رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 44

4.3
(8)

 

تا متین اینو گفت خون تو رگام یخ بست .
با بدبختی چند ثانیه فاصله نداشتم . چشمامو بستم تا نبینم ولی نمیشد .
باید با حقیقت کنار میومدم .
منتظر بودم معجزه بشه و از این وضعیت خلاص شم .
آریا رو بهش گفت : مثلا چی میخوای بگی جز یه مشت شر و ور ؟
من اگه نشناسمت آریا راد نیستم . همه میدونن تو چه شارلاتانی هستی .
واسه من هم اینجا رجز نخون . گمشو برو بیرون تا ندادم بندازنت.
_حتی اگه بدونی حرفام به نفعته ؟
آریا با تعجب نگاش کرد . نه امکان نداره ، امکان نداره آریا حرفشو باور کنه .
متین از تو جیب پیرهنش یه عکس درآورد و گرفت جلو آریا : اینو ببین ‌.
عکس همون دختریه که داری ازش طرفداری میکنی . نگاش کن کجاست ، داره چیکار میکنه .
بین اون همه پسر داره وول میخوره ‌. بازم فکر میکنی دروغ میگم ؟
با چشمای پر از استرس و نگاه پر از بغض به آریا نگاه کردم .
همون لحظه آریا عکسو محکم پرت کرد رو زمین و و با داد رو به متین گفت : برو این اراجیفو به کسی بگو که عین خودت خر باشه .
فک نکن با دوتا دونه عکس راه افتاد اومدی اینجا ، میتونی راحت آبروریزی کنی .
اون دخترو من از خودش هم بیشتر میشناسم . تو هم کسی نیستی بخوای اونو خراب کنی پیش من . حالا هم هری تا زنگ نزدم پلیس .
یه بار دیگه هم بیای اینجا از همین در شرکت حلق آویزت میکنم .
بعد هم به یلدا گفت : خانم محمدی ایشونو راهنمایی کنید بیرون .
قبل از اینکه متین بیاد بیرون زود رفتم از پله ها بالا و قایم شدم .
متین هم تا اومد بیرون رو ب آریا گفت : باشه مهندس راد باور نکن . منتظر اون روزی باش که با فیلم بیام شرکت .
یه حرفای متین توجه نکردم و منتظر شدم بره ‌.
اون لحظه فقط خداروشکر کردم آریا حرفشو باور نکرد.
وقتی متین رفت زود از پله ها اومد م پایین و رفتم تو شرکت .
آریا هم رفته بود اتاقش .
حفظ ظاهر کردم و با قیافه ای آروم رفتم تو اتاق .
نشستم رو صندلیم و کامپیوترو روشن کردم .
تا نشستم پای حسابا ، یاد حرف متین افتادم .تازه فهمیدم چی گفت .
اون گفت فیلم …آره گفت فیلم .
نکنه واقعا فیلمی داشته باشه از من ؟
اون که تا الان هرچی گفته انجام داده .
اگه فیلم داشته باشه از من چی؟
انگار بدبختیام تمومی نداشت . تازه قرار بود شروع بشه .
بغضم شکست و عین ابر بهار باریدم .
اینقدر عصبانی بودم و حرصی که با دستم گلدون رو میزو پرت کردم اونور .
گلدون افتاد رو زمین و هزار تیکه شد .
چند ثانیه بعد آریا و پشت بندش یلدا با سرعت درو باز کردن .
آریا با نگرانی گفت : چیشده هلما ؟
انقد حالم بد بود نمیتونستم حتی جواب بدم .
رو به یلدا گفت : خانم محمدی شما زود برو یه لیوان آب بیار .
بعد از اینکه یلدا رفت آریا زود اومد پیشم نشست .
صورتشو خم کرد و گفت : هلما نصفه جونم کردی ، میگی چیشده یا ن ؟
بعد از چند ثانیه یلدا اومد آب داد دست آریا .
بعد از اتاق رفت .
آریا هم بلند شد درو قفل کرد .
بعد نشست پیش من .
آبو داد دستم ولی قبول نکردم .
بعد تو یه حرکت یهویی منو تو بغلش کشید و سرمو بوس کرد .
آروم زیر گوشم گفت : قربونت برم ، چرا اینجوری میکنی؟ چرا بیقراری؟
اگه مشکلت حرفای متینه که باور نکردم .
از اول هم باور نداشتم . چرا خودتو اذیت میکنی ؟
همون طوری که تو بغلش بودم آروم گفتم : آ…آ…آریا
_جان
_اون گفت … اون گفت ازم فیلم داره .

_اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه .
حتی اگه ازت فیلم هم داشته باشه و تو توی اون فیلم هم باشی ، من بازم باور نمیکنم .
_ولی مامان بابام چی ؟ اون آدرسمونو داره .
_قبل از اینکه اون بخواد هرکاری کنه ، من میرم خونه تون ، به خونوادت میگم که اون یه آدم مریضه که واسه منم دردسر درست کرده .
اول هم به داداشت میگم که می‌دونم منطقیه .
یکی از آشناهای بابام تو دادگستری کار می‌کنه .
مشاور حقوقیه ، باهاش حرف میزنم که ببینم چجوری و با چه مدرکی میتونم از متین شکایت کنم .
از بغلش جدا شدم و بهش نگاه کردم .
با نگاهی نگران بهش گفتم : راست میگی ؟
_معلومه که آره . حالا هم اشکاتو پاک کن ، دیگه نمی‌خوام ناراحت ببینمت .
بعد هم از کنارم بلند شد .
با پشت دست اشکمو پاک کردم و بهش زل زدم .
از اونجا بلند داد زد : خانم محمدی تشریف بیارین .
بعد از چند دقیقه محمدی اومد : بله مهندس .
_برو اون جارو خاک اندازو از ته آبدار خونه بردار بیار این تیکه های گلدونو جمع کن .
لاش شیشه خورده داره میترسم بره پای خانم تهرانی .
_بله حتما .
از این حرفش ذوق کردم . نگران بود شیشه خورده بره پام .
تا محمدی رفت رو به آریا گفتم : چرا به اون بیچاره گفتی ؟ مگه مستخدم منه ؟

اومد جلو و دستشو گذاشت رو میز و گفت : شما فقط امر کن ، کل این شرکت دست به سینه فقط حرفای شما رو اطاعت میکنن .
_مگه من کیم ؟
_شما از الان به بعد خودتو ملکه بدون .
نه ملکه شرکت، فقط ملکه قلب من .
بعد هم به قلبش اشاره کرد .
با حرفایی که میزد تمام ناراحتیام یادم میرفت .
عین یه فرشته نجات بود که خدا واسم فرستاده بود . کاش هیچوقت از زندگیم نره
به صورتم لبخندی پاشید و از اتاق بیرون رفت .
تا آخر ساعت کاری فقط به حرفای متین فکر کردم .اصلا نمیتونستم دست به حسابا بزنم انقد فکرم مشغول بود .
وقتی ساعت کاری تموم شد ، وسایلامو جمع کردم و از جام بلند شدم .
تا خواستم از اتاق برم بیرون گوشیم زنگ خورد ،آریا بود .
_بله ؟
_وایسا همه برن ، باهات کار دارم .
_باشه .
عقب گرد کردم و نشستم رو صندلی ، به ربع بعد وقتی همه رفتن آریا اومد تو اتاقم .
تا منو دید گفت : بلند شو بریم یه جای خوب ، حال و هوات عوض شه .
_کجا مثلا؟
_بریم میفهمی .
از جام بلند شدم و باهاش از شرکت زدیم بیرون .
سوار ماشین شدم و چشمامو بستم .
آریا هم یه آهنگ لایت گذاشت .
_دیگه نبینم به اون عوضی فک میکنیا ، اصلا ارزش نداره فکرتو درگیر همچین موجودی بکنی . گفتم که همه چی با من ، خودم همه چیو درست میکنم ‌.

سرمو به شیشه چسبوندم و گفتم : کجا داریم میریم ؟
بعد از یکم مکث گفت : میریم پیش ستاره .
با چشایی گرد شده نگاهش کردم که گفت : اونجوری نگام نکن .
نمی‌برمت پیشش که دعوا کنی ، می‌خوام باهات آشناش کنم .
یه کافه داره نزدیک جنت آباد ، منو بابا هم کمک کردیم تا کافه بزنه . البته فقط صاحب اونجاس، بقیه واسش کار میکنن.
_حالا نمیشه یه وقت دیگه ؟ من الان آمادگیشو ندارم .
_مگه میخوای بری جنگ جهانی ؟
فقط میخواین آشنا شین دیگه .
می‌خوام هرچی فکر بد راجب اون تو سرت داری رو بریزی دور .
مجبوری سر تکون دادم و بازم برگشتم سمت پنجره .
یک ساعت بعد دم یه کافه نگه داشت .
به جای خیلی شیک و پیک و دنج بود .
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو .
هیچکی اونجا نبود .
تا اومدم یه چیزی بگم یه نفر از پشت پیشخوان اومد بیرون .
حدس زدم خودش باشه . خیلی شبیه آریا بود . پوست سبزه ای داشت با چشای درشت .
اومد سمتمون و با لبخند رو به آریا گفت : به به از این ورا ، قدم رنجه کردین .
بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت : معرفی نمیکنی آریا جان ؟
آریا هم رو به من گفت : ایشون ستاره خانم هستن، دختر عمه ام یا بهتره بگم خواهرم ، ایشونم هلما خانم همسر آینده ام.
اینو که گفت ستاره لبخندش پررنگ تر شد و زود بغلم کرد .
_عزیزم خیلی خوشبختم . خوشحالم که اینو می‌شنوم. کاش آریا زودتر بهم میگفت . ببخشید نشناختمت.
منم با لبخند گفتم : خواهش میکنم این چه حرفیه .
به نظر دختر خیلی خوب و منطقی میومد . زود باهاش احساس صمیمیت کردم .
آریا با اخم ساختگی رو به ستاره گفت : شما آدم جدید که میبینی کلا قدیمیا رو فراموش میکنی ؟ نو که اومد به بازار ، کهنه میشه دل آزار .
_چقدر حسودی تو ؟ دلم میخواد با زن داداش آینده ام آشنا بشم . مشکلی داره؟
زود گفتم : هنوز نه به باره، نه به داره .
ستاره گفت : وقتی آریا میگه قراره بشی همسر آینده اش ، حتما میشی .
حالا بیا بشین بهت یه قهوه بدم ، خودم درست کردم .
بعد هم دست منو گرفت و نشوند رو صندلی : قهوه معمولی یا ترک ؟
_معمولی
بعد هم از کنارم رد شد و رفت آشپز خونه .
آریا اومد پیشم و گفت : من جایی کار دارم باید برم . تو بمون پیش ستاره ، معلومه کلی باهات حرف داره .
با ترس نگاهش کردم
_نگران نباش . قرار نیست تنها بمونی که ، فک کن ستاره هم خواهر خودته .
شاید بخواد یه حرفایی بزنه ک من نباشم بهتره .
هروقت هم کارتون تموم شد بگو برسونتت خونه .

وقتی رفت ، بعد از ده دقیقه ستاره با یه فنجون قهوه اومد سمتم و نشست کنارم .
یه نگاه کلی به کافه انداخت و گفت : این بازم بدون خداحافظی رفت ؟
از بچگیش هم پررو بوده .
عمه مهری ده سال طول کشید تا بهش سلام و خداحافطی یاد بده .
آروم دستمو گرفت و گفت : چند وقته همو میشناسین ؟ چجوری همدیگه رو پیدا کردین ؟ خیلی دوست دارم بدونم چجوری شد .
_راستش من حسابدار شرکت آریام .
با تعجب گفت : جدی؟ پس چرا اون روز که اومدم ندیدمت ؟
چرا آریا بهم هیچی نگفته بود ؟
_گفتم که هنوز نه به داره ، نه به باره .
هیچی هنوز معلوم نیست . این آقا آریای شما فقط گفته دوسم داره همین .
نه خواستگاری کرده ، نه راجب خودمون حرف جدی زده .
دستمو محکم تر فشار داد: نیاز به این کارا نیست . من آریا رو میشناسم ،
خیلی بیشتر از تو .
وقتی میگه میخوادت یعنی واقعا میخواد .
پس بیخودی به دلت شک راه نده .
نگران کارهای جدی و خواستگاری و این چیزا هم نباش .
آریا با پدر و مادرش یکم رودروایسی داره ، اگه بخوای به امید اون بمونی که کی با خانواده حرف میزنه تا بیان خواستگاری فک کنم یه ده سالی علافی.
_پس من چیکار کنم ؟
_تا خواهر شوهر به این ماهی ، به این گلی داری نمی‌خواد نگران هیچی باشی .
پس من اینجا چیکاره ام ؟
خودم میرم به عمه اینا همه چیو میگم .
اون موقع فقط قیافه آریا دیدن داره ، فک کنم هزار بار سرخ و سفید بشه و نقشه قتلمو بکشه .
_تو برعکس آریا خیلی …
_خیلی چی ؟
_برعکس اون اصلا مغرور نیستی . احساس راحتی میکنم وقتی باهات حرف میزنم .
ولی جلوی آریا اصلا راحت نیستم . انگار یه چیزی مانع میشه تا راحت حرفمو بزنم .
باورت میشه تا حالا روم نشده احساسمو بهش بگم ؟
_همه چیزو نباید گفت . بعضی چیزا رو تو نگاه آدم هم میشه خوند . مثل عشق و علاقه ، مثل چیزی که تو دلت میگذره و نمیتونی بگی ولی راحت میشه خوندشون .
یه لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم : ستاره جون من دیرم شده ، منو میرسونی خونه ؟
_آره عزیزم حتما . فقط قهوه اتو نخوردی هنوز .
تا تو قهوه اتو بخوری من برم ماشینو روشن کنم .
_باشه میخورم .

***
یک ماه از ماجرای آشنایی من و ستاره میگذشت . هرروز با هم صمیمی تر میشدیم . انگار جای خواهر نداشته ام بود .
آریا هم که هرروز دوست داشتنی تر از روز قبل میشد . فقط تنها عیبش این بود که میترسید چیزی به خانواده اش راجب من بگه . فک میکردم باباشینا منو عین پگاه بدونن .سرو کله متین هم دیگه پیدا نمیشد . انگار واقعا ترسیده بود و دمشو گذاشته بود رو کولش و رفته بود .
نشسته بودم رو صندلیم و کارام تموم شده بود . حوصله ام سر رفته بود و بیکار بودم .
از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون .
سمت یلدا رفتم و گفتم : مهندس راد هست ؟ باهاشون کار دارم .
_آره عزیزم برو هست .
_مرسی .
رفتم سمت اتاق آریا و با حفظ ظاهر در زدم .
_بیا تو .
درو باز کردم و رفتم تو . سرش تو لبتاپ بود . تا منو دید لب پاتو بست و گفت : جانم عزیزم ؟ کاری داری ؟
_حتما باید کاری داشته باشم تا بیام ؟
_اوه اوه ، میبینم حرفای جدید تحویلم میدی .
اینا رو ستاره بهت یاد داده ؟
بعد هم از جاش بلند شد و اومد سمتم .
با حرص گفتم : کی قراره به بابات همه چیو بگی ؟
_چیو مثلا ؟
_خودتو نزن به اون راه . ستاره بهم همه چیو میگه . چرا هنوز هیچ کاری نکردی ؟
_ما از دست این ستاره آسایش نداریم . باور کن سرم شلوغه . خودم به موقعش میگم .
_یک ماهه داری همینا رو میگی .
🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
3 سال قبل

اوه اوه هلما خانم اخلاقش ب کل عوض شد این ستاره چ روش تاثیر گذاشت یدفعه ها 😂😂
وووییی چقدر بدم میاد از این متین خاک برسر حقش بود اریا باهاش اینطوری رفتار کنه
ممنونن خوب بود عیدتونم مبارک لطفا بازم پارت بزارین❤❤

حسینی
حسینی
3 سال قبل

کی پارت ۴۶هلما رو میزارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x