسته پاستیلُ از کیفم در آوردم و دادم دستش هرچی من از این موجود ژله ایِ چندش بدم میاد آرش عاشقشِ!
دستشو گرفتم و کشیدمش تو خونه از تو حیاط داد زدم :
_ صاحب خونه؟ مامانی کجایی؟ ماشالله استقبال
مامان با چادر گل گلیش دم در وایساد و گفت :
_ صداتو بیار بچه چته میخوای همسایه هارو بندازی به حونمون؟
با لبخند گفتم:
_ مرسی خوشامد گویی!
مامان که تازه یادش اومد بنده از سر کار اومدم با محبت گفت:
_ ببخشید مامان جان حواس واسه آدم نمیزاری که یه ساعت وسط حیاط وایسادی جیغ جیغ میکنی بیاین داخل ببینم!
دست آرش گرفتم و با هم رفتیم داخل خونه همون طور که به سمت اتاق میرفتم داد زدم:
_ مامان من میرم دوش بگیرم تا بیام غذا حاضره؟
_آره مامان جان فقط زودتر بیا سرد نشه غذا!
از گشنگی دلم داشت ضعف میرفت سریع پریدم تو حموم و دوش مختصری گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون یه دست تاپ و شلوار از تو کشو کشیدم بیرون و وایسادم جلو آینه تا موهامو خشک کنم
به عادت همیشگی موهامو چتری ریختم تو صورتم چتری به صورتم میومد ولی دلیلِ این که چند سالِ موهامو میریزم رو پیشونیم ماه گرفتگیِ هلالی شکلِ کوچیکی بود که کمی پایین تر از خط رویش موهام گوشه ی پیشونیم قرار داشت اصلا دوسش نداشتم ولی آرش از شکل هلالی و ماه مانندش خوشش میومد بعضی وقتا چتریامو میکشید کنار و هی انگشتشو میکشید روش فکر کنم هی میخواست پاکش کنه!

چهره تقریبا شیطون و معمولی داشتم چشمای درشت و قهوه ای با لبای کوچیک و با مزه دماغمو دوست نداشتم، کوچیک بود و به صورتم میومد اما دلم میخواست هرطور شده عملش کنم، و در آخر خط عمیقی که با هر بار خندیدنم کنارِ لبم نمایان میشد به نظرم تنها عضوِ خوشگلِ صورتم یود واسه همین هیچوقت نمیشد خنده رو از صورتم جمع کرد!
حالا بماند که پونه چقدر به خاطرش بهم میگه افلیج!
بیتربیتِ دیگه حسودیش میشه آدمو با خاک یکسان میکنه!
با صدای مامان سریع سشوارو خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون خیلی خانوم نشستم سر سفره تا مامان غذارو بکشه بشقاب آرشو از دست مامان گرفتم و قاشق قاشق غذا گذاشتم دهنش با این که چهارسالش بود و باید غذا خوردنو خودش یاد میگرفت ولی دلم میخواست خودم بهش غذا بدم عشق میکردم اصلا!
بعد از خوردن شام رختخواب دو نفره ای پهن کردم و آرشو خوابوندم کنار خودم آروم تو گوشش لالایی خوندم تا خوابش برد خودمم با گذاشتن بوسه ای روی پیشونی آرش به خواب رفتم!

 

صبحِ روز بعد وارد شرکت که شدم خشکم زد اوووه چه خبره وسط! با تعجب رفتم سمت ساناز و گفتم:
_سانی چخبره اینجا چرا همه صاحاباشونو گم کردن؟!
ساناز با استرس خندید و گفت:
_ بدبخت شدیم آفتاب شرکت مهرآرا میخواد با شرکت چاوش خان همکاری کنه قیمت سهام شرکت داره میاد پایین همینجوری پیش بره همه قرارداد شونو باهامون فسخ میکنن تا با شرکت چاوش خان همکاری کنن قیمت جنسارو آورده پایین حاضره خودش ضررو متحمل شه ولی مارو ورشکست کنِ!
با اتمام حرفاش به هول و ولا افتادم راه افتادم به سمتِ دفتر آقای ارجمند در زدم و بدون کسبِ اجازه وارد شدم!
آقای ارجمند کلافه و عصبی داشت با چند تا از کارکنانِ بخشِ تولید بحث میکرد با دیدنِ من سریع مرخصشون کرد و سرِ من آوار شد:
_ سعادت! تا این موقع کجا بودی؟ مگه نمیدونی شرکت به چه روزی افتاده! مگه…
سریع حرفشو قطع کردم و گفتم:
_میدونم آقای ارجمند میدونم خواهش میکنم شما آروم باشید روحیه همه کارمندا به حالِ شما بستگی داره نباید انقدر خودتونو ببازید مگه من میذارم کاوش خان قسر در بره فقط به من بگید تونستید محصولات جدیدی که به بازار عرضه کردن بدست بیارید؟!
آقای ارجمند سریع گفت:
_ آره چند نفر از بچه هارو اول وقت فرستادم دمِ تولیدیشون عطرارو تهیه کنن!
سری تکون دادم و گفتم:
_ پس با اجازتون من عطرا رو ببرم پیش بچه های آزمایش ببینن میتونن چیزی ازش بکشن بیرون که به دردمون بخوره!
با کسب اجازه از آقای ارجمند به سمت اتاق آزمایش راه افتادم در زدم و وارد شدم رو به بچه ها با آرامش گفتم:
_ از طرفِ آقای ارجمند اومدم! یه سری جعبه های عطر پشت اتاقِ آزمایشِ میخوام تا آخره هفته تک تکِ عطرا نمونه برداری بشه! میخوام هر ماده ای کم یا اضافه شده به سرعت شناسایی بشه و گزارش داده بشه هر ماده ای حتی یک قطره!
مهری یکی از بچه های آزمایش که زیاد رابطه خوبی با هم نداشتیم گفت:
_ اون وقت دستور از شخصِ رییسِ یا از جنابعالی!
جدی چند ثانیه بهش خیره شدم بعدِ چند ثانیه در حالیکه با خونسردی به سمتِ در میرفتم گفتم:
_ میتونید تا آخره هفته گزارشاتو تحویل ندید تا معلوم بشه دستورِ اخراجتون از منِ یا رییس!
من هر چه قدر هم که تو زندگی آدم بیخیال و خندونی بودم وقتی مسائل کاری و مهم پیش میومد حساس و جدی میشدم ، روحیه جاه طلبیم مانعِ این میشد که تحمل کنم کسی رو حرفم حرف بیاره اینو آقای ارجمند هم همیشه بهم گوشزد میکرد هرچند خودش مشکلی نداشت که کاراشو با من درمیون بزاره ولی اعتقاد داشت با روحیه ای که من دارم پیشِ هرکسی دووم نمیارم و برای کنترلم باید یه آدمِ جدی تر و سرکش تر از خودم رییسم باشه!

 

به سمت اتاق رییس راه افتادم به میز ساناز که رسیدم رو بهش گفتم:
_ ساناز بگو مشتی یه لیوان گل گاو زبون بیاره برای آقای ارجمند بنده خدا خیلی فشار روشه!
ساناز سرشو آورد سمتم و آروم گفت:
_ آفتاب تو چیزی از این قضایا میدونی؟ ورشکست نشیم یه وقت من این کارم از دست بدم بدبختما!
با اخم رو بهش گفتم:
_ببست چینگتو سقِ سیاه این شرکت تا وقتی آقای ارجمند هست پابرجاست نگران نباش!
هروقت اون پسرِ شله زردش اومد میتونی عذای ورشکستگیمونو بگیری!
ساناز با خنده گفت:
_ نگوووو دلت میاد؟ پسر به اون خوشگلی جیگری خیلیم خوبه!
بعدم چشاشو مل مل داد و خودشو به غش زد!
دهنمو کج کردم و گفتم:
_ همون بچه خوشگل بودنش به این روز انداختش دیگه! خونگی
ساناز که گرفته بود چی میگم محکم زد رو شونم و پقی زد زیر خنده!
به من چه میخواست خودشو شبیه دیوید کاپر فیلد نکنه رفته ریشاشو بلوند کرده رو به آفتاب که وا میسته نور ازش بازتاب میکنه چشم آدمو میزنه! والله
نیشخندی زدم و به سمت اتاق رییس راه افتادم درو زدم و این دفعه با کسب اجازه وارد اتاق شدم
آقای ارجمند با دیدنم سریع از جا بلند شد و گفت:
_ چیشد؟ چیزی فهمیدی؟!
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم آره حلِ همه چی جا عطر آب فاضلاب میداد به مردم منم بچه هارو فرستادم اوین واسش جا رزرو کنن الکیه انگار!
خودش فهمید چی گفته شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خب حالا اون جوری نگاه نکن جوابا کی آماده میشه؟
_تا آخرِ هفته!
دوباره مثلِ اسپند به جنب و جوش افتاد:
_ یعنی چی تا آخره هفته؟ ما پس فردا با مدیر عاملای شرکتای لوازم بهداشتی جلسه داریم!
زشت نباشه یه وقت! اولین فکری که با شنیدن حرفِ آقای ارجمند به ذهنم رسید این بود که پس فردا رییس نیست کارارو زودتر انجام میدم با آرش میریم دور دور چشمام برق زد لبخندی زدم و رو به آقای ارجمند گفتم:
_رییس مثلِ این که یادتون رفته این محصولات زیرِ دست کی بودن زیر دست تیمِ چاوُش خان، خودشم با اون همه تجربه و دبدبه کبکبه بالاسرشون بوده، معلومه که ازشون سوتی گرفتن سخته یه خورده صبر داشته باشین همه چیو درست میکنیم!
بعد به سمت میزم راه افتادم و مشغول بررسی پرونده هایِ جدید شدم به دستور آقای ارجمند مجبور شدم همه عطرهای تولید شده در هفته های اخیر با اسانس ها و جزییاتش بررسی کنم و پرونده هارو مرتب شده همراه با خلاصه تحویل بدم!
کل روزو مشغول جمع آوری اطلاعات بودم بطوریکه وقتی رسیدم خونه بدون شام خوردن آرشُ بغل کردم و با نوازش دستش روی پیشونیم خوابم برد!

صبح با حس کشیده شدن موهام از جا پریدم چشمم افتاد به آرش که داشت با شیطنت موهامو میکشید با یه خیز بهش نزدیک شدم و شروع کردم به قلقلک دادنش همونطور که از خنده اشکش سرازیر شده بود جیغ کشید :
_مامااااان نتون ملدم غلط کلدم مامانی!
با خنده بغلش کردم و زل زدم به صورتِ نازش خیلی شبیه باباش بود لباش موهاش حالت نگاهش چشماش! کپی علی بود، علی!
محکم چشمامو رو هم فشار دادم و سعی کردم این فکرا رو از ذهنم بیرون کنم آروم آرشُ که حالا از سکوت من متعجب شده بود از جا بلند کردم و بردمش تو سرویس تا دست و روشو بشورم!
با نشستن سر سفره تازه چشمم افتاد به ساعت! وای خدا ساعت ده صبحه من چرا نمیفهمم هدفم از سرِ صبح بیدار شدن سرِ کار رفتنِ نه مسخره بازی! سریع از رو سفره بلند شدم برم حاضر شم که با صدای مامان نیم خیز موندم:
_ کجا مادر! تو که هنوز چیزی نخوردی
_مامان دیرم شده جون تو ساعتو نیگا!
_حالا تو که این همه دیر کردی این یه ساعتم روش این طفلِ معصوم تازه اشتهاش باز شده داره یه لقمه غذا میخوره!
چشمم که افتاد به چشمای مظلومِ آرش تسلیم شدم و نشستم سرِ سفره به ساناز پیام دادم امروز دیر تر میرم به آقای ارجمند اطلاع بده با گرفتنِ اوکی با خیال راحت نشستم سرِ سفره و جلو چشمای پر تاسف مامان تهِ غذا رو در آوردم!
با تموم شدن صبحانه آرش دستمو به بهونه بازی گرفت و کشوندم تو حیاط با لبخند نشستم لبِ حوض و با دست آب ریختم تو گلدونا رابطه خوبی با گل و گیاه نداشتم ولی مطمئن بودم این بدترین روشِ آب دادن به گیاهِ!
آرش با نگاهِ خوشگلش پیشم لبِ حوض نشست و گفت:
_مامانی؟
_جونِ دل جونور باز چی میخوای؟
بی توجه به لحنِ شوخم گفت:
_بابام کجا لفته که اینقد دوره؟
با تعجب گفتم:
_دوره؟ تو از کجا میدونی دوره؟
_آخه تو همیشه میگی لفته سفر زود میاد! وقتی این همه داله میاد پس چلا نمیلسه؟
زانوهامو تو دلم جمع کردم کاشکی یه نفر به منم میگفت اون یه روزی میاد اینجوری تا آخره عمرم صبر میکردم تا فقط یه لحظه ببینمش!
آروم گفتم:
_باباعلی هم مثل بابای من رفته پیش خدا
_یعنی کجا؟
کلافه شده بودم واقعا نمیدونستم جوابِ این بچه رو چی باید بدم چند لحظه خیره به چشمای منتظرش نگاه کردم خدایا منو ببخش!
یدفعه از پشت هولش دادم تو حوض سریع دستمو گرفتم زیر کمرش که چیزیش نشه همین که سرش از حوض اومد بیرون جیغ کشید:
_مامانِ بد آخه کی با بچش اینجولی میتونه؟ دیگه دوست ندالم!
با لبایی که حالا روش خنده نشسته بود از حوض کشیدمش بیرون و با شبطنت و بازی شروع به دلجویی از پسر کوچولوی کنجکاوم کردم که اون باشه سوالی نپرسه که نتونم جوابشو بدم!
مامان که با صدای ما تازه اومده بود بیرون چشمش افتاد به آرش که شبیه سمورِ شناور شده بود زد رو گونش و گفت:
_چیکار کردی با بچم؟!
خوردمش!
_هیچی مامان چرا شلوغش میکنی داشت لب حوض شیطونی میکرد لیز بود افتاد!
تا آرش اومد چغولی کنه سریع با خنده بغلش کردم دویدم تو خونه!
لباسامو که نم گرفته بود عوض کردم و حاضر شدم تا زودتر به شرکت برسم دمِ در شرکت از ماشین پیاده شدم و با عرضِ ادب اجازه دخول گرفتم! من نمیدونم چرا این آقای محمودی ماشینای مهندسا و مدیرا رو خودش میبره پارک میکنه اون وقت ماشینِ منو نمیبره!
بینِ ماشینا هم تفاوت قائل میشن نیگا نیگا خوبت میشه هاچ افسردگی بگیره خودشو از درّه پرت کنه پایین؟ اون وقت من پولِ دوا درمون و بیمارستانشو از کجا بیارم لعنتی!
قبل از این که قضیه بیخ پیدا کنه و بغض کنم سریع ماشینو پارک کردم و راه افتادم داخلِ شرکت میزِ منشی برعکسِ همیشه خالی بود خندم گرفت، حتما رفته خبر جمع کنه سیستمِ اطلاعاتِ شرکتِ بخدا!
به سمت اتاق آقای ارجمند رفتم و آروم دستگیره رو کشیدم پایین کاملا محوِ پرونده ها بود و متوجه حضورم نشد نیشخندی زدم و یدفعه محکم درو بهم کوبیدم آقای ارجمند که محوِ پرونده ها بود تکونِ سختی خورد و احتمالا یه فاتحه نصیب روحِ پر فتوح و مریضِ بنده کرد!
با لبخندِ ناشی از خباثتم گفتم:
_سلام رییس جان! حال و احوال؟ چخبر از ورشکستگی؟!
چپ چپی نگام کرد و گفت:
_زبونتو مار نزنه دختر تو چیزی از ورشکستگی نگو چشات شوره بی چارمون میکنی!
چشمام گرد شد :
_واه کجا چشای من شوره! چرا رو دخترِ مردم عیب میزارید!
شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت:
_ اولا دختره مردم نیست و دختره خودمه با خنده ادامه داد:
_ثانیا، یادت نیست پارسال داشتیم میرفتیم سرکشیِ بارای انبار پشتِ چراغ قرمز چشمت افتاد به یه دختر بچه گفتی دلم ضعف رفت و شروع کردی قربون صدقه رفتن؟! یعنی پنج ثانیه هم نشد بچه بیچاره با دوچرخه ملق زد تو جوب!
من که تازه داشت یادم میومد قضیه چیه چشمامو ریز کردم و با رذالتِ تمام گفتم:
_آقای ارجمند خانومتون در جریانن سوتیِ پارسالِ دستیارتونو از حفظید اون وقت تاریخِ تولدِ خانومتونو هرسال یادتون میره؟!
صاف نشست سرِ جاشو سعی کرد یه راهی پیدا کنِ برای خلاصی از دستِ من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
"مروارید"
5 سال قبل

دستتون دردنکنه ممنونم

سحر نصیری
5 سال قبل

سلام خسته نباشید بنده نویسنده رمان عصیانگر هستم و اومدم ازتون تقاضا کنم رمانم رو از سایتتون حذف کنید.
تو بیوی کانال نوشتم کپی ممنوعه، ممنون میشم هر چه زودتر این کار انجام بشه

پاسخ به  سحر نصیری
5 سال قبل

لینکی ایدی چیزی بده از کانالت مشتاقم بخونمش

سحر نصیری
پاسخ به  سایدا
5 سال قبل

اینجا اجازه ی لینک پخش کردن ندارم عزیزم
ادمین عزیز پستای عصیانگر رو پاک کنید باتشکر 🙏

5 سال قبل

از اولش معلومه ک رمانه هیجانی و جذابه
ادمین جان اینم ۵روز ی باره؟

"مروارید"
5 سال قبل

سلام خدمت خانم نصیری باتشکر ازشما … ببخشید ولی ماتلگرام نداریم که بتونیم رمانتونو اونجا بخونیم لطفا بزارین که اینجا پخش بشه چون من چندپارت خوندم خیلی رمان خوبیه ولی نشد ادامشو بخونم چون حذف شد لطف میکنید اگه اعتراضی نداشته باشین باپارت گذاری درسایت

سحر نصیری
پاسخ به  "مروارید"
5 سال قبل

عزیزم این رمان قرار چاپ بشه من میخوام بعد از این که به اتمام رسید همه ی پست هاشو از تلگرام حذف کنم برای همین تقاضا کردم به هیچ وجه کپی نشه همه ی دردسراش آخرش برای خودم میمونه

پاسخ به  سحر نصیری
3 سال قبل

سلام خانم نصیری رمانتون عالیه فقط لطفا لینک کانالتون رو بدین ما شیفته رمانتون شدیم اگه از اینجا هم رمان رو بردارن دیگه ما میمیرم لطفا لینک کانال تلگرام تون رو بدین

مریم
5 سال قبل

سلام خانم نصیری امکان دارد آدرس کانالتون را اینجا قرار بدهید تا بتوانیم رمان را در کانال شما بخوانیم.

Taehyong
5 سال قبل

سلام خانم نصیری رمانتون عالی بهتون تبریک میگم به خاطر این رمان خوبتون

نازی
5 سال قبل

خانم نصیری رمانتون عالییییی بود,بعدازمدت ها ی رمان خوندم ک جذاب بود,لطفا لینک کانالتون روقراربدید لینکهای قبلی فک کنم باطل شدن,این رمان اینقدرجذاب هست کع من حاضرم چندباربخونمش….لطفا لینک بذارید

نسرین
4 سال قبل

خان نصیری بسیار بسیار ممنونم ازتون رمانتون عالی هست من از کانال تلگرامتون دنبال میکردم و بسیار مشتاقم وقتی چاپ شد بازم بخونمش
موفق باشید

mhna
پاسخ به  نسرین
4 سال قبل

من واقعا کنجکاوم اگه میشه یکی یه ادرسی چیزی به من بده
نمیشه که همینجوری..
لطفا یکی کمکم کنه
مرسی🌹

mhna
4 سال قبل

خانم نصیری پس ما چجوری آدرس کانال شما رو پیدا کنیم؟؟؟

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x