رمان آنرمال پارت ۱۷

4.6
(17)

 

 

 

اون لعنتی ترین نیم رخ دنیارو داشت.

لعنتی ترین و خواستی ترین!

دست کم از نظر من.

باید اعتراف میکردم که شیفته اش بودم حتی با وجود اینکه گندترین رفتار دنیارو امروز صبح باهام داشت.

حتی اونقدر روش حساس شده بودم که دلم نمیخواست دیگه هیچوقت هیچ دختری گوشه چشمی بهش بندازه…

کاش اصلا میتونستم رو پیشونیش بنویسم ” این مرد مال منه”!

که همه دخترای مجرد دنیا بدونن و سمتش نیان!

بکم از قهوه ام چشیدم و پرسشی اسمشو صدا زدم:

 

 

-آرمین …؟

 

 

ته مونده قهوه اش رو سر کشید و بدون اینکه به خودش زحمت به زبون آوردن کامل کلمات رو بده جواب داد:

 

 

-هه!؟

 

 

خیدیدم و با کنار گذاشتن اون یه بار مصرف پاهام رو جمع کردم و چهار زانو نشستم رو تخت و گفتم:

 

 

-اینجور مواقع که نمیگن هه!

 

 

سرش رو چرخوند سمتم و با همون لحن و صدای باحال خودش پرسید:

 

 

-پ میگن چی!؟

 

 

سر انگشتامو به آرومی روی بازوش بالا و پایین کردم.

عاشق بازوهاش بودم.

از این بازوهای باد کرده ی بی ریخت نبودن…خوش ریخت بودن و سفت و عضله ای!

نوازششون کردم و جواب دادم:

 

 

-میگن جونم…بگو گلم…بگو عزیزم…یا حتی جووون…به بعضی وقتها هم ژوون!

 

 

 

دستی لای موهای بوکسوری اصلاح شده اش کشید و گفت:

 

 

-خعلی خب! دفعه بعد یادم بود اگه صدام زدی یکی از همینها میگم.

 

 

اون بود دیگه.چیکارش میشد کرد.به نوازش بازوهاش ادامه دادم.

کنجکاو بودم سوال توی ذهنمو بپرسم برای همین گفتم:

 

 

-چیشد که یهو مهربون شدی!؟ آخه تو خیلی عصبانی بودی.دعوامونم که یه دعوای ناجور بود…

 

 

مکث کردم و با حالتی نادم و شرمگین ادامه دادم:

 

 

-منم خیلی حرفهای ناجوری زدم…

 

 

چون اینو پرسیدم یکم به من من کردن افتاد.احساس کردم جواب روشن و واضحی براش نداره که فوری و صریح تحویلم بده اما خب ساکت هم نموند و گفت:

 

 

-خب…من عصبی میشم همچین بگی نگب یه نمه آتیشی میشم.

اون لحظه هم قاطی کردم یه حرفهایی زدم که میخوام تو دیگه بهشون فکر نکنی…حله!؟

 

 

فکر کنم ” حله” در اون لحظات معنیش میشد اینکه بیا دبگه در موردش حرف نرنیم.

و چه بهتر …

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:

 

 

-حله!

 

 

بازم با اون لحن داش مشتی باحالش گفت:

 

 

-باریکلا دختر!

 

 

اوووف! من حتی عاشق صداش هم بودم.

دلم میخواست دستهام رو دور بازوش حلقه کنم و محکم بغلش کنم.

اصلا مونده بودم چرا منو نمی بوسید وقتی حالا که اینجا تنها بودیم ولی فکر کنم کلا همچین قصدی نداشت!

یعنی انگارر کلا به بوسیدن من فکر نمیکرد.

دستهامو دور بازوش حلقه کردم و خودمو کشیدم جلوتر جوری که دیگه فاصله ای بینمون نمونده بود.

نردیک به صورتش گفتم:

 

 

-میدونستی ما الان یه جورایی سر قراریم…

 

 

بجای اینکه بگیره چیمیگم پرسید:

 

 

-خب !؟ که چی !؟

 

 

نوازشوار باروش رو مالیدم و آهسته جواب دادم:

 

 

-خب که چی نداره…توی همچین مواقعی یه دوست دختر و دوست پسر چیکار میکنن!؟

 

 

شوخ طبعانه جواب داد:

 

 

-همدیگرو به ایمان تقوا عمل صالح دعوت میکنن!؟

 

 

خندیدم و یه مشت آروم به سینه اش زوم و گله مندانه و نالان گفتم:

 

 

-آاااارمین… شوخی نکن با من!سوالم جدی بود!

 

 

دستی به صورت خودش کشید و گفت:

 

 

-خعلی خب باشه!

همچین مواقعی همدیگرو به امر خیر دعوت میکنن میکنن !؟

 

 

دیگه داشت با این مزه پرونی هاش منو کم طاقت میکرد.بازوش رو رها کردم و اینبارکف دستمو رو قفسه ی ستبر و ورزیده اش کشیدم و گفتم:

 

 

-نه خیررررر ! اینجور مواقع…

 

 

مکث کردم.سرمو بردم جلو و خیلی آروم کنار گوشش گفتم:

 

 

-همدیگرو میبوس و…

 

 

 

 

 

 

 

دستی جلوی صورتم به چپ و راست تکون خورد داد تا من از هپروت و فکر و خیال بیرون بیام!

پرسید:

 

 

-خب بگو…اینجور مواقع چیکار میکنن !؟

 

 

تو هپروت بودم !؟

حس کردم عرق کردم و بدنم داغ داغ شده.درست به داغی یه کوره ی آجرپزی.

با دست خودم رو باد زدم و گفتم:

 

 

-هیچی!

 

 

ابروهاش رو داد بالا و پرسید:

 

 

-هیچی!؟

 

 

میدونستم به عنوان یه دختر غرورم اجازه نمیده من بهش پیشنهاد ماچ و موچ بدم خصوصا اینکه بارها بهش نخ دادم و هربار عمدا بحث رو عوض کرد.

حتی تو ذهنمم وقتی به اون جمله رو گفتم هم حس خوبی بهم دست نداد.

من حتی باورم نمیشد که داشتم تو خیالم خودم رو درحین پیشنهاد به اون تصور میکردم!

یعنی با دیدن این پسر آتیشم اینقدر تند شده بود!؟

وااایی که چقدر من عجیب شده بودم !

از فکر بیرون اومدم و با تاخیر و مکث خیلی زیادی جواب دادم:

 

 

-آره هیچی!هیچ کاری نمیکنن!

 

وقتی اینو گفتم زل زد به چشمهام.فکر کنم خودش هم فهمید و متوجه شد من عمدا مسیر بحث و حرفم رو عوض کردم چون سر انگشتاشو رو رون پام مورچه وار حرکت داد و همونطور که آروم آروم بالا میاوردش گفت:

 

 

-تو یه چیزی میخواستی بگی نه !؟

 

 

تا انگشتاش رو بدنم حرکت کردن موجی از شهوت به اندامم افتاد.

وای دلم میخواست سر خودم رو از بدن خودم جدا بکنم.منی که هیچ پسری رو تحویل نمیگرفتم حالا چیشده

که اینجوری دارم وا میدم !؟

 

آب دهنم رو به زحمت قورت دادم ودر حالی که ناشایانه سعی در کنترل و حفظ ظاهر خودم داشتم جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

انگشت اشاره رو آروم آروم رو بدنم حرکت داد

نفسم تو سینه حبس شد.

سرش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:

 

 

-حرفتو بزن شیلو…با ما تعارف مارف نکن!

 

 

برخورد نفسهاش رو با پوست صورت خودم کاملا احساس میکردم.

داغ بودن و وقتی رو صورت من پخش میشدن من سرخ میشدم عین کسی که درمعرض کوره ی آتیش قرار گرفته.

 

لبخندی تصنعی زدم و باتکون دستم جواب دادم:

 

 

-ولش کن! هرچی که بود اهمیت نداره!

 

 

ولی اون صورتش رو نزدیکتر کرد.

جوری که دیگه باهام فاصله ای نداشت.

بدتر اینکه اگه فقط یکم دیگه انگشتش رو بالاتر میبرد دستش می رسید من اصلا تضمین نمکردم عین زلیخا پیرهنش رو پاره نکنم و بهش پیشنهاد ندم!

اهسته گفت:

 

 

-ولی من میدونم این جور مواقع چیکار میکنن…

 

 

احساس کردم میخواد بوسم بکنه واسه همین

پلکهام تکون خوردن.

نمیدونم برای چندمینبار اما بازهم آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-چیکار میکنن…؟

 

 

لبهاش رو تا یه سانتی صورتم نزدیک آورد.

دیگه شک نداشتم میخواد بوسم بکنه واسه همین ناخوداگاه چشمهام روی هم افتادن…

لبهام وا کردم و آماده شدم که بوسم بکنه اما اون دماغمو کشید و گفت:

 

 

-اینجور مواقع دماغ طرفو میکشن و میگن فاصله اسلامی رو رعایت کن که بابا بزرگ تشریف آوردن!

 

 

تا اینو گفت فورا چشمهام رو باز کردم و خودم رو کشیدم عقب.

پرده کنار رفت و پدربزرگش درحالی که یه شیشه بطری ماء الشعیر در دستش بود اومد داخل…

یه آروغ زد و گفت:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه آروغ زد و گفت:

 

 

-سلام و درود بر آرمین و دوست دختر خوشگل موشگلش!

 

 

من که خیلی این پیرمرد رو دوست داشتم اونقدر که حتی از اینکه بد موقع سرو کله اش پیدا شده بود هم احساس بدی هم دست نداد واسه همین لبخند عدپریضی زدم و خیلی دوستانه گفتم:

 

 

-سلام بابا بزرگ!

 

 

اخمی مصنوعی کرد.سرش رو برد عقب و گفت:

 

 

-بابابزرگ چیه! من از آرمین هم جوونترم!

نگاه به این موهای جوگندمی ننداز شیلو من سگم شرف داره به این ژیگلوهای امروزی!

 

 

 

خندیدم.ای کاش میتونستم تیپش رو به خوبی برای همه توصیف کنم.

یه تیشرت پوشیده بود که درست در مرکز و وسطش طرح مریلین مونرو بود و روی اون تیشرت یه پیرهن استین کوتاه طرح ماری جوانا پوشیده بود و یه شلوار جین ابی هم پاش بود و یه جفت کتونی سیاه و سفید!

اخه واقعا میشد بهش گفت بابابزرگ!؟

آرمین دستمو گرفت و بلندم کرد و رفت سمت مدربزرگش و با اخم گفت:

 

 

-میشه از این به بعد مغازه رو ول نکنی و نری تفریح ؟!

اگه دخل مغازه رو بزنن چی؟

اونوفت باید در اینجارو تخته کنم!

 

 

اینو گفت و منو به دنبال خودش کشبد بیرون.

بابابزرگش صدام زد و گفت:

 

 

-هی شیلو…

 

 

دیگه عادت کرده بودم به اسم شیلو آخه انگار هیچکدومشون نمبخواستن بپذبرن اسم من شیلانه!

با اینکه آرمین مچ دستم رو گرفته بود و داشت منو دنبال خودش مبکشید اما سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:

 

 

-بله ؟

 

 

از دور چشمکی زد و گفت:

 

 

– از این به بعد منو منوچ صدا بزنگ…

 

 

خندبدم و گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

آرمین دستمو کشید و از اونجا بردم بیرون.

به ماشینش که نزدیک شدیم پرسید:

 

 

-خب! من باس برم خونه واس ناهار بعدش برم تمرین باشگاه.نرم کیومرث کفری میشه.آخر هفته بابد برم رینگ با یه قلمچاق سر شاخ بشم.تمرین لازمم.

تو میخوای چیکار کنی!؟

 

 

لبهامو وا کردم که جوابش رو بدم اما قبل از اینکه حرفی بزنم خودش جواب خودش رو داد و گفت:

 

 

؛بنظرم برو خونه تون!

آره یه تاکسی بگبر و برو خونه تون!

 

 

دلم نمبومد حالاحالاها ازش جدا بشم.

یا بهتر بود بگم دلم میخواست منم همراهش برم و بیشتر باخونوادش آشنا بشم هرچند کل خانواده ی اون شامل یه مادر به اسم شقایف میشد یا همون شقی و یه بابا بزرگ به اسم منوچهر یا همون منوچ!

خیلی زود گفتم:

 

 

-نمیخوای منم ببری خونتون؟

 

 

نبشخندی زد و به طعنه گفت:

 

 

-خونه ی ما واس شما بچه مایه دارا یکم ناجور نی !؟

 

 

یه کنایه باهام حرف میزد حق داشت.من اون روز وضعیت نامناسب مالیشون رو خیلی کوبیدم تو سرش.

نادم و پشیمون نگاش کردم و گفتم:

 

 

-امروز خودت گفتی بیا حرفهایی که اون روز بهم زدیم رو از یاد ببریم

 

 

این تلنگر من باعث شد خیلی زود به خودش بیاد.دستشو پشت موهای بوکسوریش کشید و گفت:

 

-خب حله…آره…حله! فقط گفته باشم ناهار ما عیونی نیست! اومدی اونجا انتظار سوشی و موشی و کباب قاز و بره ی بریونی نداشته باشه!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-همچین انتظاری ندارم!

 

 

به ماشین اشاره کرد و گفت:

 

 

-پس سوارشو!

 

 

از خدا خواسته در سمت شاگرد رو وا کردم و روی صندلی نشستم.

ورود به دنیایی که اون توش بود واسه من اونقور جذاب شله بود که نمیخواستم خیلی ازش فاصله بگیرم.

از این دنیای جدید خوشم اومده بود.

حس میکردم قشنگ…جدیده…باحال…

ماشین رو روشن کرد و یه آهنگ هم گذاشت.

به دستش که روی دنده بود نگاه کردم.

انگشتاش سفید بودن و لطیف…آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-آرمین!؟

 

 

بدون اینکه به خودش زحمت وا کردم لبهاش رو بده گفت:

 

 

-هوووم!؟

 

 

با شیطنت نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-سرمو بزارم رو پاهات!؟

 

 

صورتش رو کج و کوله کرد و پرسید:

 

 

-هن !؟ ایما همون قرتی بازیایی نیستن که سوسولا انجام میدن!؟

 

 

من دلم نمیخواست اون روی احساساتم انگ سوسولی بزاره.

من دلم میخواست با اون اینکارارو انجام بدم برای همین به حالت قهر ازش رو برگردوندم و گفتم:

 

 

-تو همچی رو میگی سوسول بازی!

 

 

تا فهمید قهر کردم بازوم رو گرفت و گفت:

 

 

-باشه توله

 

 

حرف زدن و ناز کشیدنش هم فرق داشت.

کشیدم سمت خودش و سرمو گذاشت رو پاهاش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

خوب بود همین جوری ادامه بدی عالی میشه:)مرسی که بمون اهمیت میدی

گندم
گندم
1 سال قبل

اهه لعنتی سر صحنه حساس بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x