در حدی که از بیست و چهار ساعت شبانه روز، بیست ساعتش را میخوابد و چهار ساعت باقی مانده را به افق خیره میشود.
آرش بالای سرش میایستد.
دوباره بالشتش را بغل زده و جنین وار زیر پتو خوابیده بود.
آرش متفکر و حرص زده نگاهش میکند.
زیر لب میگوید:
– خبر مرگت اگه میخواستی بیای شمال بخوابی فقط، میموندی تو همون خراب شده که بودی.
شمارهی سوگند را میگیرد.
بوق دوم نخورده جواب میدهد.
– الو آرش؟
– سلام آفرودیتهی شکست خورده…
چشمان سوگند دوباره غمگین میشود.
– سلام.
آرش خودش را روی کاناپهی روبروی تخت سیاوش پرت میکند.
– خوبی؟
سوگند کنایه میزند:
– تو بهتری…
آرش تک خندی میزند.
– نامرد با یکی دیگه دعوات شده، منو چرا داری تیکه بارون میکنی؟
سوگند با صدای دلخور میگوید:
– تو میدونستی ما بحثمون شده پاشدی سیاوش رو بردی مسافرت؟
آرش با حسرت جواب میدهد:
– سوگند جان… من ریدم تو این مسافرت که دو روزه اومدیم رامسر، سیاوش سه روزه خوابه!
بی اختیار نگران میشود.
– چرا؟ چیزیش شده؟
آرش موشکافانه به سیاوش نگاه میکند.
– فکر کنم افسرده شده. نه غذا میخوره نه حرف میزنه همش هم میخوابه.
– چرا؟
آرش ریز میخندد.
– مرض تو هم… هی میگه چرا؟ چون خودش فهمیده گند زده.
سیاوش از صدای حرف زدن آرش از خواب بیدار میشود.
اما چشمش را بسته نگه میدارد.
چند لحظه جفتشان سکوت میکنند و آرش میپرسد:
– چه خبر از جناب کاظمی کوچک؟
نالهی سوگند بلند میشود.
– آرش تو دیگه شروع نکن… فردا خانوم کاظمی دعوتمون کرده. نمیدونم چه غلطی کنم!
چشم سیاوش شبیه فیلم ترسناک ها، یک ضرب باز میشود.
منتظر به آرش نگاه میکند.
آرش دستی به گردنش میکشد و میگوید:
– چه غلطی کنم نداره دیگه میری خونشو…
بین حرفش یک لحظه چشمش به عسلی های سایکو سیاوش میافتد.
” هین ” خفهای میکشد.
سیاوش سریع انگشت اشارهاش را روی بینیاش میگذارد و با دست دیگرش اشاره میزند ادامه دهد.
آرش بزاق دهانش را صدادار قورت میدهد.
سوگند منتظر میگوید:
– خب؟
– خب؟ آها… هیچی دیگه. میری خونشون نامزدی رو بهم میزنی.
سیاوش روی تخت نیم خیز میشود.
آرش با چشم گرد شده یک قدم عقب میرود و بی صدا لب میزند:
– چته وحشی؟
سیاوش دوباره انگشت اشارهاش را روی بینیاش میگذارد و عصبی ” هیس ” کشداری میگوید.
سوگند نفسش را کلافه فوت میکند.
– استرس دارم.
آرش درحالی که یک چشمش به سیاوش و یک چشمش به موبایل درون دستش است، میپرسد:
– چرا؟
– چرا نداره! فکر کن دعوتمون کردن خونشون من پاشم برم زرتی بگم خب خوش گذشت دیگه لطفا از فردا هیچکدومتون رو نبینم! منطقیه؟
قبل از اینکه آرش جواب دهد، سیاوش با ایما و اشاره لب میزند:
– بگو به جهانگیر بگه اون خودش راست و ریست میکنه براش!
آرش عین حرفش را تکرار می کند.
سوگند چند ثانیه سکوت میکند و بعد صدای خفهاش درمیآید.
– باشه… ببینم چیکار میتونم بکنم. شما هم مواظب خودتون باشید.
با خداحافظی سرسری تلفن را قطع میکند.
بعد مثل بچه های خطاکار به سیاوش زل میزند.
– غلط کردم.
سیاوش روی تخت میایستد و با انگشت اشارهاش، اشاره میزند آرش نزدیکش برود.
– بیا اینجا کاریت ندارم.
آرش عقب عقب میرود.
و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
– ببین داداشم… تو الان حالت طبیعی نداری. بذار حال روحیت که بهتر شد….
حرفش کامل نشده، سیاوش مثل یوزپلنگ سمتش خیز میگیرد.
آرش بدو بدو از در ورودی خارج میشود و از دستش فرار میکند.
– بابا مرتیکه از جنگل در رفته! چرا حمله میکنی؟
سیاوش پشت سرش میایستد و دستش را به کمرش میزند.
– ببین ملعون. من که میدونم اگه بیدار نشده بودم میخواستی راهنمایی کجکی بدی به سوگند.
آرش جفت دستش را بالا میآورد و مسالمت آمیز میگوید.
– نه به جون جهان…. داری زود قضاوتم میکنی!
سیاوش با نفس نفس میگوید:
– آرش تو جهانگیرو تیکه تیکه هم کنی دیگه فایده نداره… من دهنتو سرویس میکنم!
آرش با احتیاط نزدیکش میشود.
با سیاست خودش را از خطر جر خوردگی نجات میدهد.
– ببین اگه قلاده پاره نکنی برات میگم قبل از اینکه بیدار بشی سوگند چی درموردت گفت.
چرند داری الکی طولش میدی دیر به دیر پارت میدی و داری خواننده هاتو کم میکنی قلم عالی داری ولی..
نویسنده کند پارت میده منکه دوس ندارم طولش بدم ☹️
عزیزم من منظورم با نویسنده بود شما فقط پارت میزاری و نقشی در دیر به دیر دادن پارت ها نداری ❤️