در مسیر سرنوشت پارت ۱

4.2
(38)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

رمان: در مسیر سرنوست

نویسنده: همتا شاهانی

موضوع: عاشقانه

 

*

تمامی اسامی شخصیت های رمان ساخته ی ذهن نویسنده است….و هر گونه تشابهی کاملا اتفاقی است…


 

سنگریزه ی جلوی پام رو محکم پرت میکنم توی جوب و لعنت میفرستم به سمانه که همیشه ی خدا باید منتظرش بمونم،یعنی اگه در تمام دنیا یه کار باشه که ازش خیلی متنفر باشم انتطار کشیدن با اختلاف زیادی در اولویت قرار داره..هووووف..یه نگاه به مدرسه میکنم و سرم رو آروم سمت اسمون می برم و زمزمه میکنم:خدایا حکمتت رو شکر، عدالتت رو شکر،آخه این انصافه منی که تو این مدرسه ی درب و داغون درس میخونم با کسی که تو بهترین مدرسه اهواز و تهران و اصفهان درس میخونه با هم تو یه کنکور شرکت کنیم…هیییی چه میشه کرد، کجای این دنیا رو عدالت هست که حالا من دارم برا این یکی گله میکنم..تو همین فکر ها بودم که دیدم سمانه از دور با چهره ی خندون داره میاد سمتم، به من که رسید با دیدن اخم هام نیش خندونش رو بست و سرش رو به معنی چیه تکون داد..

_ یعنی من همیشه باید الاف تو باشم؟

سمانه در حالی که نیش همیشه شل شده ش دوباره باز میشد گفت: بیخیال بابا، شوهرت که نمرده ماتم گرفتی و..

وسط حرفش پریدم چون میدونستم اگه فکش گرم بشه حالا حال بسته نمیشه و تا خونه باید ور بزنه: خیلی خوب بابا، امتحانو چطور دادی؟

_ خوب بود یعنی اگه توی بیشعور اونقد زود بلند نمیشدی و یه دو سوال بهم میرسوندی بهترم میشد

چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم آخه دخترخاله ی نفهم، من ردیف اول بودم تو ردیف چهارم، چطور بهت میرسوندم؟

بازم مثل همیشه وقتی کم میاورد بحث رو عوض کرد و گفت: حالا اینا رو بیخیال، بگو ببینم صادق چیکار کرد؟ رفت اهواز؟ مامان گفته امین بهش زنگ زده انگاری این کارش دیگه صد در صد جوره، آره؟

_نمیدونم بخدا، سمانه تو دلت هم مثل مغزت هیچی توش نیست صاف صافه براش دعا کن خدا کنه کارش اینبار بگیره، فاطمه کچلش کرده مدام میگه من نمتونم سختمه زندگی کردن تو یه اتاق و بچم تو شلوغی نمیخوابه و از این حرفا..

سمانه بیخیال تیکه ای که بهش پروندم سرش رو آروم تکون داد و گفت: آره خداییش حق داره سختشه خب تو یه وجب جا زندگی کنه

_ یه وجب جا چیه،بهترین و بزرگترین اتاق رو بهشون دادیم، من و لعیا و لیلی تو یه اتاق میخوابیم به خاطر اونا

_میگم لیلا بیا و خانمی کن جواب این دل شکسته ی خان داداش ما رو بده بابا بخدا کچلم کرد بسکه دم گوشم یه ریز از تو گفت و اصرار کرد بهت بگم چقد میخوادت اینجوری تو هم راحت میشی و میای طبقه ی بالا ما و میشی تاج سرمون..

_سمانه ارواح جدت از ما بکش بیرون، بابا من به چه زبونی بهت بگم خیال ازدواج ندارم، اگه داشتم هم امین اگه تنها مرد روی کره ی خاکی بود من باهاش ازدواج نمیکردم..

_برو بابا، خاک تو سرت کنن یعنی خاک عالم تو سرت کنن حیف اون داداش من که نمیدونم عاشق چیه تو شده، خونه، ماشین، کار، تو لیاقت نداری..

_ باشه اصلا من بی لیاقت، اصلا هر چی تو بگی همونم.مسیر مدرسه تا خونه رو با وراجی های سمانه طی کردیم. خونه هامون تو یه کوچه بود، جلوی خونه از هم خداحافظی کردیم و سمانه به اصرار های من گوش نکرد و نیومد داخل،پیش خودم گفتم نکنه ناراحت شده باشه هر چی باشه رو امین خیلی حساسه و منم زیاده روی کردم انگاری.. هووف حالا بعدا از دلش در میارم، وارد حیاط شدم و به اطرف نگاه کردم. نمیدونم کدوم معماری این خونه رو طراحی کرده که همش شده حیاط، آخه حیاط به این بزرگی رو میخواستیم چیکار وقتی فقط دو تا اتاق خواب داریم،یه گوشه ش که باغچه سبزی بود یه طرفش هم آشپزخونه و سرویس حمام دستشویی، یه سمتش هم درخت های لیمو، جلوتر رفتم صدای مامان رو از آشپزخونه شنیدم مثل همیشه که وقتی استرس داشت با خودش بلند بلند حرف میزد لبخند زنون از پشت سرش رفتم و با صدای بلند گفتم سلااام، مامان بیچاره که خیلی ترسیده بود دستش رو گذشت رو قلبش، دد حالی که سعی کردم خنده م رو کنترل کنم گفتم واای مامان تو رو خدا ببخشید فکر نمی کردم بترسی..

_ دختر زهرم ترکید آخه این چه طرز صدا کردنه عزیزم

_ ببخشید دیگه گفتم که فکر نمیکردم بترسی. حالا چرا اینقد بلند بلند حرف میزدی باز تو فکر صادقی آره؟

مامان در حالی که پشت میز نشست گفت: آره خدا کنه این کار دیگه جور بشه دست زن و بچش رو بگیره ببره اهواز، بخدا دیگه نمیتونم طعنه و کنایه زن عموتو تحمل کنم هی چپ میره راست میاد میگه شما گفتین صادق بعد از عقد حتما میره سرکار حالا عروسی کرد و بچه دار هم شد و هنوز هیچی به هیچی، دیگه چند بار بهش بگم بابا به پیر به پیغمبر صادق کارش جور بود تو نیرو انتطامی معلوم نبود کدوم از خدا بیخبری گزارش داد و گفت صادق اسلحه جا به جا میکنه و زد کارش رو خراب کرد، هییی چی بگم مادر، برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخور عزیزم..

این بحث صادق و کار کردنش همیشه ی خدا تو خونه ی ما بحث روز بود، وارد خونه شدم فاطمه رو دیدم که تو حال نشسته و داره به راحیل شیر میده، بهش سلام کردم و اونم با خوشرویی جواب سلامم رو داد، نمردیم و ما هم خنده ی این زن داداش گرام رو هم دیدیم، جلوتر رفتم و راحیل رو بوسیدم و گفتم، چطوری فاطی کماندو؟ فاطمه که به شدت از این اسم بدش میومد اخم کرد و گفت: فاطی کماندو و کوفت، تو خجالت نمیکشی به من این اسم رو میگی؟_بیخیال بابا فاطی جان اخم ها تو وا کن، دستمو بین ابروهاش گذاشتم و از هم بازشون کردم و گفتم: دختر عمو جان ناز نکن تو خیلی ماهی دختر عمو جان ناز نکن تو پرتقالی، بخند به روی دنیا دنیا به روت بخنده، از آقاتون چه خبر، بالاخره بسلامتی رفتنی شدین یا نه؟

_ به امید خدا، واای لیلا صادق میگفت حقوقش خیلی خوبه میگفت میشه چند ماهه باهاش ماشین گرفت، دیگه ما بریم جاتون هم باز میشه، اگر چه میدونم دلت خیلی هم برامون تنگ میشه

_در حال که یه سیب بر میداشتم از تو  ظرف میوه و یه گاز بزرگ بهش زدم و به شوخی گفتم دلتنگی کجا بود خیر سرم به کی قسم بخورم نصف شبی بلند شدم دیدم پاهای لیلی تو حلقمه، تو و اون شوهرت تو اون اتاق بزرگه تا صبح عشق و حال میکنین، برو خواهر برو که اگه کلاهت هم اینورا افتاد دیگه برنگرد،فاطمه سری از تاسف تکون داد و گفت خاک تو سر من که نشستم با کی درد دل می کنم، میدونستم فهمیده شوخی می کنم وگرنه من کسی نبودم که بخوام کسی رو از خودم برنجونم البته به جز سمانه، اون کاملا بحثش جداست.

وارد اتاق شدم و شروع کردم به دراوردن لباسام که یهو در باز شد و سمانه اومد داخل، _ دم در بده بفرما تو

اومد داخل و در بست و گفت: فرماییدم،

_ تو که میخواستی به این زودی بیای دیگه چرا هر چی دم در اصرار کردم نیومدی داخل، برو بیرون لباس عوض کنم میام

بی توجه به حرفام اومد پشت میز کامپوتر نشست و زل زد بهم

دکمه های مانتو رو باز کردم و درش اوردم و گذاستم رو دسته ی صندلی، به سمانه نگاه کردم‌ و دیدم همینطور داره بهم نگاه میکنه..

_ میخوام تاپمو در بیارما، لااقل اون چشمای هیزت رو درویش کن.

_ خوب بابا، حالا انگار چی داره، دو تا لیمو که دیگه این اداها رو نداره

مقعنه م رو دراوردم طی یه حرکت انتحاری کوبیدم رو سرش_ آخه احمق تو کوری یا خودت زدی به کوری اگه اینا لیمون پس مال خودت لابد دونه ی انارن

در حالی که سرش رو ماساژ میداد گفت: وحشی بیشعور چشممو کور کردی، منطورم به لیمو ترش نبود لیمو شیرین رو گفتم..

_ گم شو گم شو بیرون نبینمت، برو پیش فاطمه الان میام،میخوام شلوارم رو در بیارم یا میخوای وایسی رو اینم اسم بزاری؟

_ نخیر، میرم بیرون زود بیا گشنمه، بلند شد که بره دوباره برگشت و گفت: ببینم خاله چی درست کرده برا ناهار؟

_ تاپم رو کشیدم بالا که درش بیارم و همونجور گفتم یعنی دست به ناهار من زدی نزدیا..مگه خونه خودتون غذا بهت ندادن باز اومدی آوار شی رو من..

_ خیلی خوب بابا جوش نزن لیموهات خشک میشن و..

کیفم رو گذاشته بودم رو پنجره با شدت به سمتش پرت کردم و البته اون زودتر جا خالی داد و بیرون رفت، ای تف تو ذاتت دختر، کش شلوارم رو کشیدم پایین دیدم سرش رو از لای در آورد داخل و گفت: میگم لیلا لیمو هم هست با ناهار یا نه؟

خودمم دیگه خندم گرفت و گفتم دیوث برو بیرون تا بیام با هم بخوریم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

رمان خیلی خوبیه،شخصیت سمانه خیلی یا حاله..

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x