این جمله هم برای خودش چیز بدی به نظر نمی رسید.
گرچه “واسه من زندگی کن”بیشتر امتیاز می گرفت اما این یکی را هم می شد با ارفاق قبول کرد.
– خاله هیچ وقت نمیخواد من اذیت بشم.
– ولی تو الان اذیت شدی…تو واسه خاطر دل همین آدما پا گذاشتی رو دلت.
– میثاق گذشته رو شخم نزن ترو خدا.
روی زانوهایش برابرم نشست.
دست هایم را میان دست هایش گرفت.
چشم هایمان به هم خیره شد.
این مرد دقیقا وسط رندگی من جا داشت.
از گذشته تا به امروز.
ما بارها با هم دعوا کردیم.
من از او متنفر شدم.
او در حقم ظلم کرد.
من او را خرد کردم.
با همه این ها باز هم این مرد درست وسط زندگی من مثل همان روز نخست پا به جفت ایستاده بود.
– شخم می زنم چون خیلی از این آدما مقصرن.
– میثاق مقصر اصلی ، تصمیم غلط من و توئه.
سری به تاسف تکان داد.
کنارم لبه تخت نشست.
– خیلی چیزا رو نمی دونی دنیا.
– مثلا؟
پوزخند زد و از جایش برخاست و تیشترش را از تن بیرون کشید.
عضله هایش قوی تر شده بود.
– دنیا گذشته رو شخم نزن تروخدا.
– مسخره.
پیراهن سرمه ای رنگش را به تن زد و صدای خنده آرامش در اتاق پیچید.
شاید روی روابط ما کلا راهکار بحث بشتر جواب می داد.
مادرجان پرهام به بغل کنار باباحاجی نشسته بود.
و من دائما نگاهم را از چشم های پر نفوذ باباحاجی گریز می دادم.
جای دانیال خیلی خالی بود.
مامان و خاله و زن دایی در آشپزخانه بودند.
شاید پیوستن به آن ها می توانست مرا از زیر نگاه پر نفوذ باباحاجی خلاص کند.
گرمی دستی روی پایم نگاهم را به میثاق کشاند.
چشم هایش را آرام روی هم گذاشت.
و انگار نفس کشیدن آسان تر شد.
دست روی دستش گذاشتم.
دستم را مشت کرد.
و همایون گفت : شما دوتا چرا اینقدر ساکتین؟
– چی بگیم؟
همایون – گوشم از صدای تو پره…بذار شوهرت حرف بزنه…سفر خوب بود؟
میثاق – سفر تفریحی نبود که بگم خوب بوده یا نه.
باباحاجی – این سفر کاری باید درست یک ماه قبل از برگشتن زنت اتفاق می افتاد؟
میثاق خیلی بی تفاوت نگاهش را از همایون روی باباحاجی چرخاند و گفت : منفعت شرکتم در خطر بود.
باباحاجی – منفعت شرکتت خیلی مهمه؟…ما اینطور به تو یاد دادیم؟
مادرجان لب گزید و دست باباحاجی را فشرد.
میثاق – شما به من یاد دادین برای آسایش همسر و خوانوادم از خودم هم بگذرم.
همایون کمی آن طرف تر علامت لایک آمد و من خیلی دلم می خواست می توانستم طرح لبخند روی لب هایم را پاک کنم.
مادرجان – آیدینو چرا نیاوری؟
– این هفته سارمن اومده بود…با هم مهمونی دعوت بودن.
این عوض کردن بحث را توسط مادرجان دوست داشتم.
زن صلح جو و پر محبت زندگی من می تواسنت حواس همگیمان را از این بحث پرت کند.
و وقتی باباحاجی کمی از اخم هایش دست برداشت دانستم این زن همیشه کفه ترازویش برای صلح پرو پیمان تر است.
همه می دانستند که یک چیزی میان من و میثاق درست نیست.
و هیچکس هم مثل باباحاجی اهل بیانش نبود.
از جایم برخاستم.
می خواستم کمی خلوت کنم.
میان باغ باباحاجی.
باغ پر خاطره تمام سال های عمرم.
باغ باباحاجی تمام روزهایش برای من زهر مطلق نبود.
اما همان یک شبش برای من مرگ آنی بود.
من در همین باغ عاشق شدم.
وقتی که میثاق در پانزده سالگی هایم هدیه تولد آویز الله هدیه داد.
همان آویزی که وقتی از دوستی اش با فریبا خبردار شدم از سر عصبانیت در کوهنوردی از دستم پرتاب شد و هیچ وقت پیدا نشد.
شاید ریشه های این درد زیاد باشد.
شاید من زیادی انتظار داشتم.
اصلا عشق که زوری نمی شود.
شاید سهم من بیشتر از سبحانی نبود که ادعای عاشقی داشت و تاریخ تولدم را فراموش می کرد.
میثاق هرچند بد اما همیشه می دانست به تولدم حساسم.
می دانست روز تولدم روز من است.
باید با دل من راه بیاید.
می دانست روز تولدم لوس می شوم.
میثاق را در روز تولدم ده ها برابر بیشتر دوست می داشتم.
کنارم نشست و پاهایش را به زمین فشرد و تاب کمی حرکت کرد.
این تاب فلزی هم خاطرات زیادی داشت.
بعد از خانه درختی من و او و همایون خودمان را کشتیم تا باباحاجی برایمان این تاب را خرید و در باغ گذاشت.
– چرا تنها نشستی؟
– به نظر مامانم من زن زندگی نیستم…مامانم میگه منو درست تربیت نکرده…میگه کاش جای درس و کار یه کم هم شوهرداری بلد بودم.
دست هایش را روی سینه به هم گره زد و لب هایش کمی انحنا پیدا کرد.
بی شک حالت تمسخرش هیچ تفاوتی نکرده بود.
– شاید…
بالشتک کهنه تاب را به بازویش کوبیدم.
این مرد خدای حرص دادن شده بود.
– هیچ هم خنده نداشت.
کمی به سمتم متمایل شد.
چشم در صورتش گرداندم.
می شد دست میان جوگندمی موهایش ببرم؟
– آره خنده نداره…باید یه تصمیم درست بگیریم…حس می کنم دوتامون خسته ایم از این زندگی که سر و تهش معلوم نی.
دست زیر چانه بردم.
لامذهب بوی عطر زنانه هم نمی داد شکم ببرد به وجود یک زن در زندگیش.
اینقدر گیر دادن یه یک تصمیم درست آن هم درست بعد از سفر هفت ماهه حضرت آقا چیز درستی به نظر نمی رسید.
– با کسی آشنا شدی؟
همه سعیم این بود صدایم بی تفاوت باشد.
حالا گیرم که آشنا شده باشد مگر من چیزی از دست داده ام؟
کمی روی صورتم خم شد.
لبخندی نرم به رویم پاشید.
– من هنوز زن دارم.
– هنوز؟
– آره هنوز.
حالا اگر می خواستم می توانستم کمی خودم را جلو بکشم و سر روی شانه اش بگذارم.
سکوتم را که دید گفت : هنوز ، چون تصمیم تو واسه زندگیمون خیلی مهمه.
از جایم برخاستم.
اتاق ته باغ چندمتر آن طرف تر بود.
خانم دکتر سمیعی می گفت هرچه بیشتر با دردهایم برخورد داشته باشم آب دیده تر می شوم.
می گفت روحم جلا داده می شود.
اتاق ته باغ اوج ناکامی های من بود.
صدای قدم های میثاق را پشت سرم می شنیدم.
قبل از من دست روی قفل در گذاشت.
قفل را که کشید تعارف زد زودتر وارد شوم.
آن شب اما دستم را کشید و پرتم کرد میان اتاق.
حیوان مجسم خاطرات بیست و دو سالگی من حالا محترم شده بود.
روبروی هم میان اتاق ایستادیم.
من نگاه به نقطه نقطه اتاق می انداختم و او نگاهش روی من دم به دم سنگین می شد.
– اون شب به من هم فکر کردی؟
– اون شب فقط به تو فکر کردم.
پوزخند زدم.
– فقط به من فکر کردی اما جای من فریبا رو دیدی.
– دنیا…
– بیا دربارش حرف نزنیم.
– پس درباره چی حرف بزنیم؟
– تو نظرت واسه ادامه زندگیمون چیه؟
– میتونی این اتاقو فراموش کنی؟
– نه.
– سرکوفتش همیشه هست؟
– دروغ نمیگم…ممکنه یه وقتایی کم بیارم و سرکوفتش باشه.
– تو میخوای این زندگیو ادامه بدی؟
– هنوز به فریبا فکر می کنی؟
– نه…من همیشه به اولویت هام فکر میکنم.
– اولویتات چین؟
– هرچی تو بخوای.
– پس آینده این زندگی رو من باید تعیین کنم.
– حتی اگه بخوای جدا بشی هم من قبول می کنم.
حرفم فرصت نداد روی پاشنه پا بچرخد.
– یه زمانی می گفتی حتی اگه جونت هم بدی نمیذاری ازت جدا بشم.
سرش را رو به سمت سقف گرفت.
مسخره بود اما میان همان اتاقی که رویاهایم را ناکام کرده بود می توانستم اعتراف کنم این پوزیشنش را دوست دارم.
نگاه خیره ام را که شکار کرد گفت : حالا راحتی تو از هرچیزی برام مهمتره….فکراتو بکن…یه جواب قطعی ازت میخوام…یه جواب که وقتی تو چشام زل میزنی لرزش چشات دلمو نلرزونه.
می شود ایستاد میان جهنم زندگی…درست مثل من.
کار سختی نیست.
من ایستاده ام.
ایستاده ام میان هجوم تاراج دخترانه های بیست و دوسالگی.
من ایستاده ام.
و برای تمام هجوم این تاراج فقط قطره اشکی می ریزم.
این زمان زخمم را التیام داد.
اما ردهای کهنه اش بی شک هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد.
میثاق خوابیده بود.
نه گفته بود بیا باهم بخوابیم.
نه رفته بود روی کاناپه سالنب خوابد.
روی تخت دوران تجرد من دراز کشیده بود.
بی حرف اضافه.
گقفته بود شب بخیر و چشم هایش را بسته بود.
حالا من آمده بودم در حیاط کوچک خانه پدریم نشسته بودم.
زورم می گرفت.
تخت مرا غاصب می شد و نمی گفت بیا کنارم بخواب.
اصلا آن مردی که باید به زور از خودم جدایش می کردم کجا رفته بود؟
مامان کنارم نشست و از سینی فنجانی چای برداشت و به دستم داد.
لبخندی به صورتش پاشیدم.
مادرم زن بدی نبود.
اصلا آنقدر خوب بود که به خاطر مردش از تمام رویاهایش گذشت.
فکر می کرد همه زن ها باید برای مردشان از خودشان و خواسته هاشان بگذرند.
مادرم زن بدی نبود فقط مفهوم شوهر در قاموسش خدای دوم بود.
حقا که پدرم هم بد نبود.
مرد بساز و آرام تمام سال های عمر من ، معلوم بود که برای همسرش می شود خدای دوم.
– با میثاق مشکلی داری؟
– نه.
– پس چرا زندگیتون درست نیست؟
– درست تو نظر شما چیه؟
– تو چندسال اونور دنیا زندگی کنی…برگشتی هم شوهرت نبود…خب معلومه یه چیزی درست نیست…سر قضیه بچه مشکل دارین؟
– مامان اصلا ما مشکلی نداریم.
– مطمئن باشم؟
– بله مامان…اصن کی بهتر از میثاق؟
آره ارواح عمه اش.
نه که خیلی هم اخلاقش از وقتی برگشته بود درست و درمان بود.
– والا من دختر خودمو بهتر می شناسم….به شوهرت محبت کن…راه دوری نمیره.
نیشخندی زدم و مامان را با شب بخیری تنها گذاشتم.
من محبت کنم؟
وقتی حتی به من تعارف نمی ود بروم کنارش بخوابم؟
اصلا می خواهم محبت نکنم.
مردک بی لیاقت.
حالا هم باید می رفتم کنار میثاق می خوابیدم.
بعد از این چند سال دوری.
بعد از اینکه رفته بود خوابیده بود و تعارفی به خوابیدن من در کنارش نزده بود.
با همان تیشرت و شلوار روی تخت دراز کشیدم.
به اندازه کف دستی فاصله داشتیم.
نفس هایش که می گفت بیدار است.
اما نه سمت من برگشت.
نه در آغوشم کشید.
نه روی موهایم را بوسید.
اصلا می خواهم نه در آغوشم بگیرد ، نه روی موهایم را ببوسد.
لیاقت که چیز الکی نیست.
خیلی ها ذاتا لیاقت ندارند.
یک نمونه اش همین مرد کنار دست من.
– خاله چی می گفت؟
به پهلو و رو به او خوابیدم و گفتم : به نظرت مامان جز نصیحت چی داره که بگه؟
نیشخندی زد و خیره سقف شد.
یعنی طرح گچ بری های قدیمی سقف از چشم های من زیباتر بود؟
– این زندگی ماست دنیا…بهشون توجهی نکن.
– میشه؟
– من سعی کردم شد….تو هم سعی کن.
– میثاق همه تصمیم ما ، رو روابط دوتا خونواده تاثیرگذاره.
– گذشتمو واسه خاطرشون خراب کردم…واسه همین رابطه ای که تو ازش دم می زنی…آیندمون مال خودمونه دنیا.
– میثاق من به خونوادم محتاجم.
شاید برخلاف تمام قوانین فمنیسمی دوست داشتم بگوید “به من محتاج باش”…
اما…
لعنت به این اماهایی که جدیدا در اخلاقش نمود پیدا کرده بود.
چرخید به سمت من.
خیره ام شد.
و من خیره موهای جوگندمیش بودم.
دست بردن میانشان چه حالی داشت؟
– به هیچ کس محتاج نباش….تو کم کسی نیستی…یه دنیا آرزوتو دارن…به هیچ کس محتاج نباش…چون یه دنیا به تو محتاجن.
ته دلم انگار چیزی به جوش می آمد.
سر می رفت.
می ریخت.
ته دلم انگار حسی جاری می شد.
دستم را که گرفت انگار دیگر نمی شد نفس کشید.
لب هایش را که به کف دستم چسباند و چشم بست خودم را کشتم تا اشکم نچکد.
این اماها متفاوتش کرده بودند.
اما خاکستر های ذاتش گاهی هنوز شعله ور می شدند.
گاهی فراموش می کنم که حسرت خوردن را باید کنار گذاشت.
فراموش می کنم و ذره ذره به آغوش مادرانه پرستو که فرزند شیرخوارش را محاصره کرده است خیره می شوم.
من زن حسودی نبودم.
هیچ وقت نبودم.
نه طلا و جواهر دیگری چشمم را گرفت.
نه حساب میلیاردی و خانه های اعیان نشین.
اما این آغوش مادرانه چشمم را می زد.
شاید تماسی با آیدین دلم را آرام می کرد.
نه من با این چیزها آرام نمی شدم.
بایستی آیدین را در آغوش می فشرم و نفس عمیق می کشیدم.
آیدین در این شش ماه شده بود تمام زندگی من.
در این سه سال تصاویرش شده بود لذت زندگی من.
اصلا آیدین بهانه ادامه زندگی من بود.
– به چی خیره شدی؟
نیمرخش را از نظر گذراندم و او تکه ای سیب به دستم داد.
– به پرهام.
لبخندی زد و گفت :دوست داشتنیه.
– بچه دوست نداشتی.
– در حد بچه برادرم میتونم دوست داشته باشم.
– بچه خودتو ولی نمی تونستی.
– بچه ای که میشه استخون لای زخمو نمیشه دوست داشت.
– خیلی بی رحمی.
– واسه چی بحث می کنی؟…واسه چیزی که دیگه نیست؟
– چیزی نبود…بچم بود.
– این بحث تکراری رو تمومش کن.
– تکرارش اذیتت می کنه؟
– خیلی.
– این همه پست فطرت بودن تو هم منو اذیت می کنه.
از کنارش رد شدم و در آشپزخانه مادرجان خودم را مشغول کردم.
تصویر سارمن که روی گوشیم افتاد لبخندی زدم.
آیدین بالاخره به یاد من افتاده بود.
در تمام طول حرف زدنمان من لبخند زده بودم.
با عشق “ت” های بی اندازه دوست داشتنی میان کلامش را گوش داده بودم.
و به میثاقی که آمده بود جفتم ایستاده بود توجهی نکرده بودم.
تمام ذهن من در آن لحظه مختص آیدینم بود.
تماس تمام شد اما هنوز لبخند روی لب هایم بود.
– جالش خوبه؟
– مهمه؟
– چرا اینقدر نسبت به من جبهه میگیری؟
– مثه اینکه تو زود همه چیزو فراموش می کنی.
– نه…فقط انتظار دارم اینقدر کنایه نشنوم…انتظار دارم بعد از این همه سال بالغ شده باشی…انتظار دارم تا کم میاری یه گریز نزنی به گذشته.
– به نظرت خیلی پررو نیستی؟
دست میان جوگندمی هایش فرو برد.
نیشخند زد.
نگاهش را به گوشه ای بند کرد.
و نفس هایش خیلی تند از میان سینه اش بیرون خزید.
– پررو ام چون چهارسال اسم یکی تو شناسنامم بود و مثه خواجه ها زندگی کردم….پرروام چون همه تو اولویت بودن واسه زن من و من نبودم….پرروام چون…
آمدن مادرجان به آشپرخانه ادامه سخنان غرایش را کات کرد.
مادرجان با اخم براندازمان کرد.
اما چیزی نگفت.
همین سکوت و عدم نصیحت هایش را دوست داشتم.
سر به زیر انداختم و از کنارش گذشتم.
من باید یک تصمیم درست می گرفتم.
زندگی با میثاق درد بود.
زندگی بی میثاق هم…
ساک را به دستش سپردم و او بی نگاه به من آن را صندلی عقب گذاشت.
در این سال ها قهر کردن هم یاد گرقته بود.
میثاقی که بعد از دنیا به دنیا دعوا باز هم می آمد و می گفت و می خندید بلد شده بود طاقچه بالا بگذارد.
یاد گرفته بود خودش را بگیرد.
یاد گرفته بود نگاه بدزدد.
و لعنت به آن معلمی که این چیزها را به مرد بی غل و غش زندگی من یاد داده بود.
مامان و مادرجان و خاله را در آغوش فشردم.
پرهام را خیلی نرم بوسیدم.
هر بار همین بساط را داشتم.
دلتنگشان می شدم.
کنار میثاق که نشستم صدای روزبه نعمت اللهی در گوشم پیچید.
نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی به تو رسیدن سخته
حالا مثلا باید این موزیک را به منظور می گرفتم؟
باید بعد از چهارسال فانتزی فکر می کردم؟
باید برای خودم رویا می بافتم؟
رویا می بافتم وقتی اخم هایش از ظهر تا به حال از هم باز نشده بود؟
منو به غمام سپردی ، همه آرزومو بردی
همه جا اسم تو بردم ، یه بار اسممو نبردی
غم هم داشت؟
آقای مهندس معروفی که کارش گرفته بود و اسمش در صنفمان زیادی برو داشت غم هم داشت؟
واسه ی شب زمستون همه هیزومو سوزوندی
واسه ی پنجره ی کوه توی خونمون نموندی
مرا حتی دعوت نکرده بود به خانه اش.
خانه ای که نیمش به نام من بود.
حالیش نمی شد یعنی؟
یه وقت بده به چشمات نگاه کنه به چشمم
شاید که برق نگات بشکنه این طلسمم
محل نمی گذاشت چه برسد به نگاه.
– میخوای نگه دارم برو عقب بخواب.
– نه خوبه.
جریان این سکوت را میانمان دوست نداشتم.
– بابت ظهر متاسفم…زیاده روی کردم.
– من هم.
دیدم که از گوشه چشم نگاهم کرد.
من و میثاق آدم این مدل عذرخواهی ها نبودیم.
یعنی اصلا عادتمان بود خودمان را محق بدانیم.
شاید واقعا این دوری چندساله نیاز بود.
نیاز بود که بزرگ شویم.
حس هایمان را درک کنیم.
کینه هامان را دور بریزیم.
اعتمادهای از دست رفته مان را به دل بازگردانیم.
گرچه تمام این ها اندک بود ولی برای ما جای فکر داست.
– میخوام یه چیز بگم…تو هم جبهه نگیر خواهشا….فقط یه توصیه است.
– خب؟
لب هایش را با زبان تر کرد.
– به نظر من این همه وابستگیت به آیدین درست نیست….اون بچه رو هم داری خیلی وابسته می کنی.
اخم هایم به هم دوید.
حرف ناحق می زد و می گفت جبهه نگیر.
– منظورت چیه؟
– تحصیل سارمن که تموم بشه بدون شک با علاقه ای که به آیدین داره میخواد آیدین با خودش زندگی کنه.
– امکان نداره.
– تو امکانشو تعیین می کنی؟
– نه.
خودم هم می دانستم ولوم صدایم بالاتر از حد معمول است.
– من تعیین نمی کنم…اما شرایط تعیین می کنه…سارمن یه پپسر مجرده که میتونه یه آینده عالی رو داشته باشه.
– مطمئنا سارمن دوس داره آیندشو کنار تنها بازمانده خونوادش داشته باشه.
حرفش حقیقت محض بود.
حقا که راست گفته اند حقیقت بی نهایت تلخ است.
آنقدر که نفس آدم را ببرد.
کام آدم را زهر کند.
و به آدم بقبولاند که همه چیز بر وفق مراد نیست.
بی شک روزی می رسید که سارمن باز می گشت.
خانه پدریش را سرپا می کرد.
و برادرزاده عزیزش را به خانه اش می برد.
و قلب من می گرفت.
از نبودن آیدینی که تمام زندگیم شده بود.
آیدینی که حالا کم از آیدین از دست رفته ام نداشت.
آیدین از دست رفته من.
و چقدر تلخ آیدین من از دستم رفت.
آیدین که رفت میثاق آمد.
با تاخیری دو روزه.
با ته ریشی که به خستگی ظاهریش دامن می زد.
آمد و به در اتاق بیمارستانم تکیه زد.
من در غبار می دیدمش.
با چشم هایی که انگار دیگر دیدنش نمی آمد.
همه چیز در مه بود.
برگشتم به خانه را حتی درک نکردم.
حرف های مهربانانه شهاب را گوش ندادم.
دلداری و اشک های شمیم را وقعی نگذاشتم.
داد و بیدادهای رکسانا هم برایم بی معنی بود.
آن روزها فقط میثاق بود که ساکت بود.
بی حرف در آغوشم می گرفت.
بی حرف با نگاهش حرف می زد.
بی حرف می پرسید خوبم یا نه؟
آن روزها میثاق از همه بهتر بود.
حالیش بود که باید ساکت باشد.
بگذارد من عزاداریم را بکنم.
میثاق شعورش آن روزها بالاتر رفته بود.
خیلی بالاتر.
آنقدری که می دانست هق که می زنم یعنی باید در آغوشم بگیرد.
اشک که می ریزم باید نوازشم کند.
در خودم که مچاله می شوم باید نخ به نخ موهایم را ببوسد.
می دانست و پا به پای هق ها و اشک ها و مچاله هایم بود.
آنقدر می دانست که وقتی نیمه شب در سرمای استخوان سوز لباسی را که برایم آیدینم خریده بودم را بغل زدم و روی برف های تراس نشستم باید بیاید و جنازه ام را جمع کند.
آنقدر می دانست که من خود آزارم.
می دانست که خود آزاری را حق خودم می دانم.
آیدین من مبتلا بود و تقصیر من بود.
آیدین من مُرد و تقصیر من بود.
تقصیر تمام بی خردی های من.
تفصیر اعتماد بی جایم به مردی که در نطرم معتمد بود.
تقصیر لجبازی بر سر نگه داشتنش.
من آیدینم را دوست داشتم.
مادرها خیلی زود بچه هایشان را دوست می دارند.
من هم آیدینم را دوست داشتم.
خیلی دوستش داشتم.
آنقدری که وقتی رفت دو هفته سکوت شد هم نشین زبانم.
آنقدری که خودکشی شد فکر روز و شبم.
آنقدری که دو ساعت تمام در حمام بخار گرفته نشستم و تیغ را روی شاهرگم نگه داشتم.
اما…
جرات نکردم.
آنقدر جرات نکردم تا میثاق کوبید به در.
داد کشیبد.
هوار زد.
و با هزار مکافات خودش را در حمام بخار گرفته انداخت و تیغ را از دستم کشید.
جرات نکردم و ثمره اش شد سیلی محکمی که ردش تا چند روز روی صورتم به یادگار بود.
یادگار جرات نداشتنم.
و میثاق از آن روز تا ماه بعدش که مانده بود دمی رهایم نکرد.
حمام را تایم بندی می کرد.
خوابم را چک می کرد.
قرص های آرام بخش را جیره بندی شده به دستم می داد.
همه را می شد تحمل کرد.
در سکوت و رخوت می شد نادیده گرفت.
اما…
وقتی عروسک ها و لباس های آیدین را جلوی چشم هایم جمع می کرد نمی شد ساکت نشست.
نمی شد و نشد هم.
و من تمام عقده هایم را مشت کردم و به جانش کوبیدم.
جلویم را نمی گرفت.
حتی در آغوشم هم نمی گرفت.
دادهایم را هم سعی نداشت آرام کند.
فقط ایستاده بود و تماشایم می کرد.
با چشم هایی که پر بود.
مشت هایم که خسته شد و از نفس افتادم این بار دست به کار شد.
بغلم کرد.
و کاش هیچ کس نفهمد حسرت در آغوش گرفتن فرزند یعنی چه.
دخترها نیمه شب گذشته برگشته بودند.
آنقدر خسته و فکری بودم که پایم به استقبالشان نرفته بود.
مادام را هم شهاب برده بود.
شهابی که نگرانی خرجم کرده بود و گفته بود این چشم های غمگین من همان سانحه وحشتناک را برایش تداعی می کند.
با لبخندی سرسری جوابش را داده بودم و راهی شده بود.
چند ساعت بعد آن هم دخترها تماسی با من داشتند و هر چه فحش در طول زندگیشان فراگرفته بودند به نافم بستند.
حالا روبروی دخترها نشسته بودم.
باز هم رکسانا موهایش را مدلی دیگر کوتاه کرده بود.
و شمیم رنگ موی بلوطی رنگش کمی تفاوت به چهره اش داده بود.
لب های شمیم بیشتر می خندید و نگاه رکسانا هم کمتر کینه داشت نسبت به مردی که پشت پیانوی سالن نشسته بود.
خودم را جلو کشیدم و گفتم : چه خبر از علی؟
رکسانا با شیطنت ابرو بالا داد و شمیم هم لبخندی نرم زد.
رکسانا – والا ما دیگه شمیم جونو تو خونه نمی بینیم….کاملا ور دل علی جونشونن.
شمیم – من و علی با هم دوستیم رکسانا.
– آره جون خودت…ما هم که نفهم.
رکسانا – والا.
شمیم خنده نرمی کرد و سر به زیر انداخت.
چطور نامدار یک عمر این همه زیبایی را ندید.
چطور باز هم با شنیدن خبر آشتی کیمیا و همسرش به هم ریخت؟
این مرد چطور می توانست از این همه زیبایی و معصومیت بگذرد؟
– نامدار نیومده اینجا؟
سوالم کمی بی مقدمه بود.
بی مقدمه بود و رکسانا شیطان تر ابرو بالا انداخت.
به قول خودش چزاندن شمیم خیلی خوب بود.
می گفت اصلا شمیم کلا برای چزانده شدن به دنیا آمده است.
و حقا که این جمله اش حقیقت محض بود.
شمیم – نه.
و از جایش بر خاست و در پیچ راهروی منتهی به آشپزخانه گم شد.
– هنوز هم بهش فکر می کنه؟
– این روزا بیشتر بهش فکر می کنه…داره علی و نامدارو با هم مقایسه می کنه…دلش با نامداره ولی عقلش میگه باید به علی جواب مثبت بده تا زندگیش سر و سامون بگیره.
– علی لیاقتشو داره.
– من و تو داریم از بیرون ماجرا رو می بینیم….بی شک واسه تو هم بهتر از میثاق وجود داره دنیا….اما تو داری چهارساله درمان میشی تا بتونی به زندگیت با میثاق ادامه بدی…بحث دله…دلش هنوز با نامداره.
– نامدار آدمی نیست که عاشق شمیم بشه…اون عاشق کوره.
– هم دوس دارم نامدار خوشبخت بشه هم شمیم…دوتاشون برام عزیزن.
شانه بالا انداختم.
زندگی شمیم از هر دوی ما شاید سخت تر بود.
ما هر دو فقط بایستی می بخشیدیم و راحت زندگی می کردیم اما شمیم باید هنوز دنبال ته مایه حسی در نامدار می گشت.
– از خودت بگو…بهتری؟
– اوهوم…کمتر بهس فکر می کنم.
– خوبه…با هم بحث نداشتین؟
اشاره ام به شهابی بود که مثلا حواسش به مایی که این سمت سالن نشسته بودیم نبود.
رکسانا با حرفم نگاهش کرد.
به شهابی نگاه کرد که خیره اش بود.
– نه.
– پس میشه بهتون امیدوار بود.
– مسخره است ولی وقتی رفتین خیلی خونه خالی شد.
– دلت براش تنگ شده؟
– نمی دونم.
– من دارم سعی می کنم میثاقو ببخشم….تو سعی می کنی شهابو ببخشی؟
– بخشیدنش کار من نیست دینا…من فقط دارم تمام تلاشمو می کنم تا ببینم هنوز هم بهش حسی دارم یا نه؟
– اگه با خودت صادق باشی می فهمی.
– دنیا من و تو مثل هم نیستیم…میثاق واسه تو هم درده هم درمون…تو نمی تونی میثاقو دوست نداشته باشی…اصن بلد نیستی میثاقو دوست نداشته باشی…ولی من مثه تو اینقدر خوب نیستم که بتونم با اون ظلمی که شهاب در حقم داشت عاشقش بمونم.
دستش را نرم فشردم.
می شد رکسانا را درک کرد.
دختری که دکتر سمیعی می گفت اوضاعش خیلی از من بدتر است.
دختر عزیزدانه دوست صمیمی دکتر سمیعی بود.
دکتر سمیعی می گفت یادگار دوستش تا مدت ها مثل یک جنازه متحرک بوده است.
می گفت به هر لمسی واکنش نشان می داده است.
می گفت من خیلی حالم خوب است در برابر رکسانا.
می گفت و من به این فکر می کردم که این دختر دیگر دلش شاید مثل گذشته برای مرد پشت پیانو نتپد اما کنار هیچ مرد دیگری جز همین مرد پشت پیانو هم قرار نیست آرام بگیرد.
من آرام گرفتنش کنار این مرد را به چشم دیده ام.
وقتی حملات عصبی به جانش می افتاد و شهاب با درد و گریه در آغوشش می گرفت.
کنار گوشش حرف می زد.
غلط کردم می گفت.
شهاب شاید خیلی درد بود اما گاهی هم می شد از این همه درد مرهمی ساخت برای دل رکسانا.
دخترها شب مهمان خانمان بودند.
تمام کارها را انجام داده بودم و نگران دست تنها بودن مادام هم نمی شدم.
شام را هم قرار بود شهاب که می آید از بیرون بگیرد.
آیدین هم تا شب در مهد برنامه جشن داشتند.
حوصله ام کمی سر رفته بود.
از صبح یک بند پشت لپ تاپ یا مدلینگ انجام داده بودم یا سرم در نقشه های میثاق بود.
مثلا اگر الان می رفتم پِیش که با هم برویم کافه سامان و سعید پررو می شد؟
خب دلم گرفته بود.
حالا بروم در اتاقش که کمی ناجور است خب.
اصلا اس می دهم.
زشت است خب دیگر.
این همه او زنگ می زند یکبار هم من زنگ بزنم.
نگذاشتم غرورم زیاد دور بردارد و روی شماره اش ضربه زدم.
به دو بوق نکشیده جواب داد که…
– تو نقشه ها مشکلی هست؟
چشم و ابرویی جلوی آینه جیبی در دستم آمدم و گفتم : علیک سلام.
خنده آرامش خسته بود و می توانستم حدس بزنم که دارد گوشه هر دو چشمش را فشار می دهد.
– سلام…کاری داشتی؟
– خیلی از کارت مونده؟
– چطور؟
– اووووم…میگم پایه ای قبل خونه مادام بریم کافه سعید و سامان؟
بی شک الان لم داده بود به صندلی گردانش و لب هایش یک وری شده بود و در حال فکر به این بود که چطور مرا کنف کند.
– وقت نداری تنها میرم.
– یه ربع دیگه پارکینگ باش.
و قطع کرد.
خنده ام گرفت.
چه معطل یک پیشنهاد من هم بود.
نگاه آخر را در آینه انداختم.
کمی ساده تر می آمدم شرکت به خاطر خواسته اش.
یک ربع بعد به هامرش تکیه داده بود و من سمتش قدم بر می داشتم.
موهایش نم داشت.
و لبخندش مثل خنده پشت تلفن دیگر خسته نبود.
– دوش گرفتی؟
– آره.
– مگه اینجا لباس داری؟
– آره…یه وقتایی شب وقت نمی کنم برم خونه چند دستی لباس اینجا گذاشتم.
ابرو بالا دادم و او از گوشه چشم نگاهم کرد.
– اثرات بی سر و سامونیه دیگه.
متلک انداخت.
یک بار گفت بیا برویم خانه مان که من سر و سامانش شوم؟
یک بار آمد دستم را بگیرد ببرد خانه ای که شهاب می گفت بهترین طرحش است را نشانم دهد؟
اصلا آن دهان لامروتش یک بار باز شد به تعارف؟
– اثرات بی توجهیه.
– جانم؟
سمتش چرخیدم.
لبخندش سرحال بود.
کمی از آن حالت این چند وقته اش خارج می زد.
مثل همان وقت هایمان بود.
وقت هایی که کل کل می کردیم و من تخس حرف آخر را می زدم.
– دیگه دیگه.
– بی توجهی کجا خرج کردم که خبر ندارم؟
– شما مردا کلا ذاتا بی توجهین.
– آهان…اون وقت میشه شما چند نمونه رو بیان کنی؟
– تذکر دادن در این موارد کلا آدمو دلسرد می کنه…مرد باید خودش بفهمه.
– تقلب هم نمیشه رسوند؟
مخلوطی از جدیت و شوخی بود حرف هایش.
میثاق عوض شده بود اما هنوز می شد ردپایی از گذشته را در رفتارش دید.
– سوالم جواب نداشت؟
– بگرد و پیداش کن…جواب سوالت همینه.
سری تکان داد و کمی بعد رسیدیم.
فقط سامان به استقبالمان آمد.
برق حلقه اش دوست داشتنی بود.
پونه می گفت گاهی از دست این همه محبت سامان ذله می شود.
می گفت اصلا به حضور سامان آلرژی پیدا کرده است.
اما من می دانستم که این حرف ها همه اش شوخی است.
سعید و مژده هم با هم خوب بودند.
اما به قول پونه گاهی آنقدر بحث هایشان شدید می شد که اگر از هم جدا می شدند هم چیز زیاد دور از ذهنی به نظر نمی رسید.
سامان کمی کنارمان نشست.
با هم حرف زیدم.
از بچه در راهشان.
با چشم های پر حسرتِ من و نگاه خیره میثاق حرف زدیم.
وقتی سامان پی سفارش های ما رفت میثاق گفت : تا کی میخوای هر وقت حرف بچه شد با حسرت طرفو نگاه کنی؟
– تا کی میخوای تو این سوالو بپرسی؟
دستش را روی دستم گذاشت.
تماس دلپذیری بود.
و حلقه ساده درون دستش خیلی دلپذیرتر.
– یه روزی هم تو مادر میشی.
خیلی معمولی گفت.
نه صدایش حالت دلداری داشت نه به ترحم شبیه بود.
صدایش صدای میثاق قاطعی بود که حرف می زد و انتظار بحث نداشت.
دست آزادم را زیر چانه بردم و نگاه در صورتش چرخاندم.
– چیه؟….چرا اینجور نگام می کنی؟
– چی کار کنم؟
دستم را از زیر چانه ام بیرون کشید و در دستش گرفت.
حالا هردو دستمان به هم پیچیده بود.
– در مورد حرف هام فکر کردی؟
– باور کنم تموم این سالا با هیچکس نبودی؟
– یعنی اینقدر تو نظرت یه آدم هوس رونم؟
– نه…فقط برام عجیب بود…آخرین روزی که می رفتی گفتی میری که ببینی بدون من میتونی یا نه….تونستی…میخوام بدونم تو این تونستن کسی کمکت کرده؟
– آره.
کنار چشم هایش از لبخندی فروخورده چین خورده بود.
– دکتر سمیعی کمکم کرده.
لبم را به دندان کشیدم و او خم شد سمتم و گفت : اولین بار که فکر کردم باید حتما لب هات رو بوسید هفده سالت بود…همینجور لبتو گاز گرفتی.
خیره چشم هایش مانده بودم.
در هفده سالگی من چه فکری داشته است؟
مگر اصلا در هفده سالگی من چشم هایش مرا هم می دیده است؟
سامان با میلک شیک هایمان آمد و من فرصت نکردم از فکر مرد روبرویم درباره هفده سالگی هایم چیزی بپرسم.
سامان – خبر دارین فریبا و سبحان دارن از هم جدا میشن؟
میثاق خیلی عادی گفت : فریبا بهم گفته.
با فریبا که که رابطه داشت.
بعد می گفت در این توانست فقط دکتر سمیعی نقش داشته.
باید باور می کردم؟
از کافه سامان و سعید که بیرون زدیم گفت : چرا اینقدر ساکتی؟
– هیچی.
حرفی نزد و بی تفاوت در ماشین نشست.
کنارش جای گرفتم و نگاهم را دادم به خیابان ها.
– شعار دکتر سمیعی اینه که نذاریم هیچ حرفی تو دلمون بمونه…میگه هر سوالی داریم از هم بپرسیم….سوالی داری بپرس.
خیره نیم رخش را برانداز کردم و او گفت : فریبا رو چند وقت پیش تو یه مجتمع تجاری دیدم بهم گفت سبحان میخواد جدا بشه….رابطه خاصی هم با هم نداریم.
هنوز خیره نگاهش می کردم.
– سوال دیگه ای هم هست؟
– چرا فکر می کنی برای من مهمه که تو و فریبا با هم اربطه دارین یا نه؟
جلوی خانه مادام ترمز گرفت و در حال پیاده شدن گفت : چون واسه من مهمه تو با سبحان رابطه داری یا نه.
مهم بود.
برایش مهم بود.
و این برای دل من که کمی تپیدنش می آمد چیز خوبی بود.
شب خوبی را دور هم می گذراندیم.
چشم های مادام از این گردهمایی ما برق می زد.
نامدار اما ساکت و گوشه گیر روی مبل تک نفره ای نشسته بود و با چشم هایش رج های قالی را می شمرد.
شمیم از ابتدای مهمانی زیاد هم در نخ نامدار نرفته بود.
شاید حضور علی کار خودش را کرده بود.
اصلا تا کی دخترک مظلوم من بنشیند تا نکند خدا بخواهد و نامدار حسی پیدا کند.
علی راه و رسم محبت را بلد بود.
و من می دانستم که می تواند شمیم دوست داشتنی مرا خوشبخت کند.
شهاب و میثاق از ابتدای شب سر درگوش هم کرده بودند و حرف می زدند.
حرف هایشان آنقدری جدی بود که شهاب را از فکر رکسانا خارج کند.
سر درگوش رکسانا بردم و گفتم : به نظرت دارن چی به هم میگن؟
رکسانا شانه بالا انداخت و نگاهش را از روی شهاب کند.
رکسانا – نامدار چه خبر؟…به فکر ازدواج نیوفتادی؟
از این پاتک یک دفعه ایش خنده ام گرفت.
نامدار تنها رکسانا را نگاه کرد و لبخندی زد.
و تعارف مادام برای نشستن سر میز شام نگذاشت جواب نامدار را بشنویم.
میثاق کنار من نشست.
و من آیدین را طرف دیگر خودم نشاندم.
میثاق برای من غذا کشید و مادام به روی ما لبخند پاشید.
و من چک می کردم که آیدین گوشت های بشقابش را می خورد یا نه.
حالا اگر آیدین خودم هم بود باید برای لقمه هایش مادرانه خرج می کردم.
آیدین من اگر بود شاید جای صندلی کنار من روی پای میثاق نشسته بود و لقمه از دست پدرش به دهان می گذاشت.
نفس هایش که به گوشم چسبید نگاهش کردم.
– خودت هم غذاتو بخور.
از این توجهش گرم شدم.
لبخند زدم.
و سه سال و اندی دوری انگار به قول دکتر سمیعی کار خودش را کرده بود.
*******
شهاب برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته بود.
رکسانا با حرص می گفت این همه بریز و بپاش آخر برای چه؟
شمیم هم با لبخند کنایه می زد که برادرش خوشحال است خب.
شب خوبی بود.
به اندازه لباس های سِت من و میثاق خوب بود.
به اندازه رقص دونفره شهاب و رکسانا خوب بود.
به اندازه دست میثاق که کمرم را نوازش می داد خوب بود.
شب خوبی بود.
ولی اگر نامدار هم می آمد دست شمیم را می گرفت و به رقص دعوتش می کرد بهتر می شد.
شب خوبی بود ولی اگر نامدار اینقدر ساکت و در خود فرورفته نبود بهتر می شد.
به رقص شهاب و رکسانا خیره بودم که میثاق گفت : براشون خوشحالم…برای هر دوشون.
– شهاب می گفت برای رو پا شدنش خیلی تلاش کردی.
– اون هم برای زندگی من تلاش کرده.
– چرا ولش کردی و رفتی طرف سبحان؟
– از لج کارش.
– لجبازیت یکی از همون اخلاقای مذخرفته که ازش متنفرم.
– ممنون.
– خواهش می کنم.
لبخندی زد و گفت : به آیندمون فکر کردی؟
– تو فکر کردی؟
– من خیلی وقته فکر کردم.
– نتیجه؟
– دوست دارم حلقم تو انگشتت باشه…حلقت تو انگشتم باشه….هر چند تصمیم نهایی با توئه…نمیخوام هر وقت منو می بینی بدترین خاطره عمرت تو ذهنت تداعی بشه.
خودم را کمی به او نزدیک تر کردم.
سرم هم کمی به شانه اش چسبید.
و دست او کمرم را بیشتر نوازش داد.
– برای سفر فردا آماده ای؟
– آره فقط این سرماخوردگی یهویی آیدین خیلی عذاب آور شده.
چانه جلو داد و گفت : من هم حس می کنم کمی گلوم درد می کنه.
چشم هایش را می شناختم.
از حسادتی عمیق باریک شده بودند.
– خیلی بده یه آدم به یه بچه سه ساله حسودی کنه.
– خیلی بده آدم قد یه بچه سه ساله واسه زنش ارزش نداشته باشه.
خندیدم.
کمی بلند خندیدم و دیدم که نگاه خانم سمیعی و همسر مهربانش به ما خیره شد.
– خنده نداره دنیا…سه سال دور از زنم…دور از خونوادم…و حتی دور از رفیقم تنها زندگی کردم…اما تو محبت همه رو داشتی.
وقتی سمت یکی ازدوستان مشترکش با شهاب قدم بر می داشت شانه هایش کمی خم شده بود.
من میثاق را آزار داده بودم.
خودم را آزار داده بودم.
و تمام این سه سال به این فکر می کردم که او مقصر تمام بلاهای زندگی من است.
باید از موضعم کوتاه می آمدم.
و می گذاشتم مردی که برای راحتی من صد قدم برداشته بود با یک قدم من کمی شاد شود.
اصلا شاید باید می رفتم و دستش را می کشیدم تا کمی با هم رمانتیک برقصیم.
برقصیم و او کمی لبخند بزند.
از گلو دردش بگوید.
از خانه مان بگوید.
کاش می شد بروم و دستش را بگیرم و با هم کمی برقصیم.
کنار هم در تاکسی نشسته بودیم.
به بیرون خیره بود.
شاید اگر چندسال پیش بود دستم را می گرفت و روی پایش می گذاشت و نوازشی نرم روی پوستم ایجاد می کرد.
شب پیش در سکوت مرا به خانه رسانده بود.
مرا خانه مادام رسانده بود.
مرا خانه مان هم نبرد.
شاید باید واقعا دستش را می گرفتم تا با هم برقصیم.
شاید باید پا روی این غرور لعنتی می گذاشتم و به حرف چشم های خانوم سمیعی گوش می دادم.
– گلو دردت بهتره؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت : کمی بهترم.
– دکتر هم نرفتی؟
– وقت نداشتم.
اخمی کردم و گفتم : تو این سه سال با این همه بی خیالیت چطور زنده موندی تو؟
– به امید اینکه یه روز یکی میاد و این چیزام براش مهمه.
خنده ام گرفت.
از این همه غد بودنش خنده ام گرفت.
سی و چند سال سن داشت و می خواست کسی بیاید جمع و جورش کند.
می خواست بروم نازش را بکشم با آن هیکلش.
میثاق همیشه همین بود.
دوست داشت محبت ببیند.
دوست داشت محبت کند و محبت ببیند.
به فردوگاه که رسیدیم از حضور خانم مهندس بهره مند اخم هایم به هم دوید.
میثاق با لبخندی یک وری با او مشغول احوال پرسی شد.
اصلا حقش است گلویش درد می کند.
اصلا آنقدر درد بگیرد که لبخندش خشک شود.
مردک تا چشمش به جنس لطیف می افتد لبخند مکش مرگ به ما ، بند لب هایش می کند.
کاش می شد دست برد و آن لبخند لعنتی را با مشت روی صورتش متلاشی کرد.
با اخم و تخم کنار دستش نشستم.
چشم هایم را هم از همان ابتدا بستم که یعنی من خوابم حوصله ات را ندارم.
اصلا کافی بود یک کلام حرف می زد تا دق و دلی آن همه عشوه خانم مهندس بهره مند را سرش خالی کنم.
این خانم درست که نمی داند من همسر این مردکِ لبخندِ مذخرف به لب ، نیستم ولی حداقل از آن حلقه درون دست این مردی که باید کشتش هم خجالت نمی کشید.
در طول سفر حس می کردم که دستم را نوازش می کند.
حس می کردم که بوسه روی انگشت حلقه ام می گذارد.
حس می کردم که خیره نگاهم می کند.
اما باید کمی آن لبخند لعنتیش را ادب می کردم.
تا لابی هتل را در سکوت گذراندیم.
خانم مهندس بهره مند هم حسابی گفت و خندید و من فکر کردم دختر هم اینقدر جلف؟
حالا اگر شهاب اینجا بود می گفت دخترک طناب می دهد جای نخ.
میثاق با کلیدی در دست به سمتم آمد و جلوی خانم مهندسی که شدیدا علاقه به خفه کردنش داشتم گفت : بریم.
خانم بهره مند – با خانم مهندس تو یه طبقه این؟
میثاق دست راستش را در جیب شلوار جینش فرو برد و گفت : تو یه اتاقیم.
پرتاب سه امتیازی میثاق اندکی جای تامل داشت.
می شد از مشت کوبیدن روی صورتش صرف نظر کرد.
یا نه مشت را شاید باید کوباند و قهر بعد از آن را بی خیال شد.
حالا بعدا درباره مجازات لبخندش فکرهایم را یک دست می کنم.
خانم بهره مند – تو یه اتاق؟…چطور؟
میثاق – با همسرم تو یه اتاقیم خب.
میثاق هم اصلا حالیش نمی شد که دخترک را دارد با حرف هایش دق می دهد.
پس از چندی هر دو دوشادوش هم در آسانسور ایستادیم.
دستم را در دستش گرفته بود.
و من کمی دلم می خواست لبخند بزنم و جای مشت زدن به لبخندش ، لبخندش را ببوسم.
رمز اتاق را که وارد کرد اشاره زد اول من وارد شوم.
تخت دونفره اتاق زیبا بود.
هنوز تخت دونفره اتاق خانه خودمان را ندیده بودم.
می دانستم سلیقه میثاق عالیست اما دلم می خواست اتاقمان را ببینم.
– من میرم دوش بگیرم.
سری برایش تکان دادم.
لباس هایم را با تاپ و شلوارکی عوض کردم و به انتظارش نشستم.
در حالیکه حوله را روی موهایش می کشید کنارم نشست.
به تصویرمان در آینه روبروی تخت خیره شدم.
ته چهره هر دوی ما کمی به هم شباهت داشت.
هیچ کدام زیبایی افسانه ای نداشتیم.
سختی های زندگیمان هم گاهی زیادی زیاد بودند.
گاهی هم خوشی هایمان از هر کسی بیشتر می شد.
ما با هم یاد گرفتیم برای آرزوهایمان باید تلاش کنیم.
ما با هم تصمیم گرفتیم برای آرزوهایمان تلاش کنیم.
حالا هر دو اینجا کنار هم نشسته ایم.
من آرزوی روزهای نوجوانی خودم را کنارم داشتم.
میثاق آرزوی این چند سال اخیرش را.
– به چی فکر می کنی؟
تازه فهمیدم که دنباله موهای بلندم در دستانش بازی داده می شود.
حالا مگر می شد جز دنباله موهایم و دست های او به چیز دیگری فکر کرد؟
– به خودمون.
از دنباله موهایم دست برداشت و دست برد و موهای افتاده روی صورتم را به کناری زد.
– به چی خودمون؟
– به گذشته…به حالا…به آینده.
– گذشتمون روزای قشنگ زیاد داشت.
– روزای تلخش هم کم نبود.
– حال و آیندمون میتونه روزای قشنگش اونقدری زیاد بشه که تلخی ها از یادمون بره.
با میثاق ، آرزوی نوجوانی هایم ، هم که می ماندم بی شک در زندگی مشترکمان یک روزهایی می رسید که می خواستم از شدت حرص خفه اش کنم.
یک روزهایی می رسید که بحثمان آنقدر کش پیدا می کرد که به این فکر می کردم که چطور می توانستم روزی آرزویش داشته باشم.
اما ته همه این ها شاید دیگر نیاز نبود شب ها بالشم را بغل بگیرم.
می شد شب ها دست گرد سینه اش بپیچانم و او همینطور با موهایم ور برود.
می شد برایش غر بزنم از خستگی روزم.
غیبت کنم درباره رکسانا و شمیم.
می شد در آغوشش بنشینم و بگذارم او از وجودم آرامش بگیرد.
می شد مثل تمام زن و شوهرهای جهان روزمرگی های زیبایی را تجریه کنیم.