رمان پروانه ام پارت 111

4.3
(101)

 

پروانه ام 🦋:

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۲

 

پروانه هوومی گفت … کاملاً درک می کرد ! روبرو شدن با آوش دل شیر می خواست . یحیی ادامه داد :

 

– فکر کردم اگه یه خانم همراهش باشه …

 

– خورشید خانم نیستن ؟

 

یحیی این پا و اون پایی کرد و بعد با لحنی معذب پاسخ داد :

 

– سراغشون رو نگرفتم ! نمی دونم کجان !

 

پروانه اوهومی گفت و سر تکون داد .

 

– بهتره منتظرش نذاریم !

 

هر سه پایین رفتند . پروانه جلوتر از همه بود … نیلا چرخید به طرفشون و اول نگاهش توی صورت پروانه افتاد … .

 

پروانه از روی وظیفه لبخند زد .

 

– سلام ! … خیلی خوش اومدین !

 

نیلا سبد گل بزرگ رو توی دستش جابه جا کرد و پاسخ لبخند پروانه رو ، با لبخندی رنگ پریده داد .

 

پروانه مقابلش ایستاد … کف دست هاشو روی هم سایید …

 

– ببخشید زیاد منتظر موندین !

 

یحیی از خدا خواسته سری تکون داد :

 

– آره ! آره ! هوا سرده … بهتره بریم داخل !

 

پا تند کرد و زودتر از بقیه وارد شد … احتمالاً برای اینکه ورود خانم ها رو اعلام کنه .

 

پروانه نفس عمیق و خسته ای کشید و بعد آروم بازوی نیلا رو لمس کرد :

 

– تشریف بیارید !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۳

 

هر دو زن ، شونه به شونه ی هم وارد سرسرا شدند . از جایی صدای اطلس به گوش پروانه رسید :

 

– آقا ! … میشه بیام تو ؟! … مهمان دارید !

 

پروانه از رد صدا فهمید احتمالاً در کتابخونه هستند … .

 

همراه نیلا به سمت کتابخونه رفت . اونجا یحیی رو دید که بلاتکلیف و مستاصل دست به کمر ایستاده بود … و اطلس که پشت در بسته حرف می زد :

 

– آوش خان ! آوش خان !

 

صدای عبوس و خشک آوش از اون طرفِ در بسته به گوش رسید :

 

– از اینجا برو !

 

اطلس با سماجت باز هم در زد :

 

– مهمان دارید آقا !

 

اینبار صدای آوش بلند تر و عصبی تر بود :

 

– ردش کن بره !

 

شونه های نیلا بی اختیار بالا پرید . دختر بیچاره مضطرب بود … با این رفتار آوش ، بدتر هم شد !

 

اطلس هم دیگه کم آورده بود :

 

– آخه …

 

پروانه تا پشت در پیش رفت . نمی دونست چرا … ولی بر خلاف بقیه داد و بیدادهای آوش عین خیالش هم نبود . انگار ته قلبش به این اعتماد به نفس رسیده بود که این مرد هرگز آسیبی بهش نمی زنه !

 

اطلس آخرین تلاشش رو هم به زبون آورد :

 

– نیلا خانم هستند !  خیلی وقته منتظرن ! گفتن از طرف پدرشون …

 

صدای فریاد بلند آوش :

 

– تو حرف آدمیزاد سرت نمیشه ؟ گفتم الان …

 

– آوش خان !

 

صدای نرم و مخملی پروانه … .

 

آوش ناگهان ساکت شد !

 

 

 

 

 

#پارت_۵۴۴

 

– آوش خان !

 

صدای نرم و مخملی پروانه …

 

آوش ناگهان ساکت شد !

 

یحیی نگاه خیره و معناداری به اطلس انداخت و سری تکون داد … انگار در شرطی برده بود ! انگار می خواست بهش بفهمونه : ” دیدی حق با من بود ؟”

 

اطلس با چشم غرّه ازش رو برگردوند … و پروانه باز هم گفت :

 

– آوش خان … اجازه هست بیام داخل ؟

 

سکوت آوش طولانی شد … ولی همین که باز هم با فریادی سعی نکرد اونو فراری بده ، به پروانه جرات داد تا دستگیره رو بچرخونه و درو باز کنه … .

 

روبروی پروانه سالن تاریکِ کتابخونه بود … که فقط با آتیشِ سرخ و زرد توی شومینه اندکی روشن شده بود … و مردی که درون صندلی بزرگ و چرمی نزدیک شومینه فرو رفته بود … .

 

و پشت سرش سکوت … سکوتِ مطلق !

 

پروانه چند قدمی کورمال کورمال پیش رفت .

 

– مزاحم نیستم ؟

 

– تنهایی ؟!

 

– چرا چراغ رو روشن نکردین ؟!

 

دست گذاشت روی پریز برق … و بعد ناگهان نور پر کشید در سالن … .

 

 

 

#پارت_۵۴۵

 

آوش به سرعت چشم هاشو بست … بعد از اونهمه تاریکی ، حالا نور آزارش می داد .

 

– خاموش کن !

 

– نمیشه آقا … مهمان دارید !

 

– من گفتم کسی رو نمی خوام ببینم ! تو هم اگه می خوای اعصابم رو بدتر بهم بریزی ، بهتره بری !

 

پروانه چند ثانیه به حالت عبوس آوش نگاه کرد و بعد بی هیچ حرفی به سمت در به راه افتاد .

 

بندی در دل آوش پاره شد . فکر اینکه پروانه حرفش رو جدی گرفته باشه و بخواد ترکش کنه … آزارش می داد .

 

ولی پروانه درست در آستانه ی در متوقف شد … به شخصی اون بیرون گفت :

 

– تشریف بیارید عزیزم !

 

آوش به سرعت صداش کرد :

 

– پروانه !

 

لحنش تند بود … ولی بر خلاف چیزی که نشون می داد ، از این روی نترس و بی خیال پروانه خوشش اومده بود . خوشحال بود که پروانه به غرولندهاش بی اعتناست و دیگه مثل روزهای اول با دیدنش ، سرش پایین نمی افته !

 

چند لحظه ی بعد دختری ریزه اندام و لاغر وارد سالن شد . صورتش پشت سبد گلی که در دست داشت ، پنهان بود . ولی آوش در ثانیه ی اول اونو شناخت … نیلا !

 

با خشم دندوناشو روی هم فشرد … چقدر مقاومت می کرد تا تحمل کنه و همون لحظه اون دخترو بیرون نکنه !

 

بعد صداشو شنید :

 

– خ…خوشحالم که می بینم س…سالمید ! امیدوارم مممراتبِ همدردی ما رو بببپذیرید !

 

آوش گفت :

 

– پروانه بشین !

 

پروانه از پشت سر نیلا نگاه محکمی به آوش انداخت … و بعد به نیلا گفت :

 

– ممنون عزیزم ! گل رو بدین من … خسته شدید ! … بفرمایید بنشینید !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۶

 

 

انگشتانِ آوش روی دسته ی چوبی صندلی ضرب گرفت و صدای چیلیک چیلیکِ نارضایتیش بلند شد .

 

نیلا سبد گل رو به پروانه سپرد ،ولی دعوتش رو رد کرد :

 

– ممن … باید زودتر برم ! فقط یک پپیغاام از طرف پپدرم دارم !

 

پروانه سبد رو روی میز گذاشت و دستاشو با دلشوره بهم سایید .

 

نیلا پاکتی از توی کیفش در آورد و به سمت اون گرفت . پروانه پاکت رو گرفت و رفت به طرف آوش … .

 

آوش هنوز هم با نگاهی سرد ، خیره و آزار دهنده نیلا رو شکنجه می کرد . وقتی پروانه پاکت رو مقابل صورتش نگه داشت … چند لحظه ای طول کشید تا بلاخره دستش رو بالا برد و پاکت رو گرفت .

 

انگشتانش با اکراهی آشکار گوشه ی پاکت رو پاره کرد … انگار داشت به چیز کثیفی دست میزد ! … بعد کاغذ رو از داخل پاکت در آورد و تای اونو باز کرد .

 

یک یادداشت کوتاه … با دستخطی زشت و بی سلیقه :

 

“امیدوار بودم بمیری . ولی این کار من نبود … چون من مثل تو قاتل نیستم . ”

 

گوشه ی لب های آوش به نشانه ی پوزخندی پر تحقیر ، رو به پایین کج شد .

 

– همین ؟

 

و بعد نامه و پاکت رو توی آتیشِ شومینه انداخت .

 

– حالا از خونه ی من برو بیرون !

 

پروانه باز با نگاهی خیره و سرزنش گر تلاش کرد آوش رو از رفتارش شرمنده کنه … ولی اینبار آوش نگاهش نکرد .

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۶

 

نیلا نگاه کوتاهی به پروانه انداخت و با لبخندِ رنگ پریده ی ناراحتی … و بعد بی هیچ حرفی به سمت در خروجی به راه افتاد .

 

پروانه چند قدمی به دنبالش راه افتاد … ولی بعد سر جا باقی موند . نمی دونست باید پشت سر نیلا بره و بهش چی بگه ؟ ازش معذرت بخواد به خاطر رفتار آوش ؟ … ولی حتی مطمئن نبود که این کار درستی باشه … .

 

صبر کرد تا نیلا از سالن خارج شد … و اون وقت برگشت به سمت آوش .

 

– چرا باهاش اینطوری رفتار کردید ؟

 

آوش گوشه ی پلک هاشو با نوکِ انگشتانِ دست سالمش فشرد … پروانه معترضانه تکرار کرد :

 

– چرا با همه اینطوری رفتار می کنید ؟!

 

– تو نمی دونی ؟

 

– اگر می دونستم حتماً کمکتون می کردم …

 

– به من خیانت شده !

 

پروانه ساکت شد … آوش نفس عمیق و خسته ای کشید … .

 

– من واقعاً عصبانی ام … و نمی دونم باید چیکار کنم ! … این خیانت …

 

پروانه نفس لرزانی کشید و کف دستهاشو روی هم گذاشت … .

 

قسمتی از قلبش ترسیده و غمگین … می خواست برگرده و فرار کنه و دیگه اون بحث رو ادامه نده . می ترسید از چیزهایی که قرار بود بشنوه … می ترسید از رسوایی پدرش ! …

 

ولی به جای فرار … دو قدمی به صندلی آوش نزدیک تر شد .

 

– کار اوناست ؟!

 

– نه … معلومه که نه !

 

– از کجا اینقدر مطمئنید ؟!

 

صداش می لرزید … .

 

– می دونم هیچ کسی اینقدر دیوونه نیست که ریسک کنه و خودش رو در معرض یک چنین جنگی قرار بده ! … کار محسنین نیست … کار هیچ کسی که فکرشو می کنیم نیست !

 

 

 

روانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۴۷

 

 

پروانه لبخند کم جون و ناراحتی زد و نگاهش رو پایین انداخت .

 

– اسمش خیانت نیست !

 

– چی ؟!

 

– گفتید بهتون خیانت شده ! … ولی این خیانت نیست ! آدمایی که دوست شما هستند هیچوقت نمی تونن دست به این کار بزنن !

 

– آدمی که بهش اعتماد داشتم این کارو کرده !

 

– مثلاً کی ؟!

 

– تو !

 

آوش گفت … بعد با حالتی دو پهلو لبخند زد . پروانه حتی غمگین تر شد … .

 

– نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت !

 

– برای چی ؟

 

– اینکه مورد اعتماد شمام و همزمان موردِ بی اعتمادیتون !

 

نفس عمیقی کشید و دو قدمی به عقب رفت . آوش پرسید :

 

– میخوای بری ؟!

 

لحنش به طرز غیر قابلِ باوری ، نگران بود ! پروانه گفت :

 

– درستش اینه که برم … چون اینجا کاری ندارم !

 

نفس عمیقی کشید و کف دست هاشو روی هم سایید :

 

– ولی می دونم اگه تنها بشید … بازم عصبانی میشید ! …

 

 

 

#پارت_۵۴۸

 

 

آوش گفت :

 

– اوه … چه جورم !

 

و با اشتیاقِ پسربچه ها به چشم های پروانه نگاه کرد .

 

لبخندی چهره ی پروانه رو روشن کرد .

 

– فقط چند دقیقه … نه بیشتر !

 

می ترسید کسی بیاد توی اتاق و اونها رو با هم ببینه … اطلس ، خورشید ، هر کسی ! ولی آوش با چنان حالت گرمی بهش خیره شده بود … می دونست که اگه ازش بخواد ، تمام شب رو همونجا می مونه !

 

پشتی بلندِ یکی از صندلی ها رو گرفت و اونو روی فرشِ کف سالن کشید … آوش گفت :

 

– دلم می خواد کمکت کنم ، ولی …

 

صورتش از درد درهم فرو رفت . هر حرکت کوچکی باعث می شد زخمِ کتفش تیر بکشه . پروانه پاسخ داد :

 

– شما فقط سر جا بشینید و بگید دوست دارید در مورد چی حرف بزنیم !

 

صندلی کاملاً روبروی آوش کشیده شد … اون وقت پروانه دست روی شکم بزرگش گذاشت و روی اون نشست .

 

آوش گفت :

 

– هر چیزی ! … هر چی که خارج از این عمارت و دردسراش باشه !

 

– متاسفم ! ولی من همه ی عمرم توی این عمارت گذشته … خارج از این چهار دیواری ، چیزی ندیدم که در موردش حرف بزنم !

 

لحنش همچنان گرم و صمیمی بود … ولی بیش از اون چیزی که در تخیلش بگذره ، قلب آوش رو سوزوند !

 

 

 

 

#پارت_۵۴۹

 

لبخند محو شد از صورت آوش … .

 

پروانه همچنان بی خبر از احوال او ، ادامه داد :

 

– می خواید در مورد کتابایی که یواشکی خوندم ، براتون بگم ؟

 

– در مورد اون روز بگو … اگه چیزی یادته !

 

– چه روزی ؟!

 

– همون روزی که از خانواده ات گرفتنت و آوردنت عمارت !

 

پروانه هنوز هم انگار متوجه منظورش نشده بود … ولی بعد فهمید و ناگهان رنگ نگاهش تغییر کرد … .

 

آوش به خودش لرزید از غم سردی که توی چشم هاش چرخید … .

 

– چی بگم ؟ … هیچ چیز خوشایندی نیست !

 

– حتماً خیلی متنفر شدی از ما ! … حتماً … هنوز هم متنفری !

 

با وجودِ درد شونه اش … کمی خودش رو جلوتر کشید تا صورت پروانه رو بهتر ببینه . اگر می تونست … حتی جلو می رفت و مقابل پاهاش زانو می زد ! …

 

ولی می ترسید … می ترسید که اونو بترسونه ! … می ترسید این اعتمادِ شکننده ای که بینشون برقرار شده رو از بین ببره !

 

پروانه گفت :

 

– من کوچیک تر از اونی بودم که مفهوم تنفر رو بفهمم ! … من فقط می ترسیدم ! از همه می ترسیدم … و از سیاوش خان بیشتر از همه !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
23 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم😘قبلا هم گفتم ,من کاملشو خوندم ولی هر وقت پارت میزاری دوباره می خونمش😊😍.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x