ــ وقت آزاد دارین؟

کلافه نوچی کردم …

+انسان ، بشر ، گوریل ، پشمک ، نسترنننن !
چرا هر دفعه با یه شماره زنگ میزنی؟

ریز خندید و گفت

ــ خب حالااا!
امروز تولدمه ، شمام دعوت کردم …
البته فقددد تو و فلورو ها!
رها بیاد پارش میکنم
دختره منگل!

گوشیو دادم دست فلور و خودم رفتم پایین …

🔮فلور🔮

ــ میاین یا نه ؟

هوفی کشیدم و گفتم

+باشه باشه ، فقد … فقد 5 دیقه دیگه زنگ بزن …
باید از خاله اجازه بگیریم

ــ رو جف چشام ، پس …
فعلا!

بدون جواب دادن بهش تماسو قطع کردم و رفتم طبقه پایین تو آشپز خونه

+سلام به همه عشقای من!
چطورین دخترا ، خاله جون شما چطوری!؟

همه دخترا باهمدیگه جواب سلاممو دادن …

خاله ــ سلام ، دختر گل!
دختر درس خون!
چیشده امروز صبح بیدار نشدی؟!

هوفی کشیدم و شیطون نگاش کردم

+سحر جون …
عصر فناوری
عصر اطلاعات
عصر ایران باستان
کلن همه چیزای خوب و مهم تو عصر اتفاق میوفته نه صبح!
حالا خوبه من عصر بیدار نشدم!

همه زدن زیر خنده و همون لحظه بود که گوشی سارا زنگ خورد …

خودم تماسو وصل کردم و الکی ، انگار که چیزی نمیدونم گفتم

+اممم جونم نسترن؟!
آها ….
خب .. خب وایسا یه دیقه

گوشیو سر دادم طرف سحر جون و بهش اشارا کردم به برداره …

خاله ــ بله ؟!

بعد یکم مکث نگاه دو دلی به من و سارا انداخت و گفت

ــ باشه ، مشکلی نیست عزیزم

سارا ــ ایوووووللللللل

خم شد طرفم و اروم تر از قبل لب زد

ــ انصافن تو باید معماری بخونی ، انقد که خوب نقشه میکشی!

پریدیم تو اتاقمون و رفتین سراغ کمدا …

ــ ای خدااا ببین یه لباس قشنگ داریم !

+تو دلیم اینهمه لباس خوشگل تو کمد هست!
امممم ست کنیم؟!

ــ یسسسس دقیقا!

یه ست زرد و کاربنی از تو کمدم برداشتم ، هرچی من داشتم ، سارا ام داشت…

یقش یکم باز بود ، ترقوه هامون معلوم میشد …
من که واسم مهم نبد ، سارا ام همسنطور
یا پالتوی کوتاه خاکستری رو لباسامون پوشیدیم و بعد از خداحافظی از خاله ، رفتیم سمت یه فروشگاه تا کادو واسه نسترن بگیریم …

ــ خب ، چی بخریم الان؟!

کل قفسه هارو گشتیم و اخرش فقد یه چیز به درد بخور پیدا کردم

+اومممممم
سارا اینو نگا کن..!

غرق دنیای دیگه ای بود!
یه شطرنج برداشت و گفت

ــ واییی نسترن عاشق شطرنجه!

خودمم اون دفترچه قفل دارو با وسایل ست کهکشانی برداشتم و پولشو حساب کردیم …

ــ اقا میشه اینا رو کادو کنی؟!

فروشنده بله ای گفت و وسایلا و برامون کادو کرد ، بعد تشکر راه افتادیم سمت خونشون …

🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌸🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵

4 ساعت بعد …

خسته از رقصمون داشتیم برمیگشتیم سمت پرورشگاه که دوبااااره دوتا گراز جلومون سبز شدن!

امیر رو کرد سمت من و همونطور که با نگاه هیزش داشت قورتم میداد گفت

ــ به به!
خانوووم!
داشتی سرویس میدادی که انقد خوشگل کردی؟!

تحمل نکردم و دویدم سمتش ، یقشو گرفتم تو دستامو عصبی گفتم

+حرف دهنتو بفهم عوضی!

پوزخندی زد و دستامو از یقه خودش جدا کرد

ــ چه عطر بد بویی زدی!

+اینو زدم برا دفع آدمای موزی!

حامد و سارا ام صدای کل کل کردناشون میومد ، نگاه عصبیمو به چشای امیر دوختم که یهو چسبوندم به دیوار و لباشو گداشت و لبام

هرچقد سعی کردم از خودم جداش کنم نشد

ـــ فلوووور
کثافت ولش کن

یقشو تو دستام گرفتم و محکمتر حولش دادم عقب که یه قدم عقب رفت ، دیگه داشتم خفه میشدم که صدای یه پسر دیگه اومد و امیر فوری ازم جدا شد …

یه پسر چش و ابرو مشکی دختر کش با یه نفر دیگه که احتمالا دوستش بود…
دوستش دوید طرف حامد و سارا و خووشم اومد کنار ما…

ــ چه گوهی میخوری؟؟

امیر ــ ه..هی..هیچی ا..اشتباه کردم

کی بود که این گراز وحشی انقد ازش میترسید …

ــ میخوای بگم از وسط نصفت کنن ، دیگه از این گوها نخوری؟!
هومم؟!

امیر ــ آ..آرکا …
غلط کردم
دیدگه .. دیگه نمیام سراغش …
حامد ، حاااامد بدو بریم…

پسره که حالا فهمیدن اسمش آرکاست پوزخندی زد و منتظر امیر و حامدو نگا کرد

حامد که اسیر مشتای اون یکی پسره بود با ترس به ارکا نگاه کرد

ــ گمشین

عین سگ میترسیدن از این دوتا …
به ثانیه نکشید آرکا اومد جلوم وایستاد ، آب دهنمو قورت دادم و به سیگار تو دستش نگا کردم و بعد دوباره نگامو چرخوندم سمت صورتش…

+س..سارا ، بیا اینجا .. بدو

اومد کنارم و با یکم فاصله وایستاد …

آرکا ــ بچه تنهایی تو خیابون چه غلطی میکنی؟!

از این شدت پرروییش چشام گرد شد ، درسته نجاتم داده بود از دست امیر ولی حق نداشت اینجوری حرف بزنه ، من بچه نبودم!

+ببخشید ، هوا تاریکه سیبیلاتو ندیدم!

اخم غلیظی کرد و چسبوندم به دیوار …

ــ چه گوهی خوردی؟!

+گوه اگه خوردنی بود ، با قابلمه میوفتاد دنبالش!

پوزخندی زد و گفت

ــ خوشم اومد!
دختر پررویی هستی!
فلور!
هع…

هیچی نگفتم و فقد عصبی نگاش میکردم …
نگاهی به سیگارش انداختم و لبخند پلیدی زد ، قبل اینکه بفهمم میخواد چیکار کنه دستامو با یه دستش گرفت و سیگارشو رو ترقوه ام فشار داد

+آااااااااااخ عوضییییی دستتتو برداااار

هق هق میکردم و داد میزدم ، میسوخت ، بد میسوخت!

ــ دفعه اخرته ، لباس باز میپوشی …
حالیته؟!
آرتا …
بریم

بدون توجه به اشکام رفتن و سارا بغلم کرد

ــ ا..اشکال نداره ، اشکال نداره گریه نکن اجی گریه نکن ترو خدا…

+آخه چرااااا
چرااا من باید یتیم باشم که اینا هر غلطی دلشون خواست باهام بکنن…