عمرا.
آن عشق جان گداز سه ساله که بیشتر از این ها می ارزید.
با هم سوار مترو شدیم.
آن وقت ها هم با هم سوار مترو می شدیم.
اتوبوس را هم امتحان می کردیم.
تاکسی سواری یکی از علایقمان بود.
آن وقت هادلمان برای دست فروش های مترو می رفت.
عاشق این بودیم که انقلاب را بالا پایین کنیم و گریزی بزنیم به کافه سعید و سامان.
آن وقت ها چقدر زود آن وقت ها شد.
روی صندلی نشستم و او روبرویم ایستاد و خیره ام شد.
پیرمردی کنارم با نوه اش درگیر بود.
نگاهشان می کردم.
– صبحونه خوردی؟
سری تکان دادم و باز گفت : دروغ؟….به میثاق؟…میثاقی که واسش کف دستی؟
– میثاق…میشه بی خیالم شی؟
– بی خیالت؟…داری روز به روز آب میری.
– مهمه؟
– خیلی.
– چرا اون شب مهم نبود؟
– دنیا…
نگاهم را سوق دادم سمت دیگری.
دختری داشت بلند بلند پشت تلفن حرف می زد.
فحش می داد.
من هم این روز ها دلم می خواست بلند بلند به زمین و زمان فحش دهم.
به خیابان که رسیدیم گفت : هر جوابی داشت این آزمایش لعنتی باز هم به خونواده هامون میگیم همو میخوایم….اصلا دلیلی نداره اونا بدونن ما می تونیم درست بچه دار شیم یا نه…منو که می شناسی…از بچه بدم میاد.
پوزخند زدم و از کنارش گذشتم.
از پله های آزمایشگاه بالا رفتیم و کمی بعد پرستار در کمال تعجب ما را به اتاق دکتری راهنمایی می کرد.
روبروی دکتر نشستیم و دکتر به لبخندی مهمانمان کرد.
زن زیبایی بود.
شاید چهل و خرده ای را داشت.
و متخصص زنان و زایمان.
میثاق اخم کرده بود.
جواب سلام دکتر را هم به زور داده بود.
میثاق – اگه مشکلی تو آزمایش ژنتیک هست ما هیچ مشکلی باهاش نداریم…قید بچه رو زدیم.
زن با آن شال زیبای ابریشمی و موهای هایلایت شده کمی خودش را جلو کشید.
لبخندی زد و دست هایش را روی میز به هم پیوند داد و گفت : شما فعلا مشکل بزرگتری دارین…
دستمالی به پیشانیم کشیدم.
این هوایی که تصمیم نداشت ذره ای پاییزی شود حالم را به هم می زد.
در صندلیم فرو رفته بودم.
کمی مات روبرویم را نگاه می کردم.
دستی شانه ام را فشرد.
همان بوی عطری بود که سال پیش برای هدیه تولدش کل مغازه ها را زیر و رو کرده بودم.
– فرداشب باید برگردیم خونه…حتما باید برگردیم.
– دنیا؟
شوکه بود.
پونه را این روزها شوکه می کردم.
خودم هم شوکه می شدم.
دق می کردم.
این چه سری بود؟
از سر جایم بلند شدم.
پله های دانشکده را بالا رفتم.
نسیم یکی از بچه های گرافیک دستی برایم تکان داد و من به اجبار لبخندی به رویش پاشیدم.
لبخند هایم هم درد می کرد.
استاد شفیع همیشه کلاس های هفته اول و دوم را نمی آمد.
مهم بود؟
میان این همه عجایب زندگیم عدم حضور استاد شفیع مهم بود؟
راهرو را با قدم های بی خیالم بالا می رفتم و می دانستم که پونه می گذارد تنها باشم.
– به به…ببین کی اینجاست.
به قیافه بی خیالش که یک وری به شیشه محافظ ماکت سعید که از سال پیش میان لابی علم بود ، تکیه داده بود نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم.
– تیپتو دوست دارم.
زیادی ندار بود.
نه با همه کس.
آوازه اش در گوش های بی خیال من هم پیچیده بود.
دست دوستی خیلی از داف های دانشکده را رد کرده بود.
با آخرین مشروح اخباری که مژده در اختیارمان می گذاشت می دانستم که دوست دختری در بساط ندارد و با تمامی دختران دانشکده سگ است.
و با اولین عشوه ، دختر را از کلاسش پرت می کند بیرون.
و شعورش در حد جام ملت های اروپا پایین است.
– من و شما با هم صنمی داریم؟
با ادا و اصول لب خوش حالتش را گازی گرفت و گفت : استغفرا… ، چه حرفا می زنی خوشگله…مگه میشه من و دخترخاله میثاق صنم نداشته باشیم؟
– شنیده بودم با میثاق مشکلی داری…مشکل داری داشته باش…ولی برو با خودش حل کن.
قدمی سمتم برداشت و دست هایش را به زور در جیب شلوار جین عجیب مارکدارش چپاند و شانه بالا فرستاد و سر جلو کشید و لب یک وری کرد و گفت : اعصاب نداریا خوشگله….اصن من دلم میاد با تو مشکل حل کنم…تو خودت حل مساله ای.
سر جلو کشیدم و فاصله صورتم را با لبخند عجیب جذابش به ده سانت ناقابل رساندم و گفتم : خوشگله رو بگو عمه جون واست بزاد.
– آخ گفتی…عمه جون زاییده…دوتا هم زاییده…فقط مشکل اینه شبیه میمونن…آدم باید کفاره بده نگاشون کنه.
این مرد دقیقا وسط بحبوحه مشکلات من چگونه می تواسنت لبخند روی لب هایم بکارد؟
– نیگا چه نیشت خوشگله…پس اخم نکن.
– چرا سوزنت گیر کرده رو من؟
حالت صورتش عوض شد.
تن عقب کشید و انگار جدی شد.
– چون دخترخاله میثاقی…بدون سایه نحس سبحان…حالا دیگه میشه دم پرت پرید…دم پر کسی که سایه اون عوضی سرش نیست…مواظب خودت باش…می بینمت.
و قدم سمت آتلیه های طبقه پایین برداشت.
شهاب صولت…
خبرش را داشتم که رفیق گرمابه و گلستان میثاق بوده است.
خبرش را داشتم که کناره گیری چندساله اش از درس یک مساله عجیب شخصی بوده است.
خبرش را داشتم که میثاق سر همان مساله عجیب شخصی دوستیشان را بوسیده و کنار گذاشته و سبحان از این عدم روابط بسی خشنود شده است.
و سبحان همیشه از شهاب صوبت بد یاد می کرد.
متنفر بود.
و خدا می داند چرا.
و انگار شهاب صولت مشکلات مرا به دست فراموشی می سپرد.
– دنیا؟
سامان بود که سمتم می آمد.
با آن ریش های مدل حمید صفتیش که من جان می دادم برایشان.
امروز عجیب بی حواس بودم و همه مرا گیر می انداختند.
– دقیق واسم تشریح کن این تصمیم مذخرف تو و میثاق چه معنی داره؟
باز یادم آمد.
باز بهتم گرفت.
و دقیقا آن لحظه ای که من دست به دامن خدا شدم خدا کجا بود؟
سعید شکلات گلاسه ای برابرم گذاشت و گفت : خب؟
– به جمالت.
سامان دست زیر چانه برد و خبره براندازم کرد و گفت : بگو بحث لجبازیه خیال ما رو راحت کن.
– مگه شماها دشمن سبجان نبودین؟….مگه همین شماها نبودین که می گفتین سبحان به دردم نمی خوره؟….مگه سعید همین تو نگفتی چرا نمیرم تو نخ میثاق؟….مگه نگفتی میثاق سگش شرف داره سرتا پای سبحان؟
لاکردارخودش هم شرف نداشت چه رسد به سگش.
سعید – گفتم ولی نه تا وقتی که بخواین لج اون دوتا رو درآرین….تو که عاقل بودی….گیرم اون میثاق روانیو خر گاز گرفته…ولی تو که کشته مرده سبحان نبودی….خودت هم گفتی بین انتخاب هات بهترینه….بهترینی که بدترین از آب دراومد….پس بیا و از خر شیطون پیاده شو.
– من منطقی نشستم فکر کردم….راه دیگه ای نمونده.
سامان کمرش را به پشتی کاناپه کافه دوست داشتنی اش کوباند و گفت : دو ساعت یاسین خوندیم.
مژده سری به تاسف تکان داد و لیوان آب پرتقالش را میان انگشتانش تاب داد.
من هم مثل همان مایع بودم.
تکان می خوردم.
کوبانده می شدم به دیواره این زندگی.
و کسی نمی فهمید.
پونه دست روی دستم گذاشت و من نگاهش کردم.
پونه – امیدوارم پشیمون نشی.
چشم های زیبایش را تماشا کردم.
بیخود نبود که سامان سه ترم برای داشتنش همه مان را بسیج کرده بود.
زنگ بالای در کافه که نواخته شد سعید گفت : بفرما خود حضرت عالی اومدن.
بعد از یک هفته که تمام تماس هایش بی جواب ماند .
بعد از آن قایم موشک بازی ها .
آمده بود پیم.
آمده بودم که بیاید.
که حرف آخر را بزنیم.
که من تف بیندازم توی صورتش.
بگویم هر چه او می خواهد نمی شود.
صدای قدم هایش روی پارکت چوبی کف کافه عذابم می داد.
چشم هایم را بستم.
عمیق نفس کشیدم.
و بوی او….
لعنت به بوی اویی که شامه نوازی می کرد.
سامان – به به شازده دوماد.
میثاق شانه سامان را فشرد و با سعید دست داد.
اخم های درهمش دهان بچه ها را بسته بود.
میثاق – حرف بزنیم؟
از پایین به بالا نگاهش کردم.
همیشه خوش تیپ بود.
برخاستم و پونه باز هم انگشت هایم را فشرد.
بی شک پرستو و پونه باشعورترین های زندگی من بودند.
روبروی هم در سمت دنج کافه نشستیم.
سعید و سامان خودشان را در آشپرخانه گم و گو کرده بودند.
مژده و پونه هم الکی مثلا رفته بودند تا بوتیک ته خیابان و برگردند.
نگاهم را از چشم هایش گریز می دادم.
– چر ا لج می کنی دنیا؟
– لج؟
– دنیا…
خودم را جلو کشیدم و انگشت کوباندم به تن میز و گفتم : تو داری لج می کنی لامصب….تو به من مدیونی.
– دِ همین….چون مدیونم نمیخوام اذیت شی….اصن من همه عمرم با این مقوله مشکل داشتم…میفهمی دنیا؟
– نه…نمی فهمم…قرار شد هرچی من میگم باشه.
– نه این مورد….من تو رو از دست نمیدم…تو مال منی…تو تنها کسی هستی که دیگه برام مونده….می فهمی….تو رو از دست نمیدم.
– تو منو خیلی وقته از دست دادی….من به حرفت گوش نمیدم میثاق.
– من اون شب….وقتی نبضت زیر نبضم نبض می زد هم با هر آخت جون کندم….با هر دردت مردم…من باهمه حیوون بودنم اون شب باز هم به این که تو درد می کشی فکر می کردم و ذره ذره جون می دادم…حالا بذارم درد بکشی؟…اذیت شی؟…مگه میشه؟…اصن چه معلوم دشمن جونت نباشه این درد لعنتی؟
کف دستم را کوباندم به میز.
از جا برخاستم و نگاه خسته و براق او هم با من برخاست.
کف دو دستم روی میز بود.
به سمتش خم شده بودم.
نگاهش…
همان نگاه لعنتیش….
همانی که یک عمر بخاطرش با خودم کلنجار رفتم حالا برابر نگاهم بودم.
– من این بچه رو میخوام….بالا بری پایین بیای…سقطش نمی کنم….این بچه رو نگه می دارم تا هربار نگاش کردی یادت بیاد چه حیوونی هستی.
پونه کنارم نشست و نگاهی روی صفحه لپ تاپم گرداند و گفت : یادت باشه این کامپوننتا رو ازت بگیرم.
– اوکی.
– خوبی؟
– اوهوم.
– پس اون حالت تهوع سر ظهرت چی بود؟
زبانم را گوشه لپم چپاندم و عینکم را بالا فرستادم و گوشه چشم هایم را فشردم.
– چند وقتیه معدم حساس شده.
سری تکان داد و سرش را روی پایم گذاشت.
– سامان میگه تا آخر امسال میخواد بیاد خواستگاری.
چیزی انگار دلم را خراشید.
می آمدند خواستگاریش.
اجباری برای ستاندنش نبود.
سامان می خواستش….
می خواستش…
خیلی می خواستش.
– خوبه که.
– بابام قبول نمی کنه….نمی شناسیش؟
پدرش را می شناختم.
مرد میانسال جذابی که تکدانه دخترش را روی سرش می گذاشت.
آنقدر که برای آسایش دخترش دوری از دخترش را به جان خریده بود.
سامان هم بد نبود.
همان یکی از قل های دوقلویی که ترم اول به خرپول های دانشگاه می شناختمش.
همانی که اولین بار از لج شاگرد اول بودنم تمام میلک شیکش را روی مانتویم خالی کرد و من به صورتش خندیدم و همان خنده شد عمق دوستیمان.
سامان پونه را دوست داشت.
با دل آمده بود.
– مگه چشه سامان؟
– می ترسم….سامان تو عمرش نه نشنیده…اگه بابا بگه نه.
– مگه تو واسه دل بابات گفتی نه؟….مگه وقتی خواست دوماد بشه جلوش وایسادی؟
– بابام حساسه روم.
– بابات عاشقته….وقتی عاشقته یعنی عاشق تصمیته….وقتی عاشق تصمیته یعنی بادا بادا مبارک بادا…
بغض که شاخ و دم ندارد.
می آید می نشیند.
خانه می کند.
نمی رود.
بغض آمده بود.
نشسته بود.
خانه کرده بود.
نمی رفت.
– دنیا….میثاق…ترس توی چشماشه…چرا؟
– بعد از فریبا از همه چی می ترسه.
– فریبا….دیروز دیدمش.
بی خیال سر به پشتی کاناپه تکیه دادم و گفتم : خواهی نخواهی می بینیمش.
– این دیدن بی شک میثاقو می کشه.
– چرا این همه نگران میثاقی؟
– چون می دونم که اونقدری که میثاق درگیر فریبا بود تو درگیر سبحان نبودی….دنیا حالا خوشحالی؟
– نه.
– چرا نه؟….مگه….
– یه چیزایی طی زمان عوض میشن….من هم عوض شدم…همه چیم عوض شده….میثاق هم….
خواستم بگویم عوضی شده….دلم نیامد…پونه میثاق را عجیب برادرانه دوست داشت.
گوشیم که زنگ خورد پونه از روی میز چنگش زد و گفت : بیا میثاق جونته.
میثاق جانم است؟
مگر می شود کسی که جان آدم را ستانده خودش جان آدم باشد.
از روی مبل برخاستم و در تراس را کشیدم و قدم به هوای شب لطیف پاییزی گذاشتم.
– بگو….می شنوم.
– اون وقتا تا گوشیو برمی داشتی می گفتی سلام….دنیای اون وقتا کجا گم شده؟
– تو اتاق ته باغ باباحاجیش…دفن شد….گم نشد.
– نزن تو سرم.
– نزدم…فقط پرسیدی جواب دادم.
– دنیا….میشه خواهش کنم؟
– نه.
– دنیا من تو رو دوست دارم….وجودتو دوست دارم….تو آخرین داشته منی….تو همه سالای زندگیم واسه بودنت…موفقیتت…به جایی رسیدنت تلاش کردم.
سکوت کرده بودم.
صدایش….
همان صدای بمی بود که در ترکیب با سه تار اشک همه مان را در می آورد.
– دنیا وقتی دکتر میگه این بچه بودنش خطره…وقتی میگه تو آمادگی نداری….وقتی میگه…من چطور میتونم بذارم که….دنیا مقوله بچه واسه من آخرین خواسته دنیاست….وقتی هم که این بچه بشه بلای جون همه کس من میخوام اصلا به دنیا نیاد.
دست چپم را بند میله های تراس کردم و گفتم : خیال کردی تجاوز می کنی…مجبورم می کنی به ازدواج…بعد سبحان داغون میشه….فریبا غمگین میشه….ولی معادله هات کمی به هم ریخت مهندس….مگه نه؟
– جون باباحاجی بیا فردا بندازیمش.
– تو قاتلی….درش شکی نیست….تو اون شب منو هم کشتی….این بچه که دیگه برات ارزشی نداره….ولی من…قاتل نیستم…من نگهش می دارم….خیلی میخوای تکونی به خودت بدی تا آخر هفته مراسمو راه بنداز…یه عقد جمع و جور.
اسکرین گوشیم را خاموش کردم.
دکتر گفته بود من حامله ام.
با اخم به میثاق گفته بود کاملا معلوم است که ناخواسته بوده.
مرا که معاینه می کرد گفت بعد از این همه سال فرق یک رابطه عاشقانه و تجاوز را می داند.
می گفت زخم های تنم هنوز هم تازه است.
می گفت شرایطم استیل نیست.
می گفت این بچه آمدنش ممکن است برایم خطر داشته باشد.
نیامدنش هم بی شک خطرساز است.
می گفت در این دنیا هیچ بچه ای حق ندارد کشته شود.
می گفت نگهش دارم و او به من کمک خواهد کرد.
می گفت در چشم های من مادرانه هایی عمیق می بیند.
و من در این چند روز انگار روی مه راه می رفتم.
حسی نداشتم.
کمی گم بودم.
کمی منگ.
و انگار وسیله چزاندن میثاق را پیدا کرده بودم.
میثاق بچه ها را دوست نداشت.
تلفن را دست به دست کردم و اشکی که داشت می افتاد را از گوشه چشمم زدودم.
– دختر بابا….
– جونم بابا؟
– نمیخوای بیشتر فکر کنی؟….آخه تو و میثاق یه دفعه…
– بابا من فکرامو کردم….کی بهتر از میثاق؟
– باباجان اگه دخالت نمی کنم….اگه بهت زور نمیگم ….برای اینه که سر قضیه سبحان که بهت فشار آوردم هنوز شرمندتم….فکر می کردم چون مال و منال داره لیاقت دخترمو داره…..بابا جان خوشبختی تو آرزوی منه….تو ثمره زندگی منی…بازم بیشتر فکر کن….زندگی الکی نیست….این تصمیم عجولانت ممکنه گرون برات تموم بشه.
– چشم بابا….شما نگران نباش.
– قربون دختر بابا برم….گوشیو میدم مامانت…از من خداحافظ.
پدرم مرد خوبی بود.
فقط گاهی میان شغلش پدرانه ها یادش می رفت.
بیشتر بند کارخانه بود تا بند ما.
حسابدار بودن تمام عمرش را گرفته بود.
اما خلاء نبودنش هیچگاه حس نشد.
بس که بودنش آنقدر بودن بود که نبودن هایش را هم پوشش می داد.
– خوبی دنیا؟
– خوبم مامانی.
– دلم شورتو می زنه.
– خوبم به خدا.
آره ارواح عمه ام.
خوب را که بودم.
البته اگر فاکتور می گرفتم از رحمی که ضعیف بود.
که تحمل بار فرزندش کم بود.
خوب بودم فقط دکتر گفته بود باید شدیدا تحت نظر باشم.
خلی هم خوب بودم.
– میثاق امروز زنگ زده سمیه گفته تا آخر هفته مراسمو راه بندازن…یعنی چی؟…تو نباید یه خبر به ما بدی؟
– من فکر کردم شما….
– من مادرتم نمی شناسمت؟….میخوای زودی عروس شی که بابات غصه نخوره؟
– مامان…
– زندگی توئه…سر سبحان زیر پات نشستم که زنش بشی ولی اینبار میذارم رو دوش خودت….ولی دنیا من و بابات فقط خوشبختیتو میخوایم.
– می دونم مامان….مگه من چیزی گفتم؟
آهی سینه سوز کشید.
– مواظب خودت باش.
– چشم.
گوشی را که قطع کردم از روی پله منتهی به لابی دانشکده برخاستم و باز شهاب خان صولت روبرویم بود.
– به به دخترخاله میثاق.
– من اسم دارم.
– می دونم….اسم خوشگلی داری…اولین بار که از زبون میثاق شنیدم بهش گفتم.
دست به سینه شدم و سرتاپایش را نگاه انداختم.
– از من چی میخوای؟
– چی؟
– من خر نیستم….برو هر حساب کتابی داری با خود میثاق و سبحان صاف کن….من دیگه قرار نیست وسیله تلافی باشم.
و قدمی روی پله گذاشتم.
دکتر می گفت عمر بچه ات به دنیاست.
به دنیاست که با وجود این رحم ضعیف هنوز هم چنگ انداخته به دنیا.
وگرنه که با این بی خیالی من باید تا حالا….
– ناموس میثاق یعنی ناموس من….تا وقتی سایه اون سبحان لجن روت بود دلیلی واسه نزدیکی نبود ولی حالا دیگه اون سبحان هم رفته قاطی مرغا….پس مِن بعد ناموسمی…. من لجن هستم ولی به ناموس رفیقم خنجر نمی زنم….به رفیقم خنجر نمی زنم….میثاق اگه خواسته رشته دوستیمونو پاره کنه دلیل نمیشه من هم رفقاتمونو تموم شده بدونم….پس تو مغزت فرو کن شاگرد اول ، که شهاب صولت به تو هیچ وقت آسیبی نمی رسونه….اوکی؟
پوزخندی به سرتا پایش زدم.
– باید باور کنم؟
با دست کنارم زد و گفت : مختاری.
بی خیال جوابی به او شدم وقتی خانم دهقان را دیدم.
باز بحثم سر خواگاه بالا گرفت.
باز خانم دهقان ناامیدم کرد.
باز هم من به خانه میثاق قدم هم نمی گذاشتم.
– دنبال خوابگاهی؟
بی جواب از کنارش گذشتم.
– کری؟
با اخم هایی درهم نگاهش کردم.
لبخندم را نقش می زد.
اخمم را هم.
– اخم نکن….دنبال خوابگاهی؟
– گیرم بله…به شما ربطی داره؟
نگاهم کرد و چانه اش را بالا داد و قدم عقب گذاشت و گفت: بهت زنگ می زنم.
و نپرسید شماره ام چند است.
قرار هم بود زنگ بزند.
زنگ زند که چه شود؟
خدا شفایش دهد.
– من نمی فهمم.
موهای بلوند زیبایش را تماشا کردم و گفتم : چیو؟
– اینکه تو میخوای این بچه بمونه یا نه.
– منظورتون چیه؟
– فعالیت بدنیت زیادی بالاست….این واسه هردوتون خطر داره.
– مشکلات من زیادن.
– می دونم…و این هم می دونم که اون مرد نمیخواد ذره ای اذیت بشی….خیلی مشتاق اینه که بچه رو سقط کنی.
می دانستم که جلسه ای خصوصی با دکتر داشته است.
– تو نوجوونیش مامانش حامله شد….حاملگی وحشتناکی داشت…خیلی بد….استراحت مطلق بود…آخرش هم بچه مرده به دنیا اومد….تو روحیه مامانش خیلی تاثیر بدی گذاشت….یه مدت زندگیشون رو هوا بود….از اون روز از زن حامله….از بچه….از هرچی که اون خاطراتو واسش تداعی کنه متنفره.
نگاهم کرد.
دست هایش را به هم پیوند داد.
کمی روی میز خم شد.
و عینکش ذره ای زیبایی چشم های آرایش کرده اش را نمی پوشاند.
– دلیلت واسه نگه داشتن این بچه چیه؟
به میثاق گفته بودم میخواهم با این بچه دقش دهم.
ولی…
– نمی دونم.
– اون مرد به من گفت که میخوای با این بچه ازش انتقام بگیری….ولی من بعد از دیدن این همه مادر تو زندگیم می دونم چشمای تو شبیه مادری نیست که بچش وسیله انتقامش باشه.
سرم را پایین انداختم.
– من یه دوست صمیمی دارم…همیشه شکل مادراست….بچه نداره…ولی مثل مادراست….اون وقت اون بهم میگه من هم بی بچه مادرم….بهم میگه وقتی یه بچه تو خیابون می بینم بدون توجه لبخند می زنم….من بچه ها رو دوست دارم….حتی اگه بچم حروم زاده است….من دوسش دارم….همه زندگی منو میثاق انتخاب کرده….انتخاب رشته…انتخاب دانشگاه….انتخاب نامزد….انتخاب همسر….این قسمتشو باید انتخاب کنم…. دیگه اینجا فقط من مهمم….دیگه اینجا رو نمیذارم اون انتخاب کنه.
– خوبه.
لبخند جالبی روی لب هایش نقش بسته بود.
– چندتا داروی تقویتی برات می نویسم….به خودت برس….به وعده های غذاییت حتما اهمیت بده.
سری تکان دادم.
کمی بعد از در مطب بیرون زدم و مردی تکیه به زانتیای مشکی اش براندازم می کرد.
سمتش گام برداشتم.
روبرویش ایستادم.
در دو قدمی.
همیشه شانه به شانه هم می ایستادیم.
هیچگاه مقابل هم نبودیم.
نگاهش ر ا داده بود به انتهای خیابان خلوت.
– اینجا چی کار می کنی؟
– اومدم دنبال زنم….بریم لباس عروس ببینیم.
پوزخند زدم.
– حتما آتلیه هم میخوای منو ببری….حتما میخوای کیک و شام و عسل هم دهن هم بذاریم… حتما میخوای با هم تانگو هم برقصیم.
رو به همان نقطه ای که نگاه می کرد کردم و لب هایم بیشتر از سر حرص کش آمد و گفتم : خیلی مسخره ای میثاق….خیلی مسخره ای.
آمد فاصله مان را پر کند که ماشین را دور زدم و در را گشودم و گفتم : از بوی ماشینت حالم بد میشه.
و این همان ماشینی بود که سر میثاق را برای خریدش خورده بودم.
سری تکان داد.
سوار شدیم.
عاشق چارتار گوش دادن بودیم.
دنده را جا زد و ژست باکلاسش را گرفت و و عینک به چشم برد و گفت : دلم واسه دنیا تنگ شده.
تق و لق بودن کلاس ها به سودم بود.
باید دنبال یک پانسیون خوب می گشتم در این چند روزه باقی مانده.
میثاق خودش برایم لباسی دنباله دار و پرچین انتخاب کرده بود.
از همان هایی که آن وقت ها آرزویش را داشتم.
حلقه را هم دو رینگ ساده خریده بود.
و هنوز جایی روی دستم می سوخت.
همان جایی که با قطره اشک چکیده اش لحظه آخری که در ماشینش بودم بوسیده شده بود.
به دستم نگاه انداختم و از کنار آخرین درخت خیابان دانشکده گذشتم.
– بیا بالا می رسونمت.
نگاهش کردم.
ابرو بالا انداختم و گفتم : به چه مناسبت؟
– مگه دنبال خوابگاه نیستی؟
در این بلبشو می شد به این پسری که چشم هایش عجیب بود اعتماد کرد؟
– بیا بالا نترس…نمی خورمت…مال مردم خور نیستم.
تصمیمم آنی بود.
ولی جایی میان دلم به چشم های این مردی که خلف نبود اعتماد داشت.
و خدا می داند که چرا این روزها بیشتر از همه از میثاق می ترسیدم.
دست به دستگیره جگوارش بردم و او با لبخندی که دندان هایش را نشان می داد براندازم می کرد.
نچ…
اینگونه نمی شد.
در ماشین را کوبیدم و لبخند او هم نرم نرمک بسته شد و ابرو به هم کشید و سوالی خیره ام شد.
– با تاکسی پشت سرت میام.
و در کمال بهت زدگیش جلوی تاکسی را که می رفت رد شود گرفتم و ساعتی بعد در میان اخم های این مرد روبروی خانه ای قدیمی ساخت در یکی از محله های میانی تهران بودیم.
زنگ در را فشرد.
حرفی با من نمی زد.
الکی مثلا طاقچه بالا گذاشته بود.
زنی مسن اما خوش پوش در را به رویمان باز کرد و شهاب خم شد و در میان احوالپرسی پر لبخندش صورت زنی که مادام صدایش کرد را بوسید.
شهاب – مهمون دارم برات مادام.
زن با لبخند و رویی گشاده تعارفم زد و من قدم به داخل خانه با صفایش گذاشتم.
شهاب توضیح می داد که دنبال خوابگاه هستم.
مادام هم لبخندی زد و گفت : شانس خوبت اتاق کنار اتاق دخترا تازه خالی شده…طبقه بالا هم یه زن و شوهر جوون زندگی می کنن….دخترم اگه بخوای میتونی ببینی.
لبخندم اشتیاقم را نشان می داد.
در راه اتاق شهاب سر در گوشم کرد و گفت : اجارش خدایی منصفانه است…امن هم هست…خیالت راحت…یه زن و مرد جوون طبقه بالان…دوتا دختر دانشجو هم اتاقشون کنار اتاق توئه…باز هم با میثاق بیا ببین…ببین مزه دهن اون چیه؟
– مگه زندگی من باید رو مزه دهن میثاق بچرخه؟
با چشم هایی که ازشدت حرص باریک شده بودند گفتم و او با ابروهایی بالا رفته گفت : تا جایی که من یادمه انتخاب رشتت هم به جبر میثاق بوده…وگرنه الان داشتی طراحی دوخت می خوندی.
با حرف مادام جوابی نشد به این حرفش دهم.
اتاق پانزده متری خوبی بود.
سرویس و حمام در راهرو مشترک بود.
نورگیری اتاق و پنجره ای که به کوچه پشتی باز می شد را هم دوست داشتم.
کمی بعد با مادام درباره قیمت اتاق حرف می زدم .
دو دختر دیگر هم آمدند.
با رویی گشاده ما را به صرف چای مهمان کردند.
با شهاب راحت برخورد می کردند.
شهاب انگار در این خانه زیاد می آمد و می رفت.
و نگاه من گاهی می لغزید روی پیانوی کنار نشیمن.
بوی دارچین چای کمی منقلبم کرده بود.
در این زندگی ویار را کم داشتم انگار.
دقایقی بعد از خانه بیرون زدیم و من نتوانستم خودداری کنم و کمی بالا تر در جوی کنار کوچه تمام معده ام را بالا آوردم.
و شهاب کنار گوشم دائم می گفت : چی شده؟…خوبی؟
کمی بعد روی صندلی ماشینش جاگیر شدم و او بطری آب معدنی به دستم سپرد و من با تنی که از پس آن همه عق هنوز رعشه داشت گفتم : لطف می کنی یه تاکسی بگیری واسم؟
نیشخند زد و گفت : می برمت یه درمونگاهی جایی.
– نیازی نیست…یه تا….
– نه…نمی گیرم….ماشین دارم به این مامانی…چه نیازی به تاکسی؟
هر چه گفتم باز هم حرف او به کرسی نشست.
شیشه را دادم پایین.
از نشستن در یک ماشن با یک پسر بدم می آمد.
چند هفته ای بود انگار به فوبیایش دچار شده بودم.
نفس های عمیق می کشیدم و او از گوشه چشم نگاهم می کرد.
– روبراه نشدی؟
– خوبم.
– می بینم…میثاقو خبر کنم؟
– نه.
انگشت به چانه اش کشید و کمی سکوت شد.
– با میثاق شکرآبی؟
– چه گیری دادی تو به میثاق؟
چشم هایم که کمی سیاهی رفت ، سر به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم.
– چون از همون شونزده سالگیم که میثاقو شناختم همه حرفش تو بودی.
چشم هایم نیمه باز شد و منتظر ادامه حرفش شدم.
ولی چیزی نگفت.
شهاب معادله چندمجهولی عجیبی است.
هیچ فرمولی برای حلش پیدا نمی شود.
در اورژانس بیمارستان روی تخت دراز کشیده بودم و به توصیه پزشک سرم به خورد وجودم می رفت.
پرستار پرده را کنار کشید و با لبخند گفت : شما بارداری عزیزم؟
نگاهم خیره سرم بالای سرم شد و گفتم : بله.
– پس طبیعیه…حالا پزشک میاد برات چندتا توصیه میگه این دورانو راحت تر بگذرونی…بهت تبریک میگم.
سری تکان دادم.
شهاب رفته بود چیزی برای خوردن پیدا کند.
سرم که تمام شد دست کمک شهابی که کمی پیشانیش از بابت اخم چین خورده بود را رد کردم.
باز هم سوار ماشینش شدم.
و تنها آدرس خانه پونه را دادم.
حرفی نداشتیم.
سکوتش عجیب بود.
موسیقی هم پخش نمی شد.
جلوی آپارتمان ترمز زد.
دست به دستگیره بردم و آمدم تشکری کنم بابت این همه زحمت امروزم که گفت : باریکلا دخترخاله میثاق…
با حرص گفت.
لحنش کمی هم نفرت داشت.
– قدم نورسیده مبارک…میثاق خبر داره؟
نگاهم به آنی سمتش برگشت.
– ماشالا اروپاییه زندگیت….بچه بدون بابا و زندگی مستقل و….جالبه…فقط حس می کنم یه نمور نمی خونه با طرز فکر میثاق.
نگاه ماتم را که دید پر نفرت پوزخند زد و نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت : میثاق خبر داره دخترخالش این همه هرز می پره؟
قلبم چنگ خورد.
دلم شکست.
هرز می پریدم؟
من؟
بینیم چین خورد.
نفرتم زبانه کشید.
اشک تا پشت چشمم آمد.
قطره اش اسید شد و سد چشم هایم را شکست.
– آره خبر داره…خبر داره که بابای این بچه است….خبر داره که تو یه نیمه شب بارونی شهریور منو تنها گیر آورد و ….یه عمر….یه عمر بابام…باباحاجیم…داییم مثه چشاشون بهش اعتماد کردن….دودستی دادنم دستش…یه عمر بد نگاه نکرد….یه عمر شد امانتدار چشم و گوش بسته….یه عمر….تا همون شب…آره خبر داره…خیالت تخت…خبر داره هرز می پرم وقتی که دست روی دهنم گرفت تا صدام درنیاد….خوب هم خبر داره…خبر داره که شب عروسی فریباجونش بت خودشو شکست…خبر داره که دخترخالش هرز می پره….خیال تو یکی راحت…رفیقت خبر داره.
در جگوارش را که کوبیدم ذره ای اهمیت نداشت که چیزی میان چشم هایش شکسته بود.
باید خودم را پیدا می کردم.
یکی از راه رسیده بودم.
هرزه بارم کرده بود.
شعورم را زیر سوال برده بود.
و ذره ای نباید برایم اهمیت می داشت.
هیچ چیز تقصیر من نبود.