بدون دیدگاه

رمان پوکر پارت 8

4.4
(10)

– چرا باید روی خانواده ای حساب باز کنم که پسرشون هم حسابشون نمیکنه . اون قدر که حتی خبر ندارن پسرشون دنبال من افتاده بوده و تا پای ازدواجم جلو اومده . من قابل ندونستمش و جواب رد بهش دادم .

برجستگی رگ روی پیشونیش توی چشم میزنه . جای تکیه زدن به پشتی صندلی چرخون روی میز خم میشه . کمی از ساعد هر دو دستش رو به میز تکیه میده . مثل یه ببر آماده حمله از لا به لای دندون هاش غرش میکنه .

– من که هیچ ، آوازه ی آبروریزی که راه انداختی دنیا رو برداشته . کم از شیرین کاریت لذت بردی ، توی یوتیوب و فیس بوکم پخشش کردی ؟ چی خیال کردین ؟ فکر کردین این جوری می تونین به من ضربه بزنین ؟

صداش عین تبری می مونه که بالا رفته . آمده اس تا از ریشه بزنه .

یه قدم عقب نشینی میکنم . نه از شراره هایی که از وجودش ساطع میشه و اطرافش رو میسوزونه ، نه از صداش که حتی زمین زیر پام رو میلرزونه ، از چیزی که منشا این طغیانه خودم رو دور نگه میدارم .

اون مردهای بیرون در ، این حرف ها ، الان ! بوی خوبی به مشامم نمیرسه .

چی میخواستن از جون من ؟ داره به چیزی متهمم میکنه که روحم هم ازش بی خبره ؟

قیافه ی درهم و متعجبم رو که میبینه یه کم آروم میگیره . دست هاش رو از میز پس میکشه و از اون حالت کمین کرده در میاد . صداش رو پائین میاره اما هنوز لحنش خشنه .

– از مادر زائیده نشده کسی که تو روی بچه های من اخم کنه و جوابش رو نگیره ، که پا روی دم من بذاره و پاهاش رو قلم نکنم . اگر کاری به کارت ندارم علتش اینه که کاوه یه سنگ می خواست سر راهش که تا سرش بهش بخوره و سر عقل بیاد . شدی اون سنگ که خاکت نکردم هنوز .

تهدید هاش چیزی رو توی دلم تکون نمیده . نه این که محکم نباشه یا توی جدیتش شک کنم . نه . اما وقتی زیاد زخم بخوری دیگه از مبارزه نمی ترسی . نه این که درد نکشی ، فقط بهش عادت میکنی .

دوباره اون خوی مبارزه طلبیم توی وجودم خودنمائی میکنه .

– دیر نیست واسه ی این نگرانی های پدرانه ؟

مرد از جا بلند میشه . تسبیح دونه درشت عقیقش رو از روی میز برمیداره و توی جیب میندازه . میز رو دور میزنه . میاد نزدیک و توی دو قدمیم می ایسته . سرش رو خم میکنه و با صدای آروم اما برنده ای تهدیدم میکنه .

– حواست رو جمع کن . زبونت ممکنه سرت رو به باد بده بچه جون .

– حالا اومدین اینجا که چی ؟

– اومدم بگم پات رو زیاده از حد از گلیمت دراز کرده بودی . من یه مملکت رو روی نوک انگشتم می چرخونم فکر نکن از پس یه دختر بچه برنمی اومدم . اما هر کسی واسه خریت یه بار کوپن داره . بدون که بار بعدی در کار نیست .

منتظر جواب نمی مونه و با قدم هایی استوار که انگار از قصد محکمتر زمین میکوبه تا من رو هم باهاش بلرزونه از در بیرون میره .

به جایی که تا چند دقیقه ی پیش نشسته بود نگاه میکنم . فکرم هنوز درگیره حرف هاییه که شنیدم .

فکر میکنم وقتی کسی برای من یه نسخه از فیلم یه ملاقات خصوصی رو می فرسته بعید نیست از اون مهمونی هم یه فیلم گرفته باشه و پخشش کنه . اما چرا ؟ چیزی که خیال میکردم مهم نیست حالا برام سوال میشه . کی ممکنه همچین کاری بکنه ؟ چه نفعی از کارش میبره ؟ اصلا قرار بوده این کار رو بر علیه کاوه بکنه یا پدرش ؟ چرا پدرش ؟

با حس ناخوشایندی سرم رو به طرف در دفتر برمی گردونم . سهرابی توی چارچوب در ایستاده و با نیشخندی تماشام میکنه . برای فرار از دستش می پرسم .

– بالاخره آقای قدرتی میان امروز یا نه ؟

– نه ، یه چند روزی سفرن . بیان حتما در جریان امور قرارشون میدم .

طوری حرف میزنه انگار شاهد یه نمایش جالب بوده .

دندون هام رو روی هم میکشم و بلاتکلیف نگاهی به اطراف میندازم . رد نگاهم رو میگیره و میگه .

– به لطف شما مجبور شدیم امروز کار رو تعطیل کنیم . شما هم می تونین تشریف ببرین .

– برم ؟

– چیه ؟ منتظرین که ماشین پلاک سیاسی بیاد دنبالتون ؟

از نیش کلامش چهره در هم میکشم و بی هیچ حرفی از کنارش رد میشم . راه پله ها رو دوباره به طرف پائین برمیگردم . این بار دیگه از این اینکه آسانسوری نیست غرغر نمی کنم .

هنوز وسط راهم که صدای زنگ گوشیم کلافه ام میکنه . اسم آرزو روی صفحه ی گوشی در حال روشن و خاموش شدنه . قبل از هر چیزی می پرم بهش .

– شماها کجائین ؟

– هوی هوی ! دست پیش نگیر که حالا حالاها باید جواب پس بدی خانم . شرکتی ؟

– نه دارم برمیگردم .

با هیجان زاید الوصفی می پرسه .

– دیدیش ؟

– کی رو ؟

– سهرابی مو زنگ زده رو ! یارو پدرخوانده رو میگم دیگه . تا پاش رو گذاشت توی شرکت ، ساختمون رو واسه آقا قرق کردن .

مهلت جواب دادن بهم نمیده و خودش رگباری ادامه میده .

– صبح هر کی اومد سهرابی ردش کرد . گفت تعطیله . ته توش رو درآوردم دیدم شما ملاقاتی خاص دارین هما خانم ! ناکس نگفته بودی با بالا بالاها می پرین !

– میشه درست حرف بزنی من هم یه چیزی سر دربیارم ؟

– من که از این چیزها سردرنمیارم . اما نسترن تا چشمش به طرف افتاد شناختش . سهرابی که قیافش دیدنی بود . از کجا میشناسیش ؟ باهات چه کار داشت ؟

قضیه برام عجیب تر میشه . طول میکشه تا ذهن درهم ریخته ام رو مرتب کنم و ببینم چی به چیه . اما انگار آرزو بهتر از من می دونه چه خبره .

– من نمیشناسمش اما انگار تو میشناسیش .

– با همه آره با ما هم بعله ؟ طرف دو سه دوره نماینده مجلس بوده . یه دور معاون وزیر بوده . الانم نسترن میگفت داره جا پا محکم میکنه اگر این یارو توکلی رو استیضاح کردن ، جاش رو بگیره . تو با این …

دیگه گوش نمیدم آرزو چی میگه . تازه یه چیزهایی توی ذهنم سرجای خودشون قرار میگیرن .تازه تیکه تیکه های پازل ذهنم سر جای خودشون مرتب میشن و یه چیزهایی برام معنا پیدا میکنن !

حاجی سالارکیایی که برای همه آشناست ، که اسم و رسم داره و حتی پسرش با وجود تغییر اسم فامیل برای همه شناخته شده است رو حالا که رفته ، می تونم ببینم . اون عقبه ی محکمی که همه ازش حرف میزنن از چیزی که می تونستم تصورش رو بکنم برام غریب تر بود !

بعضی از برج ها عجیب پوشالین !

***

همیشه باید گوش به زنگ نفس کشید . نه این که اون قدر درگیر روزمرگی هامون بشیم که حتی یه خبر ساده توی روزنامه بتونه شوکه مون کنه . اما هممون این چیزها رو فراموش میکنیم .

چند روز گذشته ؟ نمی دونم . حتی حوصله حساب و کتابش رو ندارم .

درگیر روزمرگی های همیشگیم شدم . سعی میکنم که بشم . با خودم عهد کردم که دیگه به گذشته برنگردم اما گاهی این گذشته چنان دورت تار میتنه که هر جا بری همراهت میاد .

اما باز هم من توی دل مشغولی های عادی زندگی شیرجه میزنم . سایت هایی که شبیه هم از روی Template ها کپی میشدن ، برنامه هایی که برای مشتریشون فقط ارزون تموم شدن قیمت طراحیشون مهم بود ، سرک کشیدن های وقت و بی وقت سهرابی و … این ها اون چیز هایی بودند که به زندگی من تعلق داشتند .

همه درست مثل ربات هایی که برنامه های روتینشون رو اجرا میکنن ، میان و میرن و من سعی میکنم دوباره به این زندگی خو بگیرم . باور کنم ، من هم یکی از همین هام . مگر چه فرقی میکنم ؟ من که هنوز عوض نشدم . هنوز دور می ایستم . هنوز از آرزونپرسیدم چرا باید خرج خونه رو خودش بده .

هنوزم توی حصار خودم زندگی میکنم . مثل همه ی آدم های دیگه از درک نشدن مینالم و بعد وقتی کسی از محدوده ی خط قرمز فرضی ام بهم نزدیکتر میشه پسش میزنم .

از ماجراهای خودم و کاوه چیزی به آرزو نگفتم و در برابر کنجکاوی اون و بقیه در مورد حاجی سالارکیای معروف جز این که پدر کاوه است و اومده بوده تا مخالفتش رو درباره ی رابطه ی ما اعلام کنه ، چیزی بروز نمیدم .

میخوام به خودم بقبولونم که به چیزهای تموم شده نباید فکرکنم . اما ناخودآگاه توی فکرم محاکمه به پا میکنم . یه عده رو جای متهم میذارم و یه عده ی دیگه رو شاکی فرض میکنم . اما نمی دونم می تونم قاضی خوبی باشم یا نه .

سری تکون میدم تا این افکار روبیرون بریزم . از جا بلند میشم و از زیر نگاه های چسبناک و پوزخندهای پررنگ سهرابی راهی آبدارخونه میشم و با لیوانم برمیگردم .

لیوان سفالی بزرگم رو که پر از چای کردم روی میز میذارم . بخاری که ازش بلند میشه به اندازه ی طرح قرمز مک کوئین روش تشویق کننده است . می دونم هنوز اون قدر داغه که نمیشه به لب بردش اما دوست دارم لیوان رو توی دستم بگیرم تا گرماش رو حس کنم . به پشتی صندلی که تکیه میدم لیوان لا به لای انگشت هام جا میگیره . هنوز موتورم برای کار کردن روشن نشده .

اکانت فیسبوکم قبل از اینکه بتونم فیلمی رو که حاجی میگفت ببینم بسته شده .

دوباره ذهنم بازیگوش میشه و میره سمت حاجی !!! و پسر حاجی ای که از چیز های ساده هم محروم بود . نه برای این که نداشتن که وقتی نداشته باشی راحتتر می تونی بپذیری . برای مصلحت اندیشی که داری و اجازه نمیده داشته باشی .

نفس عمیقی میکشم . دستم روی دکمه ها پیش نمیره تا ایمیل و مسنجرم رو باز کنم .

به جاش صفحه ی کرومم رو باز میکنم و به عادت همیشه چند تا پیج رو همزمان میذارم تا با سرعت نفت سوز این روزهای اینترنت شرکت لود بشن . با انگشت های همون دست آزادم آدرس سایت روزنامه جام جم رو هم توی نوار آدرس میزنم .

لیوان رو به لب هام نزدیک میکنم و فقط چند قطره اش رو می نوشم . تلخیش طعم دهنم رو برمیگردونه . از کشوی کنار دستم یه شکلات بیرون میارم تا مزه ی چایم رو دلپذیر تر کنم . شکلات رو توی دهنم میذارم و خیره میشم به صفحه ی مونیتور .

بین اخبار صفحه ی اول چشم چشم میکنم . مصوبه ی جدید مجلس که سرمقاله است برام جذابیتی نداره .دوباره فکرم کشیده میشه سمت کاوه . دوست ندارم اعتراف کنم اما می تونم بفهمم چرا کاوه یه جورایی قانون گریز بود , با یه پدر قانون گذار !!! قانونی که به قول خودش نذاشت دنبال قاتل خواهرش بگردن .

به خودم نهیب میزنم . ” نه نباید تبرئه اش کنم .”

دوباره برمیگردم روی صفحات روزنامه ی الکترونیکی . به عادت همیشه میخوام صفحات رو فقط رد کنم و سر تیترها رو بخونم اما یه چیزی مثل همیشه نیست . نگاهم روی یه خبر چسبیده .

” خبر ترور سید محمد حسن مرتضوی تائید شد ”

به خودم میگم به تو چه هما ؟ خب تو که هیچ وقت اخبار سیا.سی نمی خوندی . اصلا این یارو کی هست که خبر ترورش بخواد برای تو جالب باشه ؟ می خوام رد شم و برم صفحه ی بعد اما نمیشه . دستم به فرمان من نیست . ذهنم هنوز روی تیتر خبر قفل کرده .

” وی که هفته ی گذشته در یکی از روستاهای اطراف شهرستان کازرون مورد اصابت گلوله … ”

کازرون ؟ تا حالا نرفتم . باید نزدیک شیراز باشه . نیست ؟ یادمه توی جغرافیای مدرسه درسش رو داشتیم . خانواده ی آقای هاشمی که از کازرون راهی سفر شدن .

نگاهم سرسری روی بقیه ی خبر کشیده میشه .

” به گزارش واصله از … گلوله متعلق به یک اسلحه ی P226 از سری اسلحه های سازمانی پلیس …”

به یک باره ناقوس هایی توی مغزم یکی یکی به صدا در میان . کازرون ، اولین زنگ . مرتضوی ، دومین زنگ . 226 ، سومین زنگ . صداها کش میان . امتداد پیدا میکنن . معنا میگیرن . خاطره ها برمیگردن و جلوی چشم هام رژه میرن .

” میخواد با یکی دو تا از دوست هاش بره سفر… یه جور سفر تفریحی خودمونیه . سید مرتضوی هست و …”

” هیچ کس غیر از خودشون چند نفر تو جریان این برنامه نیستن … ”

” Yanish will hand 226’s Guillotine to you in kazeroun ”

“. send some flowers for his funeral”

مهرنوش از پس خیالم ، از پشت یه ماشین شاسی بلند میاد بیرون و توی گوشم سوت میزنه. صداش گوشم رو کر میکنه .

دست هام به لرزش میفتن . از روی پلی که بین جمله ها میزنم ، سقوط میکنم .

نگاهم به صفحه ی مونیتور خشک شده . قلبم از ضربان افتاده . یه بار با گفتن اون چیزی که شنیده بودم ، باعث مرگ کسی شدم و این بار با نگفتن .

دوباره ریز به ریز خبر رو می خونم . اون قدر که کلمه به کلمه رو حفظ میشم . هنوز درگیر اینم که حالا باید چه کار کنم که یه دفعه دستی روی بازوم میشینه . رعشه ای بدنم رو میگیره . صدای شکستن به گوشم میرسه .

برمیگردم و قیافه ی متعجبم آرزو جلوی چشم هام شکل میگیره . صداش رو انگار از یه راه دور میشنوم.

– کجایی ؟ چی شده ؟ ده دفعه صدات زدم انگار نه انگار .

به جای جواب به زیر پام نگاه میکنم . لیوان مک کوئینم از دستم روی زمین افتاده .

به زحمت خم میشم و لیوان رو برمیدارم . دسته ی لیوان شکسته و یه گوشه اش لب پر شده . تیکه ی شکسته اش رو توی یه دست میگیرم و خودش رو توی دست دیگه ام . کمرم رو به زحمت صاف میکنم . لیوان رو محکم میچسبم و بهش زل میزنم .

آرزو تکونم میده .

– ببخشید . این قدر توی فکر بودی که … . ببین چه رنگش هم پریده !

لیوان رو از دستم بیرون میکشه و این ور اون ورش میکنه . بعد میندازتش توی سطل زباله ی زیر میز .

– ببخشید دیگه . این که ماتم گرفتن نداره . اصلا اون لیوان خوشگله رو که فرزاد جدیدا برام خریده میدم به تو .

دسته ی ترک خورده ی لیوان هنوز بین انگشت هامه . همه ی اون چیزی که سعی کردم این چند روز بسازم هم ترک میخوره .

دوباره سرم رو بالا میارم و صفحه ی مونیتورم رو نگاه میکنم . فکرم رو نمی تونم متمرکز کنم . ذهنم شده مثل پروانه ای که مدام این طرف و اون طرف بال بال میزنه .

بی اختیار خم میشم و کاغذهای مچاله شده ی توی سطل رو زیر و رو میکنم تا لیوان به دستم بیاد . برش میدارم و روی میز میذارمش . صدای اعتراض آرزو هم نمی تونه منصرفم کنه .

– اَه ! هما ! بندازش بره دیگه . یه لیوان سفالی شکسته میخوای چه کار ؟ من دارم کادوی دوست پسر تازه ام رو پیش کشت میکنم ها !

مک کوئین قرمزم رو برمیدارم . انگار اون از همه با من رو راست تره . یادگار خاطره ایه که هیچ جوری نمی تونم متهمش کنم . بی توجه به آرزو از جا بلند میشم و میرم توی آشپزخونه تا ذهن و لیوانم رو بشورم .

دستم رو میگیرم زیر شیر آب . دستم رو باید اول از همه بشورم . دست هام خونین . سرخ ، گرم ، تازه . من با این دست های خونی باید چه کار کنم ؟

***

مجازات شدن به گناه کرده درد داره . امان از روزی که به گناه نکرده مجازات بشی . هر چند همیشه یه گناهانی هست که قبولشون نداریم ، انکارشون میکنیم ولی یه وقتی میان سراغمون و گریبانمون رو میگیرن .

نمی دونم قدرتی که از سفر برگشت چی شنید یا سهرابی چطور زیر آبم رو زد که همه ی تلاش هام نادیده گرفته شد . اینکه با وجود تمام مشکلاتی که داشتم همیشه بهترین کارها رو سر وقت تحویل دادم هم اصلا مهم نبود .عذرم رو خواستن . به همین راحتی ! حسابم رو توی چند دقیقه تسویه کردن و بعد هم به سلامت . نه توضیحی و نه حتی توجیهی .

دلم گرفت از بازی زمونه . تا چند وقت پیش رویای کار توی ریزپردازان رو توی سرم می پروروندم و حالا همون شغل خودم رو هم نداشتم .

نمی دونم شاید هم دارم تقاص گناهان کرده ام رو پس میدم . تقاص دست هایی که به خون آلوده بودن . اگر میگفتم اگر … . اما حتی بعد از فهمیدن اصل ماجرا هم سراغ پلیس نرفتم . ترسیدم این بار به چیزهای بدتری متهمم کنن . ترسیدم باز بازی خورده باشم و این بار دیگه هیچ مفری نداشته باشم .

به خودم تلقین کردم که الان گفتنش دیگه فایده ای نداره . اون آدم مرده و هیچ مرده ای از گور بلند نمیشه ، حتی با اعتراف من .

نمی دونم اون هایی هم که من رو بازی دادن ، شکستن و از روی خورده های دلم رد شدن هم تاوان میدن ؟

من که این روزها بدجوری دارم به روزگار حساب پس میدم . اما باز هم بدهکارم .

بازهم خدا رو شکر بابت معرفت آرزو . خواست حق دوستی رو به جا بیاره و از گرفتگی نجاتم بده . پیشنهاد داد بریم پاساژی که دوست پسر جدیدش توش بوتیک داشت و به قول خودش با یه کم خرید درمانی به صرفه ، روحیه مون رو بهبود بدیم .

هر چند حال و حوصله ی خوبی نداشتم اما از خونه رفتن و جواب پس دادن بهتر بود .

به اسم بوتیک فرزاد وادارم کرد تا اول کل پاساژ رو بچرخیم . آخر هم توی بوتیک فرزاد به اصرار آرزو یه تاپ خریدم . هر چند به خرید همون هم راضی نبودم . وقتی از کار بی کار شدم و معلوم نیست تا چند وقت باید دنبال یه شغل مناسب بگردم ، دست بردن به پس اندازم عاقلانه به نظر نمی رسید .

گوشم پره از خنده های زنگدار آرزو و نگاهم رو از شیشه ی ویترین به زوج هایی که بیشتر به قصد قدم زدن اومدن توی پاساژ تا خرید کردن دوختم اما خیالم برای خودش خیلی دورتر از این ها پرواز میکنه . من هم دستم بهش نمیرسه تا یقش رو بچسبم و بهش بگم آروم بگیر .

حوصله ی ناز کردن آرزو و زبون ریختن پسرک استخونی رو ندارم . می خوام تنهاشون بذارم که آرزو با همون طنازی سوئیچ ماشین فرزاد رو میگیره و کف دستم میذاره . صداش به طرز عجیبی ظریف و نازک شده وقتی میگه .

– تا تو ماشین رو از پارکینگ بیاری دم در پاساژ من هم می رسم .

بعد هم چاشنی عشوه هاش چشمکی ریز نثار فرزاد میکنه و بهش اطمینان میده که .

– یه دوری میزنیم تا تو کارت تموم شه . بعد میام با هم بریم دور دور .

سوئیچ رو توی مشتم میگیرم و با یه خداحافظی سرسری ، راهی پارکینگ طبقاتی پاساژ میشم .

پیش خودم حدس میزنم آرزو با این یکی چقدر دوام میاره ؟

این قدر درگیر عاشقانه های دروغین آرزو شدم که یادم رفته از فرزاد مدل ماشینش رو بپرسم . فقط یه آدرس تقریبی از جایی که پارکش کرده دارم .

بی خیال دست هام رو توی جیب های پالتوم فرو میبرم و سلانه سلانه راهی طبقه ی سوم پارکینگ میشم .میدونم کار آرزو به این زودی ها تموم نمیشه .

همیشه از پارکینگ های طبقاتی متنفر بودم .توی فضای بسته ی بی روحشون ، حس خفگی بهم دست میده . بدون اینکه بخوام زیاد به فضای پارکینگ فکر کنم ، مستقیم راه خودم رو جلو میرم .

به جای تقریبی ماشین که میرسم یه حس بدی زیر پوستم میخزه . انگار یه نفر دیگه هم اون جا حضور داره . به اطرافم نگاهی میندازم و وقتی کسی رو نمی بینم مطمئن میشم که بعد از جریانات این چند وقت دچار توهم توطئه شدم . شونه ای بالا میندازم و دست هام رو از جیب بیرون میکشم .اما اون حس موذی آزار دهنده دست از سرم برنمیداره . حتی سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکنم .

میخوام به روی خودم نیارم و برم به طرف جایگاهی که باید ماشین فرزاد اون جا باشه . صدای قدم هام توی فضای پارکینگ می پیچه . یه لحظه از شنیدن این صدا پلک هام رو به طور عصبی روی هم فشار میدم و بعد … .

نفسم بند میاد . یه چیزی دهنم رو بسته . طول میکشه تا بفهمم یه دست دورم حلقه شده و محکم روی صورتم جا گرفته . یه دست دیگه بازوم رو میچسبه و من رو به کناری میکشه . توی تاریک و روشن فضای پارکینگ سایه ی یه مرد رو میبینم که من رو از پشت گرفته .

فکر میکردم وقتی با هیچ کدوم از آدم هایی که سر اون بازی شناختم رابطه ای نداشتم باشم اون ماجرا برای همیشه تموم میشه اما انگار این مصیبت ادامه داره . یه فکر کم رنگ ته ذهنم سوسو میزنه که شاید اشتباه میکنم . شاید شانس بیارم و فقط یه دزد باشه ولی خوش خیالی چیزیه که این روزها زود از سرم پر میکشه .

صدای آشنایی توی گوشم زمزمه میکنه و همه ی حدسیات اشتباهم رو پس میزنه .

– قرارمون این نبود خانم کوچولو !

– چی میخوای از جونم ؟

– خوشم نمیاد کسی فکر کنه می تونه من رو بپیچونه .

دست مهرنوش که چند ثانیه ای هست از روی دهنم برداشته شده ، میره سمت گردنم . شالم رو عقب میزنه و از زیر شال روی گردنم رو نوازش میکنه . هر چی بیشتر خودم رو جمع میکنم ، خودش رو بیشتر بهم می چسبونه . کاملا توی آغوشش جا میگیرم .دنبال یه راه نجات نگاهم رو توی پارکینگ می چرخونم که دوباره زمزمه میکنه .

– نترس عزیزم . حواسم بود . توی دید دوربین ها نیستیم .

همزمان دستش از زیر یقه ی پالتوم به سمت داخل میخزه . با دست آزادم مچش رو میچسبم و مانعش میشم .

– هی هی ! معلومه داری چه کار میکنی ؟

دلم نمی خواد اما باید اعتراف کنم که ترسیدم .آب دهنم رو به سختی قورت میدم . مثل یه تیغ سینه ام رو می خراشه تا پائین بره .

این جا دیگه ویلا نیست که دلم به کاوه گرم باشه . خیابون نیست که بخوام دنبال یه چشم بگردم و یه کم وجدان . تنها با این مار زنگی گیر افتادم .

مهرنوش یه کم دستش رو شل میکنه و درست عین همون مار دورم می پیچه . من رو سمت خودش برمیگردونه . صورتش توی مسیر دیدم قرار میگیره . چشم های آبیش مثل دریای طوفانی خروشانن . صورتش مثل تندیس های سنگیه .

وقت خوبی نیست برای نشون دادن ترسم . اما چشم هام روی صورتش دو دو میزنن . می مونم که چه چیزی الان این زنگی مست رو آروم میکنه .

یکی از دست هاش همچنان دورمه و با اون یکی شالم رو در میاره . عقب کشیدن سرم فایده ای نداره چون کلیپس موهام رو باز میکنه . دستش لابه لای موهام چنگ میزنه . ذهنم رو زیر ورو میکنم برای یه راه فرار که سرش رو توی گردنم فرو میبره . نفس عمیقی میکشه و بعد خنده اش رو توی گوشم فوت میکنه .

– من و تو باهم یه کار نیمه تموم داشتیم . یادته ؟

یه کم به پائین خم میشه و از زیر چونه تا کنار گوشم رو می لیسه . چندشم میشه . خودم رو ناخودآگاه مچاله میکنم . دلم میخواد خیسی صورتم رو تف کنم توی روش . اما باید حساب شده جلو برم .

مهرنوش از سکوتم جون میگیره . حسابی داغ کرده . از زیر گردنم بوسه میگیره و بعد دندون هاش رو توی گردنم فرو میبره . حالم بد میشه . دلم آشوبه . لرز میگیرم . اما وقتی برای تاسف خوردن برای خودم ندارم . باید ازغفلتش استفاده کنم . اون قدر گرم بوسیدن و گاز گرفتن گردنمه که نمی فهمه یکی از زانوهام رو خم کردم و ساق پام رو از پشت بالا آوردم .

گردنم رو که رها میکنه و به سمت لب هام هجوم میاره ، چاقو رو از توی غلاف دور ساقم بیرون میکشم و روی پهلوش فشار میدم . چاقویی که تا کاوه بود جاش ته کمد بود و ناخودآگاه از روزی که باهاش بهم زدم ، به بند چرمی دور مچ پام میبندمش . انگار حالا که کاوه نیست چاقوش جاش رو پر کرده .

مردمک چشم های مهرنوش گشاد میشه . خودش روفقط یه کم عقب میکشه و به من که دست مسلحم رو همچنان مماس پهلوش نگه داشتم ناباورانه نگاه میکنه . توش باورش نمیگنجه که همای احمق دیروز روش چاقو کشیده باشه .

پوزخندی روی لبش میاد و دوباره فاصله ی چند سانتی متریمون رو پر میکنه . همزمان از لا به لای لب هاش میگه .

– هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

دستم رو مثل یه ستون بتونی ثابت نگه میدارم . ساقه های هرز هراس رو توی دلم میشکنم و باز سر میز بازی میشینم .

صدام یخ زده است . میخوام صدام روهمین جورمحکم نگه دارم پس با رگه های لرزشش میجنگم .

– می خوای نشونت بدم چه غلطایی میتونم بکنم ؟

به نظر نمیاد ترسیده باشه . اون شک اولیه هم توی صورتش گم شده . دستش رو جلو میاره تا دوباره لمسم کنه . لحنش برتری طلب و فاتحه .

– نشونم میدی اما نه این طوری . اون جوری که من میخوام .

نمی دونم این دل و جرات یه دفعه از کجا پیداش میشه اما تردیدی ندارم که هر جوری شده جلوش بایستم . نمی تونم جلوش کوتاه بیام . مصمم نگاهش میکنم و با خشمی که توی چهره ام جا خوش کرده ، چاقو رو با آخرین توانم توی پهلوش فرو میبرم . تمام تلاشم رو میکنم تا دستم نلرزه . تا دلم رو حتی اگر شده بی تپش بذارم اما نلرزه .

***

تیزی لبه ی چاقو نخ های نازک پلیورش رو به بازی میگیره . اون قدر برنده هست که الیاف رو کنار بزنه و راه خودش رو پیدا بکنه . سفتی تنش رو در مسیر حرکت دستم حس میکنم . دستم مکث میکنه .

– گمون نکنم بخوای امتحانم کنی ! یه رگ دماتریک دقیقا همین جا توی پهلوته که اگر این چاقو رو یه کم دیگه فشار بدم پاره اش میکنه . این رگ اگر پاره بشه آدمی توی شرایط تو رو توی زمانی بین 2 دقیقه و سی ثانیه تا نهایت سه دقیقه میکشه . امتحانش با خودته . اگر قرار باشه توی چاه بیفتم تو رو هم با خودم پائین میکشم .

اون قدر مطمئن این جمله ها رو میگم که حتی خودم هم نمی تونم به درستیشون شک کنم . بهترین دروغ ها ، اون هایین که خودت قبل از هر کسی باورشون میکنی . جدیتی به کار میبندم که حتی تا به حال توی خودم سراغ نداشتم . امیدوارم بلوفم به حد کافی درگیرش کنه تا برام زمان بخره .

مهرنوش هم با این که اهل بازیه اما توی جلو اومدن تردید میکنه و یه قدم ازم فاصله میگیره . خیره میشه به چشم هام که ببینه تا کجا می تونم دیوونه بازی دربیارم . نگاه دریده اش تاریک و روشن سالن های سرد پارکینگ رو کنار میزنه . می تونه آدم بکشه و میخواد ببینه می تونم خون بریزم ؟

سعی میکنم نگاهم رو ازش برندارم . دزدگیر ماشین فرزاد رو میزنم تا بلکه بتونم بپرم توش و از این مهلکه فرار کنم . نور چراغ های یه مگان سفید که فضا رو روشن میکنه یه لحظه حواسم پرت میشه . مهرنوش همون یه لحظه رو غنیمت میشمره و به طرفم میاد . دستم رو عقب میکشم تا نذارم چاقو رو ازم بگیره اما مهرنوش راه حل بهتری داره.

کلت کمریش رو از پشتش بیرون میکشه و روی شقیقه ام میذاره . لعنت به من که برگ برنده اش رو فراموش کرده بودم .

با سرمستی یاسم رو به سخره میگیره .

– شرط میبندم ، اگر من یه گوله توی این مغز پوکت خالی کنم ، بی حساب دقیقه و ثانیه ، در جا میکشتت . می خوای امتحان کنیم ؟

با دست دیگه اش مچم رو می چسبه . چنان فشاری به دستم میاره که صدای قرچ قرچ استخون هام رو می تونم بشنوم . چاقو از دستم رها میشه و کف پارکینگ میفته . صدای برخوردش با کف سیمانی بدآهنگترین چیزیه که توی عمرم شنیدم . امید های منم مثل حلقه های یه زنجیر پاره شده روی زمین سقوط میکنن . نفسم توی سینه گیر افتاده .

مهرنوش سر اسلحه اش رو از روی شقیقه ام تا زیر گلوم میکشه . با فشار سر کلت گردنم رو بالا میگیره و سرش رو کج میکنه . اون نیشخند پیروزمندانه از روی صورتش پاک نمیشه . دوباره بهم نزدیک میشه و با صدای آرومی که خنده توش موج میزنه میگه .

– اووم ! بذار ببینم کجا بودیم ؟

صدام توی گلو گره خورده . تیزی چاقو رو اگر ندارم زبونم هنوز هست .

– آشغال ! چرا نمیری سراغ یه لجنی لنگه ی خودت ؟

قهقه اش توی سالن پارکینگ پژواک میگیره و دلم رو زیر و رو میکنه . چهره ام درهم میره .

رو به روی لب هام لب میزنه .

– از بازی کردن با تو خوشم میاد .

نگاهی به سمت مگان سفید میندازه و بعد موهام رو دور دستش می پیچه .

– به نظرم بهتره بقیه اش رو توی ماشین ادامه بدیم . البته نه ماشین تو . میدونی که شاسی بلند ها معمولا راحتترن برای شیطونی هم سکون خوبی دارن .

به شوخی چندش آور خودش میخنده و موهام رو میکشه . نا امیدانه آخرین نگاه رو به فضای اطرافم میندازم . فکر میکنم شاید اگر فقط تا دیدرس دوربین ها بتونم بکشمش بشه کاری کرد اما نمی دونم تا کسی بخواد به خودش بیاد و به دادم برسه دوام میارم یا نه .

دنبالش کشیده میشم . پاهام انگار به زمین چسبیدن . دارن به به هر سنگریزه ای به هر ذره خاکی التماس میکنن که نگهشون دارن . من هم ترجیح میدم به خاک و خاشاک التماس کنم و چنگ بندازم تا به مهرنوشی که میدونم از سنگ سنگتره .

موقع راه رفتن پام به چاقویی که حالا روی زمین افتاده میخوره و یکی دو قدم همراهم میاد . بند چرمی و بلند کیفم هنوز از دستم آویزونه . گوشه ی کیف به زمین گیر میکنه . توان تحمل وزن کیفم رو هم ندارم.

باید به یه راه حل بهتر فکر کنم . اما با وجود نگاه های درنده ی مهرنوش کاری ازم برنمیاد . مثل یه بره ی مطیع که دارن به مسلخ میبرنش دنبالش راه میفتم . در عقب ماشین رو باز میکنه و من رو جلو میندازه .

دوباره و دوباره فکر میکنم . فکر کردن توی این شرایط سخت ترین کار ممکن به نظر میاد . اما باید یه کم آرامش ته وجودم نگه دارم . باید یه کم …

مهرنوش بدنش رو بهم می چسبونه و عضلات محکمش رو به رخ تن ظریف من میکشه . نفس های داغش رو مثل سیلی توی صورتم می کوبه. با زبونش به صورتم نوک میزنه . خودم رو عقب میکشم و ناچارا روی صندلی ماشین میشینم . هنوز درگیر یه راه حلم . یه راه فرار .

کاش مثل اسمم بودم . کاش پرنده بودم و بال داشتم . اما حالا ، حال یه مرغ پر کنده رو دارم که فقط داره خودش رو به در و دیوار قفسش می کوبه .

دستم رو عقب میبرم و به صندلی ماشین تکیه میدم . یه کم اگر فقط یه کم برام راه تکون خوردن میذاشت می تونستم کاری بکنم . کیفم از روی صندلی پائین میفته . دستم رو داخل کیف میبرم . اما مهرنوش نمیذاره ازش رو بگیرم . سرش رو کج میکنه و چونه ام رو به دهن میگیره . با دست آزادش هولم میده . ناخن های بلند دست چپم رو توی گردنش فرو می برم . گردنش رو خراش میدم . دلم میخواد گلوش رو پاره پاره کنم . اما فقط پوستش لا به لای ناخن هام گیر میکنه . فکر میکنم شاید این طوری یه کم ازم فاصله بگیره . فقط یه کم بهم فضا بده اما بر عکس چیزی که فکر میکنم عکس العمل نشون میده .

صداش که از شدت شهو.ت دورگه و خشدار شده داره سرخوشی رو فریاد میزنه .

– هی گربه کوچولو ! داری پنجول میکشی ؟ تو هم داره کم کم از این بازی خوشت میاد .

دستش رو تخت سینه ام میذازه و فشار میده . حتی از روی لباسم هم هرم دست هاش رو حس میکنم . میسوزم . آتیش میگیرم . خاکستر میشم . میدونم زیاد وقت ندارم . ناله میزنم .

– مهرنوش ، ولم کن !

ناله ام جریترش میکنه . پاش رو خم میکنه و با همه ی توانش زانوش رو توی شکمم فرو میبره . به عقب روی صندلی ماشین میفتم . نرم نرم جلو میاد تا از بازیش لذت ببره . وادارم میکنه روی صندلی دراز بکشم . یه دستم هنوز مصرانه به کیفم چنگ زده . دست دیگه ام رو بند کمر مهرنوش میکنم .

تمام مقدسات عالم رو زیر لب صدا میزنم . فریاد های کمکم توی حنجره خفه شدن .

مهرنوش به معنای واقعی کلمه ، وحشی شده . با کمک زانوش ثابت نگهم میداره و سنگینی بدنش رو روم میندازه . اسلحه رو پشت کمرش میذاره و دکمه های پالتوم رو باز میکنه . همزمان زبونش رو روی اون قسمت از گردن و سینه ام که از زیر لباس بیرون افتاده میکشه . مور مورم میشه . خودم رو تکون تکون میدم اما حتی ذره ای جا به جا نمیشه .

این طوری نمیشه . می دونم که نمیشه . تسلیم میشم .

دست چپم رو توی موهاش فرو میبرم . تارهای موش رو توی پنجه ام میگیرم . آروم باهاش همراه میشم . موهاش رو رها میکنم و دستم رو روی گردنش بازی میدم . از تیره پشتش نوازشگونه پائین میرم . نفس هاش سنگین تر میشن . گردنم رو می مکه و با دستش کمر بلوزم رو بالا میبره .

از روی ستون فقراتش پائین میام و دست میبرم تا اسلحه رو بردارم . همین که میام تا توی دستم محکمش کنم ، هوشیار میشه . اما دیگه دیر شده . انگشت اشاره ام رو روی ماشه جا گیر میکنم .

نفس نفس میزنه اما کوتاه نمیاد .

– هی هی ! شیطونی نکن .

اسلحه رو پس نمیدم ، به هیچ قیمتی . اسلحه توی دست چپمه و تعادل درستی روش ندارم اما انگشت هام رو مثل پیچک دور بدنه ی اسلحه می پیچم . پیچکی که حیاتش وابسته به ستونشه . اسلحه رو تا جایی که می تونم به سرش نزدیک میکنم . همه ی نفرتم رو ازلا به لای دندون های به هم چفت شده ام با کمال میل نشونش میدم .

– بلند شو عوضی . دیگه وقت خداحافظیه !

بی خیال دهنش رو جلوی گوشم میاره و صدای کشدارش رو روانه ی سلول سلول مغزم میکنه .

– جراتش رو نداری .

نمی دونم می تونم یا نه . این جور وقت ها هر چقدر هم که از قبل به قضیه فکر کرده باشی فایده نداره . هر چقدرهم که خیال کنی خودت رو می شناسی اشتباه کردی . باید توی موقعیتش باشی تا بتونی بفهمی چه تصمیمی میگیری .

نمی دونم جرات آدم کشتن دارم یا جرات نابود شدن . به خودم دلداری میدم این که آدم نیست اما همین حیوون رو اگر بکشم چی به سرم میاد ؟

قانون ما چطورقضاوتم میکنه ؟ حداقلش اینه که با نهایت انصاف ازم تفاضل دیه ی زن و مرد رو طلب میکنه . اون هم بابت کم کردن شر یه حیوون کثیف از جمع درنده های جنگل .

نه . نمی تونم بکشمش .

دستم شل میشه . پائین میاد . از روی قلبش که پر تپش میزنه و ضربان قلبم رو میگیره با عجز میگذره . به پشتش میرسه .

همون جا ثابت میشه . درست جائی که باید اعما و احشاش باشه . فکر نمی کنم یه گلوله توی شکم یه مرد با وضعیت اون خیلی هم کشنده باشه . همه ی حرص و بغضم رو یک جا جمع میکنم توی سر انگشتم و توی یه حرکت آنی ماشه رو میکشم .

تق !

شومترین آوایی که به عمرم شنیدم !

صدای شلیک خنده ی مهرنوش توی گوشم مدام تکرار میشه . وقتی خوب به حال و روز مبهوتم میخنده از توی جیب شلوارش یه خشاب بیرون میکشه و جلوی چشمهای مبهوت من تکون میده .

– فکر کردی من همچین اسباب بازی خطرناکی رو دست یه بچه میدم ؟ بامزه بود عروسک !

خشاب رو روی صندلی جلو پرت میکنه . دوباره لب هام رو مابین لب هاش میگیره و چنان میمکه که حس میکنم عضلات صورتم فلج میشه . با دست دیگه اش مچم رو طوری فشار میده که مطمئن میشم استخونم رو شکسته . دستم رو همراه اسلحه بالای سرم میکشه . سرش رو بالاخره از بدنم جدا میکنه و با چشم هاش که عین یه گردآب ، مکنده و طوفان زده ان نگاهم میکنه .

اسلحه از دستم میفته کف ماشین .

اشک دیدم رو تار کرده اما سرسختانه هنوز هم جلوی چکیدنش رو میگیرم .

تقلا میکنم برای آزاد کردن خودم . نمی تونم زیر سنگینی بدنش حتی تکون بخورم اما افسار گسیخته تقلا میکنم و اون انگار حتی از دست و پا زدنم هم لذت میبره .

یه دستش همچنان دور مچ منه و با دست دیگه اش بلوزم رو تا حد ممکن بالا میزنه . از حرکت دستش روی تنم حال تهوع پیدا میکنم . پوستی رو که لمس میکنه به گز گز میفته . دوباره لب هاش رو روی تنم میذاره که بالاخره چیزی رو که دنبالش بودم پیدا میکنم .

رگ حیاتم باز هم نبض میگیره . قبل از اینکه بخواد بفهمه چه خبره صدای نعره اش بلند میشه . دندون هاش روی همدیگه چفت شدن . با غضب نگاهم میکنه . دوباره شوکر رو به بدنش نزدیک میکنم و این بار با جریان برق ، برق از سرش میپره . همه ی عضلاتش خشک میشن .

با هر بدبختی ای هست خودم رو از زیرش بیرون میکشم . تنش لَخت شده و سستیش باعث میشه فشار وزنش روم بیشتر شه اما حداقل مقاومت هم نمی کنه . دست و پام به کناره های ماشین میخورن و زخم برمیدارن اما حتی برای یک صدم ثانیه هم بهشون فکرنمی کنم . در پشت سرم رو بازمیکنم و هیکل نحس مهرنوش رو از روی پاهام کنار میزنم . روی کف پارکینگ ولو میشم . تمام پوست دستم از افتادن روی زمین میره . همون دست های لرزون و خراشیده رو به کار میندازم تا وسائلی رو که در حین گشتن از توی کیفم بیرون ریختم از کف ماشین جمع کنم .

شوکر لعنتی اگر این طور زیر خرت و پرت هام دفن نشده بود زودتر خودم رو نجات داده بودم . دیگه داشتم فکر میکردم گمش کردم .

هر چی به دستم می رسه توی کیف میندازم . دستم توی جستجوی عجولانه ام به اسلحه گیر میکنه . نگاهم روی مهرنوش میفته که داره به حال میاد . اسلحه رو برمیدارم و کیفم رو توی مشت میگیرم .

تن تبدارم سرمای فلز کلت رو تاب نمیاره . اسلحه رو روی زمین سر میدم تا زیر دو سه تا ماشین اون طرفتر از دید پنهون میشه .

با آخرین توانم چهار دست و پا خودم رو یه کم روی زمین عقب عقب میکشم . به زحمت نیروم رو جمع میکنم وسر پا می ایستم . شروع میکنم به دویدن . نمی دونم کدوم طرف میرم و به کجا میرسم . فقط میدوم . مثل دونده های سرعت برای بردن جایزه ی زندگی میدوم .

نور رو که میبینم دلم روشن میشه . جهت نور رو دنبال میکنم و به خروجی پارکینگ میرسم . چشمم که به ازدحام خیابون میفته از پا میفتم . روی پله های کنار پاساژ زانو میزنم و میشینم .

به یقه ی بلوزم چنگ میزنم و برای یه نفس مثل ماهی قرمز های توی تنگ ، توی غروب سیزده به در، دهن باز میکنم و میبندم . به هق هق میفتم . نگاه های تعجب زده ی عابرین رو ندید میگیرم . بی خیال بستن دکمه های باز پالتوم میشم و فقط هق میزنم .

هق هقم به سرفه تبدیل میشه . سرفه امانم رو میبره . برای گرفتن یه کم هوا به سیهه کشیدن میفتم . اون قدر سرفه میکنم تا هجوم مایعی رو توی ریه هام حس میکنم . دستم رو جلوی دهنم میگیره بلکه بتونم نفس هام رو تنظیم کنم . بعد از دقیقه هایی که به نظرم یک قرن میرسن می تونم چشمهام رو ببندم و آهی از دلم بیرون بدم . چشم که باز میکنم نگاهم روی انگشت های دست چپم خشک میشه که خون تازه و سرخی مرطوبشون کرده .

دست دیگه ام رو بالا میارم و مایع لزج کنار لبم رو پاک میکنم . حالا هر دو تا دستم خون آلوده . این دیگه توهم نیست . عذاب وجدان نیست . این دیگه خود خود خونه !

***

گاهی بعضی از تلنگر ها نمی لرزوننت ، خونه تکونیت می کنن .

سرم رو به شیشه ی سرد پنجره ی اتوبوس تکیه دادم و با هر تکونش به خودم میلرزم .

– حالت خوبه دخترم ؟

به زن مسنی که کنارم نشسته نیم نگاهی میندازم . چشم های طوسی نمناکش از زیر شیشه ی عینک مهربون به نظر میان . چادرش رو روی سرش با یه دست جلو میکشه و نگران نگاهم میکنه .

دلم میخواد بهش بگم نه خوب نیستم . اصلا خوب نیستم اما تو خوبی . خیلی خوب که توی این دنیای پر هیاهو هنوز هم نگران حال یه دختر غریبه میشی . اما فقط می تونم بغضم رو قورت بدم تا زیر لب تشکر کنم .

باورم نمیکنه . خودم هم باورم نمیشه دیگه خوب بشم .

– رنگت خیلی پریده . ضعف کردی ؟

دلم میخواد جواب محبتش رو با لبخند بدم . اما لبهام حتی کش نمیان . ضعف دارم اما گرسنه نیستم . کلا ضعیفم .

– طوری نیست . تشکر .

میگم اما حتی نمی تونم تکیه ام رو از شیشه بگیرم . از وقتی آرزو اومد و زیر بغلم رو گرفت تا بتونم تن خسته ام رو از روی پله های پاساژ جمع کنم دیگه بریدم . تکیه گاه می خوام .

به زور آرزو رو راضی کردم که قرار نیست از بیمار روانی ای که توی جاهای خلوت یقه ی یه دختر رو میگیره شکایت کنم ، وقتی حتی نمیشناسمش ! اما خون روی دست هام و سرفه های پی در پیم خودم رو هم ترسونده بود . از زیر دکتر رفتن نتونستم فرار کنم .

دست چروکیده ی زن کناریم روی دستم میشینه . پلک های نیمه بازم رو بالا میکشم .

زن دست میبره توی کیفش و مشتش رو دراز میکنه سمت من که به جای خیابون ، آدم های توی اتوبوس رو از نظر میگذرونم . بی اختیار دستم رو جلو میبرم . زن یه مشت نخودچی و کشمش کف دستم میریزه .

دلم مثل ریزش دونه های گرد نخود چی کف دستم ، میریزه .

تشکر رو زمزمه میکنم و خیره میشم به زن جوونی که یه کم جلوتر کنار قسمت آقایون ایستاده و بچه ی کوچیکش رو از بغل مردی که لابد شوهرشه میگیره . زن با دستش پتوی عروسکی رو محکمتر دور بچه میپیچه و مرد شال سه گوش روی شونه های زن رو مرتب میکنه . بعد با خنده راهیش میکنه تا روی صندلی خالی ته اتوبوس بشینه .

دلم پر میشه از حسرت . حسرت روزهایی که با یه لبخند گرم میشدم . حسرت روزهایی که می تونستم ساده بخندم . خوش باشم . آرزوهای بلند بالا داشته باشم . حسرت … .

چشم هام رو میبندم بلکه قطره های اشک رو پشت پلکم حبس کنم .

توی دلم ناله میزنم . دلم گرفته خدا . دلم خیلی گرفته . صدام رو میشنوی ؟ من رو از بین این همه شلوغی ، توی این اتوبوسی که بوی گازوئیل میده ، میبینی ؟ احمق بودم که فکر میکردم اوضاع زندگیم بده . نمی دونستم همیشه از هر بدی بدتری هم وجود داره . نمی دونستم یه روز همون وضعیت برام میشه آرزو ، میشه حسرت . خدایا اگر قول بدم چشم هام رو باز کنم ، اگر قول بدم از این به بعد ، حتی با چشم های باز بخوابم ، میشه از این کابوس بیدارم کنی ؟

نفس کشیدن برام سخته . با هر نفس میلرزم . دردی که تا دیروز یه سرماخوردگی مزمن بود ، امروز شد یه مرض موذی ، شد یه هاله ی سیاه توی عکس های رادیولوژی و سی تی اسکن ، شد سرطان . از وقتی اسمش عوض شد ، تحملم کم شد .

احمقانه فکر میکنم کاش هیچ وقت پی این سرفه ها رو نمی گرفتم . کاش اون روز با آرزو میرفتم اداره ی پلیس و از مهرنوش شکایت میکردم به جای اینکه برم بیمارستان و روی تصویر زندگیم سایه بندازم .

هوای اتوبوس برام سنگین میشه . بلند میشم و و قبل از این که درها بسته بشه از اتوبوس میپرم پایین . به صدای زن هم که داره صدام میزنه و میگه پاکت هام رو جا گذاشتم توجه نمی کنم .

دونه های نخودچی و کشمش از لا به لای انگشت هام که تا به حال محکم به هم میفشردمشون زمین میریزن . مثل لحظه های عمرم که هر چی دستم رو محکمتر گرفتم زودتر از بین انگشت هام فرار کردن . کشون کشون پاهام رو دنبال خودم میکشم و راه میرم . دلم میخواد همه چیز رو فراموش کنم . خودم رو توی دیروز جا گذاشتم و پاکت آزمایشاتم رو توی اتوبوس اما نمی دونم این غده های لعنتی ته نشین شده توی ریه ام رو کجا می تونم جا بذارم .

***

همیشه ، همه ی اتفاقات بد مال همسایه هاست و همه ی روزهای خوش به قصه ها تعلق دارن . فکر میکنیم اون چیزی که داریم خوب نیست و چیزهای بدتر هم هیچ وقت پیش نمیان .

موندم این رو چه طور هضم کنم . اصلا میشه هضمش کرد ؟ اسمش هم برام ترسناکه .

اصلا برای همه ترسناکه . اسمش هم مثل چمبره زدن یه مار افعی می مونه . چه بده وقتی این چمبره روی سینه ات باشه و جلوی نفست رو بگیره .

میگن مرحله ی اول توی پذیرش سختی های زندگی انکاره . انکارش کردم ؟ نمی دونم . قبول کردنش خیلی سخته . شاید به خاطر همین راضی نیستم برم برای بیوپسی . شاید این جوری می تونستم یه باریکه ی نور برای خودم باقی بذارم که اشتباه می کنن .

نمی دونم این جا چه کار میکنم . فقط می دونم پشت درم . پشت یه در آشنا . پشت دری که یه روز راضی نبودم ازش رد بشم . می ترسیدم از چیزی که پشت درانتظارم رو می کشید .

کاوه خودش در رو به روم باز میکنه . مابین در خونه اش ایستاده و فقط نگاهش رو بهم دوخته . حرف نمیزنه اما سکوتش پر از حرفه .

چشم هاش روی صورتم چرخ می خورن ، گله هاش توی چشم هاش .

دهن باز میکنم تا چیزی بگم . نمی دونم چی اما یه چیز هست که حس میکنم باید بگم . انگار باید حتما اون چیزی رو که توی گلوم گیر کرده بیرون بریزم .

اومدم تا چیزی رو تغییر بدم . اما چی رو نمی دونم .

از حنجره ام فقط ناله های زخمی بیرون میاد . لب زدن های کاوه رو میبینم اما چیزی نمی شنوم . فقط صدای آب میاد . صدای موج . اشک چکه چکه از لای پلک هایی که به زور باز نگه داشتم بیرون میریزه . روی زمین میچکه و صداش گوشم رو پر میکنه .

دستم رو به طرف کاوه دراز میکنم اما خودش رو عقب میکشه . دست ناکامم توی تقلای رسیدن بهش پائین میفته .

آب دهنم رو قورت میدم . فک مرتعشم بی اختیار اسمش رو زمزمه میکنه . صداش بدتر از تن رنجورم میلرزه .

– دیر اومدی … خیلی دیره …

دیر … دلم تکه تکه میشه ، خون میشه . دیره .

حرف هام پاره پاره میشن . سرفه میشن و از گلوم بیرون می پرن . یکی ، دوتا ، ده تا ، شاید صد تا . تمومی ندارن . دست هام رو جلوی دهنم میگیرم . اما دست هام خون آلود میشن .

دست های سرخم رو اول جلوی صورتم نگه میدارم و بعد درمونده به طرف کاوه بالا میارمشون . بهت و ترس هر دو توی نگاهش غوغا می کنن .

زانوهای بی رمقم تاب تحمل وزنم رو نمیارن . میلغزم . تا میشم . قبل از اینکه زمین بخورم کاوه به طرفم میدوه . فاصله ی دو قدمی مون رو توی آنی طی میکنه و زیر بغلم رو میگیره . اون روی زانوهاش میفته و من توی آغوشش جا میفتم .

من رو توی بغلش محکم میگیره و زیر گوشم زمزمه میکنه .

– ببین ما چه کار کردیم !

نمیگه من ، نمیگه تو . میگه ما . این ما حس عجیبی داره .

سرم رو به سینه اش فشار میده . صدای تپش های بی قرار قلبش رو می شنوم . ضربان قلبش رو میشمرم .

پنجه اش رو توی موهام فرو میبره و شونه اشون میزنه . دستش از لای موهام روی پوست گردنم میخزه و آروم با کناره های انگشت سبابه اش نوازشش میکنه . به تنم رخوت میشینه .

از لابه لای پلک هام تصویر عمو بهادر رو میبینم که بهم نزدیک میشه . تعجب میکنم . اون این جا چه کار میکنه ؟ بدنم منقبض میشه . می ترسم . دلهره میگیرم . می خوام خودم رو از توی بغل کاوه بیرون بکشم اما کاوه نمیذاره . دستش دور بازو میپیچه و من رو سر جام نگه میداره .

عمو درست جلوی روم می ایسته . دست هاش رو به کمر میزنه و با خشم نگاهم میکنه . این بار از ترس میلرزم .

– تو این جا چه کار میکنی ؟

داد عمو از جا میپروندم . هنوز هم دادهاش رو یادمه . آخرین باری که داد زدنش رو دیدم ، کی بود ؟ وقتی زن عمو بالاخره فراری شده بود و دادخواست طلاق داده بود .

خودم رو توی عضلات سینه ی کاوه پنهون میکنم . دست بزرگ عمو رو به روم دراز میشه .

– بلند شو ببینم سلی.طه ! پاشو با من بیا .

با فریادش دلم توی سینه پر پر میزنه .

اون وقتی که دنبال زن عمو همه جا رو زیر پا میذاشت هم همین رو میگفت . ” زنیکه ی سلی . طه … بالاخره که دستم بهش می رسه .”

عمو بهادر همیشه داد میزد . زیاد مهربون نبود . شاید برای همین خدا هیچ وقت بهش بچه نداد . شاید واسه همین زن عمو رو محدود میکرد . حبس میکرد . نمیذاشت جایی بره مبادا بخواد هوایی بشه و فکر طلاق به سرش بزنه . مرغ خونگیش رو توی قفس نگه میداشت تا پر نزنه.

دستم رو دور گردن کاوه حلقه میکنم . کاوه آروم آروم گهواره وار تکونم میده و میگه .

– تا با منی نترس جوجه رنگی من !

بوسه ی نرم کاوه روی پیشونیم میشینه . لب هاش همون جا روی پوست ملتهبم جا خوش میکنن .

نمی خوام به عمو نگاه کنم اما صدای سرفه هاش ، من رو به سمت خودش میکشه . سرم رو که بلند میکنم داره سرفه میکنه ، سرفه پشت سرفه . خون از دهن نیمه بازش بیرون می پاشه . مثل روزهای آخرکه سرطان از پا درش آورده بود و همین جور سرفه میزد و التماس میکرد تا کسی به دادش برسه . ضجه میزد و زن عمو رو می خواست تا حلالیت بطلبه .

صورتم رو به سینه ی کاوه میذارم تا هیچ چیزی رو نبینم . اون هم سرش رو به سرم تکیه میده . دلم سکون آغوشش رو میخواد . قبل از اینکه آروم بگیرم ، کسی از پشت گوشه ی آستینم رو می چسبه و من رو روی زمین میکشه .به عقب برمیگردم . دست های عمو دور مچم چفت شدن . دارن من رو به زور دنبال خودشون میبرن . نگاه نا امیدم رو به کاوه میدوزم . تار میبینمش اما صداش واضح و روشنه وقتی صدام میزنه . انگار همه ی ذرات اطرافم با صداش موج برمیدارن .

– کیمیــا !

کیمیا ،کیمیا ! صداش تکرار میشه و اوج میگیره . جیغ میزنم .

از خواب میپرم .

توی تخت فلزی اتاق خودم ، خیس ازعرق نشستم . پریشونم . بیشتر از دیروز . بیشتر از دیشب . میون تاریکی زانوهام رو بغل میزنم و می شینم . با یه سینه ی دردناک . تنها . نه از کاوه خبری هست . نه از عموی خدابیامرزم !

(سلیطه : زن بد زبان)

همیشه همینه .کم حافظه ایم . اولین چیز رو ، مهمترین چیز رو ، آخر کار به یاد میاریم .

به زحمت چادر عربی ای رو که فقط وقتی زیارت میرفتم ، می پوشیدم ، روی سرم مرتب میکنم . پاهام رو که خواب رفتن از زیرم بیرون میارم و کمی کج کنارم جمع میکنم . زل میزنم به دست های خانم موسوی که داره با آرامش قرآن میخونه . خوندنش که تموم میشه ، قرآن رو به پیشونی نزدیک میکنه و بعد می بوسه . آرامشی توی هر حرکتش هست که جای این که کلافه ام کنه آرومم میکنه .

یادمه اون موقع ها مامان جون همیشه ازش تعریف میکرد . چه از خودش ، چه از شوهرش که یه جورهایی معتمد محله ، یا حتی از اون پسر مفقودالاثرش که خود خانم موسوی هنوزم هم به برگشتنش امیدواره . می دونم تحصیلات حوزه و دانشگاه داره اما همه ی اهل محله ی قدیمی مامان بزرگ به پاکی دلش ایمان داشتن .

چند باری ، اون موقع ها که هنوز این قدر درگیر دنیا نشده بودم ، مامان جون رو برده بودم خونشون برای روضه اما کجاست اون روزها ؟ الان دیگه آدرس خونشون رو هم به یاد نمیارم . هر چند میدونم هر روز غروب ، موقع نماز ، توی مسجد محل ، میشه پیداش کرد .

یه کم قبل اذان اومدم و از تک و توک خانم هایی که توی مسجد بودن سراغش رو گرفتم . پیدا کردنش سخت نبود وقتی همه میشناختنش .

سر سجاده اش با حضور قلبی که هر کسی می تونست احساسش کنه ، دعا می خوند . جانماز رو به روش غرق عطر یاس بود .

بی صدا نشستم و یه کم نگاهش کردم تا نیایشش تموم بشه .

کتاب رو کنار گذاشته اما چشم هاش رو همچنان بسته و توی حال خوش خودشه . فکر میکنم چقدر خوبه که یکی بتونه حال آدم رو خوب کنه !

سرفه ها که امانم رو می بره چشم باز میکنه . لیوان کنار دستش رو به طرفم میگیره .

– بخور دختر جون . دست نزده است .

حتی صداش هم موجی از گرما داره .

لیوان رو به لب میبرم و یه جرعه به گلوم میریزم . یه رده ی قرمز از خون که روی آب میشینه ، ناخودآگاه همراه گلوم چشمه ی چشم هام هم می جوشه . اشک هام پائین میریزن .

باز هم هیچی نمیگه . فقط صبور و مهربون دستش رو روی انگشت های سردم میذاره و نوازششون میکنه .

آروم که میگیرم براش یه کم درد و دل میکنم . ازش میخوام برام دعا کنه . لبخندش رو به روم می پاشه و میگه .

– یا من اسمه دوا و ذکره شفا . بذار از خودش دوای دردت رو بپرسیم .

ساکت میشینم تا ببینم چه کار میکنه .

قرآن رو باز میکنه و با توجه کامل کلمه کلمه اش رو می خونه . سر که بلند میکنه نمی دونم چند دقیقه اما فقط نگاهم میکنه . از نگاهش خجالت میکشم . انگار چیزی رو در من میبینه که حتی خودم توی آینه هم نمی تونم ببینمش . ناخودآگاه خودم رو جمع و جور میکنم .

– تو که اینقدر خانمی عزیزم . چرا ؟

نگاهم رو از چشم های شفافش می دزدم .کلی تلاش میکنم تا زمزمه کنم چی ؟ نفس عمیقی می کشه و آروم دستم رو بلند میکنه و توی دست هاش میگیره . با یکی از دست هاش یه ضربه ملایم روی دستم میزنه . همون جور دلداریم میده .

– نصف بیشتر اون چه که آدمیزاد میکشه از زبونشه . یه وقت هایی که باید زبون باز کنیم ، حرف نمی زنیم . یه وقت ها هم با همین زبون سرخ آتیشی یه چیزی می گیم که دل نازک یه بنده ی خدایی رو می رنجونیم .

مثل آدم های خطاکار سرم رو پائین میندازم و چیزی نمی گم . اون هم با صوت قشنگی آیه ها رو نجوا میکنه . حرفی ندارم پس فقط گوش میدم .

– میدونی که خدا چقدر بنده هاش رو دوست داره ؟ بد و خوبم نداره . از حق هیچ کدومشونم نمی گذره .

صداش مثل یه لالاییه . مثل قصه پری هایی که آخر شب مادرها برای بچه هاشون میگن تا خوب و بد دنیا رو یادشون بدن . سرزنشم نمی کنه . انگار فقط میخواد خطای بچه اش رو یواشکی ، دور از چشم بقیه ، بهش گوشزد کنه .

یه چیزهایی میگه و من گوش میکنم . نمی شنوم . گوش میکنم . شرمنده میشم . از زیر چشم نگاهش میکنم .

– دخترم نمی خوام بگم خدا داره مجازاتت میکنه که خدا مهربونتر از این حرف هاست . اما ببین مشکلت از کجاست . همون جا دنبال دوای دردت بگرد .

سر بلند میکنم . زیر گرمای نگاهش ذوب میشم . لبخندی به روم میپاشه که راه نفسم رو باز میکنه . دست جلو میاره و چند تار مویی رو که از زیر شالم بیرون زده تو میفرسته .

– این موهای خوشگلت رو هم بپوشون که خدا خیلی غیوره .

بیشتر خجالت زده میشم . نمی دونه که اگر شرم حضورش نبود چادری سر نمیکردم ، که اگر گاهی روسری سر میکنم به خاطر غیرت پدرمه نه خدا .

با دست کناره های شالم رو توی صورتم میکشم . دستی به سرم میکشه . ازش تشکر میکنم و از مسجد میزنم بیرون .

صدای اذان توی کوچه پیچیده . دلم یه حالیه . یه حالی که انگار این همه مدت گوش هام رو بسته بودم و فقط با خدا حرف میزدم . داد میزدم و جواب میخواستم اما برای شنیدن جوابش گوشی نداشتم . پشیمون میشم و برمیگردم توی مسجد . پشت سر خانم هایی که صف بستن می ایستم . بعد از مدت ها قامت میبندم .

بازم نمی تونم بی توقع باشم . ازش می خوام کمکم کنه که این قامت نشکنه . با همه ی وجودم ازش می خوام این بار خودش من رو تا آستانه ی راه درست جلو ببره . دلم رو آروم کنه تا به تقدیرش ، هر چی که باشه رضا بشم . هر چی که هست ، هر چی که باشه . خیلی صبر می خواد خدا ! خیلی !

فصل هفتم

قطار را نمی شود فهمید،

میآید

یا می رود

و من،

تمام مسیری که یکبار آمده بودم را

بار دیگر آمدم

تا خودم را

از گودی ِ کنار ریلها جمع کنم

سرم را برگردانم

تا دستهایت دوباره بزرگ شوند.

” سیدمحمد مرکبیان ”

بچه که بودم ، عادت داشتم ، هر کاری رو از سخت ترین قسمتش شروع کنم . کتاب ها رو هم از سخت ترین فصلشون می خوندم . این جوری فکر میکردم وقتی سخت ترین رو پشت سر گذاشتم ، برای ادامه دادن انگیزه ی بیشتری دارم .

باید میرفتم و خودم رو از شر حرف های ناگفته ام راحت می کردم .اعتراف کردن همیشه آدم رو سبک میکنه . چه فرق میکنه پیش کشیش باشه یا پلیس . فقط کافی بود تا زبون باز کنم . برم و به قول خودشون اظهاراتم رو بنویسم . مهم هم نبود این بار ، چند دفعه باید می گفتم . چند بار باید می نوشتم . چند شب باید دیوارهای سیمانی یه اتاق تنگ و تاریک رو تحمل می کردم . سخت بود اما باید این کار رو میکردم .

اما باید سراغ کاوه رو هم میگرفتم . باید از اون چه که گفته بودم هم دفاع میکردم . مبرا میشدم . پاک میشدم . خلاص میشدم . اگر یه درصد زخمی بهش زده بودم میبستمش و تمومش میکردم . اما باید خودم رو میشکستم تا برم . رفتن پیش کاوه سخت تر بود .

می خوام از کار سخت تر شروع کنم .

بهش زنگ زدم . گوشیش رو جواب نداد . خط شرکت هم که ، دروازه ای بود که به روی من بسته شده . کاوه شد سایه و من آفتاب . نتونستم ببینمش .

زنگ زدم به هانیه . نه به تلخیش توجه کردم نه به دل خوریش . فقط بی خبریش دلم رو آشوب کرد وقتی گفت ” کاوه بعد از تو قید خودش رو هم زد چه برسه به ما ”

حسام رو واسطه کردم . حداقل اون با من نرمتر بود . قول داد با کاوه حرف میزنه . اما وقتی دست خالی برگشت ، فهمیدم این قسمت از چیزی که فکر می کردم سخت تره .

نباید کم می آوردم . نباید کوتاه می اومدم . هر چقدر هم که سخت بود . من به خودم قول داده بودم تا این امتحان رو خوب پشت سر بذارم .

توی راه پله های شرکت سرگردونم . میرم ، میام . نفس تنگی هم مثل من در رفت و آمده .

منتظرم تا ساعت کاری تموم بشه و فضای شرکت خلوت باشه .

حسام می گفت کاوه بیشتر روزها تا دیر وقت توی دفترش می مونه . توی باورم نمی گنجه این همه تغییر از ، پریدن یه پرنده از سر شاخه نشات بگیره . یه پرنده که مگسک پنجه های کاوه نتونسته شکارش کنه .

منشی کاوه که مثل یه کارمند خوب و وظیفه شناس میزش رو جمع میکنه و کیفش رو روی شونه میندازه ، می فهمم وقت رفتنه . وقت عمل کردن . میام و پشت در اتاقش می ایستم . این جاست که می فهمم فاصله ی حرف و عمل رو طی کردن از همه چیز سخت تره .

تردید میخزه زیر پوستم . سفره ی تقصیر ها رو پهن میکنم و شروع میکنم به قسمت کردن . یکی من … یکی اون .

اما این جوری نمیشه . برای این کار این جا نیستم . سهم گناه خودم رو توی قلبم جمع میکنم . نمی ذارم تردید به سرانگشت هام برسه . بی هوا دستگیره ی در رو چنگ میزنم و پائین میکشم . فکر میکنم اگر قرار به در زدن و اجازه خواستن بود ، اصلا نباید می اومدم .

نگاهم رو توی اتاق نیمه تاریک می چرخونم . همه چیز ظاهرا شبیه قبله . فقط من و کاوه ایم که فرق کردیم .

قدم هام رو جلو میذارم و نگاهم رو به قامت کاوه که پشت به من و در ، کنار پنجره ایستاده میدم . کت به جای تنش روی شونه های صندلی نشسته . آستین هاش رو تا آرنج لاقیدانه بالا زده .

سکوتی اطرافم رو گرفته که حتی صدای پاهام هم جرات شکستنش رو نداره . نمی تونم حرفی بزنم . همه ی اون چیزی که از قبل با خودم تمرین کرده بودم مثل الکل توی فضای حضور کاوه پریده و ذهنم خالی شده .

دنبال یه جمله میگردم . یه چیزی به زبون مشترکی که هر دو بفهمیم اما صدای کاوه تکونم میده .

– بالاخره پیدات شد .

نمی دونم پشت سرش هم چشم داره برای دیدن یا از قبل ، تصویرم رو توی دوربین های مدار بسته رصد کرده . خودم و دل دل کردن هام رو دیده .

نفسم رو از لا به لای لبهام بیرون می فرستم تا بتونم به تارهای صوتیم تکونی بدم .

– راه دیگه ای برام نذاشتی . باید می دیدمت .

– چی رو می خواستی ببینی ؟ فکر می کردم تماشایی ترین نمایش ممکن رو برای همه ی عمرت داری!

صداش انگار از قطبی ترین نقطه ی زمین میاد . بی حسی لحنش ، سرّم می کنه . یه قدم جلو میذارم اما اون حتی برنمی گرده تا نگاهم کنه .

– نیومدم که نبش قبر خاطرات رو بکنیم . هر چند من هم مثل تو از قضیه ی فیلم ها بی خبرم . اما اومدم این قصه رو درست تمومش کنیم .

– که چی بشه ؟

– که شاید این دفعه ، آخر قصه کلاغ ها به خونشون رسیدن .

بالاخره از منظره ی پشت پنجره دل میکنه و یه نیم دور به طرف من می چرخه . از سر تا پام رو با دقت از زیر نظر میگذرونه . انگار برای بار اول داره من رو می بینه . توی نور کم شده ی چراغ اتاق ، صورتش عین تندیس های رومی به چشم میاد . سنگی و دور از دست رس .

وقتی بازرسیش تموم میشه ، به همون حالت مورب ، به لبه ی پنجره تکیه میزنه .

– تو که پرنده ی خوشبختی روی شونه هاته . نگران کلاغ ها هم نباش . یاد گرفتن با سرنوشتشون کنار بیان .

زهر کلامش ، کامم رو تلخ می کنه . آب دهنم رو به زور قورت میدم و اعتماد به نفسم رو یک جا جمع میکنم . همون چیزی که دوست دارم رو برداشت میکنم . حرفش رو میذارم به حساب بی حساب شدن .

– به هر حال خواستم اگر دلخوری هست برطرف بشه . خودت این بازی رو شروع کرده بودی . از قدیم هم گفتن بازی اشکنک داره .

صدای پوزخندش توی سکوت اطراف پررنگ میشه .

– آره اما نگفته بودن دل شکستنک داره .

درست مثل یخ که از شدت سرما می سوزونه ، آتیشم می زنه . سریع جبهه میگیرم .

– هر چقدر سر این نخ رو بکشی ، هم من بیشتر گرفتار میشم ، هم پای خودت رو بیشتر توی بندش میپیچی . فقط من این وسط مقصر نبودم . اما تا اون جایی که تقصیر من بود ، ببخش .

دست هاش رو به جیب شلوارش میبره و دوباره ازم رو میگیره . نمی دونم توی تاریکی اون بیرون چی دیده که این طور غرقش شده .

– حرف های قشنگی بود . حالا می تونی بری و چکت رو نقد کنی .

دست میبرم توی کیفم و چکش رو بیرون میکشم . این چک و همه ی چک های دیگه ی دنیا دیگه به کارم نمیان .

جلو میرم و چک رو روی میزش میذارم . عقب گرد میکنم . توی دهنم نمی چرخه تا بخوام عذر خواهی کنم . به زبونم نمیاد بیشتر از این خودم رو کوچیک کنم . لب به دندون میگیرم . می دونم یه بار دیگه شهامت پیدا نمی کنم تا این جا بیام .

سینه ام می سوزه . نمی دونم از این دردیه که افتاده به جونم یا از آهه ، از حسرته .

پا سست میکنم . دوباره سر میگردونم و حرفم رو مزمزه میکنم .

– من فقط خواستم اگر چیزی از من به دل داری حلالم کنی . همین .

– حلال ؟ … نگران نباش . من به خدای تو کاری ندارم پس اونم به دل من و حال من و حلالیت من کاری نداره .

– من که اعتقاد دارم . پس به من و کار من کار داره . من اون کاری که ازم برمی اومد رو انجام دادم به هر حال .

دلم رو راضی میکنم که واقعا تا جایی که به گردنم بود جلو رفتم . اما حتی نمیذاره قصد رفتن کنم . از پنجره چشم میگیره و به سمتم خیز برمیداره . نا خودآگاه خودم رو یه کم جمع و جور میکنم . با لب هایی که گوشش بالا رفته و چشم هایی که روی صورتم ریز شدن تو دو قدمیم می ایسته .

صداش مثل چاقو نفسم رو میبره .

– می خوای حلالت کنم .آره ؟

فقط سرم رو به نشونه ی جواب مثبت پائین و بالا میبرم .

– باشه . اما شرط داره . بهم برگردون اون چیزی رو که ازم گرفتی .

یه لحظه حس می کنم این مرد خشمگین آماده ی انفجار رو به روم رو نمی شناسم . بهت زده و گیج فقط به اون که از این فاصله هم نفس های داغش روی صورتم ضرب گرفته نگاه می کنم . آماده ی شنیدن حرف های ناخوشایند و پیش کشیدن بحث چک بودم اما این یکی از حد تصورم فراتره . چرا باید این قدر طلبکار باشه ؟ طلب چی رو داره از من ؟ اون قدر درگیر طغیانشم که بلند بلند فکر میکنم .

– طلب چی رو داری از من ؟

صدام ضعیفه اما می شنوه . نفسش رو مقطع بیرون میده . یک قدم بهم نزدیکتر میشه . هولزده ادامه میدم .

– تو این بازی تو با من بازی کردی . بردش رو هم نخواستم . چکت روی میزه .

جملات از لای دندن های کلید شده اش به بیرون پرت میشن .

– چک ؟؟؟ … من به خاطر تو 8 میلیون دلار رو از دست دادم . 8 … میلیون … دلار … . اما برام مهم نیست . تو چیزهای مهمتری رو ازم گرفتی . غرور و اعتبارم رو بهم برگردون . اون وقت بی خیالت میشم و می بخشمت . می تونی ؟

از چیزهایی که میگه سر درنمی آرم . اینم یکی از اون کارت هاییه که من حتی توی بازی ندیدمش .

یه قدم به پشت سرم برمیدارم . از منبع آتیش دور میشم . از بازی که توش دارم مدام رو دست می خورم ، دور میشم .

– نمی فهمم چی میگی .

دستم چنگ میزنه به یقه ی بسته ی بافت توی تنم . اون سر جاش ثابت می مونه و همون طور به سوزوندن ادامه میده . اون شعله است . باید بسوزونه . شعله اگر توی نیستان بیفته ، من شمع مزار خودم میشم . می دونم .

یه قدم دیگه برمیدارم . اما نگاهم مصر به چشم های تیره اش چسبیده . بهم رحم نمی کنه .

– هر چیزی تاوانی داره . تاوانش رو بده تا ببخشمت .

حجم تلخی کاوه رو تاب نمیارم . من همای خرد شدن نبودم . من برای از دست دادن نیومده بودم . برای به دست آوردن اینجا پا گذاشته بودم . یه چیزی بهم هشدار می ده که تا می تونم از این جا فاصله بگیرم . یه حسی مثل حس قبل از وقوع زلزله . اما پاهام نمی کشه . میخ شدم به این زمین سرامیکی لیز لعنتی !

– می بینی ؟! جراتش رو نداری …

لحن کاوه از پاهای من محکمتره . زور میزنم تا یه کلمه بپرسم . چی ؟ اما خودم هم از تصوراتم به وحشت میفتم . من برای کاوه روشنم . اونه که توی نیمه ی تاریک ایستاده . می دونه چی از من بخواد و می ترسم از خواسته اش .

به هراس جا خوش کرده توی چشم هام میخنده . از گیر انداختنم لذت میبره . یه لذت دردآلود اما . طول میکشه تا قفل لب هاش باز شه .

– آبدارچیم رفته مرخصی . زنش پا به ماه بود و توی شهرستان . رفته پیشش باشه . چهل روز . محبته دیگه ! … چهل روز می تونی جاش بمونی ؟ انگار تقدیر من و تو به این قدر گره خورده . چهل روز !

خشک میشم سرجام . به هر چیزی فکرکردم جز این . کاوه مثل همیشه با پیش بینی های من نمی خونه .

صدام از ته اعماق گلوم ، زخمی بیرون میاد .

– چی ؟

– تاوانش غرورته . چشم در برابر چشم . می تونی چهل روز این غرور رو کنار بذاری ؟

سکوت میکنم و ناباور به سایه ی سیاهی که بیشتر به وهم می مونه تا واقعیت خیره میشم . به خودم میگم بسه تا همین جا . برو و دیگه پشت سرتم نگاه نکن هما . این آدم به چه اعتباری ازت تاوان گناه خودش رو می خواد ؟

برمیگردم و میرم سمت در . صدای پاش رو میشنوم که اون هم سر جای اولش میره . پشت همون منظره ی تیره و تار . توی دلم میگم ، گاهی بعضی از فصل ها این قدر سختن که باید ولشون کنی ؟ مگر چقدر نمره داره این فصل ؟ آرامبخش اعتراف پیش پلیس برات کافیه .

دستم که دستگیره ی در رو لمس میکنه و سرمای عجیبی به تنم میشینه . سرمایی که ازتماس فلز نیست ، از حرف های مردیه که حالا بهم پشت کرده .

– فکر میکنی کدوم آدم عاقلی ، ماشین چند صد میلیونیش رو ، روشن ، گوشه ی یه خیابون ، توی مرکز شهر ول میکنه تا بره از دکه ی اون طرف خیابون سیگار بخره ؟

تیره ی پشتم میلرزه . هادی ، زاهدی ، ماشین مدل بالاش … .

– مهرنوش خیلی گشته بود تا تو رو پیدا کنه . میگفت توی تالارهای آن لاین کارت تکه . قرار بود خودش توی بازی باشه اما نشد . سیامک قبول نکرد . میدونست مهرنوش برای آرش کار میکنه .

به رعشه ی انگشت هام روی فلز طلایی دستگیره در خیره می مونم . نفسم بند میاد . همون نفس دردناک مریضی که من رو این جا کشوند .

همه چیز توی ذهنم طرح میگیره . کارت ها وسط میفتن . یاد اون پیام چشمک زن میون صفحه میفتم .

“ ? who is a professional poker player here ”

اون پسر ترک ، چت هایی که به نظرم بی منظور بود ، … از زیر آوار خاطراتم قد علم میکنن .

دهنم مثل دهن ماهی مدام باز و بسته میشه . باز ، بسته ، باز ، بسته . اما بی فایده است . نه حرفی ازش بیرون میاد نه هوایی ازش تو کشیده میشه . دلم میخواد جیغ بکشم ” بسه . بس کن .” اما نمیشه . کاوه هم بی توجه به حال و روزم پیشروی میکنه .

– توی اون بازی برنده مهم نبود. اصلا اون بازی برنده نداشت . بازی ، بازی بازنده ها بود . مهم این بود که سیامک ببازه . اون هم مهمترین چیزش رو . همه ی دار و ندارش رو . میترسیدن سیامک اون قدر جوش نیاره که All in بازی کنه . هرچی نباشه اون قمارباز قهاریه . من … تو … یا یکی دیگه … فرقی نمی کرد کی . هر کسی به یه دلیلی سر اون میز بود . دلیلی که که هر چی بود باید برد اون شب رو میریخت توی کیسه ی آرش .

چرا این ها رو به من میگه ؟ چرا میگه ؟ چرا می خواد به زور بهم بفهمونه از اول هم جای بازیکن ، بازیچه بودم ؟ من که این رو خیلی وقت پیش قبول کرده بودم ؟ چرا میگه ؟

دوست دارم دست هام روی گوش هام بذارم و هیچی نشونم .

چرا کاوه ، امشب کاوه ی آشنای من نیست ؟ چرا این قدر بی رحم شده ؟

– پوکر همینه … همیشه باید انتظار بلوف خوردن رو داشته باشی . من پسر حاجی سالارکیا بودم که اگر این جا باهوشون راه نمی اومدم باید به اسم فامیل حاجی برمیگشتم تا راه باز کنشون باشم . در غیر این صورت باید توی تله ی خودم دست و پا بسته می موندم . تو هم یه مهره بودی که روت قمار میکردن . مهرنوش ، اون قدر میشناختت که بدونه قبول میکنی و باهوشون راه میای . میبینی … با هم همراه بودیم . تا این جای کار ، یک … یک … مساوی . حالا باید تاوان اون ضربه ی اضافی رو بدی . اگر بتونی …

مکث میکنم اما اون کارش تموم شده . دیگه چیزی نمیگه . من رو ، همای توی وجودم رو روی زمین ریخته . تیکه تیکه و نابود شده . اون کارش رو خوب انجام داده . حالا منتظره حرکت منه .

اما لحظه ی آخر بازهم نیشش رو میزنه .

– یادم یه روز یکی تو همین اتاق می گفت ” همه غرورشون رو دوست دارن ”

بی تاب و توان ، دستگیره ی در رو پائین میکشم . دری که توی فاصله ی باز شدنش ، دریچه های دیگه ای رو به روم باز کرد .

***

مدام توی جزر و مدیم . یه روز خوبیم و دنیا رو از بالاترین نقطه ی مد ، خوب می بینیم . یه روز دیگه دلمون آشوبه و آتیش جنگ جهانی توی طالعمون افتاده .

الان هم به خودم قول دادم تا خودم رو بالا بکشم . نگاهم تخت به تخت رو میگرده ودلم دنبال یه تخت میگرده تا خیالم رو تخت روش بخوابونه .

از پیش کاوه که برگشتم ، یه جنگ زده ی آواره بودم که پی یه اردوگاه میگشت تا بهش پناه ببره . زیر آوار حرف هاش مونده بودم و نمی تونستم خودم و ذهنم رو از این محبس بیرون بکشم . یه بخش وجودم می دونست که هیچ وقت دوباره به اون دفتر برنمی گردم اما یه بخش از وجودم هم برای همیشه مقیم اون چهاردیواری تاریک مونده بود .

تمام توانم رو برای فراموش کردن به کار گرفتم . به خودم گفتم مهم نیست من رو ببخشه یا نه . غرورش ، دلش ، شکسته که شکسته . مگر من دل نداشتم ؟ تکلیف دل شیشه ای شکسته ی من چی میشه ؟

گفتم مهم نیست . نتیجه که مهم نیست . تلاش مهمه . من سعیم رو کردم . بقیه اش دیگه مهم نیست.

خودم رو راضی کردم که این کتاب برای ابد بسته شده .

میرم سراغ درس بعد . امتحان بعد . کافیه برم سر وقت ناگفته ها .

چند ساعت بعد ، وقتی صبح که یه روز جدید شروع شد من هم دوباره شروع کردم .

دستم رو با هزار بیم و امید روی یه شماره ی بی نام توی گوشیم لغزوندم . این شماره رو بعد از اون دو روز کذائی طوری بهم دیکته کرده بودن که تا آخر عمرم هم می گذشت فراموشش نمی کردم . می ترسیدم ازعاقبتش اما راهی بود که فکر میکردم باید برم و هر چی زودتر می رفتم زودتر تموم میشد .

صدایی پشت خط نبود . یه زنگ ، دو تا ، شش تا … . کسی جوابم رو نداد . تماسم که بی حاصل قطع شد فکر کردم این هم مثل رفتن پیش کاوه بود . فقط باید انجامش میدادم که دادم . حالا نتیجه اش باز تقصیر من نیست .

از روی تختم پا شدم و برای اولین بار بعد از مدت ها رفتم سراغ آشپزخونه .

کتری رو پر از آب کردم و روی شعله ی اجاق گاز گذاشتم . فکر کردم یه صبحونه ی مفصل خانوادگی تنها نعمت این روزهای منه . هدیه ای که خودم به خودم می تونستم بدم .

مامان همیشه دیر وقت بیدار میشد . بابا هم که بدون صبحونه از خونه بیرون میزد اما یه امروز رو میشد تغییر داد . میشد خوبش کرد . میشد اگر مد خودش سراغت نمیاد تو پله ها رو بالا بری .

از پشت در چنگ زدم به کوله ی هیوا و وادارش کردم تا برگرده سر میز . مامان رو چهار بار صدا زدم و دو بار فحش خوردم تا تونستم بیدارش کنم .میدونم تاثیر قرص ها ی آرام بخشه . بابا هنوز هم باهام درست حرف نمیزنه . سرسنگین سر میز نشست و سرش رو پائین گرفت تا نگاهم نکنه . اما نشست .

برای همه چای تازه دم ریختم . املت خوشرنگی رو وسط سفره گذاشتم . صندلی خودم رو بیرون کشیدم و سعی کردم چشمم رو رام کنم تا راه و بیراه روی جای خالی هادی نشینه . یه تیکه نون کندم و نذاشتم مامان با گفتن اینکه ” یعنی بچم اون تو هوس نون تازه نکرده باشه … ” حال خوشم خود ساختم رو خراب کنه اما حتی نتونستم لقمه ام رو به دهن ببرم .

صدای زنگ گوشیم توی خونه پیچید . دلم نمی خواست محلش بذارم . گفتم مهم نیست اما سنگینی نگاه سه نفر سر میز بی هیچ حرفی کافی بود تا به همون گوشی برای فرار پناه ببرم .

هیچ شماره ای نیفتاده بود روی صفحه و من فقط به یه شماره فکر میکردم . گوشی رو توی پنجه ام گرفتم و در اتاق رو به روی خودم بستم .

حدسم درست بود . همون مرد آشنا جوابم رو داد . مردی که دو روز توی بیداری همراهش کابوس دیده بودم .

بعد از مکالممون مثل قبل با یه نقاب خونسردی سر میز برگشتم اما دیگه برای اون صبحونه ی دورهمی خانوادگی اشتهایی نداشتم .

قرارمون برای حوالی ظهر توی همین رستوران بود و حالا من از بین تخت ها دنبال تختی میگشتم که به شماره ی بی شماره ی آشنام باشه .

میون شلوغی سفره خونه ی سنتی روی یکی از تخت ها چهار زانو نشسته که من آروم کنارش جا میگیرم .

یقه ی پیراهن سفیدی رو که زیر پلیوری با اشکال لوزی شکل پوشیده با دیدنم مرتب میکنه و انگار سال هاست با هم آشنائیم گرم احوالپرسی میکنه .

نگاهم رو جای چشم هاش به قاب مشکی عینکش میدوزم و سعی میکنم هم پاش نقش بازی کنم . خودش رو به سمتم مایل میکنه و آروم زمزمه میکنه .

– نزدیک تر بشین .

خودم رو سمتش میکشم . طوری که اگر کسی ما رو ببینه فکر میکنه یه زوج جوونیم توی اوائل دوران عقدمون .

نگاه ریزبینش توی صورتم چرخ می خوره و منتظر فقط نگاهم میکنه .

یه بار دیگه تمام کارهام رو مرور میکنم . همه چیز رو جوری مرتب کرده بود تا اگر نتونستم به خونه برگردم مشکلی نباشه . یه لحظه از ذهنم میگذره با این درد ، هر روز باید همین کار رو بکنم . اصلا آدمیزادی که به دمی بنده باید هر روزش همین جوری باشه .

مرد از سکوتم خوشش نمیاد و ابرو در هم میکشه . صداش برای فاصله ی کممون کمی بلند به نظر میاد.

– گمانم بهتر باشه گفتنی ها رو بگی و فکر کردن رو بذاری به عهده ی ما .

لب به دندون میگزم و بعد شروع میکنم به تعریف کردن . میگم و این بار میدونم که به خوب و بدش نباید فکر کنم .

گرم تعریف کردنم که یک دفعه انگار وسط راهم یه چاله ی عمیق پیدا میشه . سکندری میخورم .

به دستم که توی پنجه ی مرد حبس شده نگاهی میندازم و آب دهنم رو قورت میدم . انتظار نداشتم تا قبل از تموم شدن حرف هام این دست به مچم بند بشه . صداش که به گوشم میشینه ناخودآگاه نگاه بهتزده ام رو از گره ی دست هامون تا روی صورتش بالا می کشم .

– عزیزم ! چی میخوری ؟

وقتی چشمم با اشاره ی ظریف ابروهاش آشنا میشه تازه متوجه میشم که یه گارسون با لباس های سنتی کنارمون ایستاده تا سفارش غذا ازمون بگیره .

منی که حتی چند تا لقمه صبحونه هم از گلوم پائین نرفته بعید می دونم بتونم چیزی بخورم . اما از طرف دیگه فکر میکنم اگر بعد از تموم شدن قصه ام دوباره من رو چشم بسته با خودشون ببرن دیگه کی می تونم یه وعده غذای درست و حسابی بخورم ؟

نگاهم توی رستوران دور می چرخه . تخت هایی که دور و نزدیک ، با حضور چند نفر پر شدن به فضای رستوران زندگی بخشیدن . روی تختی که با پنج شش نفر جوون ، دختر و پسر ، پر شده مکث میکنم . مشخصه دانشجو و همکلاسن . دستشون مدام با شوخی و خنده ، توی ظرف همدیگه میره . لبخند بی اختیار با دیدنشون روی لبهام میدوئه . سر میگردونم و کنار حوض و فواره ی کوچیک آب ، چهره های اروپائی و سرد مشتری هایی رو میبینم که مسلما توریستن و همین هم نشستن روی این تخت ها رو براشون مشکل کرده .

میون این همه چهره بعضی هاشون در عین غریبگی آشنان و سنگینی حضورشون روی شونه هام نشسته .

شاید اون دو تا مردی که دارن با هم بحث میکنن ، اون زوج ساکتی که دور از هم نشستن یا اون مرد تنهایی که نگاهش رو یه لحظه هم از من نمی گیره . هر کدومشون می تونن پلیس باشن و نباشن و می تونن ما رو زیر نظر گرفته باشن یا نه .

دستم که فشرده میشه دوباره رو میکنم به گارسون . دلم مالش میره . سفارش یه پرس سلطانی رو با مخلفات کامل میدم . خودم رو توجیه میکنم برای تحمل تکرار روزهای سختم باید انرژی کافی داشته باشم .

گارسون که ازمون فاصله میگیره ، دست من هم دوباره آزاد میشه . دست های دوباره و شاید هزار باره آزاد شده ام رو زیر بغل میزنم و برای ندیدن نگاه های هشدار دهنده ی مرد پلک هام رو چند ثانیه ای میبندم .

– همیشه دیر میای ، باز هم می خوای صبر کنی ؟

با همون پلک های بسته توی پارکینگ طبقاتی چرخ میخورم و از تهدیدهای مهرنوش میگم . مرد که قرارداد کرده شاهین صداش بزنم وسط حرف هام میپره و میگه .

– اون بار هم بهت گفتم . مهرنوش اسم مستعاره و هیچ چی ازش توی پایگاه اطلاعاتی ما نیست . باید حواست رو بیشتر جمع میکردی و دقیق تر می بودی اما تو انگار مخصوصا هر دفعه گزیده گویی می کنی .

گزیده گویی ! هنوز هم من توی زندگی ای که برای اون ها فقط یه پرونده است مظنون درجه یکم !

قبل از باز کردن چشم هام ، دندون روی هم می سابم و اعصابم رو آروم میکنم . رد حرکت شاهین رو که قاب کائوچوئی عینکش رو بالا میزنه دنبال میکنم و سعی میکنم صدام رو پائین نگه دارم .

– من به خواست شما این جام وگرنه دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کردم .

– یادت رفته که آزادیت مشروطه !

این آزادی مشروط موقت بهانه ی خوبیه برای بستن دهنم اما تحت چه شرایطی ؟

چیده شدن سفارشتمون روی تخت نمیذاره تا ادامه بدیم . به رنگ رنگ اجزا سفره ی پیش روم خیره میشم .

با اشاره ی دست بهم تعارف میزنه که شروع کنم اما من دیگه اون قدر رنگ دیدم که با این چیز ها جذب نمیشم . شاهین دیزی خودش رو جلو میکشه و مشغول خالی کردن آب آبگوشت توی کاسه میشه . مثل همه ی مردهای دنیا با دیدن غذا ، ملایمت به لحنش برمیگرده .

– شروع کن به خوردن. وقتی هر چیز میگی یه تیکه اش کمه باید حق بدی که بهت مشکوک بشیم .

چنگالم رو توی گوشت فرو میکنم و باهاش بازی بازی میکنم .

– من خودم از اول بازیچه بودم . به خواست خودم نیومده بودم که .

علی رغم میلم ماجرای دیدار شب قبل با کاوه رو که هنوز زخمش روی دلم تازه است تعریف میکنم .

مرد کاسه ی آبگوشتش رو رها کرده و با دقت کلمه های من رو بالا و پائین میکنه .

– خوب ! میگی اون بازی مهم بوده ، قبول . قرار بوده سیامکی رو که فقط ازش یه اسم داریم و حتی چهره نگاریت ازش ناقص بود ، از هستی ساقط کنن ، باز هم قبول . اما حتی نمی دونی اون باغی که سرش بازی کرده کجا بوده . یا اصلا واقعا باغی در کار بوده یا این هم یه اسم مستعاره .

درمونده فقط نگاهش میکنم . نفس خسته اش رو بیرون میده و میگه .

– بخور .

کره رو روی برنجم که دیگه سرد شده به زور می کشم تا شاید راحت تر بتونم فرو ببرمش . دیگه چیزی هم برای گفتن ندارم . مرد کنار دستم هم سخت توی فکره . من براش از ترور یکی از چهره های سیا.سی حرف زدم و اون داره با خودش حرف هام رو تجزیه و تحلیل میکنه .

قاشق اول رو به دهن میبرم که به صدای بیب بیب ، گوشیش رو از جیب بیرون میاره و بعد از زدن دکمه ی اتصال فقط کنار گوشش نگهش میداره . انگار فقط باید به حرف های طرف مقابل گوش بده در همین حین نگاهش روی من سر میخوره . کمی فک پائینش رو چپ و راست میکنه و بعد دوباره گوشی رو به جیبش برمیگردونه .

– آی پی اون آدرس آیدی که بهمون دادی رو ردگیری کردن . ردش ظاهرا به همون استانبول برمیگرده .

این دو تا معنی میده . اول اینکه حرف هامون رو همزمان چند نفر میشنون . دومی که مهتره یعنی فعلا من گناه کارم چون از توطئه ای حرف میزنم که شبیه توطئه به نظر نمیاد . حتی آدرس آیدی ای که ادعا میکنم مال مهرنوش بوده نه دانشجوی توریسم ترکی که باهاش چت میکردم به قول اون ها پاکه . هر چند به طور قطع نمی تونن با همین مورد به چیزی متهمم کنن اما در هر حال این خوب نیست .

لقمه گلوگیرم میشه و به سرفه میفتم . سرفه های من هم که وقتی شروع میشن تمومی ندارن . کلافم میکنن .

دست شاهین با یه لیوان دوغ به طرفم دراز میشه . لیوان رو لاجرعه سر میکشم اما پی رنگ سرفه ها هنوز هم ادامه داره .

– به جای کباب بهتر بود تو هم یه دیزی سنگی سفارش می دادی . شاید می تونستی یه کم ازش بخوری .

لیوان رو کنار میذارم و با نوک انگشتم روی بدنه ی عرق کرده اش طرح میزنم . دیزی سنگی ! شاهین هم خودش رو مشغول کوبیدن گوشت غذای لذیذش میکنه . دیزی سنگی !

یهو یه چیزی برام تداعی میشه . سنگی ! اسم عجیب باغ .

– سنگی بود .

با صدای بلندم شاهین که هیچ ، تقریبا نیمی از آدم هایی که توی سفره خونه هستن به طرفم برمیگردن . چشم غره های شاهین برای یه لحظه باعث میشه علت هیجان زده شدنم رو هم فراموش کنم . بعد از چند دقیقه تازه خودم رو جمع و جور میکنم و میگم .

– کوله سنگی بود .

شاهین با استفهام نگاهم میکنه تا بیشتر توضیح بدم .

– باغی که سرش با سیامک بازی کردم اسمش کوله سنگی بود .

در برابر همه ی هیجان من فقط سری تکون میده و دوباره درگیر کوبیدن گوشت توی ظرفش میشه . وقتی عکس العمل خاصی نشون نمیده با حرص یکی دو قاشق از غذام رو میبلعم .

جرقه های ذهنیم دنباله دار میشن . یادم میاد از مهرنوش چیز دیگه ای هم دارم . کیفم رو جلوم میکشم و محتویاتش رو با عجله بیرون میریزم . تا جایی که یادمه باید توی همین کیفم باشه اما پیداش نمی کنم. کلافه میشم . کیف رو سر و ته میگیرم تا هر چی توش هست روی تخت بریزه .صدای اعتراض شاهین بلند میشه .

– هی هی ! داری جلب توجه می کنی !

کیف رو دوباره آروم روی زمین میذارم و وسائلم رو زیر و رو می کنم . فقط خدا خدا میکنم ، دور نینداخته باشمش .

چشمم که به کارت میفته خیالم راحت میشه . کارتی رو که مهرنوش توی باغ دماوند بهم داده بود هنوز دارم . کارت رو جلوی شاهین میگیرم و اون با یه نگاه به نوشته هاش ، کارت رو از دو طرف طوری نگه میداره که دستش کمتریم تماس رو باهاش داشته باشه و بعد با همون دقت اون رو توی جیبش جا میده.

دوباره به حالت قبل برمیگرده و خوردن رو از سر میگیره .

باز هم آلارم گوشی شاهین و گوش کردنش تکرار میشه . این بار می تونم بفهمم عضلات صورتش با تغییر در جنگن و میخوان همچنان به اجبار حالت قبلی رو حفظ کنن .

هیچ توضیحی این دفعه در کار نیست ، من مجبور میشم خودم بپرسم .

– چی شد ؟

برای یه لحظه هم متوقف نمیشه و با دهن پر جواب میده .

– به اداره ما مربوط نمیشه .

از جواب واضحش چیزی نمی فهمم که بعد از مدتی میگه .

– فیلمی رو که گفتی باید ببینم .

میدونم منظورش فیلمیه که از کاوه برام فرستادن . گوشیم رو بیرون میارم و فیلم رو پیدا میکنم بعد گوشی رو در حال پخش روی تخت به طرفش سر میدم . بلافاصله دستش رو روی کلید توقف فیلم میذاره و فایلش رو روی گوشی خودش بلوتوث میکنه . یه لقمه ی بزرگ رو توی دهنش می چپونه و مشغول کار میشه . قبل از برداشتن لقمه ی بعدی ، متفکر عقب میکشه و به پشتی تخت تکیه میزنه.

چند دور فیلم رو جلو و عقب میکنه و بالاخره به حرف میاد .

– فرد دوم رو شناختی ؟

– نه .

دوباره روی سفره خم میشه . یه لقمه ی کوچیک با چند پر سبزی درست میکنه و به طرفم میگیره . میخوام دستش رو پس بزنم که محکم ولی آروم زمزمه میکنه .

– بگیرش . می تونی بذاریش کنار .

لقمه رو میگیرم و توی دستم می چرخونم . شاهین خودش رو نزدیکم میکنه و با نمائی که انگار داره برام شعرهای عاشقونه میخونه با یه گردن کج بقیه ی سوالاتش رو از سر میگیره .

– راجع به این فیلم با ستاری حرف نزدی ؟

– نه .

– با توجه به سابقه ی خانوادگی ستاری میخوان بکشنش توی شاخه ی سیا.سی . حرف هاش میگه که خودش هم احتمالا خبر داره . از ستاری باید در مورد مهرنوش اطلاعات میگرفتی .

تلقیناتم بی اثر میشن . تمام حس های بدی که دیشب با دیدن کاوه تجربه کردم دوباره به طرفم هجوم میارن .

– شما مثل اینکه درست متوجه رابطه ی ما نشدین . دارم میگم چشم دیدن من رو نداره .

– میخوای چه کار کنی پس ؟ منتظر بشی ببینی مهرنوش کی دوباره میاد سراغت ؟

– فکر میکردم کار شما اینه که مواظب امنیت مردم باشید . من هم یکی از این مردمم .

فاصله کم بینمون رو از بین میبره و درست کنار من میشینه . دستش رو پشت سر من روی پشتی تکیه میده و توی صورتم میگه .

– احتمالش زیاده فرستادن این فیلم کار مهرنوش باشه . به هر حال دور از ذهن نیست بخوان از تو به عنوان یه اهرم فشار برای پیش بردن اهدافشون استفاده کنن .

– من باید چه کار کنم ؟

گوشیش رو باز هم به دست میگیره و بی توجه به من میره طرف دیگه ی تخت و پاهاش رو دراز میکنه.

چند دقیقه به همین روال میگذره . مرد گارسون که میاد تا سفره رو جمع کنه پیشنهاد چای میده . دلم یه استکان کم باریک و داغ می خواد . شاید این بغض لعنتی که از سر ضعف سر و کله اش پیدا شده رو بتونه آب کنه اما شاهین پیشنهادش رو رد میکنه .

دستم رو میگیره و به زور از جا میکندم . فکر میکنم خوب حالا که رفتارش جواب نداده وقت رفتن به همون سلول سرد و نموره .

تا بیرون از سفره خونه دنبالش کشیده میشم . به محض این که به سر خیابون میرسیم . دست بلند میکنه و جلوی یه ماشین رو میگیره .

– دربست !

هنوز گیج اینم که چرا مثل اون بار با یه ماشین و چند تا همراه من رو با خودش نمیبره که در عقب رو باز میکنه و من رو به داخل هل میده . با نشستنم در ماشین بسته میشه . من توی ماشین تنهام !

حوالی آدرس خونه ی ما رو برای راننده زمزمه میکنه و بعد سرش رو از شیشه ی پنجره بیرون میکشه .

همین !

راه جدیدشون برای مبارزه اینه ! قرار نیست از من بازجویی کنن . قراره من رو بفرستن پی جواب . توی دهن شیر .

نگاه های سنگین مرد راننده طوریه که حتی تصویر این پژو رو هم توی ذهن من بهم میریزه . شاید این ماشین هم یه ماشین عادی نیست .

***

این روزها پیدا کردن یه همراه خوب ، مثل پیدا کردن کیمیا می مونه . هر کسی حاضر نیست همراهت بشه . هر کسی حاضر نیست خودش رو شریک دردت بدونه .

حتی دکتر هامون هم فهمیدن خیلی هامون محکومیم به تنهایی که وقتی در مطبشون رو می زنیم ازمون طلب همراه نمی کنن . شبیه پزشک های اروپایی توی فیلم ها زل میزنن به چشم هات و حقیقت رو بی پرده و رک بهت میگن . میذارن تا خودت ، تنها ، با همه چیز کنار بیای .

دارم روی سنگ فرش های پیاده روی عریض ولی عصر قدم می زنم . اون هم تنهایی . بی هیچ همراه و هم قدمی .

پیش خودم تمام شنیده هام رو مرور میکنم . از پیش دومین متخصصی که نتایج عکس ها و آزمایش هام رو دیده برمیگردم .

هر دو تشخیص یکسانی داشتن . انگار یه نوار رو فقط با دو تا صدای متفاوت شنیده باشم .

با خودم فکر میکنم نمی تونم این درد رو تنهایی به دوش بکشم . از حد توان من خارجه .

هر دو احتمال میدادن که به small cell lung cancer مبتلا شدم . نوع نادرتر و همین طور خطرناکتر سرطان ریه .

قدم هام سستن . انگار تا قبل از دیدن این دکتر دوم هنوز هم امید داشتم یه تشخیص اشتباه مثل یه کابوس توی طالع زندگیم افتاده باشه و یه جایی خط عمرش تموم بشه .

این سرطان شناسی که با کلی نگرانی داره برم می گردونه هم تاکید کرد باید برای نمونه برداری اقدام کنم .

این یعنی یه شب رو توی بیمارستان باید بگذرونم .

این طوری نمیشه . باید کسی بدونه .اما به کی می تونم بگم ؟

کاش میشد با مامان درد دل کنم اما حال مامان به حد کفایت در هم ریخته هست . همیشه خدا موضوعی برای نگرانی داره . این روزها هم هر وقت از ملاقات هادی برمیگرده تا چند روز افسرده است . روزهای خوبش انگشت شمار شدن . نمیخوام بدتر بیماریش عود کنه .

همین دیروز از پیش پلیس برگشتم . از اون قرار عجیب توی سفره خونه . یادم نرفته قیافه ی سرد و دلخور بابا رو قبل از رفتن . انگار میخواست بپرسه کجا ؟ و نپرسید . انگار می خواست هشدار بده که دوباره دردسر تازه نسازی و نداد .

امروز صبحم که از شدت کنجکاوی و استرس دوباره با اون شماره کذائی تماس گرفتم و قضیه دیروز صبح تکرار شد . کسی جواب نداد تا بعد خودشون بهم زنگ زدن . بازهم شاهین بود . از این که حرف تازه ای نداشتم عصبی شد و بهم گوشزد کرد این شماره رو برای مواقع اضطراری بهم دادن اما بالاخره رضایت داد تا بگه نه خط مهرنوش رو تونستن پیگیری کنن و نه حتی اثر انگشتی غیر از مال خودم روی کارت پیدا کردن !

این یعنی هنوز هم اوضاع خوبی ندارم . منی که حتی جرات نکرده بودم جریان اخراجم رو به بابا بگم و فقط گفته بودم یه مدتی مرخصی گرفتم ، با این شرایط هنوز هم پا در هوام . نمی تونم جلوی بابا بایستم و از خودم دفاع کنم . دیگه فکر کردن به اینکه برم سراغش و بگم چه دردی دارم حداقل برای من غیر ممکنه .

شروع میکنم به حساب و کتاب . سراغ کاوه رفتم و نشد . پیش پلیس رفتم و جواب نداد . خودم رو به یه پزشک متخصص نشون دادم و نمی تونم کاری کنم . ریاضیات خوبم به چه کار میاد وقتی حتی نمی تونم بفهمم چرا حساب و کتاب هام باهم نمی خونه ؟

فکر میکنم برم و با بهنام حرف بزنم . حداقل پزشکه . آشناست . از بقیه دلسوزتره و حتما کمکم میکنه .

نمی دونم چاره ی دیگه ای دارم . ندارم ؟ تاب میخورم بین افکار و دل دل کردن هام .

بالا و پائین میکنم همه چیز رو .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x