رمان مال من باش پارت 15

4.1
(14)

نفس عمیقی کشیدم …
مشتمو با کمی مکث بالا بردم و چند بار اروم به در اتاق کار افشین کوبیدم …
بعد از اینکه شامش رو خورد اومد توی اتاق کارش …
استرس زیادی داشتم ، خداکنه اون متوجه این اضطرابم نشه !
بعد از گذشت لحظاتِ کوتاهی صدای بم و محکمش اومد :

_ بله ؟!

آب دهنمو به زحمت قورت دادم و لب زدم :

+ افشین ؟!
منم ، سارا … میشه بیام تو ؟!

_ آره ! بیا داخل … .

در اتاق رو باز کردم و داخل شدم …

پشت میز ، روی صندلی لم داده بود و به من زل زده بود … .
حس می کردم هر لحظه ممکنه متوجه بشه که با چه قصد و نیتی سراغش اومدم !
سرم رو انداختم پایین ، بیشتر از این نمی تونستم توی چشماش خیره بشم …‌ .

_ خب …. کاری داشتی ؟!

با شنیدن صداش به خودم اومدم ، در اتاق رو بستم و به سمت یکی صندلی های روبه روی میزش قدم برداشتم و نشستم …
نفس عمیقی کشیدم و خیره به چشماش گفتم :

+ من … خب راستش کار خاصی نداشتم !
اومدم یه سری بهت بزنم ، ببینم در چه حالی ، چه می کنی … .

فکر می کردم خوشحال میشه که بفهمه به فکرشم ، اومدم پیشش !
ولی اون بر عکس تصوراتم اخم غلیظی کرد …
یه اخم شوکه کننده ! اخمی که واسه من جای تعجب و حیرت داشت !!!
سرمو کمی کج کردم و بهش زل زدم …
یه تار اَبروشو بالا انداخت و با پوزخند گفت :

_ هع …
تو اومدی به من یه سری بزنی ؟!
ببین سارا من حوصله ی این مسخره بازیا تو ندارم …
الانم میخوام برم حموم …
پس لطفا تنهام بزار … .

ناراحت شدم …
من رو باش که دوسش دارم !
حیف این همه علاقه که به این آدم نمک نشناس دارم … .
تند ، تند سری تکون دادم و گفتم :

+ اوکی …
برو حموم ، مگه من جلوت رو گرفتم؟!

اخمش پر رنگتر شد و با غیظ گفت :

_ برو بیرون سارا …

دست به سینه شدم و با لجبازی گفتم :

+ نع ! نمیرم … .

چند تا نفس عمییق واسه کنترل خودش کشید …
از جاش بلند شد و همونطور که به سمت یکی از کمد ها قدم بر میداشت خونسرد گفت :

_ اوکی …
بمون …
بمون ببینم مثلا میخوای چیکار کنی!
هع … .

به صندلی تکیه زدم و از پشت بهش خیره شدم …
همینطور بهش زل زده بودم که یکهو با یه حرکت ، تی شرت تنش رو در اورد …
اب دهنم رو قورت دادم و به قامتش خیره شدم …
لعنتیییی چه بدنی ساخته واسه خودش!
به سمت کمد رفت و یکی از کشو ها رو بیرون کشید …
یه دست لباسِ مشکی برداشت و کشو رو بست …
برگشت سمتم ، با دیدن منی که چشمای هیزم روی بدنش به گردش اومده بود ، بی حرکت ایستاد …
لبهاشو روی هم فشرد و پوزخندی زد ، چشماش رنگ شیطنت گرفته بود!
بیشعورِ کثافت ، متوجهِ حالم شده بود … .
به زحمت سرم رو برگردوندم طرف مخالفش تا چشمم به قامتش نیفته …
سریع ، سریع و کوتاه نفس می کشیدم …
لعنتی! کاش لجبازی نمی کردم و بیرون می رفتم … .
صدای قدماش رو شنیدم و بعدش هم صدای باز شدن در …
از گوشه ی چشم نگاش کردم ، درِ حموم رو باز کرده بود !
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم … کاش زودتر بره تو حموم تا دیگه چشمم به جمالِ لعنتیش نیفته!

***

بی حوصله مجله ی توی دستمو پرت کردم روی میز عسلی بزرگِ وسط اتاق و به صندلی تکیه دادم …
مچ دستم رو بالا اوردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، دقیقا نیم ساعته که افشین رفته توی حموم و من منتظرشم تا بیرون بیاد ….
با چیزی که یادم اومدم ، کف دستمو کوبیدم به پیشونیم و
« وای » ارومی گفتم …
کلا داشت فراموشم میشد چرا اومدم اینجا …
من میخواستم اون کارت لعنتیو پیدا کنم !
به سرعت از روی صندلی پا شدم و نگاهِ کُلی ای به اتاق انداختم …
حالا چجوری پیداش کنم؟!
به سمت میزش پا تند کردم و شروع کردم به زیر و رو کردن وسایلای روی میز …
شاید اینجا ها گذاشته!
هوفی کشیدم و خسته به میز تکیه زدم …
نبود !
روی میز اصلا نبوود … .
به سمت کمد ها رفتم … شاید توی یکی از این کشو یا کمد ها گذاشته!
خسته از اینهمه جستجوی بیهوده ، خودمو روی صندلی انداختم و ولو شدم …
لعنتی !
هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم که نکردم … .
چشمامو روی هم گذاشتم و با خودم فکر کردم که ممکنه کجا گذاشته باشه اون کارتِ لامصبو!
ولی انگار مغزم قفل کرده بود …
چون هرچی فکر میکردم و بیشتر روی مخم فشار میاوردم ، به هیییچ نتیجه ی کاربردی ای نمی رسیدم!
یه چند لحظه نگذشته بود که صدای افشین به گوشم رسید :

_ سارا ، سارا … هستی دختر؟!

چشمامو به سرعت باز کردم و درست روی صندلی نشستم …
با کمی مکث گفتم :

+ اره ، هستم … چیکارم داری؟!

+ یادم رفته لباس زیرمو بیارم !
از توی کشویِ گوشه ی سمتِ چپ اتاق واسم یدونه میاری؟!

صورتمو جمع کردم و گفتم :

+ اما اخه …

_ سارا ، برو یدونه ور دار واسم بیار …
زووود !

پوفی کشیدم …
چقدر باید آدم پررو باشه؟!
هووووووففف … .
به ناچار از روی صندلی بلند شدم و به سمتِ همون کشویی که گفت ، قدم برداشتم

… یه لباس زیر به رنگ آبیِ کم رنگ برداشتم و کشو رو بستم …
به سمتِ حموم حرکت کردم و وقتی رسیدم ، چند تقه به در کوبیدم …

+ افشیین …
در رو باز کن !
لباسو آوردم …

منتظر ایستادم که در حموم باز شد …
با دیدن بدن لختش جیغی کشیدم و لباسو جلوی چشمام گرفتم …
خنده ی بلندی کرد و گفت :

_ چته بابا ؟!

با لحن حرصی و عصبی ای گفتم :

+ عوضی …
بدونِ لباس اومدی جلوم ظاهر شدی که چی بشه؟!
بعد اونوقت توقع داری آروم هم باشم؟!

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ خیله خب … لباسو بده!

با کمی مکث لباس رو پایین گرفتم و بدون اینکه به پایین تنه ی لختش نگاهی بندازم ، لباسو به سمتش گرفتم … .
خنده ی تو گلویی کرد و به جای اینکه لباس رو بگیره ، دستمو گرفت و کشید توی حموم …
جیغی کشیدم و سعی کردم دستمو از توی دستش بیرون بکشم ولی نتونستم …
در حموم رو بست و منو تکیه داد به در … چشمامو روی هم گذاشته بودم و باز نمی کردم …
خدایا ! چه غلطی کردم …
کاش لباسو براش نمیاوردما …
ای خدااااا … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
3 سال قبل

اوخی😍
پارت بعدی رو زود بزار لطفا😍

la la
3 سال قبل

چرا گذاشتیم تو خماری😶😭💔

پاسخ به  la la
3 سال قبل

دقیقا بریم برای ۴ روز دیگه😂

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
3 سال قبل

😊😊😅😅😂😂

Nafas
3 سال قبل

موندم تو خماری🥺💔
لطفا زودتر پارت بعدیو بزار 😊❤

3 سال قبل

پارت بعدی رو دیر بزاری حلالت نمی کنم😂
تا پارت بعدی رو نبینیم آروم نمیگیگیریم😂

3 سال قبل

لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار 🙏😍

3 سال قبل

سلام لطفا پارت بعدی روز زود تر بزارید و اگر ممکنه یکم بیشتر بنویسید

ممنون 💕

3 سال قبل

سلام نویسنده جان کی پارت بعد رو میزارید
اگر میشه زود تر بزارید مرسی از رمان خوبتونننن ❤

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x