رمان آنرمال پارت ۱۶

4.1
(18)

 

 

 

 

 

وقتی اینو گفت سرخ و سفید شدم و لپهام گل انداخت و لبخندی از سر هیجان و شاید هم شهوتی که حاصل شنیدن همچین جملاتی بود روی صورتم نشست.

من هیچوقت نشد اینحالی بشم.حتی پیش نیومده بود اینکه یه پسر ازم تعریف بکنه و نیشم کج نشه…اینکه یه پسر همچین جملاتی رو برام پچ پچ کنه و من پیف پیف اه اه راه نندازم!

و عجیبتر این بود که نمیدونم واقعا چیشد اون آدم مغرور و یک دنده ی لات یهو تبدیل شد به یه پسر خوب …

اما حس میکردم من هردو ورژنش رو دوست دارم.

چه وقتی اونجوری نچسب بود و چه وقتی که اینجوری شده بود گل پسر مهربون!

با لبخند بهش خیره بودم که یه آدامس گذاشت دهن خودش و حین جویدنش با اشاره به لباس تتم پرسید:

 

 

-بهت گفته بودم رنگ لباست خیلی بهت میاد!؟

 

 

خندبدم و جواب دادم:

 

 

-آره تقریبا دو سه بار!

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-وقتی یه پرنسس رو به روت باشه مدام باس ازش تعریف کنی!

 

 

خنیدیدم و محض شوخی گفتم:

 

 

-البته بیشتر به من حس کلاغ بودن دست داده بود.

همون کلاغی که یه تیکه پنیر لای دندونهاشه و روباه مکار هی ازش تعریف میکنه و میگه چه سری چه دمی چه پری چه بال و رنگی تا پنیرو ازش بقاپه …

 

 

چشم چپش رو بست و ابروی راستش رو بالا انداخت و پرسید:

 

 

-ناموسن !؟ خیلی خب…پس دیگه ازت تعریف نمیکنم پرنسس

 

 

نه من عاشق تعریف کردنهای اون بودم.کیف میکردم وقتی ازم تعریف میکرد و بیشتر دوست داشتنش برام قابل باور میشد.

تو همین فکر بودن که گفت:

 

 

-هی…شیلو…

 

 

از فکر بیرون اومدم و دستپاچه گفتم:

 

 

-ب…بله…

 

 

انگشت اشاره اش رو به سمت لبهای خودش گرفت و گفت:

 

 

-میشه لبخند نزنی!

 

 

از درخواست یهوییش یکم به تعجب افتادم واسه همین پرسبدم:

 

 

-چرا !؟

 

 

همونطور که تند تند آدامس می جوید، نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:

 

 

-اینجا کلی پسر هست.نمیخوام جز خودم کس دیگه ای لبخندهات رو ببینه!

 

 

وقتی اینو گفت نفسم تو سینه حبس شد.

بزارید اعتراف کنم این بوکسور عجیب و غریب خوش قیافهب خوش هیکل اونجور دلمو برده بود که وقتی اینجوری روم غیرتی میشد یا حتی ازم تعریف میکرد حالم میشد حال اون آدمی که تو کونش عروسیه و تو دلش کیلو کیلو دارن قند آب میکنن!

لبخندمو جمع و جور کردم و گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

انگشتو تکون داد و گفت:

 

 

-باریکلا دخی!

 

 

گارسن سفارشاتمون رو آورد.اون نوشیدنی نیروزای گازدار سفارش داده بود و من قهوه ترک.

کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-آرمین مبتونم بپرسم چرا اون روز اونقدر صورتت زخمی و کبود بود!؟ تو از این مدل پسرای دعوایی هستی!؟

 

 

آدامس رو از دهنش بیرون آورد و گذاشت کنج بشقاب چینی سفیدی که لیوان بزرگ نوشیدنیش روی اون بود و بعد جواب داد:

 

 

-بستگی داره…مثلا اگه کسی بخواد نگاه چپ به تو بندازه یا مزاحمت بشه آره..میشم از اون مدل پسرای دعوایی که مشتهاش فعال میشن و دهن یارو سرویس میکنن!

 

 

از ذوق زیاد خندیدم.نگه پسر ندیده باشم نه …این یکی واسم یه مورد خاص بود.

من همیشه بخاطر ثروت پدرم خواستکارای زیادی داشتم و گذشته از اون همیشه آدمای زیادی میخواستن بهم نزدیک بشن و قسم میخورم که هیچوقت هیچکدوم به اندازه ی آرمین نتونست اینجوری بدون اینکه تلاشی بکنه تو دلم جا پیدا بکنه!

نمیدونم…شاید هم یکی از دلایلش این بود که خیلی محلم نمیداد!

آخه دخترا یه خصلت دارن که به طبیعت اثبات شده اون هم اینکه که هیچوقت جذب پسری که زیاد بهشون اهمیت میده نمیشن.برعکس…دبوانه وار وابسته و بالاخواه اونی میشن که سگ محلشون میکنه!

چه میشد کرد!دست خودمون که نبود!

با لبخند پرسیدم:

 

 

-ولی اون روز خددت سرویس شده بودی!

 

 

نوشیدنیش رو یه نفس خورد درحالی که من همچنان حتی اون فنجون داغ رو به لبهام نزدیک نکرده بودم!

لیوان شیشه ای گنده رو گذاشت سرجاش و جواب داد:

 

 

-گاهی تو مسابقات شرط بندی شرکت میکنم.

مبارزه توی قفس…

اون روز یه مسابقه داشتم یکم سنگین بود!

البته یارو رو نفله کردم و مسابقه رو بردم!

 

 

لبخند روی صورتم محو شد.

لب گزبدم و پرسیدم:

 

 

-ولی اینجور مسابقات غیرقانونیه! درسته؟

 

 

با بیتفاوتی جواب داد:

 

 

-مهم نیست…من انجام میدم! زندگی خرج داره…

من باید هزینه ی مکانیکی رو بدم و هزینه ی اجاره خونه و اجاره ی آرایشگاه شقی …

 

 

یکم غمگین شدم.من اینو متوجه شده بودم که اونا وضع مالی خوبی ندارن و همچی یه جورایی همچی رو دوش خودش بود.

از فکر بیردن اومدم و گفتم:

 

 

-ولی من عاشق مکانیکی و بابابزرگت شدم!

 

 

پرسید:

 

 

-جدا!

 

 

از ته دل و با لبخند جواب دادم:

 

 

-خب آره!

 

 

آدامسش رو از کنج بشقاب برداشت و دوباره گذاشت دهنش و گفت:

 

 

-اتفاقا دارم میدم همون ور.یعنی باس برم درشو واکنم.

میخوای تو هم بیای؟

 

 

با کمال میل جواب دادم:

 

 

-آره میخوام!

 

 

 

همزمان باهم از ماشینش پیاده شدیم.سر ظهر بود و هوا سرد اما آفتاب تیز. همراه هم به سمت مکانیکی رفتیم.

خوشم میومد برخلاف خیلی از این پسرای امروزی که دوست دختراشون رو عین تریاک مخفی میکردن، اصلا از اینکه یه دختر همراهش باشه و باخودش همه جا ببرش ککش هم نمی گزید!

من این رفتارش رو دوست داشتم.

اینکه اونقدر قلدر و با اعتماد بنفس بود که از اینکه کسی ما رو باهمدیگه ببینه ابایی نداشت.

کره کره ی مکانیکی تا نیمه پایین بود و همین موضوع، نگاه آرمین رو کشوند سمت خودش.

غرولند کنان با خودش زمزمه کرد و گفت:

 

 

” باز این پیرمرد پر حاشیه ول کرده رفته پی خوش گذرونی”

 

 

چون حرفهایی که باخودش زده بود رو شنیدم دو سه قدم بینمون رو دویدم دنبالش که بهش نزدیک بشم و بعد کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-بابابزرگتو میگی آرمین!؟ منظورت از پیرمرد پر حاشیه اونه ؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره…وقت و بی وقت در اینجارو میبنده و میره پی خوش گذرونی!

 

 

چقدرجالب و باحال بود این‌پیرمرد بقول آرمین پر حاشیه.

انگار یه جوون ۱۸ ساله بود تو قالب جسم یه مرد سن و سال دار.

خندیدم و گفتم:

 

 

-ولی من عاشق بابابزرگتم! خیلی باحاله! اصلا نمیشه بهش گفت پیرمرد.از صدتا جوون جوونتره!

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-جدااا !؟

 

 

خندیدم و جواب دادم:

 

 

-اره.خیلی!

 

 

وسط صحبتهای ما،مردی که مغازه ی بغلی کار میکرد حین روشن کردن سیگارش اومد بیرون و گفت:

 

 

-مخلص داش آرمین.بابابزرگت رفته قلیونی گفت اگه اومدی بهت خبر بدم

 

 

دستشو به نشانه ی سلام واسه اون مرد بالا برد و گفت:

 

 

-مخلصیم! بله! هربار کرکره اینجوریه یعنی رفته گردش و تفریح!

 

 

کمر خم کردیم و همزمان باهم رفتیم داخل.چون سر ظهر بود و خودش هم میدونست این موقع ممکن نیست مشتری بیاد کره کره رو تا نیمه کشید پایین و چرخید.دستهاش رو به کمرش تیکه داد و با تاسف گفت:

 

 

-ببین چه جوری مغازه رو ول کرده رفته!

یه درصد هم باخودش خودش فکر نمیکنه شاید یه دیوثی بیاد و دخل رو بدزده!

 

 

سوئیچش رو انداخت رو میز و با درآوردن لباسی که روی تیشرتش پوشیده بود قدم زنان به سمت اتاقکی رفت که فکر کنم محل استراحتشون بود.

دنبالش نرفتم چون کاغذای روی میز توجهم رو جلب کردن.

وسوسه شده بودم نگاهی بهشون بندازم.

چون آرمین رفته بود تو اون اتاق جرات کردم یکم فضولی کنم.

کاغذازو برداشتم و نگاهی بهشون انداختم.

هشدار مصادره اینجا از طرف بانک.فیشهای تلنبار شده.بدی های اجاره…

آخه آرمین بیچاره چه جوری میتونست یه تنه از پس همه ی اینها بربیاد !؟

نمیتونست که هی کتک بخوره و پول جمع کنه بلکه از پس اینهمه هزینه بربیاد!

 

 

-هوی شیلو…یعنی چیزه…پرنسس!

 

 

خنده ام گرفت.کاملا مشخص بود داره ادا آدم خوبارو درمیاره.

آرمین واقعی منو “هوی شیلو” صدا میزنه و آرمینی که تلاش داره که وجه خوبی از خودش رو بجا بزاره ” پرنسس” !

برگه هارو رها کردم و جواب دادم:

 

 

-بَلیاااا…

 

 

-بدو بیا!

 

 

مشتاقانه به سمت اتاق استراحتش رفتم.پرده رو کنار زدم و رفتم داخل.یه قهوه ساز تو اتاق استراحت بود و اون توی دوتا یه بار مصرف کوچیک قهوه ریخته بود.

اومد سمتم و یکی از قهوه ارو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-برای پرنسس!

 

 

لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

 

-مرسی!

 

 

چرخید و پشت به من رفت سمت تختی که همونجا بود.کنار تخت یه پنجره بود که به خیابون دید داشت.

بسته بود اما پرده ها کنار بودن و چون اون اتاقک تو ارتفاع قرار داشت خیابون مشخص بود.

همونجا نشست و گفت:

 

 

-پس باکلاسا و بچه مایه دارا اینجور مواقع میگن مرسی!

 

 

خندبدم.چقدر من با آرمین زیاد می خندیدم بدون اینکه اون بخواد واسه خندوندم تلاش زیادی بکنه.

گرچه میدونستم داره باهام شوخی میکنه اما گفتم:

 

 

-مگه شماها چی میگن اینجور مواقع!؟

 

 

یکم از قهوه اش رو چشید و جواب داد:

 

 

-ما میگیم دمت گرم

 

 

لبخندی زدم و به سماش رفتم.کنارش نشستم و سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:

 

 

-باشه پس دمت گرم

 

 

یه نیشخند زد فقط.

زل زدم به نیمرخش .

دوستش داشتم حتی وقتی تنها نیمرخ صورتش مشخص بود.

آره…اون لعنتی ترین نیم رخ دنیارو داشت…

لعنتی ترین و خواستی ترین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

چرا پارت نمیذاری نویسنده جان؟

مینو
مینو
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه همچنین نویسنده به مخاطبش خیلی توجه داره و میزان پارتش خیلی خوب و دلچسبه برعکس یه سری از رمان ها که با دوتا مکالمه الکی تموم میشه خیلی خوب متن میذارید ممنون

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x