رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 41

3.8
(29)

 

_نه که تو هم دلت نمیخواد غیرتی بودنشو ببینی و کیف کنی ؟
_غیرتی؟ هه ، دلت خوشه . اگه واسش مهم بودم الان میومد دوساعت پسره رو کتک می‌زد .
_لازم به کتک نیس . اون به خاطر غرورش نیومد جلو ولی با همون نگاهش میشد فهمید که به خون پسره تشنه است .
_غرور ؟ چه غروری ؟ بهم تهمت زده ، تو چشمام نگاه کرده بهم گفته هرزه . خودش با اون دختره قرار داشته مهم نیست ؟ فقط شب موندن من اونم تو خیابون ساعت ده شب مهم بود ؟
یه جوری قیافه گرفته واسه من که منتظره برم از دلش در بیارم .
هه کور خونده ، مگر اینکه تو خواب ببینه .
طلبکار هم هست تازه . برم ازش معذرت خواهی کنم که چی ؟ بگم ببخشید که بهم گفتی دختره خیابونی هرزه ؟
_خیلی خوب ، نمی‌خواد بیخودی حرص بخوری واسه چیزی که ارزش نداره .
همون کاری که چند روز پیش بهت گفتمو انجام بده ، بیخیال باش عین خودش . اگه ببینه اینجوری ناراحتی فکر میکنه بدون اون زنده نمیمونی و داغون میشی ، بعد هم فکر معذرت خواهیو از ذهنش بیرون میکنه .
حالا بیا بریم یه بستنی بزنیم به بدن ، دارم میمیرم از تشنگی .
_بزن بریم .

***

نشسته بودم تو شرکت و داشتم فایلا رو چک میکردم . حسابا رو زیر و رو میکردم و کلا سرم به حسابا گرم بود .
همون لحظه شنیدم صدای کفش پاشنه بلند اومد . تعجب کردم .
این وقت روز ؟ اونم کفش پاشنه بلند .
پگاه که میدونستم به این زودیا پیداش نمیشه .
تا اومدم برم از قفل در نگاه کنم دیدم کسی نیس .
خواستم درو باز کنم برم از یلدا بپرسم که دیدم شک می‌کنه ‌. اگه ازم بپرسه به تو چه چی بگم ؟
سرمو به دیوار مشترکمون چسبوندم و سعی کردم صداشونو بشنوم .
آریا با صدای بلند گفت : سلام عزیز دلم چطوری ؟
بعد هم که صداشون نیومد ‌.نکنه داشت بغلش میکرد .
دختره با صدای عشوه ای گفت : منم همینطور عزیزم . خیلی وقت بود همو ندیده بودیم . نزدیک یک سال میشد .
_منم همینطور . دلم برات یه ذره شده بود .
از این که آریا به دختره گفت عزیزم حسادت بدی به دلم چنگ زد .
بغض گلومو گرفت . دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم و آروم نشستم رو زمین . سرمو گذاشتم بین زانوهام و اجازه دادم بغضم بترکه ‌.
با این که جفتمون هم از دست تو ناراحت بودیم ولی حق نداشت به این زودی جای منو پر کنه .
ولی دختره که گفت یک ساله همو ندیدن .
یعنی یک ساله که اینا همو میشناسن ؟ اون از دختره که پریشب تو خونه آریا دیدمش .
اینم از این ، داشتم دیوونه میشدم . یعنی من چندمین دختریم که قراره باهام بازی بشه .
بعد از کلی گریه دیگه موندنو جایز ندونستم . از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم . از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش یلدا .
پونه تا منو دید گفت : چیزی شده عزیزم ؟
_آره راستش یه مشکلی پیش اومده واسم ، زود باید برم خونه . به مهندس هم بگو من رفتم .
_باشه حتما ولی به خودش میگفتی بهتر بود .
_ظاهرا مهمون دارن . نمیخوام خلوتشونو به هم بزنم .
_باشه عزیزم من حتما بهش میگم . تو برو فعلا .
_باشه گلم فعلا .
اینو گفتم و زود رفتم تو راهرو شرکت طبقه دوم . قایم شدم اونجا و منتظر شدم دختره بیاد بیرون .
میخواستم ببینم این دختره کیه که آریا یک ساله میشناستش ولی تا حالا حرفی ازش نبود .
بیست دقیقه بعد بالاخره در باز شد . آریا و دختره با نیش باز اومدن بیرون .
از خنده اشون فقط حرص میخوردم .
دختره دست آریا رو محکم گرفت و گفت : من میرم عزیزم ، بعدا اگه کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن .
_باشه حتما . فقط بازم زود بیا ، دلمون برات تنگ میشه .
بازم عین پارسال نشه که بری دیگه برنگردیا؟
_نه خیالت راحت. من حالا حالا ها ور دلتم .
یعنی چی ور دلتم ؟ اصلا منظورشو از این حرفا نمیفهمیدم . یعنی به این زودی آریا منو فراموش کرد ؟
دختره بعد ار اینکه خداخافطی کرد و رفت ‌، آریا هم خواست بره اتاقش که یلدا گفت : راستی مهندس .
آریا برگشت سمتش : بله ؟
_خانم تهرانی نیم ساعت پیش رفتن .
آریا عصبانی شد و گفت : چرا ؟ به چه اجازه ای ؟
_گفتن مثل اینکه یه مشکلی براشون پیش اومده . حالشون هم اصلا خوب نبود . ظاهرا باهاشون از منزل تماس گرفتن .
_اونوقت شما اجازه دادی ایشون برن ؟ قبلش نباید بهم میگفتی ؟
_خواستم بگم ولی مهمون داشتین . نخواستم مزاحم شم .
_خیلی خوب مهم نیست ‌. به کارتون برسین ‌‌.

با حرص ازشرکت زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم رفتم خونه .
باورم نمیشد آریا انقدر وقیح باشه .
یعنی یک سال به این خانوم فکر می‌کرده و به من هیچی نمیگفته؟
البته حق هم داره ‌. من اصلا جایی تو زندگیش ندارم که بخواد این چیزا رو واسم توضیح بده .
من واسش عین یه عروسک خیمه شب بازی بودم .
درست مثل پگاه ، مثل همون دختره که چند شب پیش خونه آریا پیداش شد .
خدا میدونه من چندمین نفر بودم ‌.
وقتی رسیدم خونه بلافاصله رفتم اتاقم و درو هم بستم .
رفتم زیر پتو و بدون اینکه لباسامو عوض کنم فقط گریه کردم .
یه ربع بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشیو که نگاه کردم دیدم آریاس .
تعجب کردم . واسه چی باید بهم زنگ بزنه ؟ شاید زنگ زده واسه منت کشی و معذرت ‌ .
هه کور خونده ، عمرا اگه وا بدم .
گوشیو گذاشتم رو سایلنت و چشمامو بستم .
چند دقیقه بعد صدای پیام اومد .
حدس زدم خودش باشه ‌ .
باز که کردم دیدم نوشته : جواب بده . این مسخره بازیا چیه درمیاری ؟
باید باهات حرف بزنم .
جوابشو ندادم و گوشیو خاموش کردم .

***
با پونه وارد دانشگاه شدیم و رفتیم تو کلاس .
کامران و شاهین و بچه ها تا ما رو دیدن بلند شدن .
شاهین گفت : خانم خانما چه خبرا ؟ چند روز بود تو خودت بودی .
_نه والا خبری نیس . فعلا که اوضاع روبراهه . شما چه خبر ؟
_ هیچی ما هم خبری نداریم .
جلسه بعد امتحان پایان ترمه. خبر داری ؟
_آره دیگه مگه راد نگفت جلسه قبل ؟
خبر مرگش بیاد با اون امتحان گرفتنش ‌. ول کن نیست .
سحر : هلما جون مطمعنی حالت خوبه ؟
امتحان پایان ترمو که همه استادا میگیرن .
سحر راست می‌گفت ‌. بدجوری سوتی داده بودم ‌، از دست آریا خیلی ناراحت بودم ‌ . واسه همین هم هرچی از دهنم میومد بهش میگفتم و دست خودم نبود .
پونه : حالا ول کنین این بحثا رو . دیگه چه خبر !
شاهین : چند شب پیش کافه رفتین تولد آناهیتا خوش گذشت ؟
سحر : حیف جمع دخترونه بود وگرنه شما رو هم میبردیم ‌.
اینو که گفت همه خندیدیم .
همون لحظه آریا اومد تو و طبق معمول با جذبه رفت پشت میزش نشست ‌.
ما هم ساکت شدیم و نشستیم سر جامون .
پونه تا نشست جلوم آروم گفت : چته تو ؟ چرا امروز اینجوری میکنی ؟ کم مونده بود گند بزنیا .
_میدونم . بعد از کلاس برات توضیح میدم .
_باز چی شده؟ نکنه ؟
_آره همون .
_خدا به خیر کنه ‌.

وسطای کلاس حوصلم سر رفت ،گوشیمو برداشتم و آمیرزا بازی کردم .
یهو نمی‌دونم چیشد که با صدای داد آریا همه ساکت شدن : خانم تهرانی ،میشه اونو بزارین کیفتون؟ حتما باید با داد باهاتون حرف بزنم .
تعجب کردم از این لحن حرف زدنش ولی خودمو نباختم و گفتم : شما یه بار گفتی ، منم گذاشتم کیفم ‌. نیاز به داد و بیداد کردن نیست ‌. اعصابتون از جای دیگه ای خورده سر من خالی نکنید .

چشم ازش گرفتم و به دیوار زل زدم .
بی توجه بهش کتابمو باز کردم و خودکارمو الکی گرفتم دستم .
آریا هم دید دیگه بیشتر از این حناش رنگی نداره ، ادامه درسشو داد .
وقتی کلاس تموم شد با بی حوصلگی دفتر و کتابمو جمع کردم و انداختم تو کوله ام .
بچه ها هم کیف و کتابشو جمع کردن و باهام اومدن بیرون .
تا زدیم بیرون پونه گفت : این روانی چرا همش به تو گیر میداد ؟ چش بود اصلا ؟
_نمیدونم والا . مثل اینکه وقتی خدا خواست اعصابو بین بنده هاش تقسیم کنه ، ایشون تو دستشویی گیر کرده بودن .
اینو که گفتم جفتمون خندیدیم .
_راستی قرار بود بهم بگی دیروز چی شده بود ‌.
_چجوری بگم ؟ حتی شرمم میشه به زبون بیارم .
_چیشده ؟
_دیروز تو شرکت بودیم یهو صدای کفش پاشنه بلند شنیدم . اول فکر کردم پگاهه.
ولی بعد که گوشامو تیز کردم دیدم آریا داشت می‌گفت یک ساله ندیدمت و دلم واست تنگ شده و این حرفا .
منو میگی داغون شدم ، اصلا نمیدونی چه حالی شدم .
رفتم پشت در قایم شدم دختر رو ببینم . وقتی دیدمش ، انگار خیلی صمیمی بودن با همدیگه .
بعد هم دیگه طاقت نیاوردم و از شرکت زدم بیرون .
_ای بابا ، این پسره هم فک کنم یه دور کل دخترای تهرانو امتحان کرده .معلوم نیست تو چندمیشی .
_نمک نباش رو زخمم .
خودم کم ناراحت نیستم .
همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم اومد .
آریا بود . نوشته بود : بیا اتاق اساتید کارت دارم .
به پونه نشون دادم پیامشو.
_خودشه، پیام داده واسه منت کشی .
_خیلی خری اگه وا بدی .
_هه ، منو وا دادن ؟ بگو یه درصد .
داشتیم از راهرو دانشگاه میومدیم بیرون که آریا از اتاق اساتید اومد بیرون و صدام زد .
_خانم تهرانی ، یه چند لحظه کارتون دارم .
این بشر ول کن نبود .
خداروشکر جز من و پونه و دونفر دیگه کسی نبود .
الکی قیافمو متعجب کردم و گفتم : با من کار دارید ؟
_بله با شما .
_در چه مورد ؟
آریا یه نگاه به پونه و بقیه انداخت . بعد رو به من گفت : در مورد نمره ترم قبلتون ، باید باهاتون صحبت کنم .
آره جون عمت .
پونه دم گوشم گفت : من میرم ، برو تو که فاتحت خونده اس ، فعلا .

وقتی پونه رفت ، مجبوری راهمو کج کردم سمت اتاق اساتید .
تا رفتیم تو آریا محکم درو بست .
برگشتم سمتش و گفتم : با من چیکار داری ؟
_چته تو ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ این دیوونه بازیا چیه ؟
_اینو من باید بپرسم نه تو . واسه چی دم به دقیقه بهم پیام میدی یا تو کلاس گیر میدی بهم ؟ فک کردی واقعا با من نسبتی داری ؟

_انقد الکی زیر و رو نکش واسه من . دارم بهت میگم دیروز چرا یهویی از شرکت رفتی ؟ نگرانت شدم .
پوزخندی زدم و گفتم : هه نگران ؟ نگو توروخدا دلم کباب شد .
نگران منی یا اون دختره که یک ساله ندیدیش و دلت واسش تنگ شده ؟
اخمی نشست رو پیشونیشو گفت : منظورت کیه ؟
_خودت خوب میدونی . الکی هم خودتو به اون راه نزن . ‌ من همه چیو میدونم .
رفتم سمت در که بازومو گرفت و برم گردوند .
با حرص زل زد تو چشامو گفت : وقتی ازت سوال میپرسم جوابمو بده . گفتم کدوم دختر ؟
منم عین خودش با حرص گفتم : همونی که دیروز تو شرکت وقتی من نبودم باهاش میگفتی میخندیدی . حالا یادت اومد ؟
اخماش از هم باز شد و گفت : آها ستاره رو میگی ؟
_پس خانم اسمشون ستاره اس .
_ببین ستاره دختر عممه . ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . عین خواهر نداشته منه . واسه همین باهاش صمیمی ام و احساس راحتی میکنم .
چون اون پدرشو وقتی بچه بود از دست داد ، بابامم بهش کمک کرد و نزدیک خونه خودمون واسشون خونه گرفت . واسه اینکه احساس ناراحتی و کمبود نکنه ، تابستونا میومد پیش من و با هم دیگه بزرگ شدیم .
یکی دوسالی میشد که رفته خارج واسه ادامه تحصیل . دیروز یهویی اومد شرکت ، منم شوکه شدم .
اگه باور نداری زنگ بزنم مامانم ازش بپرس .
با غیض گفتم : حالا ستاره هیچی ، میگیم خواهرته . اون دختره چی ؟ همون که اون روز تو خونه ات پیدا شد .
اون چه نسبتی داره؟ دختر خاله یا دختر دایی ؟
_هیچکدوم . یه آدم اشتباهیه .
_به همه همین توضیحو میدی که زود قانع میشن؟ حتما به اون دختره هم گفتی من اشتباهیم .
_تو هیچوقت اشتباهی نبودی .
_دیگه حوصله شنیدن حرفاتو ندارم .
این دفعه با شدت بیشتر سمت در رفتم و اجازه ندادم آریا جلومو بگیره.
وقتی با حرص درو باز کردم یه عالمه دانشجو بیرون بودن ‌.
از شانس بد آریا همون لحظه اومد بیرون و بدون توجه به اون همه جمعیت دستمو گرفت و برم گردوند .
تو صورتم نگاه کرد و گفت : چند بار باید یه حرفو بهت بزنم ؟ یه بار بهت گفتم عاشقتم ، باور نکردی . دیگه باید چیکار کنم باور کنی ؟
بقیه با تعجب داشتن نگامون میکردن . میدونستم فاتحم خونده اس .
بی توجه بهشون رو به آریا گفتم : ثابت کن .
_پس میخوای ثابت کنم ؟
محکم گفتم : آره .
همون لحظه گرمای لب آریا رو لبم حس کردم . آریا برای دومین بار منو بوسید .
خودم بیشتر از اون مشتاق بودم و نیاز داشتم .
ولی جلو دانشجو ها میدونستم چهره خوبی نداره . دانشجو ها با دهن باز داشتن ما رو نگاه میکردن .
زود از آریا فاصله گرفتم و با سرعت از جلوی چشم اون همه دانشجو رد شدم و از دانشگاه زدم بیرون .

ماشین پونه بیرون منتظرم بود‌.
تا دیدمش زود سوار ماشین شدم و گفتم : پونه زود برو تا آریا نیومده .
_باز چیشده ؟
_فعلا برو تا اون نیومده . میگم بهت توراه .
پونه ماشینو روشن کرد و رفت ‌. پنج دقیقه بعد گفت : حالا میگی یا نه ؟
چیشد اون بالا که انقد ترسیدی؟
_ترسیدم ؟ قلبم داره میاد تو دهنم تو میگی ترسیدم ؟
_خوب حالا انقد پیاز داغشو زیاد نکن. مینالی ببینم چیشده یا نه ؟
تو چشاش نگاه کردم و گفتم : همون اتفاقی که تو شرکت افتاد ، یه ربع هم پیش هم تو دانشگاه ….
با دهن باز نگام کرد و گفت : نکنه دوباره ….
حرفشو قطع کردم و گفتم : آره دوباره .

_نگو که جلوی دانشجوها این کارو کرد باهات .
_متاسفانه بله .
پونه یه مشت محکمی رو فرمون زد و گفت : همینو کم داشتیم . از فردا ورد زبون دانشجوها میشی . جوری که حتی نمیتونی سرتو بالا بیاری تو چششون نگاه کنی . خدا به خیر کنه فقط کارت به حراست نکشه .
البته با این دانشجو های فضولی هم که داریم بعید بدونم فردا صبح صدات نکنن بری حسارت .
سرمو گذاشتم رو داشبورد و داشتم فکر میکردم که پونه یهو گفت : حال داد؟
با چشایی گرد شده گفتم : چی حال داد ؟
یه تک خنده ای کرد و گفت : همون اتفاق یه ربع پیش دیگه .
با حرص دستمو بردم سمت دستمال کاغذی تو داشبورد و خواستم پرت کنم سمتش که جا خالی داد .
پونه افتاده بود به خنده و ول نمیکرد .
همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم اومد . نگاش کردم دیدم بازم آریاس .
نوشته بود : حالا ثابت شد بهت ؟
اس ام اسو به پونه نشون دادم .
تا اس ام اسو خوند گفت : من اگه جای این بودم از خجالت آب میشدم ‌‌. تازه پیام داده میگه ثابت شد ؟ این دیگه چه دلی داره ‌.
تو هم بنویس براش واسه اینکه بیشتر ثابت بشه دفعه دیگه تو کلاس جلو سی تا دانشجو قشنگ یه دور کامل …
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه و تو حرفش پریدم : خفه شو پونه . تو جلو خونوادت هم اینطوری حرف میزنی ؟
_نه فقط جلو رفیقام .
_همون پس از مادر متشخصت بعید بود یه همچین تربیتی .
_سگ تو روحت بیاد ‌‌. تو خیلی با تربیتی ؟ یه جوری از طرف دلبری کردی که تو دانشگاه جلو اون همه آدم حاضر شده اون کارو بکنه تا بفهمی عاشقته . معلوم نیست چیا بینتون گذشته که این تازه عادیشه .
_خودت خوب می‌دونی من اهل این حرفا نیستم . همین اتفاقی هم که افتاد تن و بدنم داره میلرزه .

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
4 سال قبل

خیلی خوب بود بازم بزارید که هی طولانی نشه من طاقت ندارم خیلی خوب بود مرسی

سوسن
سوسن
4 سال قبل

خب نشخصه که دختر عمهه واسه چی اومده .
از حالا به بعدم همش دعوا و خیانت و درگیری و …. بعدشم ازدواج هر کدوم بدون عشق با یکی دیگه‌

نیوشا
4 سال قبل

اتفاقن من اصلن بادخترعمه آریا مشکلی ندارم•• طبق معمول یسری رمانهای دیگه خوده آریا رو مخ منه😳😵

ساجده
ساجده
پاسخ به  نیوشاss
4 سال قبل

رمان دلبر استاد و هلما و خان زاده
یعنی چرت ترین بودند.
ادمین واقعا انتظار نداشتم.
خصوصا دلبر استاد و خان زاده واقعا نویسنده چی فکر کرده یه مشت اراجیف نوشته.

roya
roya
4 سال قبل

میشه فقظ از اریا و هلما یه عکس بزارین
ممنون میشم
چون هر چقدر فک میکنم هر دفعه که رمان رو میخونم یه تصویر متفاوت ازشون میاد به ذهنم
خیلی ممنون از زحماتتون

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x