رمان آهو ونیما پارت 109
part502 طولی نکشید که صدایش از پشت خط به گوشم رسید. – الو؟! صدایش خسته به نظر می رسید. لعنتی به مهری جان فرستادم… او که این همه نقشه کشیده بود… این جایش را هم ردیف می کرد دیگر! نمی
part502 طولی نکشید که صدایش از پشت خط به گوشم رسید. – الو؟! صدایش خسته به نظر می رسید. لعنتی به مهری جان فرستادم… او که این همه نقشه کشیده بود… این جایش را هم ردیف می کرد دیگر! نمی
سالها قبل وقتی یک پسربچه بود هم عادت داشت همه چیز رو برای خورشید تعریف کنه … مگر اینکه از دست مادرش خشمگین می شد … اونوقت هم به پاسخ های سرد و کوتاه پناه می برد و با این
حرفای توماج اثر گذاشت و مامانم بالاخره دست از شماتت و سرزنش من برداشت و گفت: -بیا بریم کمک کن کلی کار ریخته سرم باید زودتر آماده شیم بریم خونه عروس بعد برمیگردیم خونه و یه جشن کوچیک و
-هیچی پیدا کردین…؟! بابک پوشه ای سمتش گرفت. -اینا یه سری قرارداد هست که بهتره تو هم بخونی…! پاشا ابرو بالا انداخت. -چیه…؟! -خودت بخونی متوجه میشی…؟! حسام پوشه را باز کرد و مشغول خواندن شد. با هر سطر
نمیدونم در جواب بهش چی بگم حتی لبهام هم بیخودی کش نمیان و دسته وبال گردنم اذیتم میکنه. که یهو از جا بلند میشه و قد بلند و اندام متناسبش روم سایه میندازه و با لحنی خواهش گونه
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن
ن بالاخره بعد از چند روز نیمچه لبخندی روی صورت گردش نشست. انگار نرم کردن دلش در عین سختیاش برای من کمبها بود. *** ” آهو ” – کاش تنها میاومدم. زمزمهام ریز بود
پ #پارتدویست #p200 لرز کل تنش را گرفت… فکر اینجا را نکرده بود … کوروش پوزخند یه وری زد و لب به گوشش چسباند: _نکنه داری دروغ میگی موحد؟! محکم تر کمرش را چنگ
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدویازده غزل سری به تایید تکان داد. – درسته. من خیلی ساده هستم و ذاتا این سادگی و حفظ کردم. نمیدونم چطوری باید واسه شما توضیح بدم، اما دید انسانهایی مثل شما هیچ ارزشی
فراز ابروهایش را بالا انداخت: – نچ نمیام… تازه دارم ریلکس میکنم! چشم غرهای به آن گربهی چشم سبز رفت. دستش سمت گرهی حولهش رفت و بازش کرد. با لحن وسوسه انگیزی
#خانوم_معلم #پارت_۴۰۲ #فصل_۳ حالا که با سند و مدرک وجودش ثابت شده بود حس خوبی توی قلبم موج میزد. من داشتم مادر میشد. یه موجود کوچولو رو به زودی به اون دنیا می اوردم
🤍🤍🤍🤍 انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد. – ببخشید… آقا یاسین. مستقیم نگاهم کرد و ثانیهای مکث کرد تا
خلاصه : – امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف
♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است
خلاصه: ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه..
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..