م
سیاوش خسته نگاهش میکند.
خودش را روی مبل میاندازد و سرش را بین دستانش میگیرد.
جوابی نمیدهد که آرش جدی شده میگوید:
– هوی! با توام… جدی میخوای باهاش قرار بذاری؟ بری بهش باج بدی؟
سیاوش چشمش را ریز میکند.
با تمسخر میگوید:
– معلومه که نه! هنوز انقدر خر نشدم.
– پس چی؟ میخوای همه چیزو به سوگند بگی؟
با مکث جواب میدهد:
– نه!
آرش کلافه موهایش را چنگ میزند و خودش را کنار سیاوش روی مبل میاندازد.
– پس از خرم یه چی اونور تری. بگو چی تو مخته؟
سیاوش شانهای بالا میاندازد.
– اون که نمیدونه چند روز دیگه مراسم عقد ما هست! تا اون موقع سر میدوونمش.
آرش با کنجکاوی خودش را سمت سیاوش میکشد.
میپرسد:
– بعدش؟
– بعدش هم میشه بعد از عقد! من همه چیز رو برای سوگند توضیح میدم.
آرش با نگرانی نگاهش میکند.
– دیره… سیاوش دیره. این دختره که من دیدم….
– هیچ غلطی نمیکنه! منافعش براش مهم تره.
آرش چشمش را درشت میکند و با لحن بامزهای می گوید:
– والا من همچین سلیطهای به عمرم ندیدم. این سوگند خودمو ببعیه در مقابلش! من میگم همه غلطی هم ازش برمیاد.
سیاوش سری به نشانه نفی تکان میدهد.
– نچ… نمیکنه. نمیگه. تا نفهمه دارم عقد میکنم برگ برندهشو رو نمیکنه!
آرش خسته نفسش را بیرون میفرستد.
از جا بلند میشود.
– نمیدونم والا خودت بهتر میدونی. دیر نشه فقط. آش نخورده و دهن سوخته نشی.
– حواسمه….
– خیلی خب. من میرم خونه. تو هم پاشو برو پیش سوگند. اصلا حس خوبی به این جریانات ندارم. حس میکنم شریک جرمم!
لیوان نسکافه را روی میز سوگند می گذارد.
با لبخندی که فقط خدا میداند چقدر حالش بهم میخورد وقتی روی لبش می نشاندش، میگوید:
– نسکافه آوردم واست. خستگیت در بره.
سوگند نیم نگاهی به در بستهی اتاق میاندازد.
از جا بلند میشود و لیوان نسکافهی سیاوش را از دستش میگیرد و روی میز، کنار ماگ خودش میگذارد.
از گردن سیاوش آویزان میشود و زیر چانهاش را میبوسد.
– عزیزم… چی بود یهو اون فوران احساست؟
سیاوش دلش میخواهد کناری برود و از دست خودش و کارهایش، علی الخصوص پنهان کاریاش، بالا بیاورد.
اما به اجبار لبخند نفرین شدهاش را بیشتر کش میدهد و میگوید:
– نمیدونم.
سوگند انگار که جیزی یادش آمده باشد، یکدفعه از سیاوش جدا میشود و بشکنی در هوا میزند.
– راستی… این خانومی که اومد شرکت، همون خانومی بود که فکر میکردم دنبالم کرده. بنده خدا میخواسته بیاد شرکت. زود قضاوتش کردم.
سیاوش چشمش را با درد بهم میفشارد.
با پشت دستش صورتش سوگند را نوازش میکند و بی حرف، لبخندی به صورتش میزند.
بالاخره روز موعود فرا میرسد.
سیاوش با موفقیت تمام این چند مدت توانسته بود مینا را سر بدواند و دست به سرش کند.
و حالا، مهم ترین زمان بود.
حالا استرس سیاوش و آرش از همیشه بیشتر بود.
اگر فقط چند ساعت دیگر، همه چیز به خوبی و خوشی سپری میشد، میتوانستند یک نفس راحت از پنهان کاری هایشان بکشند.
آرش ماشین گل کاری شدهی سیاوش را جلوی آرایشگاهش پارک میکند.
وارد سالن میشود و به سیاوش که زیر دست آرایشگر در حال گریم شدن است نگاهی میاندازد.
به آرایشگرش میگوید:
– از این ماسماسکات بیشتر واسش بمال رضا. تازه داره رو میاد شکل آدم میشه.
سیاوش نگاه چپ چپی حوالهاش میکند.
– ببند دهنتو بابا! بیسم خوب بوده که ماسماسکاش نشستن روم!
آرش ریز میخندد.
– ماشینتو دم در پارک کردم. دو ساعت دیگه باید بری دنبال سوگند، بعد برید باغ و تالار. رواله؟
سیاوش هیجان زده میخندد.
– رواله رواله!
آرایشگر با لذت از هنر دستش، نگاهی به سوگند میاندازد.
– ماشالله! چقدر جذاب شدی… یه اسفند برا خودت بگیر بعد مراسم.
سوگند ملیح لبخند میزند.
– برو بچه ها کمکت کنن لباستو بپوش بیا واسه شنیون موهات.
سوگند از جا بلند میشود.
– الان…
صدای بلند منشی سالن که تا طبقهی بالا که سالن VIP عروس ها بود، حرفش را قطع میکند:
– عزیزم اونجا سالم عروسه، همراه نمیتونه وارد شه.
نگاه کنجکاو سوگند و آرایشگرش، به همراه چند عروس دیگرِ حاضر در سالن، سمت ورودی میچرخد.
– عزیزم یه لحظه یه چیزی میخوام به خانوم صرافیان بگم. مسئله حیاتیه. اجازه بده شما.
سوگند با دیدن زن مو قرمز، درون سالن آرایشگاهش، هنگامی که این جمله را بیان میکند، ناگهان تمام جانش را استرس فرا میگیرد!
نگران از جا بلند میشود.
اینکه شریک تجاری سیاوش، روز عروسیاش با او کار حیاتی دارد؛ واقعا عجیب و نگران کننده بود!
– عزیزم، خودشون میان اگه بخوان. نمیتونید وارد اتاق VIP بشید. لطفا بیاید کنار.
منشی همچنان سعی داشت مانع ورود مینا بشود.
اما سوگند با نگرانی از جا بلند میشود.
از اتاق بیرون میرود و دستی برای منشی بلند میکند.
– با من کار دارن خانم حسینی. من اوکی هستم میام بیرون.
حسینی دو دل نگاهی بینشان رد و بدل میکند.
سوگند برای اطمینان چشمش را روی هم می گذارد.
– شما میتونید برید. موردی نداره.
منشی که میرود سمت مینا میچرخد.
با نگرانی مشهودی میگوید:
– با من کار داشتید شما؟
مینا خیره به صورت میکاپ شدهی سوگند نگاه میکند.
بی توجه به سوالش، میپرسد:
– میدونی من کیم؟
سوگند گیج میشود از سوالش.
با سادگی جواب میدهد:
– شریک تجاری سیاوش…
مینا نیشخندی میزند.
با دست به صندلی اشاره میزند.
– میشه بشینیم؟ خیلی وقتتو نمیگیرم.
سوگند با گیجی مینشیند.
تپش قلبش بالا رفته.
مانند کسی که میداند قرار است تا چند لحظه دیگر خبر بدی را بشنود.
دلش شور میزند.
با همان اضطراب لعنتی روی صندلی مینشیند.
منتظر به مینا نگاه میکند.
– بفرمایید.
مینا، بر خلاف سوگند هیچگونه عجلهای برای گفتن ماجرا ندارد.
اینکه از سیاوش بازی خورده بود.
اینکه سیاوش از اول قصد نداشت با او صحبت کند و او را تا روز عروسی اش دست به سر کرده بود، به غرورش آسیب زده بود.
و حالا او با خونسردی هر چه تمام تر میخواست بازی کند.
دیگر برایش مهم نبود از سیاوش چیزی به او برسد یا نه.
همین که زهرش را میزد، برایش برد محسوب میشد!
میشه پارتا رو زودتر بزارید؟؟داستان از دستمون در میره کلا
خدایی من یادم رفته بود این رمانو از خرداد تا الان پارت نیومده بود
اینجور پارتگذاریا ارزش خوندن ندارن