رمان آنرمال پارت ۱۴

3.8
(23)

 

 

 

 

 

 

ماشین رو نگه داشتم و از همون فاصله به در ساختمون نگاه کردم کاملا مطمئن بودم کارم و چیزی که توی سرمه درست نیست اما باهمه قلدریم زورم اصلا به مامان نمی رسید و البته به مشکلات….

دستهامو گذاشتم روی فرمون و پرسیدم:

 

 

-باید چی بهش بگم اصلا!؟صبح کلی فحش بهش دادم.از خونه پرتش کردم بیرون! الان یه کاره برم سراغش بگم چند منه!

 

 

چرخید سمتم و گفت:

 

 

-اصلا نگران نباش داداش! زدن مخ دخترای امروزی از خوردن یه لیوان آب هم آسونتره!

 

 

پوزخندی زدم و پرسیدم:

 

 

-آرهههههه!؟

 

 

چشمکی زد و جواب داد:

 

 

-آرهههههه….یه ” جوووون چه دختری” بگی روز خواستگاری و ازدواج  مراسم  عروسی و بچه دار شدنشون روهم باهات تجسم میکنن! همشون از دم…

 

 

سرمو برگردوندم سمتش و پرسیدم:

 

 

-واقعا!؟

 

 

کاملا مطممئن جواب داد:

 

 

-مرگ خودم! شک نکن با کمترین زحمت میتونی دلشو به دست بیاری!

فقط ازش تعریف کن…دخترا عاشق اینن طرفشون ازشون تعریف بکنه…

جوون چه خوشگلی…چه پرنسسی…جه تیپ و اندامی…

 

 

چپ چپ نیگاش کردم و گفت:

 

 

-خب دیگه زر نزن!

 

 

محکم و قرص رو عقایدش موند و گفت:

 

 

-جووون تو اگه بخوام‌چاخان کنم….

 

 

با انزجار گفتم:

 

 

-از اینکه بخوام از کسی که اصلا ازش خوشم نمیاد تعریف کنم حالم بهم میخوره!

 

 

با حرص گفت:

 

 

-داداش تو که از روباه کمتر نیستی واسه یه تیکه پنیر خایه مالی کلاغ به اون زشتی رو کرد…از اون کمتری؟

بعدشم…این دختره شیلو به این خوشگلی…از چشمهاش تعریف کن…از لباش…بگو جووون چه لبایی  این خیلی کارسازه..من خودم با همین جمله اموراتمو میگذرنم!

 

 

چپ چپ نگاش کردم و پرسیدم:

 

 

-آخه سگ به تو پا میده!؟

 

 

با افسوس گفت:

 

 

-درسته که نصف دختراییی که میان سمت من همون دخترایین که میان ازم بخوان واسطه بشم با تو دوست بشن ولی خب مام بلدیم داش ….

خداروزی رسونه!

 

 

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

 

 

-خجالت نمیکشی بهشون وعده ی واسطه گری و رسیدن به منو میدی و تیغشون میزنی!

 

 

خیلی بیتفاوت گفت:

 

 

-داش تو این مملکت خر تو خری باس یه جورایی خرج خودم رو دربیارم یا نه؟!

حالا شمارش رو بگیر از این به بعدش دیگه با تو…

 

 

تلفن همراهم رو برداشتم و مردد بهش نگاه وردم.

این نامردی نبود خصوصا اینکه من اصلا ازش خوشم نیمومد!؟

مجتبی مثل شیطان در گوشم زمزمه کرد:

 

 

-داداش معطل نکن…از دستمون میره ها…

 

 

مردد و با شک گفتم:

 

 

-من خیلی باهاش تند رفتماااا….ممکنه از چشمش افتاده باشم…

 

 

با اطمینان گفت:

 

 

-نههههه! خاطرتو‌میخواد! از تعداد خاطرخواهات مشخصه! نود درصد دخترایی که میان باشگاه هم که بخاطر تو میان…

 

 

مکث کرد.کف دستهاش رو بهم‌مالید و گفت:

 

 

-خبببب…بسم الله الرحمن الرحیم…آغاز میکنیم با نام و یاد خدا علی برکته الله!

 

 

* شیلان*

 

 

بی حوصله و پکر و خسته،وسایلمو توی کیفم گذاشتم.

از تصمیمم برای چند روز موندن اینجا منصرف شده بودم و حالا ترجیح میدادم برگردم خونه ی خودمون.

نمیخواستم اینجا باشم که چشمم اتفاقی یا غیر اتفاقی به چشم آرمین بیفته!

بلند شدم و کیفمو روی دوشم انداختم.

تلفن همراهمو از توی جیبم برداشتم.

عصبانی و خشمگین رفتم تو لیست مخاطبین و شماره اش رو بالا آوردم و به اسم و اعداد خیره شدم.

از اینکه برای اولینبار یه نفر اینقدر خاص به دلم نشست و کلی باهاش خوص گذروندم اما خیلی زود فهمیدم صد و هشتاد درجه با تصوراتم فرق داره و بخاطرش اونطور حرفهایی شنیدم از خودم بیزار و متنفر شده بودم!

آره…من هم

از خودم عصبانی بودم هم از اون آرمینی که دلم نمیخواست دیگه حتی اسمش رو به زبون بیارم.

انگشتمو روی اسمش گذاشتم و با لمس کردنش سعی در حذفش داشتم که درست همون لحظه تلفنم توی دستم زنگ خورد ودرکمال ناباوری متوجه شدم که خودشه!

راستش…واقعا شوکه شدم.اصلا وابدا انتظار این تماس رو از طرف اون نداشتم.

چندثانیه ای متعجب به اسمش خیره موندم.حتی برای لحظاتی نفرت و خشم توی وجودم وادارم کرد رد تماس بدم اما…

اما نتونستم ودرنهایت با لمس آیکون سبز تماس رو وصل کردم و موبایل رو کنار گوشم گرفتم.

هیچی نگفتم تا اول اون حرف بزنه…

چندثانیه ای سکوت برقدار بود امل بعدش صداش توی گوشم طنین انداز شد:

 

 

-میگم…پایه ای بریم یه کافه ای چیزی !؟

 

 

اون شوک واون تعجب وقتی اون حرف رو شنیدم دو صد چندان شد!

ناباورانه پلک زدم و پلک زدم و پلک زدم!

نکنه دارم خواب میبینم!؟

نه به اون جنگش نه به این صلحش!

اونقدر هیچی نگفتم که دوباره پرسید:

 

 

 

-الوووو..صدامو میشنوی!؟

 

 

 

 

اونقدر هیچی نگفتم که دوباره پرسید:

 

 

-الوووو..صدامو میشنوی!؟

 

 

با اینکه صدای خودش بود که توی گوشهام پیچیده شده بود اما همچنان احساس میکردم حاصل توهم خودمه.

آخه با حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ،اون مکالمه ی جنجالی، اون بگومگوی پر فحش و کلا با وجود اون تنش و دلخوری چه جوری میشه که دوباره بخواد بیاد سراغم و ازم دعوت بکنه بقول خودش بریم یه وری !؟

من با توجه به شناختی که توی اون مدت کوتاه از اون به دست آورده بودم واقعا از برگشتن اون به سمت خود مایوس بودم اما حالا…

نفس عمیقی کشیدم و با مکث و تاخیر زیادی جواب دادم:

 

“آره میشنوم!”

 

 

دوباره با همون لحن و ادبیات و البته صدایی که حالت مغرورانه ای داشت تکرار کرد:

 

 

“پایه ای بریم یه وری؟ کافه مافه ای چیزی میزی…یه کافه خوب سراغ دارم”

 

 

کاملا مطمئن بودم و ایمان داشتم هر مرد دیگه ای جز آرمین با من اونطور رفتاری داشت من نه تنها دیگه جواب تماسهاش رو نمیدادم بلکه برای ابد ازش متنفر میشدم اما…اما فکر کنم اون کلمه ی “جزء” که قبل از اسم آرمین به کار بردم گواه احساس و نظرم هست بدون اینکه بخوام توضیح بیشتری بدم.

بعضی وقتها بعضی آدما خیلی راحت از چشمم میفتادن و گاهی حتی بعضی هاشون بدون اینکه بدی ای درحقم کنن.اما…

اما چیزی در درون اون آوم بود که اجازه نمیداد به راحتی و با قاطعیت پسش بزنم واسه همین جواب دادم:

 

 

“باشه…”

 

 

این “باشه”ی با تاخیر رو که تحویلش دادم خیلی زود و سریع گفت:

 

 

“تو کوچه تو ماشینم..اگه خونه ننتی بیا بیرون.زیاد معطلم نکن”

 

 

وقتی اینو گفت صدای مجتبی رو خیلی نامفهوم شنیدم که با غیظ و کلافگی احتمالا خطاب به آرمین میگفت:

 

 

“نه نه! نه رفیق ناشی من.بگو هرچقدر لازم باشه این پایین منتظرت می مونم دخترا قر و فر دارن…عاشق مردی ان که صبر کنن قروفرشون تموم بشه…”

 

 

متعجب ابرو درهم کشیدم و قدم زنان به سمت پنجره رفتم.آرمین خیلی زود پایان جمله اش رو تغییر داد و درحالی که مدام سعی میکرد خودش رو مرد موقری جلوه بده که صدالبته ناموفق بود گفت:

 

 

“چیزه…میگم دخی…پایین تو ماشین منتظرتم…هر وقت حال کردی بیا”

 

 

بازهم صدای مجی رو شنیدم که گفت:

 

 

“آهااان این بهتره…”

 

 

پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.

میتونستم ماشینش رو ببینم اما خودشون رو نه چون فاصله زیاد بود با اینحال گفتم:

 

 

“خیلی خب ..آماده که شدم میام پایین”

 

 

سرد جوابش رو دادم که فکر نکنه مشتاق تماسش بودم درحالی که واقعا بودم.

من با اینکه ازش خیلی عصبانی و دلخور بودم و میدونستم و کاملا مطمئن بودم از اون مدل پسرایی نیست که نازبکشه اما بازهم درانتظارش بودم.

در انتظار یه تماس…

یه اشاره که دوباره به واسطه اش وصل بشیم بهم دیگه!

خیلی زود از پنجره فاصله گرفتم و دویدم سمت کمد.اینجا خیلی تنوع لباس نداشتم اما انتخابهای بدی هم نمیشد گفت دارم!

از توی رگال یه تونیک خردلی با آستینهای تاخورده بیرون کشیدم و یه شال چروک و یه شلوار جین مشکی.

از عمد آماده شدن خودم رو لفت میدادم که یه خورده ادب بشه آخه واقعا همچین چیزی لازم بود خصوصا بعداز اون حرفهایی که بهم زده بود!

از آماده شدنم ده دقیقه ای میگذشت. مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعتم انداختم.

فکر کنم زیادی معطلش کردم و من از ترس اینکه مبادا این کفتر جلد بپره و من باز محزون و غمگین اینجا بشینم و عین افسرده ها خیره بشم به نقطه ی نامعلومی فورا از اتاق زدم بیرون و باعجله سمت جاکفشی رفتم.

مامان پوری که بیشتر وقت و زمانش صرف کتاب خوندن و نوشتن میشد وقتی دید بازهم شال و کلاه کردم که برم بیرون پرسید:

 

 

-اینبار کجا به سلامتی دوشیزه شیلان!؟

 

 

بند کتونی هام رو بستم و با راست کردن قامتم جواب دادم:

 

 

-یا دوستام قرار دارم…

 

 

با سر خمیده و لبخند گفت:

 

 

-امیدوارم دوستان موجهی داشته باشی!

 

 

وقتی اینو گفت ناخودگاه مجی و آرمین تو ذهنم تصور و تجسم شدن.

یکیشون به بوکسور گنده لات چِغر و اون یکی یه آدم بی حدو مرز درهر چیزی…

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-موجه ان! خیلی موجه و با شخصیت و عالی ان!

 

 

سرش رو بالا گرفت.لبخند دندون نمای بی نهایت شیرین تحویلم داد و گفت:

 

 

-پس به سلامت! امیدوارم بهت خوش بگذره!

 

 

وقت رو تلف نکردم.من حتی همیم حالاش هم احساس میکردم وقتی برم تو کوچه خبری از آرمین و ماشین قراضه اش نیست آخه جالب اینجا بود که حتی زنگ هم نزده بود.

مگه میشه آدمی مثل اون اینهمه وقت منتظر یه دختر باشه تا از خونه بزنه بیرون.

دروباز کردم و بلندبلند گقتم:

 

 

-خداحافظ مامان پوری!

 

 

اینو گفتم و با بستن در پله هارو دوتا یکی پایین رفتم تا قبل از اینکه انتظار زیاد آرمین رو فراری بده خودم رو بهش برسونم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x