رمان آنرمال پارت ۱۰

4.3
(17)

 

 

 

 

 

 

من عین مجتبی و خیلی از دختر و پسرای دیگه ، سر خوش و قبراق بالا و پایین میپریدم و خودمو به رقص و پایکوبی با آهنگهای پر انرژی خواننده ی روی سن و اجرای زنده اش دعوت میکردم اما آرمین نه!

اون بیشتر به یه تماشاگر شباهت داشت!

اون هیکل بی نقصش رو تکیه داده بود به صندلی و دست به سینه با لبخندی با شعار “دنیا به یه ورمم نیست”دیگران رو تماشا میکرد!

وقتی چشمم رفت دنبالش و محو تماشای صورتش شدم ناگهان پام پیچ خورد و افتادم.

آخی از درد گفتم و با جمع کردن بینیم، ناله کنان و آخ و اوخ کنان مچ پام رو فشار دادم.

مجتبی بجای اینک کمکم کنه تبدیلم کرد به یه سوژه واسه خندیدن خودش.چپ جپ نگاهش کردم و با غیظ پرسیدم:

 

 

-کجای این اتفاق خنده داره!؟

 

 

اینو گفتم و بازم آهسته و آروم شروع کردم ناله کردن تا اینکه آرمین خیلی یهویی بالای سرم ظاهر شد وبازهم بی ملاحظه و گستاخانه گفت:

 

 

– اینقدر ناله و اوف و آخ راه ننداز!! پاشو بچه ننه بازی درنیار!پاشو نفله…

 

 

بجای اینکه کمکم کنه بلند بشم میزد تو پرم!

واقعا که!

خودم با کمک خودم از روی زمین بلند شدم و دیگه ترجیح دادم لا به لای اون جمع نمونم.

نگاهی به پام انداختم و گفتم:

 

 

-بعید میدونم دیگع بتونم درست و حسابی باهاش راه برم!خیلی درد میکنه!

 

 

آرمین از عمد یه لگد به همون پام زد و بی توجه به دادم گفت:

 

 

-بچه ننه بازی درنیار! با مجتبی برین سوار ماشین بشین منم الان میام…

 

 

این پبشنهاد بهتری بود خصوصا اینکه هم پام درد گرفته بود، هم بی نهایت خسته بودم و هم اینکه ساعت تقریبا سه صبح بود…رفتیم بیرون و سوار ماشین قراضه ی آرمین شدیم.

لم دادم رو صندلی عقب و تقریبا روش دراز کشیدم و نق زنان گفتم:

 

 

-صندلی های این ماشین اصلا خوب نیستن..عین سنگ می مونه!

 

 

مجتبی که جلو و رو صندلی شاگرد نشسته بود با خنده و طعنه و حین جویدن آدامس و ترکوندن بادکنکهایی که باهاش درست میکرد، گفت:

 

 

-یه جوری میگی انگار خودت یه بی ام دبیلیو داری که صندلی هاش از خوشخوابها هم نرمترن!

 

 

سرمو تکدن دادم و گفتم:

 

 

-خب آره….

 

 

سرش رو برگردوند سمتم و بهم خیره شد.پیدا بود تصورش اینکه من دارم مسخره ا ش میکنم. درهرصورت آدمی نبود که بهش بر بخوره چون با جدی نگرفتنم ،خیلی بی هوا زد زیر خنده و گفت:

 

 

-خیلی باحالی اخه! اما لافات قشنگ نیستن!

 

 

سرمو بردم جلو و گفتم:

 

 

-اولاا دیگه حق نداری اون اصطلاح لعنتی رو درمورد من به کار ببری دوما من اهل لاف نیستم…آره یکی از ماشینهای من بی بی ام و سفید که از قضا بقول تو صندلی هاش باخوشخواب برابری میکنن

 

 

ابروهاش رو به آرومی برد بالا و پرسید:

 

 

-یکی از ماشینهات!؟

 

 

نگاهی به مچ پام انداختم.آهسته مالیدمش و همزمان جواب دادم:

 

 

-آره

 

 

چونه اش رو خاروند و جواب داد:

 

 

-مگه تو چندتا ماشین داری؟

 

 

خسته و بی حوصله دزحالی که داقعا تو ماشین قراضه ودرب و داغون آرمین حس خوبی نداشتم جواب دادم:

 

 

-نمیدونم…چهار یا پنج شایدم 6تا…یادم نیست

 

 

مشخص بود باور نکرده.فقط همچنان چونه اش رو گذاشته بود رو اون قسمت لبه ی تکیه گاه صندلی و منو نگاه میکرد.

بعد از چنددقیقه نیششو داد بالا و محو تماشام گفت:

 

 

-هی شیلو…چقدر خوب لاف میایی و خالی میبندی آدم باور میکنه! دمت گرم…

 

 

هوووف! نمیدونم چرا اینقدر اصرار داشت بگه من دروغ میگم و لاف میام.

دندونامو روی هم فشردم و پرسیدم:

 

 

-تو فرزاد فروزنده رو میشناسی!؟

 

 

نیششو وا کرد و خیلی زود جواب داد:

 

 

-پع! معلومه خب…کیه که اونو نشناسه! همون کارخونه دار معروف و وارد کننده ی خودر که یه جورایی نبض بازار تو دستشه آره بابا میشناسمش…حالا که چی؟همسایتونه!؟

 

 

کنج لبمو دادم بالا و جواب دادم:

 

 

-نه خیر…بابامه!

 

 

وقتی اینو گفتم شوکه شد و کپ کرد.

یه جورایی از اون مجتبای پر شر و شور تبدیل شد به یه تیکه مجسمه!

 

 

 

 

 

 

حس میکردم تختی که روش خوابیدم تخت نرم و راحت خودم نیست و برای همین تو عالم خواب به این فکر میکردم چرا تختی که پدرم بابت خریدش دویست و پنجاه میلیون پول پرداخت کرده نباید به من موقع خواب حس راحتی بده!؟

چرخی زدم و بینیم به رو تختی مالیده شد…

کش و قوسی به بدنم دادم و کمی وول خوردم.

رو تختی بوی ادکلن دارک ماسک میداد و من حاضر بودم تو همون عالم خواب با عالم و آدم شرط ببندم که من هرگز همچین ادکلن ارزونقیمتی استفاده نکردم و نداشتم.

با اینحال بوی خوبی بودیه بو که حس میکردم ترکیبش بوی تن یه غریبه هم هست و همین عالیش کرده!

غلتی خوردم و پامو به بالشی که مابین دو لنگم بود مالیدم ودرست همون بود موقع بود که حس کردم صدای بازو بسته شدن در به گوشم رسید.

 

هرگز خدمه ها اجازه نداشتن بدون اجازه و خواست من وارد اتاق و حریم خصوصیم بشن حتی ترنج که خونزادمون بود و از خواهر به من نزدیکتر واسه همین تو عالم و خواب بیداری باخودم مطمئن شدم و به این نتیجه رسیدیم یه چیزی سر جای خودش نیست و جور در نمیاد.

چشمامو وا کردم که ببینم کیه و درست همون لحظه با یه فضای ناآشنا که صدو هشتاد درجه با اتاق عیونی خودم توفیر داشت رو به رو شدم و البته آرمین لختی که با اون اندام بیشت و بدون چربیش کاملا در معرض دیدم ایستاده بود و داشت خونسردانه و لخت مادر زاد منو نگاه میکرد و همزمان با حوله ی کوچیک سفید رنگش خیسی پشت گردنش رو احتمالا بعد از یه دوش خشک میکرد.

شدت تعجبم بیشتر شد!

حوله اش رو روی دوش چپش انداخت و خم شد تا شورتش رو بپوشه و از اون حالت لخت مادر زادی بیرون بیاد!

شوکه وار و دستپاچه نیم خیز شدم و بعداز یه جیغ کوتاه خودمو کشیدم عقب و نگاهی به دور و اطرافم انداختم.

ابرو درهم کشید و گفت:

 

 

-وای مامانمینا!چیه!؟ چرا عین ندیده ها جییغ جیغ میکنی!؟

میخوای بگی تا حالا ندیدی؟ حتما دیدی…ولی خوبشو ندیدی!! پس بهت حق میدم هیجان زده بشی و جیغ بکشی!

 

 

اون با خودش نیشخند زد و من باز با گیجی اطرافمو نگاهب گذری انداختم.اتاق من نبود.قسم میخورم!

این تخت زهوار دررفته ، این کمدهایی که جای رد مشت و لگد همه جاشون پیدا بود، اون کیسه بوکس، اون لباسهای بهم ریخته…

نه اینجا قطعا اتاق من نبود.

بهت زده به آرمین که مونده بودم بگم من پیش اون چیکار میکردم یا اون پیش من چیکار میکرد خیره شدم و پرسیدم:

 

 

-من اینجا چه غلطی میکنم!؟ اینجا اصلا اتاق من نیست…

 

 

شورشتو کشید بالا و جواب داد:

 

 

-آره نیست چون اتاق منه و اون تخت، تخت منه!حتی اون فاکی که تنته هم مال منه توله !

 

 

سرمو به آرومی خم کردم و به تنم نگاهی انداختم.

یه تیشرت گشاد سفید تنم و بود و …

شلوارم نبود! دستمو بردم وسط پام.فقط شورتمو حس کردم و همین باعث شد تندی سرمو بالا بگیرم و با خشم بگم :

 

 

-لعنت به تو عوضی! منو دزدیدی و آوردی اینجا بهم تجاوز کردی !؟ واااای…وای خدا…تو یه آشغالی ارمین…یه آدم ربااااا…

 

 

دستمو به وسط پام مالیدم و آوردمش بالا.اونو جلوی صورتم گرفتم و با چشمهای کاملا باز بهش خیره شد

تقریبا مطمئن بودم که باید خونی باشه ولی نبود…

بغضمو قورت دادم و بریده بریده و مضطرب پرسیدم:

 

 

-بکارتمو گفتی؟؟!؟تو اینکارو کردی؟

 

 

 

کنج لبشو داد بالا و سوالمو با سوال و البته لحتمی آغشته به تمسخر و تحقیر جواب داد:

 

 

-تا حالا چندبار توی خواب ترتیبتو دادن و متوجه نشدی که حالا هم همین فکرو کردی!؟

 

 

من عین آب جوشی که زیرش حرارتی درحد جهنم باشه، قل قل میکردم و اون عین یه نسیم بهاری ریلکس بود و آروم.

درحالی که با دینامیت آماده ی انفجار فرقی نداشتم گفتم:

 

 

-تو حق نداشتی اینکارو با من بکنی لعنتی! میفهمی!؟ حق نداشتی …تو آشغالی آشغال…

 

 

یه قدم اومد جلو و گفت:

 

 

– !این هذیونها چیه !؟ چرا داری شر میگی…؟!

 

 

مضطرب بودم و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اون دیشب چیز خورم کرده و منو دزدیده و چون احتمالا حشری شده بود آوردم اینجا بهم تجاوز کرده و حالا رفت حمام تا دیک خونیش رو بشوره!

من بابت تمام این فکرها که ممکن بود درست باشن و احساس میکردم هستن،عصبی بودم..عصبی، کلافه، وحشت زده و هر حس بد کوفت و زهرمار دیگه…

رو زانوهام ایستادم و پرسیدم:

 

 

-پس چرا من اینجام !؟چرا لباس تو تنمه!؟ چرا شلوارم پام نیست !؟ چرا رو تخت بدردنخور توام ؟ چرااااا لعنتی چرااااا…!؟

 

 

حوله اش رو از روی دوشش برداشت و پرت کرد سمت صورتم و گفت:

 

 

-فااااک ! اینقدر واق واق نکن ! تو توی اتاق کسی هستی و پیرهن کسی رو پوشیدی که خیلی ها آرزشو رو دارن صورت سگی! اینو یادت باشه!

اینو همیشه یادت باشه!

 

 

 

حوله اش که هنوز یه قسمتش روی سرم و یه قسمتیش رو صورتم بود رو آوردم پایین و با نفرت بهش چشم دوختم و گفنم:

 

 

-تو ی لعنتی منو به زور آوردی اینحا ….تو منو دزدیدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
1 سال قبل

این ارمین و اون رفیقش با بابای شیلان مشکل دارن برای همین دزدیدنش

کراش ارمین
کراش ارمین
1 سال قبل

واییی بینهایت منتظر پارت بعدیم😆😆😆

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x