رمان آنرمال پارت ۱۵

4.3
(20)

 

 

 

 

 

نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم.

شالم رو مرتب کردم و با بیرون آوردن دستهام از تو جیبهای لباسم به سمت ماشینش رفتم.

آهنگ گذاشته بود و با تکیه دادن سرش به عقب و چشمهای بسته به موزیک گوش میداد.

خم شدم و چند ضربه ی آروم به شیشه زدم.

این ضربات اونو هوشیار کرد.سرش رو از تیکه به عقب برداشت و با وا کردن چشمهاش بهم خیره شد.

درو باز کردم و روی صندلی نشستم.سرم رو به سمتش برگردوندم و با خیره شدن به صورتش گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

سرش رو تکون داد و دستشو لای موهاش که بوکسری اصلاح شده بود کشید و گفت:

 

 

-سام علیک ..

 

 

فکر میکردم مجتبی پیشش هست اما نبود.نگاهی به عقب انداختم و چون خبری ازش نبود پرسیدم:

 

 

-پس دوستت…؟! مجتبی رو میگم…

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-نمیدونم کدوم گوریه …

 

 

موهام رو پشت گوش جمع کردم و گفتم:

 

 

-فکر کردم پیشته….آخه صداش رو شنیده بودم

 

 

انگار که بخواد دست به سرم بکنه جواب داد:

 

 

-نیست…یعنی بود ولی رفت پی کارش.

 

 

همین جوابها کافی بودن تا دیگه پیگیر این ماجرا نشم.دوباره جهت نگاهم رو به سمت خودش تغییر دادم.

اونقدر صورت و فیسش به دلم مینشت که احساس میکردم هیچوقت این حالت نگاه و هیچوقت این شمایل از چشممم نمیفته و برام تکراری نمیشه.

انگار که بلد نباشه با یه دختر حرف بزنه و سر یه صحبت نسبتا عاشقانه یا لااقل دوستانه رو باز بکنه، دستهاش رو گذاشت روی فرمون و پرسید:

 

 

-خب…بریم !؟

 

 

لبهامو روی هم فشردم.لبخند ملیحی که هی می رفت کش پیدا بکنه و تبدیل بشه به یه لبخند عمیق و دندون رو جمع و جور کردم و از چشمش پنهون و بعدهم گفتم:

 

 

-بریم!

 

 

نمیدونم چیشد و چی گذشت که توی این مدت کوتاه تصمیم گرفت دوباره بیاد سراغم و با دعوت کردنم به کافه بساط آشتیمون رو راه بندازه اما میدونم که حس خوبی داشتم.

و این حس خوب حاصل دوباره برگشتن اون و از سر گرفتن این ارتباط بود.

ارتباطی که گرچه شروع نشده تموم بود اما انگار حالا کم کم داشت از سر گرفته میشد.

شاید واقعا اون هم منو دوست داشته باشه و بخواد بازهم باشیم.

منو برد یه کافه که تقریبا اولینبار بود اونجا میرفتم.

برای منی که گرچه همیشه حتی یه چایی ساده ام رو هم توی تجملی ترین و گرونقیمت ترینها مکانها مینوشیدم اما واقعا فرقی نداشت کجا قراره یه کاپو در کنار آرمین بخورم …

باید اعتراف کنم چنان حس عمیقی توی این مدت کوتاه نسبت به این بشر پیدا کرده بودم که اگه وسط کویر هم باهاش چایی میخوردم باز از اینکارمنتهای لذت رو میبردم!

به سبک خودش و باهمون ژست و فیگور قلدرانه و مغرورانه روی صندلی نشست.

بدون قوز کمرش رو تکیه داده بود به صندلی.

یکی از پاهاش رو کمی وا کرده بود و دستش رو گذاشته بود روی پای راستش.

بدون حرف بهش خیره شده بودم که یکی از ابروهاش رو داد بالا و بعد از یه نگاه مغرورانه به صورت و هیکلم نیمچه لبخندی زد و گفت:

 

 

-جوووون چه لبایی…میدونی جون میدن واسه چی!؟

 

 

با دهن باز نگاهش کردم و سوالش رو با سوال جواب دادم:

 

 

-واسه چی!؟

 

 

چشمکی زد و کنج لبش رو داد بالا و گفت:

 

 

-جون میدن واسه خوردن!

 

 

چشمهام از این تعریف و تمجید یهویشش گرد شد.

خیلی غیر منتظره و عجیب بود برام.

کنج لبهامو رو به پایین خم کردم و همچنان بهش خیره موندم و گیج و ویج لب زدم:

 

 

-هااان !؟

 

 

لبهاش رو جمع و لول کرد.یه چشمک زد

 

 

 

هر ازگاهی سرش رو خم میکرد و عین دانش آموزی که که بخواد تقلب بکنه نگاهی به کف دستش مینداخت و همچین جملاتی رو تحویل من میداد.

مثل اون لحظه که باز مشتش رو وا کرد و یه نگاه زیر جلکی به کف دستش انداخت و بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و خطاب به منی که حسابی از رفتارهاش جاخورده بودم گفت:

 

 

-راستی…این لباسات خیلی بهت میاد.جوووون شدی….

 

 

 

دیگه واقعا داشتم از رفتارها و تعریف و تمجیدهای مصنوعیش گیج و ویج میشدم….

 

 

دیگه واقعا داشتم از رفتارها و تعریف و تمجیدهای مصنوعیش گیج و ویج میشدم.

میگم مصنوعی چون گاهی یه تای ابروش رو بالا مینداخت و از گوشه چشم نگاهی به کف دستش مینداخت و اینجوری به خودش تقلب می رسوند!

 

فکر کنم سرش خورده بود به سنگی پاره سنگی چیزی.یا شایدم به شهاب سنگ از آسمون فرود اومده بود روی سرش.

با جمله ی بعدیش متعجب ترم کرد:

 

 

-تو مثل خورشید می مونی.وقتی هستی همه جا روشنه وقتی نیستب همه جا…همه جا…

 

 

مکث کرد چون فکر کنم مابقی جمله اش رو از یاد برد.

سرش رو خم کرد و دوباره نگاهی به کف دستش انداخت و بعد غرولند کنان باخودش زمزمه کرد:

 

 

-ای مرده شورتو ببرن مجی بااین زر زرای عاشقانه ات…

 

 

چون صداش واضح نبود و حرفهاش نسبتا نامفهوم، سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:

 

 

-چیزی گفتی!؟

 

 

نیشخندی زد و چشم از کف دستش برداشت و جواب داد:

 

 

-چیزه آره…گفتم تو مثل خورشیدی.وقتی هستی همه جا روشنه وقتی نیستی همه جا

 

تندی گفتم:

 

 

-تاریک…؟

 

 

سر تکون داد و گفت:

 

 

-آره همون که تو گفتی.تاریک! درواقع تو واس من نمادی از روشنایی هستی!

 

 

با اتمام این جمله ی فوق عاشقانه که به زبون آوردنشون اصلا با سکنات و وجنات اون هماهنگی نداشت سرش رو بالا گرفت و لبخندی مغرورانه روی صورت خوش فیس خودش نشوند.

راستش شنیدن این حرفااز طرف اون بیشتر برای من متعجب کننده بودن تا لذت بخش و شیرین برای همین حتی با جاخوردگی پرسیدم:

 

 

-با منی!؟

 

 

با غرور جواب داد:

 

 

-جز تو مگه ماده ی دیگه ای هم اینجا هست…چیزه…منظورم اینکه جز تو اینجا مگه پرنسس دیگه ای هم هست!؟

 

 

بازهم با تعجب نگاهش کردم و بعد پرسیدم:

 

 

-میگم…فکر نمیکنی داری یکم زیادی ازم تعریف میکنی؟

 

 

ابروهاش رو به نشانه ی نه گفتن بالا انداخت و جواب داد:

 

 

-نه…چون باس از یه پرنسس تعریف کرد…

 

 

اووووه! دیگه واقعا عجیب شده بود چون من از یه دختر صورت سگی رسیده بودم به لقب پرنسس!

ابروهام رو بالا و پایین کردم و گفتم:

 

 

-من…من یکم گیج شدم.دیروز سرم داد میزدی و بهم میگفتی صورت سگی اما الان…

 

 

حرفم تموم نشده بود که تند تند گفت:

 

 

-هی هی! دیروز رو کلا فراموش کن خب؟! من یکم اعصابم شخمی و تخمی شده بود وقتی هم اوضاع این مدلی میشه دیگه اعصاب معصاب واسم نمی مونه همچین حرفهایی میزنم…خب؟!

 

 

فکر کنمم خودم دلم میخواست اون بگو مگو رو فراموش بکنم برای همین گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

با رضایت سر تکون داد و بعد منو رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-خیلی خب… پس انتخاب کن چی میخوای بخوری!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه…

 

 

منو رو برداشتم و همینطور داشتم لیست رو نگاه میکردم که خودش رو کشید جلو.

سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با صدای خیلی آهسته و آرومی گفت:

 

 

-هی…

 

 

پرسشی نگاهش کردم و جواب دادم:

 

 

-هان؟

 

 

چشمکی زد و پرسید:

 

 

-نظرت چیه بعدش بریم یه گوشه خلوت یکم شیطونی کنیم هوووم!؟

 

 

وقتی اینو گفت سرخ و سفید شدم و لپهام گل انداخت و لبخندی از سر هیجان و شاید هم شهوتی که حاصل شنیدن همچین جملاتی بود روی صورتم نشست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x