رمان اکالیپتوس پارت یک

4.5
(13)

 

همانطور که دستانم را جیب سویشرت ارتشیم فرو کرده بودم به اطرافم نگاهی انداختم

برای بار چندم سرمو بلند کردم و به طبقه بالا نگاه کردم

در تاریکی چیزی معلوم نبود

پوفی کشیدم و هم زمان با پای راستم به زمین ضربه زدم
هوای شرجی دبی قابل تحمل نبود

نزدیک چهل دقیقه است که نفر قبل از من طبقه بالا رفته بود و پایین نمیامد

حسابی کلافه شده بودم

علاوه بر آن آرنج دست چپم ام به شدت میسوخت

سوزشش یاده اتفاقات دیشب انداختم

از سر عصبانیت دندان هایم را روی هم فشردم

بخاطر چندرغاز نزدیک بود گیر بیفتم

نفسم را با صدا بیرون دادم

اگر امروز قبولم نمیکرد مطمئنا بازهم در چنین دردسرهایی می افتادم

در حال خودم بودم که با صدای باز شدن در از جا پریدم و صاف ایستادم

صدای قدم هایشان که از پله ها پایین می آمدند را می شنیدم

اما آنقدر نور سالن کم بود که چیزی نمیدیدم

تقریبا به چند قدمی ام رسیده بودند که توانستم هردو نفر را تشخیص دهم

خودم را از سر راهشان کنار کشیدم

با اینکه سرم درد میکرد برای دردسر
اما الان وقتش نبود

هیکل هر دویشان دو برابر من بود

مرد جلوتر روی صورتش چندین جای بریدگی داشت و همین چهره اش را ترسناک تر میکرد

ولی نه برای منی که با اینطور چهره ها بزرگ شده بودم

انقدر از پشت نگاهش کردم که در تاریکی گم شد

مرد دوم به سمتم برگشت و با همان چهره ی سرد و زمخت گفت :
(بریم رئیس منتظره)

بدون هیچ حرف دیگری سرش را برگرداند و به سمت پله ها رفت

نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش به راه افتادم

سعی کردم استرسم را فراموش کنم و تمام حواسم را روی این نکته متمرکز کنم که در این تاریکی از پله ها کله پا نشوم

دیشب به اندازه کافی صدمه دیده بودم

به در سوم که رسیدیم صدای مرد را شنیدم :
(همینجا منتظر باش ، از جات تکون نمیخوری)

فاصله که کمتر شده بود تازه توانستم پرونده در دستش را تشخیص دهم

تقه ای به در زد وارد شد و بالافاصله در را بست

(اه حتما باز یک ساعتم اینجا باید معتل شم)

از همان لحظه اول که یاشار سعی کرده بود از این ماجرا دورم نگه دارد خوب فهمیدم این کار با قبلی ها فرق دارد

از جیب سویشرتم آدامسی بیرون آوردم و همانطور که به طرف دهنم میبردن از خودم پرسیدم :
( مگه مهمه؟ البته که نه… مهم اینه پول خوبی توشه حداقل چند وقتی از دست ریزه کاری های سلمان و شیخ راحت میشم)

یاشار گفته بود بحث قاچاق و دزدی نیست

گفته بود خطرناک است و از پسش بر نمی آیم

گفته بود اگر قبول کنم و آن ها هم قبولم کنند دیگر راه فراری نیس

صدای باز شدن در و پس آن صدای مرد آمد که گفت :
(میتونی بری تو)

بدون ترس وارد شدم

اصلا مگر اهمیتی داشت که یاشار فریاد زده بود وارد این بازی شدن با خودته و خارج شدن با اونا؟

هوای اتاق پر از دود سیگار بود به حدی که نفس کشیدن برایم سخت شده بود

_ چند سالته؟!

با شنیدن صدای پر از تمسخرش ابروهایم در هم فرو رفت

در تلاش بودم محکم جوابش را دهم اما نمیتوانستم مانع لرزش خفیف صدایم شوم

_ بیست و یک

نگاهش بیشتر رنگ تمسخر گرفت

_ هه! اون یاشار نخاله با خودش چی فکر کرده؟

سری به تاسف تکان داد و پک محکمی به سیگارش زد

پشت میز غول پیکر مشکی رنگی لم داده بود

اتاق همانند سالن در تاریکی فرو رفته بود

نمیتوانستم چهره اش را درست تشخیص دهم و همین کلافه ترم میکرد

با چشمان بسته پک آخر را به سیگارش زد

_ بهتره بری دنبال عروسک بازیت بچه جون … به اون یاشار احمقم بگو اشتباه کردم ازش آدم خواستم … همون بهتر با امثال شیخ بپره … به درد همون ریزه کاریا میخوره

حوصله ام را سر برده بود

از صبح علاف نبودم که حالا به همین سادگی ردم کند

یاشار هشدار داده بود

بعد دو روز که بالاخره توانستم از زیر زبانش حرف بکشم گفته بود راضی کردنشان سخت است

گفته بود : وقتی از منم خواستن آدم پیدا کنم یعنی قرار نیست هر کسی و راحت قبول کنن که اگر اینطور بود همون اول از بین آدمای خودشون انتخاب میکردن

اما من نیامده بودم که برگردم …

از امثال سلمان و شیخ خسته شده بودم

ازینکه هر ماه باید دخترهای جدید را برای شیخ تحویل میگرفتم حالم بهم میخورد

یاشار اما موافق نبود

میگفت این جور کارها هرچه کوچکتر بهتر! اینطور کمتر در این گنداب فرو میروی

اما چه فرقی میکرد؟

یا از اول نباید شروع کنی یا اگر پا پیش گذاشتی باید جلوتر بروی

هرچه جلوتر بهتر … هرچه جلوتر بروی حذف کردنت سخت تر میشود

_مگه تو دنبال آدم نبودی؟ تو این کار همه خوب میشناسنت …
یاشارم خوب میدونه تنها فرصتی که بهش دادی و نباید از دست بده …
مطمئن باش اگه یک درصد شک داشت من از پسش بر نمیام ریسک نمیکرد و من و نمیفرستاد

ابروهاشو بالا میندازه و این بار بادقت تر بهم خیره میشه

زیر نگاهش طاقت نمیارم و سرم و پایین میندازم

خودم به حرفایی که زدم اطمینانی ندارم ولی شک ندارم اون و تحت تاثیر قرار داده

سیگار دومش را روشن میکنه و بلند داد میزنه :

_یاسر

چند ثانیه بعد در اتاق باز شده و همون مرد وارد میشه

_ بفرما رئیس؟

_ بندازش بیرون

برای یک لحظه چشمانم گشاد شد و با ناباوری بهش خیره شدم

تقریبا مطمئن بود که تحت تاثیر قرار گرفته اما انگار حق با یاشار بود

این افراد غیرقابل پیش بینی تر از آن چیزی بودند که تصور میکردم

با عصبانیت تو چشماش خیره شدم که پوزخندی زد

سرش رو عقب برد ، به صندلی تکیه داد و دود سیگار رو از دهنش خارج کرد

_ هیچ کس به اندازه ی من به کارت نمیاد … بالاخره میفرستی دنبالم و اون وقت من قبول نمیکنم رئیییییییس

رئیس آخر را با تمسخر کشیده ادا کردن

انگار صدایم را نمیشنید که حتی سرش را هم بلند نکرد

با خشم تنه ای به یاسر زده و از اتاق خارج شدم

به محض خروج از عمارت از شدت نور خورشید چشمانم را روی هم فشردم

نمیتوانستم باور کنم!

پس از دو روز التماس به یاشار و این همه دوندگی در عرض چند دقیقه ردم کرده بود

بار اول نبود که بخاطر سن کمم و یا دختر بودنم قبول نمیکردند

سلمان هم به محض دیدنم خندیده بود

تا روزها اطمینان نمیکرد اما حال برایش حتی از عامر هم مورد اعتماد تر بودم

***
همانطور که دلستر را باز میکرد به حرص خوردنم خندید

با عصبانیت نگاهش کردم

بالشتک چرک کنارم را به سمت سرش پرتاب کردم

انتظارش را نداشت

یکی از دلستر های در دستانش رها شد و با صدای بدی به زمین بی فرش خانه خورد

بی توجه به حرص خوردنم قهقهه ای سر داد و گفت

_ چه مرگته وحشی؟ الان من باید حرصی باشم نه تو … بعده دو سال که دور دارو دسته ی شاهرخ خان چرخیدم بالاخره افتخار داد و ازم یه کار خواست که با بی عرضگی خانم مطمئنا پشیمون شد

_ هه … مرتیکه گاو حتی نذاشت حرف بزنم … تا منو دید رم کرد

بلند خندید :

_ عادت نداره با زن جماعت کار کنه

دلستر دهنی خودش را به سمتم گرفت و آروغ بلندی زد

_ بیا بزن روشن شی … اون یکی و که پوکوندی

با چندش نگاهش کردم

بیخیال نیشخندی زد شانه ای بالا انداخت

خودش را روی لباس ها کهنه تلنبار شده وسط اتاق پرت کرد

_ یه سروسامونیم به اینجا بدی بد نیستا

سویشرتم را روی بقیه لباس ها انداختم

_ این گوه دونی دیگه تمیز کردن نمیخواد … هرکارشم بکنی بازم کثافت از سر و روش میباره

جدی نگاهم کرد :

_شیخ دنبالت بود

_ هه … حتما باز دختر جدید واسش رسیده … یاشار صدبار بهت گفتم بهش حالی کن دیگه واسه این لجن بازیاش دنبال من نفرسته

_چرت و پرت نگو … پاشو برو سراغش … از همین لجن بازیا شیخ نباشه که از گرسنگی جون میدیم

سکوت کردم . حرف حق جواب نداشت

بادیگارد های دم در با دیدنم بدون هیچ حرفی کنار رفتند

این وقت روز در کلوپ پرنده پر نمیزد اما آخر شب جای سوزن انداختن نبود

عمدا زودتر آمدم
شلوغی و صدای کرکننده موزیک از تحملم خارج بود

به محض ورود چشمم به نورا افتاد

همانطور که با موزیک خودش را تکان میداد میزها را دستمال میکشید

تاپ دامن صورتی رنگی به تن داشت

با دیدنم لبخند بزرگی زد

– چطوری دختر ؟ تازگی زیاد این طرفا پیدات نمیشه … شیخ حسابی شاکیه !

+ مرده شورشو ببرن

– ساکت باش دیوونه … بشنوه برات بد میشه

حرفی نزدم. ترس نورا و بقیه را از شیخ درک میکردم

شیخ عادت داشت تا کوچک ترین خطری از جانب کسی احساس میکرد ، بی معتلی جانش را میگرفت

دستی برای نورا تکان دادم و به سمت پله ها حرکت کردم

بدون در زدن آخرین در طبقه بالا را گشودم

ثانیه ای نگذشت که از کارم پشیمان شدم

وارد اتاق شدم و از عمد در را محکم بستم

دختر روی شیخ جیغی زد و از جا پرید

ملحفه را دورش گرفت و با خشم نگاهم کرد

نمی شناختمش احتمالا تازه وارد بود

شیخ بی توجه به من با لبخند گوشه ملحفه را کشید

صدای قهقهه ی مستانه دختر در اتاق پیچید و با ناز ملحفه را رها کرد

چشمکی به شیخ زد و برهنه از اتاق خارج شد

نگاه شیخ تا لحظه آخر روی بدن دختر می گشت

بی هیچ حسی گفتم :

– یاشار گفته بود کارم دارین

لیوان نوشیدنی را سر کشید و موزیانه نگاهم کرد

+ شنیدم اطراف دار و دسته ی شاهرخ دیدنت

– خب که چی ؟! قرار نیست با ریزه کاریای تو و چندرغاز که میزاری کف دستم زندگی بگذرونم

+ دِ نشد دیگه … قرار نبود زیرآبی بری ! اصلا خوش ندارم دوباره دور و ور شاهرخ خان و آدماش ببینمت

– اولا که شاهرخ خان قبولم نکرد
ثانیا یادت نره من آدم تو نیستم

ابروهایش درهم فرو رفت و دستی به ریشش کشید :

+ داری با دم شیر بازی میکنی دختر

سعی کردم قهقهه ام را خفه کنم

شیر ؟!

شیخ بیشتر شبیه کفتارهای پیر بود !

چیزی نگفتم. او هم بیخیال این ماجرا شد
حق هم داشت

هیچ کس حتی احتمال هم نمیداد که شاهرخ خان قبولم کند و همین طور هم شد

_ برات یه کار جدید دارم … خالد باز لقمه ی گنده تر از دهنش برداشته … یه محموله جدید داره میاد میخوام با ادریس و بچه ها بری تحویلش بگیرین

_ چه فرقی با بقیه داره؟

به چشمانم نگاه کرد

_ فرقی نداره

_ خوب میشناسمت شیخ … وقتی داری من و ادریس و با هم میفرستی یعنی فرق داره … وگرنه خوب میدونی آب من و ادریس هیچ وقت تو یک جوب نمیره

_ درست فهمیدی … برام مهمه پس بچه بازی و بزارین کنار … مثل آدم باهم میرین و محموله رو صحیح و سالم برام میارین … اگه غیر این شد خدا به دادتون برسه … فقط دلم میخواد دست خالد به محموله برسه … زنده زنده آتیشتون میزنم

پوزخند کمرنگی زدم

شیخ برای من طبل تو خالی بود…

مشروبش را که سر کشید بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم

باید یاشار را راضی میکردم فردا شب برای گرفتن محموله همراهم باشد

سروکله زدن با ادریس خارج از تحملم بود

اما یاشار با همه کنار می آمد

هیچ وقت ندیدم در این کار به مشکل بخورد و دشمن تراشی کند

معتقد بود این کارها خودش به اندازه کافی خطرناک است که دیگر نیاز به دشمن اضافه نباشد

از پله ها پایین می آمدم که با صدای خنده ی نورا نگاهم به سمتش چرخید

روی میز نشسته بود و دستانش را دور گردن یاشار حلقه کرده بود

با دقت به زمزمه های یاشار گوش میداد

برای اعلام حضور سرفه ای کردم

تغییری در وضعیت هیچ کدام ایجاد نشد

از پروییشان خنده ام گرفت

جلوتر رفتم و مشتی به شانه یاشار کوبیدم :

_ وقت رفتن یاشار … شیخ بفهمه اینقدر به دخترای کلوپش علاقه داری دیگه اجازه نمیده پاتم اینجا بذاری

هر دو با اخم نگاهم کردند

میدانستم کمی بی انصافی کردم اما بی خیال شانه ای بال انداختم

یاشار بوسه ای روی لب های نورا نشاند

همانطور که به سمت در میرفتم صدایش را شنیدم :

_ بعدا میبینمت بیبی!

از کلوپ که بیرون آمدیم دلخور جلوتر از من راه افتاد

موهایم را دم اسبی بالای سرم جمع کردم

روی تخت نشستم و مشغول بستن بندهای نیم بوت اسپرتم شدم

با این همه احتیاط شیخ ، درگیری با خالد و آدم هایش اصلا بعید نبود

چاقوی ضامن دار کوچکی را در جیب شلوار جینم جا دادم

سویشرت ارتشی ام را روی تاپ سبز رنگم پوشیدم

یاشار روبه روی ال سی دی کوچک خانه لم داده بود و به من نگاه نمیکرد.

به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم
نزدیک 2 نیمه شب بود

وقت زیادی نداشتم

از خیر همراهی یاشار گذشتم و کلافه از خانه خارج شدم

دبی حتی در این ساعات هم خلوت نبود

طبق اطلاعاتی که شیخ داده بود محموله از بندر جبل علی می رسید

عقربه ها 2و نیم نیمه شب را نشان میداد که به بندر رسیدم

به دنبال ادریس به اطراف چشم گرداندم

صدای امواج دریا و تاریکی بندر در خونم آرامش تزریق میکرد

از خدایم بود ساعت ها به آسمان پر ستاره دبی زل بزنم و لذت ببرم اما باید عجله میکردم

کمتر از نیم ساعت دیگر محموله می رسید و هنوز نتوانسته بودم ادریس را پیدا کنم

سردرگم در بندر قدم میزدم که ادهم برادر کوچک تر ادریس را دیدم

برایم دستی تکان داد و اشاره کرد دنبالش بروم

پشت سرش به راه افتادم

کنار آمدن با ادهم و بقیه افراد ادریس از خودش آسان تر بود

از بین کانتیتر ها رد شدیم

به کانتینر قرمز رنگی رسیدیم

ادهم بی توجه به من از کانتینر بالا رفت وآن طرف پرید

زیپ جلوی سیشرتم را بستم

پایم را لبه کانتینر گذاشتم و پشت سر ادهم بالا رفتم

قبل از اینکه پایین بپرم نگاهم به ادریس افتاد

رو سنگ بزرگی نشسته بود و تکه چوبی را گوشه لبش میچرخاند

ندیم و ابتهاج دو طرفش روی زمین نشسته بودند و احد مثل همیشه سرش را تا گردن در موبایلش فرو کرده بود

ادریس چشمانش را گشاد کرد و رو به من غرید :

_ تا لومون ندی خیالت راحت نمیشه نه؟ بپر پایین دیگه

مطمئن بودم در این تاریکی چشم غره ام را نمی بیند

بی حرف پایین پریدم

با صدای برخورد کفشم با زمین احد سرش را بلند کرد و لبخند بزرگی زد

دستش را به نشان سلام کنار سرش حرکت داد و دوباره مشغول موبایلش شد

بی حرف روبه رو ادریس ایستادم و نگاهش کردم

تکه چوب در دستش را کنار پایم تف کرد و سرش را تکان داد :

_ ها؟

بی توجه به نگاه تمسخر آمیزش پرسیدم :

_محموله چیه؟

_ربطش به من و تو چیه؟

_ به تو شاید ربطی نداشته باشه اما من میخوام بدونم … شیخ واسه یه محموله معمولی این همه آدم بسیج نمیکنه

ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد :

_ خیلی دوست داری سختش کنی نه؟ به ما چه که چیه؟ ما پولمون و میگیریم … تو دست و پای من نپیچ دختر

آرام تر انگار با خودش حرف میزند زیر لب ادامه داد :

_ نمیدونم شیخ چرا این جوجه ها رو دنبال ما راه میندازه

چیزی نگفتم

حوصله سروکله زدن با ادریس را نداشتم

آرام کنار احد نشستم تا محموله برسد

هوای شرجی دبی کلافه کننده بود اما عادت کرده بودم

نزدیک یک ساعت بود منتظر بودیم اما خبری نبود

حس خوبی نداشتم و به نبود یاشار ربطش می دادم

عادت داشتم همه جا همراهم باشد

از زمانی که به یاد دارم کنارم بود و حال نبودش حسابی حس میشد

ساعت نزدیک 4 صبح بود که سروصدای خفیفی از محوطه بندر شنیدیم

چرت ندیم پرید و سریع به همراه ادهم از کانتینر بالا رفتند و بدون جلب توجه سرکی کشیدند

ندیم با چهره سختی به اطراف خیره بود ادهم بی توجه به ندیم به سمت ما برگشت ؛

_ زود باشین رسیدن

پشت سر احد از کانتینر بالا رفتم

ندیم هنوز اطراف را می پایید

قبل از پریدن زمزمه زیر لبش را شنیدم :

_ یه چیزی اینجا میلنگه…

در دل یاشار را لعنت کردم

بین ادریس و آدم هایش حس تنهایی می کردم

کم کم خورشید طلوع می کرد و بندر زیادی خلوت بود

ادریس و ادهم بی توجه به ما به سمت کشتی کوچکی که نزدیک بندر می شد، حرکت کردند

همراه با احد و ابتهاج پشت سرشان میرفتیم

ندیم با احتیاط عقب تر می آمد

کشتی که به بندر رسید، پس از چند دقیقه باروتی، پسر سیاه پوستی که معمولا محموله های شیخ و سلمان را می آورد پایین پرید

با دیدنش کمی از استرسم کم شد

ادهم جلو رفت و با پسر دست داد و مشغول صحبت شد

فاصله ی زیادی از هم نداشتیم اما صدای امواج دریا باعث می شد حرف هایشان را نشنوم

ابتهاج بی حوصله به سمت ندیم رفت و کمی از ما دور شد

مردی درشت هیکل، همانطور که جعبه ای را با خود حمل می کرد، از کشتی پیاده شد

کلافه دستی در موهایم کشیدم
استرسم بی جهت بود

شیخ احمق برای کار به این آسانی شش نفر را اجیر کرده بود در حالی که مثل همیشه می توانستم با یاشار محموله را تحویل بگیرم

گرمی و رطوبت هوا اعصابم را به هم ریخته بود

زیپ سویشرتم را باز کردم

می خواستم کامل درش بیاورم که دردی در گوشم پیچید

گوشواره های اهدایی نورا آخر کار دستم داد

مشغول جدا کردن گوشواره بودم که با صدای تیراندازی از جا پریدم

مردی که محموله را حمل می کرد روی زمین افتاده بود

ادریس و ادهم بی معطلی اسلحه هایشان را درآوردند و پشت کانتینرها پناه گرفتند

به مردان سیاه پوشی که با ادریس و افرادش درگیر شده بودند نگاه کردم

گوشواره را محکم کشیدم و توجهی به صدای جر خوردن پارچه سویشرت نکردم

یکی از سیاه پوش ها با احد درگیر شده بود

خبری از ندیم و ابتهاج نبود

ادریس به همراه ادهم از پشت کانتینر شلیک می کردند

نگاهم به جعبه افتاد

چند قدم از ادریس دورتر بود اما برای برداشتنش مجبور بود از پناهگاهش خارج شود

قبل از پایان درگیری باید با جعبه از بندر خارج بشوم

خوب می دانستم اگر امروز بدون محموله از این بندر بیرون بروم ، شیخ چه غوغایی برپا می کند

بدون جلب توجه از پشت چند کانتینر عبور کردم

ادهم متوجهم شد ، خیلی زود نقشه ام را گرفت و شروع به تیراندازی از سمت دیگر کانتینر کرد

درگیری کمی از جعبه دور شده بود

به آرامی روی زمین دراز کشیدم و سینه خیز به طرف جعبه رفتم

درگیری بالا گرفته بود و می دانستم که تا چند دقیقه دیگر بندر حسابی شلوغ می شود

روی زانوهایم نشستم و جعبه را بلند کردم

وزنش زیاد بود

برای حرکت دادنش باید بلند می شدم

سعی کردم تمرکز کنم

آرام جعبه را بلند کردم و روی پاهایم بلند شدم

قدم اول را برنداشته بودم که چند تیر پشت سر هم به سمتم شلیک شد

شروع به دویدن کردم

تنها چند قدم تا کانتینر بعدی مانده بود که مچ پایم به شدت سوخت

از شدت درد تعادلم را از دست دادم و با صورت پخش زمین شدم

سوزش پایم غیر قابل تحمل بود

با تمام توانم جعبه را پشت کانتینر هل دادم

پلک هایم از درد روی هم افتاد که دستی زیر بغلم را گرفت و مرا پشت کانتینر کشید

نگاهم روی صورت یکی از سیاه پوش ها بود که دستمالی جلوی صورتم گرفت و چشمانم بسته شد

***

مچ پای راستم به شدت می سوخت

صورتم از عرق خیس بود و موهایم به گردنم چسبیده بود

انرژی برای باز کردن چشمانم نداشتم

هنوز بی حال و گیج بودم

با تمام توانم سعی کردم که پلک هایم را باز کنم

با ناله خفیفی هوا را داخل شش هایم دادم

نور اتاق کم بود و همه چیز را تار می دیدم

سعی کردم دستم را بالا بیاورم و موهایم را از پشت گردنم کنار بزنم اما نمی توانستم

انگار کسی محکم هردو دستم را به دسته های چوبی فشار میداد

بعد از چند بار پلک زدن دیدم واضح تر شد

اتاق خالی و نیمه تاریک بود …

پنجره ی کوچکی که روی دیوار بود نور بی رمق آفتاب را روی صورتم تنظیم کرده بود

به دستانم نگاه کردم

هردو مچم با طنابی محکم به صندلی بسته شده بود

لب هایم خشک شده بود

به مغزم فشار آوردم تا بفهمم سیاه پوش ها آدم چه کسی هستند ؟

شیخ کم دشمن نداشت !

سوزش و درد مچ پایم آنقدر زیاد بود که نمی توانستم پای راستم را حتی ذره ای تکان دهم

سرفه ی خشکی کردم و بی حال سرم را عقب بردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
طنین
4 سال قبل

جالب بود….فقط پارتای بعدی رو زودتر بزار…برعکس خیلیای دیگه که فک میکنن جذابیت رمان به طولانی بودنشه و تا میتونن دیربه دیر پارت میزارن اصلا جذابیتی نداره تهشم خیلی دیر پارت بزاری فوقش میره سراغ یه رمان دیگه….

nashenas asheq
4 سال قبل

خیلی خوشحال شدم از اینکه شروع به پارت گذاری این رمان کردین
فقط یه سوال
زمان پارت گذاریتون چه روزاییه؟

سارا
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

روزی چند پارت وچه ساعتی

هستی
3 سال قبل

عالی

paria
3 سال قبل

سلام چجوری میشه این رمان رو. دانلود کرد؟ میشه یه راهنمایی بکنین؟

paria
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

میشه مثل رمان پسرخاله یه لینکی رو قرار بدین که لازم نباشه از برنامه تلگرام استفاده کنیم؟ ممنون میشم. ♥

paria
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

ممنونم

paria
3 سال قبل

میشه لینک دانلودش رو قرار بدین. چون رفتم چند بار تلاش کردم نشد.

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x