تمام شب را با افکار درهم و برهم سر کرد حتی نفهمید پروانه کی تصمیم گرفت با خالهاش به کیش سفر کند!
زمانی به خودش آمد که اجازهی سفر را هم به پروانه داده بود…
هرکس دیگری جای اتابک بود، از این فرصت چندروزه استفاده میکرد تا به کامکار کمی نزدیکتر شود.
اما اتابک این را به دور از جوانمردی میدید.
از خودش مطمئن بود که آن دختر را نمیخواهد.
فقط میخواست بداند این دختر کیست و چرا وارد زندگی او یا فربد شده است!
اصلاً فربد چهطور با او آشنا شده یا اینکه چرا تنها است؟؟
کنار پنجره ایستاده و یک دستش را تکیه گاه دیگری کرده بود و سیگارش را کام به کام دود میکرد.
از آن وقتها بود که حوصلهی هیچکس را نداشت، حتی پروانه ی عزیزش.
لبهایش را از تو گزید و پرده سفیدرنگ حریر اتاق خوابشان را کنار کشید.
صدای قیژ گیرههایش اعصابش را بههم ریخت. به جایی که فاخته امروز جارو می زد خیره شد.
اخمی کرد و با آتش سیگار قبلیاش سیگاری دیگر روشن کرد.
ناخوداگاه صدای مخملی فاخته در ذهنش نقش بست:” آقای مهندس”
پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را حرصی بیرون داد، چرا اینقدر آشنا بود این دختر چرا؟؟
باید حتما از فربد حرف میکشید به هر قیمتی که بود!
پروانه درب قهوه ایرنگ اتاق خوابشان را باز کرد و وارد شد.
اخمی کرد و در حالی که کمد را باز میکرد تا لباسهایش را عوض کند گفت:
– چته تو اتا امشب؟ خالهم همهش میگفت این شوهر تو چشه!
اتابک چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
سیگارش را به عادت همیشگیاش گوشهی کناری پنجره خاموش کرد و جواب پروانه را نداد.
پروانه حرصی به سمتش آمد و بازویش را کشید.
– صد دفعه میگم اینجا سیگار خاموش نکن!
اتابک برگشت و نگاهش کرد، صورتش را کاوید…
هیچکس زیباتر از پروانهاش نبود هیچکس! بیهوا خم شد و لبهای پروانه را به کام کشید…
******
فربد روبهروی گالری ماشینش را پارک کرد…
از آینهی بغل ماشینش فاخته را دید که سلانهسلانه بهسمت گالری میآید.
انگار پاهایش به زور او را به اینجا کشاندهاند!
خمیازهای کشید و سرش را در کیفش فرو کرد انگار که دنبال چیزی بگردد.
فاخته متوجه حضور فربد نشده بود و همچنان کیفش را زیر و رو میکرد.
فربد لبخند کجی زد و به تماشای فاخته نشست که حالت گریانی به صورتش گرفت و کیفش را ول کرد که به زمین بیفتد.
خودش هم روی جدول جلوی گالری نشست و سرش را روی دستانش گذاشت.
فربد دیگر صبر کردن را جایز ندید این دخترک را باید گاز میگرفت…
با ریموت خودش دکمهی باز شدن در را فشار داد و بلافاصله در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
فاخته که با صدای قیژ بالا رفتن درب گالری سرش را بلند کرده بود، فربد را دید که به سمتش میآید.
از جایش بلند شد و سلام کرد.
فربد دندانهایش را بههم فشرد و لپهای فاخته را با هر دو دستش گرفت و محکم فشار داد.
– چهقد شلختهت بامزه میشه خدااا!!
فاخته سعی میکرد سرش را کنار بکشد که لپهایش از میان انگشتان فربد بیرون بیاید.
فربد لپهایش را رها کرد، بازویش را گرفت و او را به سمت در کشید.
– بیا بریم خودتو مرتب کن خوردنی شدی!
متعجب بازویش را آزاد کرد.
– چون شلختهم خوردنی شدم؟!
نوک دماغش را کشید و درب شیشهای را به جلو هل داد.
– دقیقاً!
با ترسی نمایشی خود را عقب کشید.
– نمیآم تو! ترسناک شدی!
فربد به داخل هلش داد.
– پررو نشو برو تو.
هر دو با هم وارد گالری شدند، لباسهای سفید و زیبا با گلدوزیهای براقی که هنر دستهای فاخته بود.
فربد روبهروی لباس سفید دکلتهای ایستاد.
لباس ساده و با جنس ساتن که چند ماهی بود فاخته آن را طراحی کرده و او تا به حال اجازه نداده بود کسی آن را بخرد یا کرایه کند.
لباس را در ویترین شیشهای گذاشته بود که وسط مغازهاش به سقف مغازه متصل شده و همیشه بهترین طرحهایشان را در آن قرار میدادند.
فاخته کنارش ایستاد و به ویترین چشم دوخت.
– به چی فک میکنی؟؟؟
ناخودآگاه انگشتانش را در انگشتان فاخته محکم کرد.
- به روزی که اینو تو تن تو ببینم…
لبخندی زد، به ویترین تکیه داد و به صورت فربد خیره شد.
– من ذهنیتی واسه لباس داماد تو ندارم اما سرمهای دوس دارم.
صورتش را در هم کشید.
- واسهی داماد کت سرمهای؟؟؟
فاخته لبش را آویزان کرد و با اخمی گفت:
– پس منم اینو نمیپوشم!
فربد لبخند پهنی زد و موهای بههم ریختهی فاخته را از زیر شالش بیرون کشید.
– تو هرچی من بگم میپوشی.
مصطفی که انگار تازه رسیده بود طبق عادتش هنهن کنان وارد شد.
– فاخته خانوم یکی دم در کارتون داره!
فاخته مهربانانه به مصطفی سلام کرد و بهسمت در رفت.
جای تعجبی نداشت همه بیشتر سراغ او را میگرفتند نه فربد را.
موهای شلختهاش را زیر شالش برد و درب شیشهای را باز کرد.
با چهرهی برافروختهی اتابک مواجه شد!
رنگ از رخسارش پرید و ترسیده به او چشم دوخت.
همهچیز یادشان بود الا هماهنگ کردن با مصطفی!!
اتابک دستی به موهایش کشید و عصبی گفت:
– کامکار باید بیای خونهمون! ابلهها تازه یادشون افتاده بیان مسافرت… پروانه امروز صب رفت…
فاخته نفسش را پرصدا بیرون داد:
– میتونم بعد کارم بیام!یه کارایی رو باید تحویل بدم…
اتابک کلافه نگاهش کرد.
– دست منو نذار تو پوست گردو کامکار…
فربد پشتسرش از در بیرون آمد و با اتابک سلام و علیکی کرد و رو به فاخته پرسید:
– چیشده؟
فاخته مستأصل نگاهش کرد، دلش نمیخواست با اتابک برود! اتابک ملتمسانه به فربد نگاه کرد.
– پروانه با خالهت رفت! داره برام مهمون میآد دستتنهام، خونه بههم ریختهس…
فاخته میان حرفشان آمد.
– من که دیروز خونه رو تمیز کردم!!
اتابک مهربان نگاهش کرد.
– عصبانی نشو صب که پروانه میخواست بره، دنبال وسایلش میگشت بههم ریخته خونه…
اخمهایش را درهم کرد، امروز قرار داشت برای بردن عمهاش به آسایشگاه برود.
درثانی دوتا از طرحهای فربد را امروز باید تحویل میداد! لب پایینش را تر کرد و گفت:
– آقای مهندس واقعاً امروز نمیتونستم! شما به منم فکر کنید من تنها روزای تعطیلی که از خونهی شما دارم همین یکشنبههاست که بتونم طرحامم تکمیل کنم!! تا حالا کم کاری هم نکردم که بخواید سرم منت بذارید!!
اتابک لبخندش عمق گرفت. پیشبینی این را میکرد که فاخته او را پس بزند!
فربد سعی کرد پادرمیانی کند.
– اشکال نداره طرحاتم ببر اونجا بیکار شدی تکمیلشون کن. آخر شب میآم ازت میگیرم خوبه؟؟
فاخته با چشم و ابرو به فربد اشاره میکرد که ادامه ندهد اما فربد واقعاً متوجه نمیشد.
با حرصی مشهود دستش را محکم بر پهلوی فربد کوبید، فربد آخی گفت و صورتش را جمع کرد.
بدون توجه به حضور اتابک بازوی فاخته را نیشگون گرفت.
– چته وحشی!!!
اتابک از رفتار آن دو خندهاش گرفته بود اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد که فاخته دوست ندارد همراهش شود.
همانطور منتظر نگاهشان میکرد.
فاخته که میان دو مرد پررو و نفهم گیر افتاده بود به اجبار قبول کرد که همراه اتابک برود…
اتابک هولهولکی درب خانه را باز کرد و کنار رفت تا فاخته وارد شود.
فاخته با اکراه و پشت چشم نازک کردن وارد خانه شد.
اتابک لبهایش را گزید تا بلند نخندد چون میدانست فاخته به دنبال یک بهانه است تا خانه را ترک کند و او را بلاتکلیف رها کند!
بدون اینکه خودش وارد شود گفت:
– من میرم یه سری چیزمیز بخرم چیزی نمیخوای تو؟
فاخته از اتابک و فربد حرصش گرفته و به شدت عصبی بود.
به سمت اتابک برگشت و لبخندی مصنوعی زد.
– آره اتفاقاً! چیپس میخوام، پاستیل،پفک،بستنی، بیسکویت مادر، با یه بسته پیچ و مهره!
اتابک متعجب و خندان نگاهش کرد.
– باشه همهشو میخرم اما… پیچ و مهره واسهی چی؟؟؟؟
فاخته لبخند حرصدارش را حفظ کرد و گفت:
– میخوام فک خودمو پیچ و مهره کنم که به آدما فحش الکی ندم!
اتابک بلند بلند خندید و همانطور که قهقهه میزد در را بست و به سمت ماشینش رفت.
فهمیده بود فاخته منظورش با خود اوست که روی اعصابش راه نرود!!
عصبی و غرغر کنان لباسها را از کف اتاق خواب اتابک و پروانه جمع میکرد.
– زنیکه انگار حمال آورده تو خونه! هیچیم که بلد نیست…
در حالی که کشوی روسریهای پروانه را باز میکرد گوشیاش را از جیب پشتی شلوار جینش بیرون کشید و شمارهی خانم حسینی را گرفت.
گوشی را میان گردن و گوشش گذاشت و با هر دو دستش شال حریر را تا زد و در کمد جایش داد.
بعد از دو بوق خانم حسینی جواب داد:
– بله؟؟
فاخته شال آبیرنگ را روی زمین رها کرد و گوشیاش را با دست گرفت.
– سلام خانم حسینی، توکلی هستم! واسهی کارای عمهم مزاحمتون شدم… راستش یه مشکلی برام پیش اومده امروز نمیتونم بیام…