رمان آنرمال پارت ۱۱

4.8
(19)

 

 

 

 

که هنوز یه قسمتش روی سرم و یه قسمتیش رو صورتم بود رو آوردم پایین و با نفرت بهش چشم دوختم و گفنم:

 

 

-تو ی لعنتی منو به زور آوردی اینحا ….تو منو دزدیدی!

 

 

 

چشمهاش رو تنگ کرد و بهم نزدیکتر شد وپرسید:

 

 

-چی!؟ تورو دزدیدم؟ نه نه…توی صورت سگی رو؟ نه نه من هیچوقت چیز بد نمی دزدم…من آشغال نمی دزدم

 

 

با غیظ داد زدم:

 

 

-پس من چرا من اینجا و تو اتاق بو گندوی توام!؟

 

 

 

یه مشت به کیسه بوکسش که درست نزدیک بود زد.شاید اینجوری خشمش از منو روی اون کیسه خالی کرده بو و بعدهم جواب داد:

 

 

-چون توی لعنتی تو ماشین خوابت برده بود و هرکاری کردم بیدار نشدی.

نمیتونستم بندازمت رو شونه ام و ببرم پرتت کنم جلو در خونه ی ننه ات و بگم اینم نوه ی عزیزت پس آوردمت اینجا و بهت لطف کردم و اجازه دادم رو تخت عزیزم بخوابی…لباساتم درآوردم چون بو گند عرق میدادن و فکر میکردم اینطوری راحت تر میخوابی! حالا پاشو لباسای لعنتی بو گندوت رو بپوش و از اینجا بزن بیرون هرزه ی دوهزارتومنی

 

 

 

وا رفته و متحیر به اون که از خشم زیاد رگهای گردن و شقیقه اش بیرون زده بودن و کاملا از زیر پوستش مشخص بودن خیره شدم.

هرگز فکر نمیکردم کار من با اون به این نقطه برسه اون هم وقتی که تا دیشب مطمئن بودم قشنگترین و باحالترین و پر هیجان ترین شب زندگیم رو باهاش گذروندم و از خوشتیپترین و خفن ترین مرد دنیا لب گرفتم!

من حتی تصورش رو هم نمیکردم لحظه ای سر برسه که همچین حرفهای زننده ای ازش بشنوم و تا به این حد ازش متنفر بشم.

انگشت اشاره ام رو چرخوندم سمت خودم و درست وسط قفسه ی سینه ام گذاشتمش و پرسیدم:

 

 

-تو به من گفتی هرزه ی دو هزار تومنی!؟

 

 

یک ثانیه هم واسه جواب دادن مکث نکرد.

سر جنبوند و با تحکم گفت:

 

 

-بله تو! دوهزارتومن هم زیادته! تو هرزه ی پونصد تومنی هستی! از این پونصدتومنی های پاره ای که با چسب نواری بهم وصلشون میکنن!  از اتاق من و خونه ی من گمشو بیرون دو هزاری خودشیفته!

 

 

هیچوقت….

هیچوقت هیچ زمان هیچکس با من اینطور حرف نزده بود.

هیچ احدوناسی….!

در حالی که بخاطر شنیدن حرفهاش بی نهایت دلگیر و عصبانی شده بودم بلند شدم و با پایین اومدن از روی تخت و با کمی بغض انگشتمو به طرفش گرفتم و گفتم:

 

 

-اگه من یه هرزه ی پونصدتومنی هستم تو هم یه پسر بدردنخور ندار بی پول اسکل وحشی بددهنی که هیچ الاغی باهاش دوست نمیشه….

تو حال بهم زن ترین پسری هستی که تا حالا دیدم!

یه پسر فقیر با یه اتاق چندش و رقت انگیز که دست کم از لونه سگ نداره و یه تخت خواب که جنسش از جنس سنگهای توی بیایونه!

 

 

خودمم نمیدونم چرا بیخودی داشتم پشت سرهم مبکوبوندمش و فقرش رو به رخش میکشیدم.

فقط میدونم که میخواستم آروم بگیرم.همین حتی اگه شده با تلاش برای کوچیک کردنش!

انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:

 

 

-لباسای لعنتیتو بپوش و گورتو از اینحا گم کن قبل از اینکه به صد و نه روش ساموریایی ترتیبتو ندادم!

اون پیرهن لعنتیمو هم باخودت ببر…اون دیگه بو گند تورو گرفته نمیخوامش!

 

 

دهنم ارزتعجب وا موند.

چطور میتونست به من بگه بد بو هستم وقتی از نظر خودم و بقیه همیشه خوش بو ترین بودم !؟

دستامو مشت کردم و با نفرت لب زدم:

 

 

-عوضی حال بهم زن!

 

 

تیشرت و شلوارش رو پوشید و با برداشتن گرمپوش ورزشی طوسی رنگش از اتاق زد بیرون.

ثانیه ای صبر و تعلل نکردم.

باید هرچه زودتر از این خراب شده میزدم بیرون…

فورا تیشرتشو درآوردم و بعد با پوشیدن لباسهای خودم و برداشتن کیفم از اتاقش زدم بیرون و درو محکم و با حرص پشت سر خودم بستم.

میخواستم گام بعدی رو بردارم که همون لحظه صدای داد یه زن از اتاق خواب سر جا ثابت نگهم داشت:

 

 

“آرمین مبشه به دوست دختر دریده ات بگی اینقدر درارو محکم بهم نکوبه هااااان عوضی!؟”

 

 

هاج و واج و متحیر سرمو به سمت اون اتاق که گمونم اتاق مادرش بود برگردوندم.

واقعا مادرش بود !؟

با مکث دوباره صداش رو شنیدم:

 

 

“دختره تا صبح تو اتاق ما چپیده و حالا قیل و قال راه میندازه…همین یه شب اگه هتل یه مسافرخونه می موند بالای دویست تومن پاش در میومد. بهش بگو آرومتر فهمیدی آرمین؟خودتم زودتر برو مکانیکی پیش پدربزرگت بلکه دو قرون دربیاری لااقل از پس خرید کاندوم مورد نیازت بربیای”

 

 

خدایا! وحشتناک بود.

مادری تا به این حد پایه و رک ندیده بودم!

آرمین ساک ورزیش رو برداشت و بعد گفت:

 

 

-باشه شقی جون!

 

 

چشم از در اون اتاق که صدای مادرش از اونجا به گوش می رسید برداشتم و با مچاله کردن تیشرتش توی دستم پرتش کردم سمتش و گفتم:

 

 

-تیشرت دو سه قرونیت هم مال خودت لات لاابالی! امیدوارم همیشه فقط بخوری و ببازی و درب و داغونت کنن و هیچوقت برنده ی هیچ مسابقه ای نشی!

 

 

 

 

با مچاله کردن تیشرتش توی دستم پرتش کردم سمتش و گفتم:

 

 

-تیشرت دو سه قرونیت هم مال خودت لات لاابالی! امیدوارم همیشه فقط بخوری و ببازی و درب و داغونت کنن و هیچوقت برنده ی هیچ مسابقه ای نشی!

 

 

وقتی این حرفهارو بهش گفتم خیلی زود واکنش نشون داد.

چشماشو تنگ کرد و با تکیه دادن دستهاش به دو طرف پهلوهاش گفت:

 

 

-تو دیگه چه سمی هستی!؟

 

 

میخواستم همونطور که اون به خودش جرات داد منو تخریب بکنه منم همینکارو بکنم واسه همین با نفرت براندازش کردم و به طعنه گفتم:

 

 

-سم واقعی خودتی!

 

 

عصبی خندید و گفت:

 

 

-ناخلف!

 

 

دونون قروچه ای کردم و بازهم ساکت نموندم و گفتم:

 

 

-وصله ی ناجور…از اول هم به من نمیخوردی نباید به حریمم رات میدادم بازنده ی کتک خور!

 

 

دیگه نتونست خشمش رو کنترل بکنه و به زدن همون چند کلمه بسنده بکنه برای همین عصبی و دلخور پا تند کرد سمتم.

بازوم رو گرفت و همونطور که فشارش میداد تا قدرت بدنیش رو با یه نیمچه فشار به رخم بکشه با غیظ گفت:

 

 

-از خونه ی من بزن بیرون  هرزه  پونصدتومنی

حالم از قیافه ی صورت سگیت بهم میخوره…ترجیح میدم با کبری و صغری و شهین و مهین دوست بشم تا با تو…

 

 

اینبار من بودم که شنیدن حرفهاش سخت متعجیم کرده بود.

هیچوقت نه با کسی اینطوری صحبت کرده بودم و نه کسی اینجوری رک و صریح و بی پرده و چندش کلمات رو در موردم ادا کرده بود!

همونطور که هرچی دلش میخواست در موردم به زبون میاورد،کشون کشون بردم سمت در.

بازش کرد و بعد از اینکه پرتم کرد بیرون خصمانه گفت:

 

 

-دیگه هیچوقت خودتو به من نچسبون ! ملتفت شدی صورت سگی!؟

 

 

تو چشمهاش نگاه کردم و با بغض گفتم:

 

 

-واقعا برات متاسفم

 

 

کاملا بیخیال و بیتفاوت نسبت به این بغض آشکار و جمع شدن اشک توی چشمهای من،انگشت  رو بالا آورد و اونو جلوی صورتم گرفت و گفت:

 

 

-به درک که  متاسفی! صورت سگی!

 

 

با عصبانیت پشت دستمو رو لبهای خودم که اون بوسیده بودشون و من بخاطر اون بوسه خیلی به وجد اومده بودم کشیدمو گفتم:

 

 

-نمیخوام بو گند تورو برم…باید برم حماااااام!

 

 

حالا اون یکی انگشت رو هم بالا آورد و گفت:

 

 

-همچنان به یه ورم…اصلا برو و اونقدر خودتو لیف بکش که جونت در بره…

 

اینو گفت و با زدم یه پوزخند برگشت داخل خونه و درو به روم بست.

دیگه یک ثانیه هم اونجا نموندم.

بغض کردم و بدو بدو پله هارو بالا رفتم تا هرچه زودتر خودمو برسونم بالا و از این لعنتی فاصله بگیرم.

تو اون مسیر و تو فاصله ای که داشتم بالا میرفتم هزاران بار ، هزاران فحش به خودم دادم اون هم بابت اینکه به همچین کسی علاقمند شده بودم.

فکر میکردم خاص و دوست داشتنیه اما در واقع پفیوز بود و لعنتی!

رو به روی خونه ی پدربزرگ ایستادم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اول به خودم مسلط بشم و بعد در بزنم.

بغضمو قورت دادم و پلکهامو روی هم فشردم.چنددقیقه ای موندم که نه خبری از خش صدام باشه و نه خبری از برق اشک…

نفس عمیقی کشیدم.

دم… بازدم…دم و دوباره بازدم.

حالا دیگه میشد در زد.اینکارو انجام دادم و به فاصله ی چنددقیقه بعد پدربزرگ درحالی که یه روزنامه گرفته بود دستش و مشخص بود قصد بیرون رفتن داره، درو به روم باز کرد و گفت:

 

 

-به به! صباح الخیر شیلان جان!

 

 

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-صبح شما هم بخیر بابا بزرگ!

 

 

بازهم لبخند زد.از اون لبخندهای عمیقی که روشنایی میبخشیدن.کج ایسناد که سر راهم نباشه و بعد پرسید:

 

 

-پیش دوستت خوش گذشت!؟

 

 

لبخندی زورکی زدم و با رد شدن از کنارش، به دروغ جواب دادم و گفتم:

 

 

-باه…بله خوب بود…اونقدر که تا صبح داشتیم میگفتیم و می خندیدم و الان من فکر میکنم فقط دوست دارم بخوابم…

 

 

خندید و با تکدن دادن دستش در حین بیرون رفتن از خونه گفت:

 

 

-زندگی یعنی همین عزیزم!

 

 

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.

لباسهامو درآوردم و پرت کردم یه گوشه و خودمو انداختم روی تخت.

ماتم زده زل زدم به یه گوشه و تو ذهنم یه دور همچی رو اینطور چیدم که چیشد از یع بوسه و یه شب رویایی رسیدم به اون دعوا و…

شلوار و کشیدم پایین و نگاهی به مابین پاهام انداختم…فکر کنم وقتش بود مطمئن بشم اون گرچه منو برده بود خونه اش اما بهم دست درازی نکرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
H_k
H_k
1 سال قبل

خوب بود

ادا
ادا
1 سال قبل

عالی بود ولی این شقی خیلی بی ادبه ها

گندم
گندم
1 سال قبل

خیلی خوبه رمانت 🙂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x