رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 43

3.5
(8)

 

از کلاس که زدم بیرون قدمامو آروم کردم تا مسعوله از من جلو بزنه .
وقتی وارد اتاق حراست شدیم ، جلوتر از من رفت تو و نشست پشت میزش .
منم از ترسم سرمو انداخته بودم پایین و جرعت نمی‌کردم سرمو بیارم بالا .
سکوت بدی تو اتاق بینمون بود .
همون‌طور سرم پایین بود که خودش سکوتو شکست : فک کنم با امروز بشه چهاربار.
با تعجب نگاش کردم و گفتم : چهارمین بار چی؟
_امروز چهارمین باره که شما تشریف میارین حراست . البته با همکاری مشترک استاد راد .
از خجالت به کف زمین خیره شدم . نمی‌دونستم چی بگم .
_یه بار که به خاطر کاریکاتور اومدین ، یه بار به دلیل اینکه ایشون تو کلاس شما رو اذیت کردن ، یه بار هم به خاطر دستکاری شما تو نمره های امتحان .
این دفعه هم …
ساکت شد وبقیه حرفشو خورد .
_ اصلا نمیدونم چه جوری به زبون بیارم.
یه سوال ازتون دارم .
سرمو آوردم بالا و گفتم : بفرمایید .
_شما این جا رو با کجا اشتباه گرفتین ؟ خونه خاله یا اون مهمونیای …. استغفرالله.
دیگه به خاطر کارای شما دونفر رویی ندارم که تو چشم استادا و رعیس دانشگاه نگاه کنم .
اون دانشجوهایی که اومدن اینجا و خبر گندکاری شما رو دادن ، هزار بار سرخ و سفید شدن تا حرف بزنن .
اونوقت شما خیلی راحت جلوی اون همه دانشجو ….
با ترس گفتم : تقصیر من نبود .
اون دانشجوهایی که کاسه داغ تر از آش میشن به شما نگفتن کی دعوا و بحثو شروع کرد ؟ من اصلا …
با دادش حرفمو قطع کرد : خانم تهرانی بیخودی انقد رو کاراتون ماله نکشید .
دفعه اولتون نیس که پاتون به حراست باز میشه .
ماشالا پرونده سنگینی هم دارین .پس توجیه نکنین لطفاً .
اینجا مهم نیس کی شروع کرده و کی تموم کرده ، مهم اینه دوسر دعوا کیا بودن .
البته نود درصد دعواهای اینجا هم یه سرش به شما ختم میشه یه سرش به آقای راد .
بعد هم سکوت کرد .
یه چند دقیقه بینمون سکوت بود .
از ترس لام تا کام حرف نمیزدم .
گوشیو برداشت و زنگ زد به یکی .
بعد از چند تا بوق برداشت .

_سلام آقای حسنلو خوب هستین ؟ خیلی ممنون شکر خدا .
شما الان تو دانشگاه هستین ؟ احیانا سر کلاس که نیستین ؟
اگه سرتون خلوته بی زحمت برین کلاس استاد راد ، مثل اینکه ایشون امتحان پایان ترم دارن میگیرن ، خواستم شما به جای ایشون مراقب امتحان باشید .
بعد بهشون بگید بیاد حراست باهاشون کار دارم .
خیلی ممنون لطف کردید جبران میکنم .
خدا نگهدار
بعد هم گوشیو قطع کرد .
وقتی گوشی رو گذاشت سر جاش ، یه نگاه بد بهم انداخت که از ترس خودمو خیس کردم .
وای خدا ، نکنه بخواد به خانوادم خبر بده ؟
فکرش هم حتی منو میترسوند .
ده دقیقه ساکت بودیم تا اینکه در باز شد و آریا اومد تو .
اصلا بهش نگاه نکردم . میترسم هر نگاهی که بهش بندازم آتویی بشه دست این محسنی .
آریا اومد تو و درو بست .
محسنی رو بهش گفت : بفرمایید بشینید .
آریا هم رو صندلی روبه روییم نشست .
بعد رو به محسنی گفت : چیزی شده ؟
_تازه میگید چیشده؟ یعنی شما خبر ندارید از دسته گل دیروزتون ؟
آریا بلافاصله گفت : اجازه بدید من توضیح میدم .
_چه توضیحی ؟ مگه جای توضیحی هم مونده واسه افتضاح دیروزتون ؟
استاد اگه چیزی بهتون نمیگم فقط به خاطر رفاقت چند سالمونه .
نمی‌خوام یه حرمتایی بینمون شکسته بشه .
_بله می‌دونم . منم اصلا نمی‌خوام راجب دیروز حرف بزنم .
_پس چی ؟
_یه چیزایی هست که شما باید بدونید

منو محسنی بهش خیره شدیم .
یکم سکوت کرد . بعد از چند ثانیه سرشو آورد بالا و گفت : خانم تهرانی تقصیری نداره.
دیروز هر چی که شد و هر اتفاقی که افتاد ایشون مقصر نبودن .
تقصیر من بود ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم . کاری کردم که نباید میکردم ، ایشونو هم تو دردسر انداختم .
بیشتر از این نمی‌خوام واسشون دردسر درست کنم .
نمیخوام به خاطر کارای من ایشون تقاص پس بدن و پاشون به حراست باز بشه .
هر توبیخ و جریمه ای هم که هست لطفاً برای من در نظر بگیرید نه ایشون .

از حرفای آریا تعجب کردم ولی نه زیاد .
چون میدونستم این کارو میکنه . اگه این حرفا رو نمیزد باید تعجب میکردم .
میدونستم انقد مرد هست که پای عشقش وایسه و به خاطرش هرچیزیو تحمل کنه .
با حرفایی که زد بیشتر تو دلم نشست .
اون لحظه احساس کردم که حتی یه درصدم به حسم بهش شکی ندارم .
سرمو انداختم پایین تا لبخندمو پنهون کنم .
سکوت عجیبی تو اتاق داشت پرسه میزد .
حالم داشت بد میشد .
محسنی بالاخره سکوتو شکست .
با اخم رو به آریا گفت : این فداکاریا و جان فشانی های شما باعث نمیشه چشامو رو همه چی ببندم .
من که نمی‌دونم واسه چی داری از این خانم طرفداری میکنی .
به هر حال شما یه کار غیر اخلاقی انجام دادین تو دانشگاه که حتی به زبون آوردنشم کار درستی نیست .
دانشگاه هم به همین سادگی و با دوتا اعتراف ساده نمیتونه از این کارتون بگذره .
چاره ای نیست . مجبورم این کارتون رو ضمیمه پرونده تون کنم و به رعیس دانشگاه اطلاع بدم . تازه باید به مراجع بالاتر هم اطلاع بدم تا اونا هم تصمیم گیری کنن .
آریا زود گفت : یعنی چاره دیگه ای نیست ؟
_برید خداروشکر کنید رعیس دانشگاه شما رو ندید وگرنه درجا از دانشگاه اخراج می‌شدین و جزو دانشجوهای ستاره دار میشدین .
استاد راد برای شما هم با این سابقه کاری که دارین حتما بد تموم شد براتون .
با این وجود کمترین تنبیهی که میتونستم واستون در نظر بگیرم سه ماه اخراج از کلاس هاست .
برای خانم تهرانی هم این توبیخ هست منتها کمتر .
با ترس گفتم : یعنی چقدر ؟
_حدود ده جلسه .
خداروشکر حداقل یه ماه نبود .
وگرنه جواب مامانینا رو چی میدادم ؟
محسنی رو کرد سمت من و گفت : شما میتونین تشریف ببرین .
فقط الان میتونین برین کلاس امتحانو بدین و بعد هم تشریف ببرین منزل .
تا ده جلسه هم که اخراج موقت هستین .
ماه بعد میبینمتون .
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون .
به زور خودمو رسوندم سمت در کلاس و رفتم تو .
وقتی رفتم به همون استاده که جای آریا بود گفتم : آقای محسنی گفتن بیام امتحان بدم .
_بفرمایید

رفتم تو و نشستم سرجام .
سوالا همونی بود که آریا بهم داده بود .
همه رو نوشتم و از جام بلند شدم .
کوله مو برداشتم و رفتم سمت استاده.
ورقه رو بهش دادم و از کلاس اومدم بیرون .
زود از دانشگاه زدم بیرون و منتظر پونه نموندم .

تا خواستم از خیابون رد بشم صدای بوق ماشین اومد . اول اهمیت ندادم ، فک کردم از این مزاحمای همیشگیه .
تا ماشین کنارم وایساد ، خواستم بگم آقا بفرما مزاحم نشو که دیدم آریاس.
رو بهم گفت : افتخار میدین بانو ؟
خواستم اذیتش کنم گفتم : نه ، برو دنبال همون دختره که اون شب اومد خونت .
با اخم ساختگی گفت : چه رویی داری تو ؟ اگه من نبودم که جنابعالی هم تا چند ماه اخراج میشدی .
با پوزخند گفتم : نیازی به اون حرفا نبود ، تو نمیگفتی هم همه دانشجو ها شاهد بودن که تو شروع کردی . دانشگاه هم الحمدالله دوربین مداربسته داره .
_تو بگو من الان چیکار کنم ؟ هرکاری بگی همون کارو میکنم که حالت بهتر بشه .
سکوت کردم . بعد از چند لحظه گفتم : اون دختره کیه ؟ اون روز واسه چی اومد خونت ؟باید بهم توضیح بدی.
_باشه میگم ، بیا سوار شو . توضیح میدم بهت .
مجبوری درو باز کردم و سوار ماشین شدم .
وقتی راه افتاد بعد از پنج دقیقه گفت : مونا چند سال پیش یکی از دانشجوهام بود. از روز اولی که وارد دانشگاه شد توجه همه بهش جلب شد .
اینقدر جذاب و خواستنی بود که همه واسش سر و دست میشکوندن . یجورایی شده بود دختر خوشگل دانشگاه.
ولی من هیچ جذابیتی تو اون بشر ندیدم . اعتراف میکنم واقعا زیباست ولی تاحالا زیبایی هیچکی منو جذب نکرده .
اون آدم انقد مغرور بود و خودخواه که جز خودش هیچکیو نمیدید .
من برعکس همه بهش توجه نمی‌کردم .
اونم وقتی دید نسبت بهش بی اهمیتم ، حرصش گرفت . هی خودشو بهم نزدیک میکرد ، واسم دردسر درست میکرد . منم رفتم به محسنی گفتم داره اذیتم می‌کنه .
محسنی هم با رییس دانشگاه حرف زد بعد هم اخراجش کردن . من هم فکر میکردم همه چی تموم شد .
ولی مثل اینکه همه چی شروع شده بود .
اذیتای اون دختر تمومی نداشت .
تو شرکت ، تو دانشگاه ، همه جا داشت آبرو ریزی میکرد .
می‌گفت عاشقم شده و میخواد باهام باشه .
ولی باور نمیکردم ، فک میکردم میخواد منو تلکه کنه .
تا اینکه یه بار بردمش دکتر و با روانشناس حرف زدم .
گفت دیوونه است و جنون داره .
منم دلم واسش سوخت . کمکش کردم و چند دفعه باهاش قرار گذاشتم . ولی اون وابستم شده بود . منم بهش گفتم که دوسش ندارم و بره دنبال زندگیش .
ولی اون بیخیالم نشد .
منم خونمو عوض کردم و دیگه خبری ازش نشد .
تا این که اون روز پیداش شد و تو دیدیش

_اینقد دروغ به من تحویل نده . دختره از کجا میدونست خونت اونجاست ؟ چرا بهت گفت عشقم ؟ مگه بهش نگفته بودی بره و دیگه بهت فکر نکنه ؟
_دارم بهت میگم اون جنون داره ، دیوونه اس . از آدمه دیوونه هم هرکاری بگی برمیاد .
نمیتونم جلوشو بگیرم که . آدرس خونه رو هم نمی‌دونم کی بهش داده . به خدا نمیدونم .
شاید اومده تو دانشگاه پرس و جو کرده .
شاید واسه من بپا گذاشته .
_یعنی ، یعنی الان دیگه هیچ ارتباطی باهات نداره؟
_نه ، معلومه که نه . اگه خیلی شک داری میتونی بهش زنگ بزنی بپرسی .
_نمیخواد . فقط ، فقط …
_فقط چی؟
_ستاره ، حرفای بابات …
پوفی کشید و گفت : بازجوییه ؟
_از زیر حرف در نرو . قضیه اون حرفا چی بود ؟ بین تو و ستاره چی بوده ؟
چند ثانیه مکث کرد و گفت : خودت که شنیدی تو ماشین چی گفتم به بابام .
بین من و اون هیچی نیست . هیچی هم نبوده .
مامان و بابا قبلاً یه فکرایی راجب ما تو سرشون داشتن .
ولی من زیاد اهمیت نمیدادم به حرفاشون . چون ستاره رو فقط به چشم خواهرم می‌دیدم . ستاره هم همیشه منو به چشم برادرش دیده و هیچوقت جور دیگه ای بهم نزدیک نشده .
دلیل اون صمیمیت بین ما تو شرکت هم که یه محبت خواهر و برادرانه اس . همین .
خودتم خوب می‌دونی که من اهل این کارا نیستم . پگاه هم که خودت می قضیشو .
من هیچوقت دوسش نداشتم . فقط هم با نقشه قبلی و طبق برنامه ریزی های بابام بهش نزدیک شدم .
ولی داستان تو با همشون فرق داره . تو ناخواسته یجوری دلمو بردی که اصلا نفهمیدم که چیشد یهویی دلم رفت برات .
چیزی که هیچوقت فکرشو نمی‌کردم . فکر میکردم عین کابوس باشه برام ولی بعداً به یه رویای شیرین تبدیل شد .
رویایی که هیچوقت نمی‌خواستم ازش بیدار شم .
فقط ، یه سوالی هست که خیلی وقته مونده تو دلم که ازت بپرسم .
_چی؟
بعد از یکم مکث گفت : می‌خوام مطمعن بشم این حسی که من دارم دو طرفه اس یا نه .

ساکت شدم و هیچی نگفتم . نمیتونستم چی بگم .
اگه واقعیتو میگفتم پررو میشد .
اگه هم نمیگفتم خودم عذاب وجدان می‌گرفتم که نکنه از دستش بدم .
بالاخره باید تصمیممو می‌گرفتم .
تا اومدم دهن باز کنم گوشیش زنگ خورد .
از رو داشبورد برداشت و جواب داد : بله خانم محمدی ؟
اخمی تو پیشونیش نشست و گفت : چی؟
امکان نداره ، مگه میشه ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : خیلی خوب خیلی خوب ، شما اونو نگه دار تا من بیام .
خانم تهرانی هم باهامه .
یجوری سرگرمش کن تا برسم .
نمی‌خوام بفهمه خانم تهرانی با منه.
خداحافظ .
گوشیو با حرص پرت کرد رو داشبورد .
از لحن حرف زدنش ترسیدم .
با ترس گفتم : چیشده ؟
دستی تو موهاش کشید و گفت : متین اومده شرکت .
اسم متین که اومد خشکم زد. انگار نفسم بند اومد .
_م ..م…ما باید چیکار کنیم ؟ من خیلی میترسم خیلی .
دستمو گرفت و گفت : ترس نداره که عزیز من .
تا من هستم اون هیچ غلطی نمیکنه .
یکم خیالم راحت شد و آروم تکیه دادم به صندلی .
یهو یادم اومد آریا هنوز خبر نداره قضیه اون عکسا واقعیه و فتوشاپی در کار نیست .
یا این فکر تن و بدنم لرزید .
حالا دیگه فقط خدا میتونست به دادم برسه .
نیم ساعت بعد رسیدیم شرکت .
پیاده شدیم و رفتیم تو .
وقتی رسیدیم تو راهرو شرکت ، آریا به محمدی اشاره کرد که ساکت بمونه و هیچی نگه .
بعد هم آروم رفت تو . تا خواستم برم دنبالش برگشت بهم گفت : تو فعلا نیا ، ممکنه ببینتت . برو بالا طبقه دوم تا من کارم تموم بشه .
_میترسم پشت سرم یه عالمه حرف بزنه و ذهنیت تورو عوض کنه .
_اون بیشرف هیچوقت نمیتونه تورو تو ذهنم خراب کنه . خیالت راحت . حالا هم برو بالا تا وقتی کارم باهاش تموم بشه .
آروم سر تکون دادم و رفتم طبقه بالا .
وقتی رفت و درو هم نصفه بست ، دلم طاقت نیاورد .
آروم رفتم پایین و یواشکی از لای در نگاه کردم.
آریا رفت تو سالن ، متین هم اونور نشسته بود ‌.
تا آریا رو دید بلند شد و گفت : به به ، پارسال دوست امسال آشنا .
آریا با حرص گفت : تو اینجا چه غلطی می‌کنی ؟ مگه تو دانشگاه تنبیه نشدی که اومدی اینجا ؟
_تنبیه ؟ تازه مونده تا تو و اون دختره بی …
با داد آریا حرفش قطع شد : یبار دیگه راجبش اینجوری حرف بزنی یه جوری میزنمت که به در بگی دیوار ‌.
_تو مگه کیه اون میشی؟ تا جایی که می‌دونم هنوز نسبتی باهات نداره که اینجوری داری ازش طرفداری میکنی.
_فضولیش به تو نیومده .
گفتم واسه چی اومدی اینجا ؟
_اومدم واسه حرفای مونده .حرفایی که خیلی وقت بود باید میگفتم ولی هلما پاشو گذاشت رو خرخره ام و مظلوم نمایی کرد تا خودشو بی گناه نشون بده و منو مقصر

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شادی
شادی
3 سال قبل

الان جیغ میزنم😭پارت بعدی رو زود تر بزارید مردم از استرس😥😶

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x