نویسنده : بانوی بارانی
من سیندرلا نیستم
من هرگز سیندرلا نمیشدم. من فوقش دخترک کبریتفروش بودم که هرازگاهی تکهای از قلبم را به آتش میکشیدم و با گرمایش تو را تصور میکردم؛ چشمهایت، لبخند کمیابت، انگشتان قوی و حمایتگرت.
و آخرین نفسهای شعله، تصور در آغوش تو بودن میشد و بوم… تمام میشد؛ رویا، عشق، خیالهای دستنیافتنی… تمام میشد.
وای به روزی که آخرین کبریت را هم به آتش میکشیدم؛ آن لحظه تمام قلبم را سوزانده بودم.
ساعتی بود که از کانتینر کارگرها صدای خنده و پچپچ نمیآمد. ماه کامل در آسمان میدرخشید و صدای جغد از شاخهٔ درختی در آن نزدیکی میآمد.
از زیر درختچهای که از صبح تبدیل به مخفیگاهم شده بود بیرون خزیدم. حتی صدای برگهای خشکی که در زیر دستهایم صدا میداد، باعث وحشتم میشد. گرسنگی چارهای جز بیرون رفتن و مواجهه با دنیای بیرون برایم نگذاشته بود.
روز به جنگل میرفتم اما شب را از ترس گرگها نزدیک کمپ مخفی میشدم و از دور به کارگرها و آتشهایی که برپا میکردند، نگاه میکردم و در خیالم با فکر کردن به گرمای آتش، گرم میشدم. بوهای خوبی که از ظرفهای روی اجاق میآمد، مرا بهیاد خانه میانداخت. معدهام از درد بههم پیچید.
از زمین بلند شدم و پاورچین به جایی که در طول شب کارگرها آنجا غذایشان را میخورند، نزدیک شدم. سطل زبالهٔ قهوهای همانجا، کنار نیمکت، بود. نان و پنیری که در بقچهام گذاشته بودند، همان روز اول تمام شده بود. دو روز بود که بهجز آب رودخانه چیزی نخورده بودم؛ دیگر جایی برای وسواس نداشتم.
بهسرعت دستم را درون سطل فرو بردم. هنوز چیزی به دستم نیفتاده بود که بوی توتون و حس حضور کسی پشت سرم، بیحرکتم کرد. لحظهای حتی نفس کشیدن را فراموش کردم. در دلم شروع به التماس کردم، به چه کسی؟ نمیدانستم.
«تو رو خدا! خدا جون، تو رو خدا.»
ولی دستهایی قوی و زمخت، گردنم را گرفت و از زمین بلندم کرد. ناخواسته جیغی بلند و بیوقفه کشیدم و شروع به دستوپا زدن کردم. قلبمن سیندرلا نیستمم با وحشت در سینهام میکوبید و اشکهایم بدون اینکه بخواهم روی گونههایم فرومیریختند.
برقهای استراحتگاه یکبهیک روشن میشدند و همهمهای در کانتینرها به راه افتاده بود. هجوم خون به سرم را احساس میکردم. گردنم در زیر فشار انگشتانی قوی درحال شکسته شدن بود. سایههایی دور و اطرفمان جمع شدند و صدای خنده و حرف زدن کارگرها بلند شد.
– موش گرفتی؟
– این دیگه چه جونوریه.
تازه عمق گرفتاریام را احساس میکردم، دنیای اطرافم کمکم تار و تارتر میشد. نزدیک بود بیهوش شوم
که ناگهان صدای فریاد بلند و خشن مردی به گوشم رسید و من از دست شکارچیام بر زمین افتادم.
– داری چه غلطی میکنی؟ اون فقط یه دختربچه است.
– ولی آقا، اون داشت دزدی میکرد.
– چی رو میدزدید؟ غذای تو رو؟
مرد غولپیکری که مرا گرفته بود، سرش را به پایین انداخت و انگشتهایش را درهم گره زد.
مرد تازهوارد بهسرعت بهطرفم آمد و بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد. رو به جمعیت و مردهای اطرافش فریاد زد:
– برید دنبال استراحتتون. برای چی جمع شدید؟
زمزمههایی که از اطراف به گوشم میرسید، باعث شد اشکهایم به هقهق تبدیل شوند.
– چقدر زشته.
– اون چیه روی صورتش؟
– اصلاً از کجا معلوم آدمیزاد باشه. چرا تنهاست؟
دستم کشیده شد و من بدون اینکه بتوانم از پشت اشکهایم جایی را ببینم به جلو کشیده شدم. وقتی وارد یکی از کانتینرها شدیم، با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و به دور و اطرافم نگاه کردم. در یک طرف کانتینر یک تخت تاشوی فنری قرار داشت که مرد روی آن نشست و به من نگاه کرد؛ در چشمانش کنجکاوی و خستگی دیده میشد.
– این موقع شب، توی یه کمپ پر از مرد، چه غلطی میکردی؟ پدرت کو؟
او را شناختم؛ همان دکتری بود که چند روز پیش، پدرم مرا برای مداوا پیش او آورده بود. آرامشی که با شناختنش احساس کردم، باعث شد اشکهایم بند بیاید. بینیام را با آستینم پاک کردم و جواب دادم.
– رفت.
– کجا؟
– ن… نمی… دونم.
نفس عمیقی کشید که بیشتر به آه شبیه بود و با ترحم نگاهم کرد. به لباسهای کثیف و خاکی، به موهای ژولیده، و بدتر از همه، زخم روی صورتم فکر کردم و از ظاهری که باید در نگاه او دیده میشدم، خجالتزده شدم.
– چند سالته؟
– دوازده.
چند دقیقهای را فقط با بهت و دلسوزی نگاهم کرد. بعد با بیمیلی به تختی بیمارستانی که گوشهٔ اتاق بود اشاره کرد و گفت:
– اون پرده رو بکش کنار و برو روی تخت، بخواب. پتو رو هم بنداز سرت، شب اینجا خیلی سرد میشه. تا فردا ببینم چی میشه.
بهسرعت به حرفهایش گوش کردم و روی تخت رفتم. وقتی دراز کشیدم، تا چند دقیقه از بهت اتفاقات پیشآمده بیرون نیامده بودم. وقتی کمی آرامتر شدم، با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. روی میز، یک عکس خانوادگی بود که دکتر و یک زن زیبا روی مبلی دونفره نشسته بودند. در پشت سرشان دو پسر نوجوان، دو طرف دختری با لباس سفید و موهای موجدار و بلند، ایستاده بودند. دستهایشان دور شانهٔ دختر بود؛ حتماً برادرهایش بودند. راستی طعم حمایت برادرانه چگونه میتوانست باشد؟
بعد از سه روز آوارگی و بیخوابی در میان خار و خاشاک، و ترس از جانوران وحشی در سایهٔ امنیت حضور دکتر و سقف بالای سرم، گرسنگی را فراموش کردم و از خواب بیهوش شدم.
فردای آن روز وقتی دکتر برایم صبحانه آورد، چای داغ و نان محلی برایم طعم بهشت میداد. فکر کردن به آخرین باری که غذای گرم خورده بودم باعث میشد قلبم از دلتنگی فشرده شود.
دکتر، مردی محلی را از میان کارگرها صدا کرد و در حضورش از من پرسید:
– اسم روستات چیه؟
– کوهپس.
– اسم بابات؟
– کاسعلی.
– اسم خودت؟
– گیلآوا.
مرد را بهدنبال پدرم فرستاد.
مرد بیچاره بعد از دو روز در راه بودن و سفر با قاطر، خسته از راه طولانی، به کمپ برگشت و خبر داد که پدرم مرا نخواسته و گفته مرا تحویل بهزیستی بدهند.
من که همهچیز را میدانستم، پس چرا قلبم شکست؟
پدرم گفته بود اگر دیر برگشت، پیش رئیس کمپ بروم. برگشتش که طول کشید، فهمیدم دیگر مرا نمیخواهد.
چند کارگر در اطرافمان با دلسوزی نگاهم میکردند. دست دکتر روی شانهام قرار گرفت، در آن لحظه حتی ترحم او را هم نمیخواستم. لبهایم را به هم فشردم و اشکهایم را پس زدم تا شکستنم را کسی نبیند.
مرد محلی گفت:
– مادرت حالت رو پرسید، گفتم که دکتر مواظبته.
مادر بیچارهام خسته شده بود. بهخاطر من، تا کی میخواست نیش زبان مردم را تحمل کند که میگفتند، نحس و نجس هستم.
بدتر از آنها پدرم بود، هم سرکوفت دخترزا بودن و پسر نداشتن را میزد و هم بهخاطر من که باعث سرافکندگیاش پیش اهالی روستا بودم، سرزنشش میکرد.
سالها بود اهالی روستا با اینکه دیده بودند بیماریام واگیر ندارد به هر چیزی که مادرم میپخت دست نمیزدند، مادر بیچارهٔ زیبایم. مادرانه عاشقم بود، با صدای دلنشینش وقتی دلداریام میداد یا وقتی با دستهای نوازشگرش موهایم را میبافت بر زخمهایم مرهم میشد و خودش دردش را مخفی میکرد.
دکتر پولی به مرد داد و گفت که فردا مرا به شهر میبرد.
روز بعد، برطبق عادت، قبل از خورشید بیدار شدم. سطل زبالهٔ مطب را به محل جمعآوری بردم و خالی کردم. وقتی برگشتم بیصدا وسایل اتاقک را مرتب کردم و بیرون از آنجا را با کمک جارویی که از شاخههای شمشاد ساختم، آب و جارو کردم.
آفتاب که همهجا را روشن کرد، دکتر خوابآلود روی پله نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. عینک طبیاش را به چشم زد و درحالیکه سر کممویش را میخاراند، گفت:
– خسته نباشی، خانمکوچولو. این کارها برای چی بود؟
– برای تشکر.
چشمهایش با محبتی خالص درخشید و گفت:
– دست شما درد نکنه. شرمنده کردی خانم خانما.
لبخند زدم. تا حالا کسی آنقدر با محبت به من خانمکوچولو نگفته بود.
از روی پله بلند شد و درحالیکه بهطرف اتاقک مهندس میرفت، ادامه داد:
– راستی، من و شما یک ساعت دیگه راه میافتیم، بهتره وسایلت رو جمع کنی.
چطور فراموش کرده بودم؟ بهطرف بوتهها دویدم؛ بقچهام هنوز هم همانجا بود. آن را برداشتم و روی تختهسنگی نشستم تا دکتر آماده شود.
وقتی صبحانهی دکتر را برایش آوردند. غول شکارچیام از دور به طرفم آمد. از ترس سر جایم بیحرکت شدم. صدای خرد شدن برگها و شاخهها در زیر قدمهای سنگینش باعث میشد بیشتر در خودم جمع شوم. نزدیکم که رسید دستش را به طرفم دراز کرد، با ترس خودم را عقب کشیدم، ولی با دیدن لقمهٔ نان در دستش از خجالت گونههایم گر گرفت. لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «حلالم کن.»
بعد بهسرعت دور شد. از چه شرمنده بود؟ مگر چهکار کرده بود؟ تا کی میتوانستم در میان بوتهها مخفی شوم و لو نروم و زنده بمانم.
ساعتی بعد من و دکتر، سوار بر جیپ دولتی، راهی شهر بودیم.
به پشت سرم و کوههایی که زادگاهم بود نگاه کردم.
همچون کودکی بودم که از مادر زاده شده و نافش را بریدهاند؛ همانقدر وحشتزده و طردشده. به دنیایی غریب میرفتم، تنهای تنها. قطرات درشت اشک از چشمهایم فروریخت. تکهای از قلبم را به همراه مادر و خواهرهایم در کوههای دیلمان پشت سر میگذاشتم.
وقتی به لاهیجان رسیدیم، دکتر به جهاد کشاورزی رفت تا گزارش کارهایش را به رئیس جهاد بدهد. من در ماشین منتظرش ماندم.
کارگرها روی رودخانه پل میساختند و دکتر هم با گروه به محل اعزام شده تا مراقب سلامت مردان اردوگاه باشد.
وقتی آمد جیپ را تحویل داده و با تاکسی به ترمینال رفتیم. از آنجا هم با اتوبوس بهسمت تهران راه افتادیم تمام راه را استرس داشتم. مردم با تحقیر و تعجب به ما نگاه میکردند. یکی مردی شیکپوش و خوشلباس و دیگری دخترکی ژولیده با زخم روی صورتش. از اینکه باعث سرافکندگی دکتر بودم با شرمندگی خودم را پشت او مخفی میکردم.
اتوبوس کنار رستوران بین راهی ایستاد. مردم پیاده شدند. حتی فکر پایین رفتن و حضور در برابر آن همه چشم کنجکاو ترسناک بود. دکتر از صندلی بلند شد و وقتی به من که هنوز نشسته بودم نگاه کرد، گفت:
– تو بشین من برات غذا میآرم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم. پنج دقیقه بعد با دو لقمهٔ بزرگ و دوغ برگشت. یکی از لقمهها را به دستم داد و گفت:
– اگه شامی ترش نخوری و از گیلان بری، یعنی پنج–هیچ باختی.
و خندید. لقمه را از دستش گرفتم، در صندلی روبهروی من نشست. لقمهام بوی خوبی میداد، گفتم:
– شما با برنج میخوردید، توی رستوران.
درحالیکه با اشتها گاز دوم را به غذایش میزد، گفت:
– نه دیگه، تنهایی که نمیچسبید.
دوباره اشک در چشمانم جمع شد. برای منِ محبتندیده این یک جمله مانند دست نوازشی بود که بر سرم کشیده میشد. غذا در سکوت خورده شد. وقتی زبالهها را در کیسه ریخت و کنارم نشست، گفتم:
– من بلدم.
سرش بهطرفم برگشت و گفت:
– چی رو؟
– شامی ترش.
لحظهای خیرهام شد و بعد با صدای بلند خندید، طولانی و بیوقفه. چشمهای قهوهای و مهربانش از شدت خنده پُر از اشک شده بود.
– واقعا ۱۲ سالته؟
– از بچگی کار کردم. وقتی مادرم میرفت سرِ زمین، من و خواهرم کارهای خونه رو انجام میدادیم. آشپزی از بچهداری راحتتر بود، غذاها رو من درست می کردم.
با خجالت لبخند زدم.
انگار که سرگرم شده باشد، با تفریح پرسید:
– دیگه چی بلدی بپزی؟
–فسنجون، قرمه سبزی، ماست هم بلدم بزنم.
– خب، خب، مثل اینکه با یه کدبانوی کوچولو طرفم. مدرسه هم رفتی؟
– آره، تا کلاس پنجم. امسال باید میرفتم اول راهنمایی، ولی روستامون مدرسهٔ راهنمایی نداره.
– معدلت چند بود؟
– هجدهونیم. پارسال ۲۰ شدم، ولی امسال باید گُلتاج رو نگه میداشتم. خیلی گریه میکرد.
– گُلتاج کیه؟
– خواهرم؛ چهارمین خواهرمه. تازه بهدنیا اومده.
به صندلی تکیه داد. به طرفم برگشت و با دقت یک پزشک به صورتم و دقیقتر به زخم صورتم نگاه کرد.
– صورتت همیشه اینطوریه؟ خارش هم داری؟
– بعضیوقتا، خیلی. زمستون خوبه، بهار و پاییز هم بد نیست، برای تابستون زیاد میشه.
– به پدرت هم گفتم من پزشک عمومیام، باید متخصص ببینتت. وقتی رسیدم تهران، قبل از بهزیستی میبرمت متخصص پوست. یکی رو میشناسم که میتونه کمکت کنه.
تصور شهری غریبه، بدون حضور اطمینانبخش دکتر، ترسناک بود. ولی او که نمیتوانست همیشه همراهم باشد. انگار تنهاییام را حس کرده باشد؛ ساکت شده بودیم و سکوت تا رسیدن به مقصد همراه ما بود.
نفهمیدم کی خوابیدم، ولی با تکان دستی بیدار شدم.
– پا شو، دخترجون. رسیدیم.
چشمهایم را باز کردم. در ابتدا چیزی برای دیدن نبود و چیزی عجیبتر! مه همهجا را فرا گرفته بود.
– این جا مه دارید؟
دوباره با صدای بلند خندید. وقتی خندهاش تمام شد، گفت:
– خدا میدونه از کی اینقدر نخندیده بودم. هر گردی که گردو نیست. این دود ماشینهاست. وقتی از ترمینال بریم بیرون، هوا بهتر میشه.
از اتوبوس که پیاده شدم، هوا بوی بدی میداد.
بیرون از ترمینال، ماشینهای زرد ردیف شده بودند که با دادن آدرس سوار یکی از آنها شدیم.
– امشب رو میریم خونهٔ ما. دیگه جایی باز نیست، فردا میریم دنبال کارهات.
فقط توانستم سرم را تکان بدهم. ترس از آینده، باعث میشد نتوانم حرفی بزنم. دکتر که با دلسوزی نگاهم میکرد، گفت:
– همهچی درست میشه، غصه نخور.
سرم را در تأیید حرف او بالاوپایین کردم.
ابتدای کوچهای که مخلوطی از خانههای قدیمی و باغهای بزرگ و چند آپارتمان چند واحدهٔ غولپیکر بود توقف کردیم. دکتر زنگ خانه را چند بار پشت سرهم و با آهنگ خاصی فشار داد. استرس باعث میشد از شیطنتش خندهام نگیرد. در خودبهخود باز شد و وارد حیاط شدیم.
خانهٔ دکتر خانهای ویلایی بود، با حیاط کوچکی که کاملاً سرامیک شده بود. حتی یک گلدان یا درخت نداشت، فقط یک پارکینگ در گوشهای از آن بود که ماشین سیاهرنگی در آن بود.
با ورود ما به حیاط زنی که در قاب عکس دکتر دیده بودم روی ایوان آمد. موهایش کوتاه و صاف بود. شلوار گشاد مشکی و یک بلوز حلقهای آبی رنگ به تن داشت.
لبخندش با دیدن من که بههمراه دکتر بودم ناپدید شد.
و با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
– این کیه؟ اینجا چیکار میکنه؟
– سلام، عزیزم.
زن انگشتش را به طرفم گرفت، هنوز حتی کمی صدایش بلند نشده بود، با آرامشی وحشتناک از لای دندانهایش غرید:
– چطور جرئت کردی؟ اون جزام داره. اینجا خونهٔ ماست. بچههامون اگه مریض بشن چی؟
دکتر جلو رفت و درحالیکه سعی میکرد زن را در آغوش بگیرد، گفت:
– سوختگیه، واگیر نداره عزیزم. مهمونمونه، زشته فدات شم.
– از هر جا پیداش کردی، ببرش همونجا. حق نداری بیاریش بالا.
زن به او پشت کرد و وارد خانه شد. دکتر دستپاچه به طرفم برگشت و گفت:
– پنج دقیقه صبر کن، درستش میکنم.
و با سرعت رفت.
بقچهام از دستم رها شد. تازه صحنهها در ذهنم کنار هم قرار میگرفت. از شدت تحقیر میلرزیدم و اشک میریختم. ذهنم که موقع داد و بیدادِ زن، خالی بود، حالا تصاویر و حرفها را پیدرپی از جلوی چشمم میگذراند.
تنها و بیپناه در حیاط سوتوکور ایستاده بودم و میگریستم.
در حیاط باز شد و پسرهای آقای دکتر وارد حیاط شدند، اولی بلندقامت و چهارشانه بود. به او میآمد ۱۷ یا ۱۸ ساله باشد در آن تاریکی فقط حجم موهای بلندش به چشم میآمد.
هر دو با سوئیشرت و کولهپشتی بودند و با دیدن من که بقچهام را در آغوش داشتم و وسط حیاط ایستاده بودم، بیحرکت شدند.
بالاخره پسر کوچکتر گفت:
– سلام.
چشمهای اشکآلودم را به او دوختم و با لبهایی که از گریه میلرزید، فقط توانستم “س” را تلفظ کنم. صدای دکتر از داخل خانه میآمد:
– فقط یه دختربچه است، رفتارت درست نیست.
پسر سوت بلندبالایی کشید و گفت:
– چه شبی بشه امشب.
و باز صدای دکتر میآمد:
– گناه داره، فردا که داره میره. چرا داستان میسازی.
پسر بلندقامت گفت:
– چرا اینجا وایسادی، بیا بریم تو.
صدای خانم، آرام و مصمم، به گوش رسید که باعث شدت گریهام شد. پسر بزرگتر گفت:
– تو پیشش وایسا من برم ببینم چه خبره.
پسرک بعد از رفتن برادرش کمی اینپا و آنپا کرد و گفت:
– اسم من مهرزاده. اسم تو چیه؟
– گیلآوا.
– آوا؟
سرم را به بالا و پایین تکان دادم.
– من ۱۵ سالمه. تو چی؟
قادر به جواب دادن نبودم؛ بغض داشت خفهام میکرد.
تمام دقایقِ بعد را کنارم ماند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی بی هیچ حرفی کنارم ماند.
دکتر روی ایوان آمد.
– بیاید تو.
پسرک آستینم را گرفت و به دنبال خودش کشید.
خانم در آن سوی در ایستاده بود.
– اول حمام. لباسهاش و اون کیسهش رو باید انداخت تو سطل زباله. یکی یه بلوز و شلوار از مهشید بگیره براش بیاره.
دختری گیسوکمند از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد؛ بلوز و شلواری صورتی با طرح عروسکی به تن داشت. با دیدن من کنارهٔ بینیاش را چین داد و درحالیکه از نگاهش تحقیر میبارید، گفت:
– هرگز! من لباسهام رو نمیدم.
مهرزاد به طرف اتاقش دوید و گفت:
– من دارم.
خانم با انگشت راه را نشانم داد.
– حمام.
وقتی که وارد حمام شدم، در را بستم و بیاراده و با صدای بلند گریستم. ولی با درک موقعیتم فوراً دستم را جلوی دهانم گرفتم که صدایم بیرون نرود.
چند دقیقه بعد ضربهای آرام به در خورد و در کمی باز شد. سر مهرزاد با موهایی پریشان از لای در ظاهر شد.
– خدا رو شکر بهموقع رسیدم.
و چشمک زد. انگار نهانگار که با منِ گریان روبهروست؛ خیلی راحت داخل شد. لباسها را آویزان کرد، بقچهام را از دستم گرفت و بیرون گذاشت. آب را باز کرد و بعد از اینکه از گرمای آن مطمئن شد، گفت:
– ناراحت نشو. مامانم همیشه اینطور نیست، خیلی مهربونه.
چشمهایش سرشار از دلسوزی و ترحم بود. و این تنها محبت واقعیای بود که آن شب در خانهٔ آنها دیدم. لبخند زد؛ لبخند به چشمهای قهوهای و مهربانش میآمد. سپاسگزارش بودم.
– دوست؟
با تعجب نگاهش کردم، لحظهای طول کشید تا حجم معنای نهفته در آن کلمهٔ جادویی را درک کنم.
سرم را بالا و پایین کردم. دوباره خندید و صورتش درخشان شد.
– من دیگه میرم، زود بیا بیرون.
خودم را که خوب شستم، لباسهای تمیز و نو را پوشیدم. بلوز و شلوار نخی و طرح اسپرت سرمهای رنگ؛ حتی اتیکت آن درنیامده بود.
روسری نداشتم، میترسیدم روسری کهنهٔ خودم را سر کنم و بهانهای دست خانم بدهم.
موهایم را بافتم و برای جای خالی انگشتهای مادرم، قطره اشک دیگری از چشمهایم سرازیر شد. با خشونت اشکم را پاک کردم. من که به تحقیر شدن عادت داشتم پس چرا از این شهریها اینقدر دلگیر شده بودم؟
حالا که قرار بود فردا از اینجا بروم، بهتر بود اینقدر ضعیف بهنظر نیایم.
آن شب، از گیلآوا، فقط دعایی که در پارچه پیچیده شده و با نخی آویزانِ گردنم بود را با خود نگه داشتم.
آن را زیر لباس مخفی کردم؛ دعایی که مادرم به گردنم بسته بود را هرگز از خودم جدا نمیکردم.
.وقتی بیرون آمدم همه مشغول خوردن شام بودند.
عادت به بیروسری گشتن نداشتم، دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
– ببخشید، روسری نداشتم.
خانم و مهشید حتی نگاهم نکردند. دکتر بلند شد و صندلی را برایم عقب کشید.
– عیبی نداره. کسی اینجا توی خونه روسری سر نمیکنه.
کنار مهرزاد نشستم. برایم غذا کشید، عدس پلو. برنج در دهانم طعم دانههای شن را میداد. بعد از تمام شدن غذا من هم بلند شدم و ظرفها را جمع کردم و در سینک گذاشتم. خانم گفت:
– تو که نمیتونی بشوری، همه رو میشکنی.
– میتونم، شما برید استراحت کنید.
با تعجب نگاهی به من انداخت و شروع به جمع کردن میز کرد. زیرچشمی نگاهم میکرد؛ مشخص بود منتظر است خرابکاری کنم.
ظرفها را که شستم، او هنوز در آشپزخانه خودش را سرگرم کرده بود. داخل کتری آب ریختم و روی اجاقگاز گذاشتم، دنبال فندک میگشتم که خودش زیرش را روشن کرد.
– خودش فندک داره، ایناهاش.
– ممنون.
از آشپزخانه که بیرون رفت، منتظر ماندم تا چای دم کشید. به تعداد چای ریختم، ولی فقط خانم و آقا در هال، جلوی تلویزیون نشسته بودند.
خانم درحالیکه چای برمیداشت، گفت:
– برات پتو و بالش گذاشتم، میتونی یه گوشه بخوابی.
رختخوابم را در گوشهای، دور از آنها، زیر پنجره پهن کردم و کنارش نشستم. دکتر پرسید:
– چرا نمیخوابی؟
منتظرم استکانها رو بشورم.
با لبخندی به خانم نگاه کرد؛ با نگاه سرزنشش میکرد.
خانم پرسید:
– قبلاً جایی کار میکردی؟
– به مادرم کمک میکردم.
فردای آن روز با دیدن صبحانهٔ کاملی که روی میز آماده کرده بودم و شامل نوعی کیک محلی هم بود، تصمیمهای دیگری برای آیندهام گرفته شد.
دکتر و همسرش بعد از صبحانه از من خواستند که پشت میز آشپزخانه و روبهرویشان بنشینم.
خانم با نگاهی که برایم خطونشان میکشید گفت:
– میتونی اینجا بمونی. به شرطی که تو کارهای خونه کمکم کنی.
پسر بزرگتر دکتر که در آن لحظه وارد آشپزخانه شده بود، سلام کرد.
از دکتر بلندقدتر بود و چشمانش از قهوهایِ مهرزاد روشنتر. اما آن نگاه و لبخند مهربان او را نداشت. بیتفاوت و سرد، انگار که آدمهای حاضر در آنجا برایش بیاهمیت بودند. چنان پشت میز نشست که انگار به دیوار تکیه داده است؛ مثل این بود که خطکشی را قورت داده باشد. طرز راه رفتنش هم با تمام آدمهایی که دیده بودم، متفاوت بود بهگونهای که ناخودآگاه به او احترام میگذاشتم. دکتر به طرفم برگشت و گفت:
– ببین دخترم! امروز میتونم ببرمت بهزیستی.
سرم را پایین انداختم تا ناراحتی و استیصال مرا نبیند.
– ولی تو میتونی اینجا بمونی و مثل بقیه مدرسه بری. ولی باید توی کارهای خونه به خانم کمک کنی. من برات توی بانک حساب باز میکنم و هر ماه مبلغی میریزم تا وقتی که بزرگ شدی پشتوانه داشته باشی. انتخاب با خودته، میدونم حقوق زیادی نمیتونم بهت بدم، من هم یه دکتر عمومی سادهم.
خانم تیز و برنده اضافه کرد:
– نصف حقوق کارگر قبلیمون.
شاید ۱۲ ساله بودم اما بچه نبودم، داشت جایگاهم را گوشزد میکرد، میگفت که کارگر خانهٔ منی. لحظهای تردید کردم. میتوانستم در بهزیستی آرامش داشته باشم؛ بدون تحقیر شدن، اما میترسیدم. اینجا خانهای بود که دیده بودم و شبی را در آن سر کرده بودم. بهزیستی جای غریبهای بود که حتی نامش ترسناک بود و فکر کردن به آن هم وحشتزدهام میکرد. تازه آنجا که پولی به من نمیدادند. شاید اگر پولی پسانداز میکردم و برمیگشتم، مرا به خانه راه میدادند. من اینجا همان کارهایی که در خانهٔ پدرم انجام میدادم را بر دوش داشتم و بعد از بزرگ شدن پساندازم را.
خانم گفت:
– یه چای برای مهراد بریز.
مهراد بلافاصله بلند شد و گفت:
– خودم میریزم.
خانم بیتوجه ادامه داد:
– باید حد و حدود خودت رو بدونی، دور و بر پسرها هم نمیپلکی.
میدانستم چه میگوید در روستای ما دخترها در ۱۴ سالگی ازدواج میکردند پس حرفهایش برایم غریب و نامفهوم نبود.
دکتر افزود:
– این چه حرفیه؟ آوا بچهست.
خانم شانه بالا انداخت و بیتفاوت گفت:
– بالاخره که چی؟ بزرگ میشه.
دکتر گفت:
– دخترم منو سرافکنده نمیکنه. مگه نه، آوا جان؟
زمزمه کردم:
– چشم.
سالها بعد که به آن روز فکر میکردم تازه میفهمیدم معاملهای را قبول کرده بودم که بر آنچه در مقابلش قول میدادم، کنترلی نداشتم. مثل معامله با شیطان بود، قول داده بودم قلبم را نبازم و در عوض سرپناه و پشتیبانی را دریافت کنم.
به درخواست نویسنده رمان از سایت برداشته شد
احساس می کنم رمان قشنگی هست ، فقط چطور پارت گذاری می شه؟؟؟
منم موافقم
تایم پارت گذاری چه وقتیه؟
سلام. ببخشید میخواستم ببینم میتونم رمانت روکپی کنم؟ توی پادگان کفشدوزکی با ورژن میراکلسی. اخرش اسم تو و داستان اصلی رو میگم. لطفا زود جواب بده.💓
ببخشید . زود جواب ندادی منم عجله داشتم. پارت اولو میزارم بعد دوباره میام سر میزنم مخالف بودی پاکش میکنم.😇👐
کی میخواین رمان منو پاک کنید؟ رمان من قرارداد چاپ داره. میتونم قانونی پیگیری کنم. بهتره هرچه زودتر پاکش کنید