رمان پروانه ام پارت 105

4.1
(110)

 

 

#پارت_۵۰۳

 

 

پروانه لحظه ای مکث کرد … نرم پلک زد و بعد آهسته پرسید :

 

– کار شما بود ؟!

 

– خیلی سخت میشه حدس زد در مورد زنی مثل تو ، چه هدیه ای میتونه خوشحالت کنه ! … ولی انگار خیلی هم اشتباه نکردم !

 

اصلاً اشتباه نکرده بود !

پروانه عاشق گلها بود … عاشق چمن ها … و عاشق گربه هایی که توی باغ پرسه می زدند و برای یک لقمه غذا ، خودشون رو به پاهاش می کشوندند !

 

ولی انتظارش رو نداشت آوش اینو متوجه بشه … یا اصلاً براش مهم باشه !

 

هیچوقت برای هیچ کسی مهم نبود پروانه از چه چیزی خوشش میاد !

 

سکوتش طولانی شد که آوش باز به حرف اومد … همزمان قدم برداشت و توی سالنِ بزرگ شروع کرد به راه رفتن .

 

– بنفشه ی افریقایی … بی بو ، ولی صبور و وفادار ! حتی توی سردترین روزهای زمستون هم خشک نمیشه … اگه فقط صاحبش دوستش داشته باشه …

 

– آوش خان … لطفاً …

 

پرید بین حرفش … اضطراب داشت ، نمی دونست چرا ! قلبش تند می کوبید … انگشتانش درهم گره خورده بود و می لرزید .

 

آوش سر جا ایستاد … چند لحظه سکوت … و بعد با وقاری میخکوب کننده پرسید :

 

– لطفاً ، چی ؟ … پروانه خانم !

 

 

 

 

 

#پارت_۵۰۴

 

 

گلوی پروانه خشک شده بود … سرش پایین افتاده بود . جرات نداشت به جانب آوش بچرخه .

 

– این کار … درست نیست ! … اگه کسی ما رو ببینه که …

 

توی سرش دنبال کلمات مناسب می گشت … آوش اونو از رنجِ ادامه ی حرف رها کرد :

 

– کسی ما رو ببینه ؟! … خب ! … این چه ایرادی داره ؟!

 

دو قدم پساپس رفت … و بعد چرخید به سمت پنجره های بزرگ و قدی .

 

پنجره ی دو لته ی چوبی رو با قدرت به عقب هل داد …

 

بلافاصله هجومِ قدرتمندِ نور به داخل … .

 

– من مشکلی ندارم ! بذار همه ببینن !

 

پروانه با نگرانی نگاهش کرد … که رفت پنجره ی دوم رو هم باز کرد .

 

– بذار هر کسی که مشتاقه ما رو با هم ببینه !

 

ترس و دلهره ریخت توی چشم های پروانه . از اون فاصله می تونست صبورا رو ببینه که دوید و رفت به طرف پلکانِ باغ میوه … و لابد آوش هم اونو دیده بود … و حتماً می فهمید مطبخی ها چه داستانهایی که براشون نمی ساختند …

 

ولی براش مهم نبود ! … انگار هیچی براش مهم نبود !

 

آوش باز هم چند لحظه ای سکوت کرد … . پروانه نگاه کرد بهش که دستاشو توی جیب های شلوارش فرو برده بود و ایستاده اون طرف سالن …

 

نورِ سفید روز با شدت بهش می تابید و سایه ی بلندش رو تا جلوی پاهای پروانه کش آورده بود .

 

 

 

#پارت_۵۰۵

 

 

– توی زندگیم … فقط دو بار واقعاً مست کردم !

 

قدم برداشت به سمت پروانه … آهسته آهسته بهش نزدیک شد .

 

– یک بار وقتی بیست سالم بود … سر یک اختلاف واقعاً ناچیز ! یک قسمت از اراضی همسایه ها رو برای فروش گذاشته بودن . پدرم می خواست اون زمین رو بخره و به املاکمون الحاق کنه ..‌. ولی یکم دیر کرد ! محسنین ، یک تاجرِ نوکیسه که خیلی دوست داشت خودش رو به ما بچسبونه و توی این منطقه ریشه بدوونه … زودتر از پدرم اون زمین رو خرید ! … اول یه بحث ساده بود … ولی بعدش بیخ پیدا کرد ! قضیه رو کم کنی شد ! … همون وقتا بود که من مست بودم … پسر محسنین رو تهدید کردم ! … گفتم می کشمش ! … بعد واقعاً اون کشته شد !

 

مکث کوتاه ولی سنگین … حرف زدن در مورد اون اتفاق هنوز هم آوش رو آزار می داد ! درسته از قتل تبرئه شده بود … ولی هیچوقت هیج کسی حرفش رو باور نکرد ! … حتی پدرش که مصرانه دنبالِ تبرئه کردنش بود ! … و دردناک تر اینکه می دونست قاتل اصلی هیچوقت مجازات نشد ! …

 

باز گفت :

 

– دفعه ی دوم هم …

 

و باز خاموش موند !

 

چی باید می گفت ؟ … دفعه ی دوم رو پروانه خودش می دونست … .

 

حالا درست مقابل پروانه ایستاده بود … کاملاً نزدیک بهش . حالا سایه هاشون موازی کنار هم روی فرش افتاده بود .

 

 

 

 

#پارت_۵۰۶

 

 

– منو می بخشی پروانه ؟

 

صدای آروم و گرمش … لحن بی نظیرش … چیزی که خواسته بود …

 

قلب پروانه لرزید … و دست هاش لرزید … و تمام وجودش انگار لرزید !

 

سر بالا برد و خیره در سوسوی قدرتمندِ چشم های مرد مقابلش …

 

– چیزی برای بخشیدن وجود نداره آقا !

 

صداش زمزمه ی کم جون و نا مفهومی بود … لبخندی روی لبهای آوش شکل گرفت .

 

پروانه گیج بود … و هر لحظه گیج تر می شد .

 

– من نمی خواستم به تو توهینی بشه ! می دونم تو حق داری با هر آدمِ محترمی که می شناسی معاشرت کنی ! … من فقط اون شب …

 

سکوت کرد .

لب هاشو روی هم فشرد و سیبکِ گلوش بالا و پایین غلتید … انگار قورت داده بود کلماتش رو ! … تا ادامه ی حرفش رو نگیره و اعتراف نکنه به اینکه حسادت کرده ! … همینقدر بچگانه !

 

لب های پروانه بهم فشرده شد . اشک تا پشت پلک هاش اومده بود ، ولی مصرانه اونها رو پس زد … .

 

– من … باید برم …

 

– پروانه !

 

از آوش رو چرخوند … ولی آوش باز مقابلش ایستاد .

نمی ذاشت بره … نمی تونست این کارو بکنه ! قسمتی از وجودش طلب می کرد که اون لحظات رو کش بده … به امید جرقه ای … نوری !

 

 

#پارت_۵۰۷

 

باز اسمش رو تکرار کرد :

 

– پروانه !

 

تکرار اسمش رو دوست داشت . دستش بالا رفت تا آرنج زن رو بگیره … ولی در هوا معلق موند ‌. یادش بود که پروانه لمس شدن رو دوست نداره ! …

 

– از من چیزی بخواه ! …

 

پروانه نگاهش کرد … و فقط نگاهش کرد … و نگاهش چنان زیبایی سهمگینی داشت که نفس آوش رو بند می آورد .

 

– آقا …

 

– دوست دارم برات کاری بکنم ! … دوست دارم خوشحالت کنم ! … ولی بلد نیستم ! خواهش میکنم بهم بگو !

 

پروانه نرم پلک زد …. و بعد ناگهان رنگِ نگاهش تغییر کرد !

آنچنان سخت و سرد شد … که انگار مردمک هاش از یخ بودند !

 

– حتماً ! … حتماً ارباب زاده ! راستش یک کار هست …

 

یک قدم به عقب برداشت … نفسش سخت از سینه اش خارج می شد .

 

– برای وقتی که برم .‌.. باید جا و مکانی داشته باشم ! برای همین …

 

– بری ؟!

 

آوش گیج پلک زد … انگار از خلسه ی سنگینی خارج شده بود . انتظار این حرف رد نداشت ! ناباورانه نگاه کرد به پروانه … و پروانه لبخند شیرینی زد .

 

– بعد از تولدِ برادر زاده تون …

 

 

 

#پارت_۵۰۸

 

آوش گیج و ویج سکوت کرد … انگار کسی با پتک به جمجمه اش ضربه زده بود ! در لحظه ای که حس می کرد قلبش برای چشم های این زن گرم شده … در لحظه ای که می خواست تمام دنیا رو بهش بده تا خوشحالش کنه … پروانه از رفتن می گفت !

 

سکوتش طولانی شد که پروانه باز گفت :

 

– نگران نباشید ، چیز سختی نمی خوام ! هنوز خویشاوندانی دارم که با عمه هام در ارتباطن و می تونن به من جا و مکان بدن ! فقط اجازه می خوام یک مرتبه برم شهر تا …

 

– میخوای از عمارت بری ؟! … منظورت اینه که برای همیشه ؟!

 

پروانه اندکی سرش رو روی شونه اش متمایل کرد و با نگاهی اغوا گر … با بی رحمی پاسخ داد :

 

– خودتون قول دادین ! یادتون نیست ؟!

 

آوش ساکت موند و پروانه دید که چطور در نزدیکیِ گره کراواتش ، سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … انگار حرفهایی رو قورت داده بود . رنگ نگاهش ناگهان تغییر کرد و خشمی سرد و سوزنده در تیرگی چشم هاش شعله کشید … ولی پروانه از گفته هاش پشیمون نبود ! باید شهامت گفتنش رو پیدا می کرد … باید یاد می گرفت مخالفت کنه !

 

سکوتشون طولانی شد و نگاه خیره و سوزانِ آوش کم کم داشت اثری رعب آور به قلب پروانه می گذاشت … که در باز شد … .

 

– آوش خان …

 

اطلس بود ! پروانه خوشحال از حضور نفری سوم ، سرش رو به سمت در چرخوند … آوش همچنان خیره ، سرد و لجوج نگاهش می کرد .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.من کاملشو گفتم که خوندم.ولی اینقدر قشنگه هر بار که پارت میاد می خونم.دستتدرد نکنه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x