ابروهای حاج سعید در هم رفت. – خب… زنگ زده به ناریه که چی؟! – ناریه میگفت میخواستن بدونن از کامران خبری شده یا نه؟ و اینکه من طلاق گرفتم یا نه…
_اگه معتمد اون اطراف پیدا نمیشد و برام پیرهن نمیاورد همونجا کنار چشمه دفنت میکردم و امشب شب اول قبرت بود! لبم را فرو میبرم و با یادآوری لحظه ای که ناباورانه طول رودخانه را به دنبال
آسیه وسط حرفش پرید: -البته که خودش مقصر بوده، حاجی . اینم بگو. خب بچهم غیرتیه. رگ غیرتش زده بالا نتونسته جلوی… -آسیه خانم اگه نمیتونی ساکت بمونی لطفا از این جا برو من با این دختر چهار
به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می توانست از پس غیر ممکن ترین کارها هم بر بیاید…
مشت یاسر که در دهانش نشست، خفهخون گرفت. مثلاً آمده بود که اگر من از کوره در رفتم اوضاع را مدیریت کند. خودش چپ و راست در سرش میکوبید. کمکم داشتم به اشتباهم پی میبردم. نکند واقعاً
وقتی که نازنین جوابی نداد، با سر اشاره کرد که راهش را باز کند. دخترک با بغض کنار رفته و فرید درحالی که اتاق را ترک میکرد، زیر لب زمزمه کرد. – برگشته میگه
از دید محمد آنقدر حرف هایش را با اطمینان میزند که چیزی نمانده باور کنم اما من با این تظاهر ها محال ست گول او را بخورم یک قدم دیگر نزدیک میشود اگر بگویم زیباییش مسحورم
نام رمان :پسرای_بازیگوش ژانر : طنز خلاصه : زندگی پنج تا پسر…غرق تو خوشی .. دور بودن از دنیایی که اسمش زندگیه… یه اتفاقاتی تو دنیای اطرافمون میوفته که بدون میل و اراده خودمونه… هر چیم که پولدار باشی
هیچ کدوم حرف نمیزدن. انگار فقط منتظر بودن تا برسیم خونه. انرژی ذخیره میکردن و نمیخواستن با حرف زدن عصبانیت شون رو کم کنن. فقط صدای نفس های تند و کشدارشون و هق هق های من بود که سکوت
#سامانتا…سمی نفس.. دم و بازدم… دم.. بازدم.. هوف…. خدایا عجب تورنومنتی بود. تن سستم و تکیه به دیوار داده و از در فاصله میگیرم. هر لحظه منتظر خروش و خشمش طرف در هستم و خدا به داد برسه
و دوباره چرخیدم سمت آینه. خانم موکوتاهه اومد پیش من و با دست لباس تن رو برانداز کرد و گفت: – باعث خوشحالی ماست… لی لطفا یادداشت کن، دور کمر باید تنگ تر بشه… دور سینه تنگ
پنجشنبه بود و از سر مزار پدرش برمیگشتند. امیرحافظ مسیر بهشت زهرا تا خانه را با سرعتی بیش از همیشه میراند. مادرش جلو کنارش بود، شیما و حانیه هم روی صندلی عقب نشستهبودند. سرعتش
خلاصه: ترانه با یک عشق یک طرفه سعی بر این دارد نوید را به هر طریقی که هست سهم خودش کند، پس به دروغ به همه میگوید صیغه او شده، نوید بخاطر ارثی که به ترانه میرسد قبول میکند اما دلباخته شخص دیگری است و با ترانه یک رابطه هم خونه ای فقط دارد، حالا ۸ سال گذشته و نوید دنبال ترانه ای می گرددکه بخاطر خیانت نوید او
خلاصه: آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم درنمیومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم
خلاصه: دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمیکنه که سرنوشت قراره بازیهای زیادی رو سرش بباره.
🌼خلاصه: داستان از یک شب و مهمونی هالوین شروع میشود که با لو رفتن مهمانی (ملودی) مجبور میشود به خاطر شغل پدرش مهمانی را ترک کند؛ طی این فرار سر از یک چایخانه در میاورد و با مردی به نام امیرحافظ آشنا میشود! بعد ها آشنایی دوباره این دو به واسطه پرونده بهارپناهی، (که وکالتش به عهده ی مولودی است) از سرگرفته میشود تا جایی که به خاطر خواهر امیرحافظ
🍁 رمان 🍁 خلاصه : 5 دختر مدلینگ 5 پسر در نقش خریدار دخترایی که نقش مدلینگو دارن ماموریتی که سرنوشته هر 10 نفرو تغییر میده چه ماموریتی ؟ چه سرنوشتی در انتطارشونه ؟ نقش این 10 نفر تو ماموریت چیه؟
♥️خلاصه : پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری