رمان آنرمال پارت ۴

4.3
(20)

 

 

 

 

خیلی سریع دستش رو پس کشید و دیگه حتی مالیدن شکمم برای آروم گرفتن دردم رو هم ادامه نداد.با آرنجش یه ضربه ی آروم به پای جمع شده ام زد و بعد سوتینم رو که اصلا نفهمیدم کی انگشتام شل شدن و از دستم افتاده بود زمین رو برداشت و گذاشت رو صورتم و گفت:

 

 

-خب دیگه! پاشو بچه! برو پیش ننه ات نگرانت میشه! پاشو…

 

 

دوست نداشتم منو بچه فرض بکنه اونم با این قدو هیکل! سوتین رو از روی چشمهام برداشتم و یعد خیلی آروم نیم خیر شدم و همزمان گفتم:

 

 

-من بچه نیستم پس لطفا از این لفظ واسه صدا زدنم استفاده نکن خصوصا اینکه اسمم رو میدونی!

 

 

کمرش رو صاف و بدون قوز نگه داشت و دست راستشو گذاشت روی زانوش و بعد پرسید:

 

 

-کی گفته من اسمتو میدونم!

 

 

بهش خیره موندم.راستش در لحظه از اینکه همچین جمله ای تحویلم داد پکر شدم.من اسمم رو بهش گفته بودم و انتظار داشتم این اسم تا همیشه یادش بمونه اما انگار اشتباه فکر میکردم.

دمغ و آروم لب زدم:

 

 

-من که اسممو بهت گفتم!

 

 

شونه هاش رو با بیتفاوتی بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-من که نمیتوتم کله و حافظه ام رو از چرندیات پر کنم!

 

 

از اینکه کاملا مستقیم بهم فهمونده بود اسم من شامل چرندیاتی میشه که اون تمایلی به نگهداریش تو حافظه ی بلند مدت و کوتاه مدت خودش نداره جدا دلگیر شدم.در واقع چون اون این حرف رو زد دلگیر شدم.

شاید اگه کس دیگه ای بود این موضوع چندان برام اهمیت نداشت!

و راستش چون نمیخواستم قبول کنم که اون همچین حرفی رو خطاب به خودم گفته آهسته با صدای آرومی پرسیدم:

 

 

-اسم من ارزش نگهداری تو ذهن رو نداره!؟

 

 

برای جواب دادن ثانیه ای مکث و تعلل نکرد و بلافاصه گفت:

 

 

-خب آره !

 

 

اون بی ادب بود و اصلا اصول جنتلمنی رو رعایت نمیکرد.فکر کنم کلا از من خوشش نیومد پس چرا باید سعی کنم بهش نزدیک بشم!؟

هیچوقت تمایلی به نزدیک شدن با یه پسر نداشتم.خمیشه هرکی به سمتم میومد از نظرم کسل کننده و بی مزه یود اما اون واسم متفاوت تر از بقیه بود برای همین ناخوداگاه به سمتش کشیده شدم اما حالا….با این رفتارش پشیمون شدم.

خیلی هم پشیمون شدم!

با عصبانیت از روی کاناپه ی زهوار دررفته شون اومدم پایین.گرمپوش ورزشیش رو از تن درآوردم و با گوله کردنش پرتش کردم تو سینه اش و گفتم:

 

 

-اینم ارزونی خودت! واقعا که غیرقابل تحملی!

 

 

خواستم برم که بلند شد و هیکلش رو سد راهم کرد.

آنچنان اخم کرده بود و با غیظ نگاهم میکرد که انگار قاتل جدش رو به روش بود.

لب از لب باز کرد و با قلدری گفت:

 

 

-میدونستی تا حالا کسی جرات نکرده اینجوری تو روی من حرف بزنه!؟ اونی هم که جراتشو پیدا کرده بعدش یه فصل کتک خورده! حالا اگه هوس گوشمالی شدن نکردی خم شو اون گرمپوش رو بردار و با احترام پسش بده بچه!

 

 

حالا دیگه با این حرفهای قلدرموابانه بیشتر و بیشتر و بیشتر ازش بدم اومد.حیف!

حیف و صد حیف که کاملا مشخص بود زورم بهش نمی رسه وگرنه خوب میدونشتم چه جوری حقشو کف دستش بزارم…

نفس عمیق پر حرصی کشیدم و بعد خم شدم و گرمپوشش رو از روی زمین برداشتم و اینبار بدون پرت کردنش، نسبنا محترمانه به سمتش گرفتمش و گفتم:

 

 

-بگیر…

 

 

ابروی راستش رو داد بالا و گفت:

 

 

-تشکر یادت رفت

 

 

سدمو کج کردم که چشمم به ریخت نحسش نیفته و بعدهم در حالی که کاملا مشخص بود زیادی دارم حرص میخورم گفتم:

 

 

-ممنووووون!

 

 

ازم گرفتش و من بلافاصله، خشمگین و عصبانی از کنارش رد شدم که زودتر از اونجا بزنم بیرون اما اون بازوی لختم رو گرفت و کشوندم عقب.

فکر کردم میخواد بزنم اما در کمال تعجب با همون حالت چهره ای چند لحظه پیشش براندارم کرد و با صدای لشی گفت:

 

 

-چه معنی داره با یه تیشرت راه بیفتی رو راه پله ها!

 

 

نفهمیدم! چیشد!؟؟

چرا مغزم نمیتونست حرفش رو درست پردازش کنه و یه خروجی قابل فهم ودرک ازش بده بیرون !؟

متعجب بهش خیره بودم که گرمپوش رو خودش تنم کرد و بعد هم با کف دستش یه ضربه به باسنم زد که تقریبا باهاش پرت شدم به جلو و بعد گفت:

 

 

-حالا میتونی بری بچه!

 

 

با کف دستش یه ضربه به باسنم زد که تقریبا باهاش پرت شدم به جلو و بعد گفت:

 

 

-حالا میتونی بری بچه!

 

 

تلو تلو خوردم اما هرجور شده و با اصطکاک کفشهام تونستم تعادلم رو حفظ کنم.

چرا ضرب دستش اینقدر سنگین بود که باهاش پرت شدم به جلو !؟

عجیب نبود!؟ نه…حالا که فکرشو میکنم و به اونجاش میندیشم که طرف ورزشکار حرفه ایه، میبینم نه!خیلی هم عجیب نیست!

چرخیدم سمتش و نگاهش کردم.

اگه همین حالا ازم میخواست باهاش دوست بشم با کمال میل قبول میکردم!

قسم میخورم!

رفت تو آشپزخونشون.لبه گرمپوشش رو گرفتم و با کج کردن سرم پرسیدم:

 

 

-اینو نمیخوای !؟

 

خم شد و از توی یخچالشون یه نوشیدنی بیرون آورد و بعد حین بازکردن سر قوطی جواب داد:

 

 

-چقدر سوال میپرسی! میام میکنمتاااا…خواستیش مال خودت نخواستیش هم از اون بالکن بی صاحاب شده ی ننه ات بندازش پایین بعدا برش میدارم!

 

 

اون یه نفس نوشیدنشو سر کشید و من اخم کنان گفتم:

 

 

-چرا اینقدر بی اعصابی! یه سوال ساده بودااا!

 

 

دستکشهاش رو برداشت و بعد خم شد و اونارو با احتیاط گذاشت توی ساک ورزشیش و همزمان گفت:

 

 

-با همین سوال تکراریت نمودی مارو!

 

 

لبهامو روهم فشردم و فقط نگاهش کردم.تیشرتشو برداشت و تنش کرد و بعدهم کیفشو روی دوشش انداخت و اومد سمت در.

گمونم میخواست بره بیرون منم که عین خانم لوبیا ایستاده بودم ببر نگاهش میکردم.

دستهامو تو جیبهای گرمپوشش که تنم بود فرو بردم و درحالی که به دنبالش سمت در می رفتم پرسیدم:

 

 

-داری میری بیرون!؟

 

 

به سُخره ام گرفت و جواب داد:

 

 

-نه دارم میام داخل!

 

 

لب گزیدم و تو ذهنم سه چهارتا درشت بار خودم کردم.آخه بگو واسه باز کردن سر صحبت جز این چرن و پرتها جدا چیز دیگه ای به ذهنت نرسید شیلان احمق!؟

کفشهاش رو که پوشید رفت بیرون.

به خودم اومدم و دویدم سمت در و با رد شدن از کنارش بالاخره من هم از اون خونه بیرون اومدم.

اون کلید رو توی قفل فرو برد که درو قفل بکنه و

من کنجکاوانه گفتم:

 

 

-من فضول نیستماااا…اما گاهی دوست دارم بدونم برنامه ی بعضی از آدما چیه! همه ی آدما هم نه هااا…فقط بعضی هاشون..مثل الان…کاش میگفتی برنامه ات چیه!؟

 

 

کلید رو بیرون کشید و گذاشت توی جیب لباس تنش و بعدهم چرخید سمتم وبا لحنی صریح گفت:

 

 

-صبحها کار عصرها باشگاه واسه تمرین! فضولیت رفع شد!؟ کچلم کردی…سوال زیاد میپرسی…به پوران خانم بگو اینقدر بهت تخم کفتر نده فکت از کار میفته..درضمن…

 

 

میخواست بره اما مکث کرد.کنج لبهاشو خم کرد و با نگاه به موهام که اگه کلاه وصل شده به اون گرمپوش ورزشی نبود که بکشم رو سرم تقریبا میشد گفت عریون بودن، انداخت و بعد معترضانه:

 

 

-این چه وضعشه! مگه اومدی لس آنجلس کشف حجاب بکنی!؟ یه چیزی سرت کن خب!

 

 

دستمو سمت موهام بردم و بعدآهسته و با لمس کلاه گفتم:

 

 

-کلاه هست خب…

 

 

دستشو برد سمت کمر شلوارش و به طعنه پرسید:

 

 

 

-میخوای شلوارمو دربیارم با شورت برم تو خیابون!؟ آخه اون هست دیگه شلوار چرا!

 

 

ابروهامو بالا انداختم.گمونم گرفتم چیگفت!

ولی این‌ چیرا و این موارد خیلی واسه من مهم نبود و اهمیت نداشت.

من تو خانواده ای به دنیا اومدم که عقاید و چهارچوب خاصی نداشتن.

مذهبی هم نبودن.بیشتر وقت و اوقانم رو هم اونور گذروندم پس به این موارد اهمیت نمیدادم چون برام نهم نبودن و هیچوقت بهشون توجه نکردم!

حالا اما….

چرا گیر دادنهاش برام قشنگ بود!؟

کلاه رو کشید جلوتر و با سر انگشت یه ضربه به نوک بینیم زد و گفت:

 

 

-بدو برو پیش ننه ات! بدو جوجه!

 

 

 

با سر انگشت یه ضربه به نوک بینیم زد و گفت:

 

 

-بدو برو پیش ننه ات! بدو جوجه!

 

 

کلاه بافتنی ای از جیب لباسش کشید بیرون و روی سرش گذاشت و بعد هم دستهاش رو تو جیبهای لباسش فرو برد و پله هارو پایین رفت.

نمیدونم چرا مدام همچین اصطلاحاتی رو برای من به کار میبرد.مثل جوجه، بچه، فنچ…

دست از تماشاش برداشتم و گفتم:

 

-هی!

 

 

حین پایین رفتن بدون اینکه توقف بکنه سرش رو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد.لبخند زدم و دستمو براش تکون دادم و گفتم:

 

 

-موفق باشی!

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-مگه میخوام برم با بروسلی بجنگم که موفق باشم!؟ میرم تمرین جوجه…

 

 

لبخند رو لبم ماسید. بازم زارت !؟

تلفنش زنگ خورد و اون ازم رو برگردوند و مشغول صحبت شد:

 

 

“الووو…مجی!؟ دم دری؟ بمون الان میام داش”

 

 

رفته رفته هم صداش محو شد هم خودش و من دیگه ندیدمش.نگاهی به دستم که همچنان بالا بود انداختم.کنج لبمو با نارضایتی دادم بالا و بعد هم راهمو به سمت پله ها کج کرم و خودمو رسوندم خونه ی مامان پوری.

درو باز کردم و رفتم داخل.

همچنان درحال مطالعه ی کتاب بود.

اول رفتم توی اتاق و لباسهامو درآوردم و بعد برگشتم پیشش رو مبل کناریش نشستم و بهش خیره شدم.

حین مطالعه پرسید:

 

 

-بهتر شدی شیلان !؟

 

 

دستمو روی دلم گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-آره.خوبم! بهترم!مامان پوری…؟

 

 

کتابش رو ورق زد و جوااب داد:

 

 

-جونم !؟

 

 

دلم میخواست در مورد آرمین بیشتر بدونم.حتما مامان پوری خیلی بیشتر میدونست به هرحال همسایه بودن.

خودم تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که پولدار نیستن و حتی بگی نگی از قشر ضعیفن و اینکه البته اون یه بوکسور حرفه ایه!

من من کنان پرسیدم:

 

 

-من همسایه هاتون رو میشناسم به جز طبقه پایین.چرا من تا حالا ندیدمشون!؟

 

 

بالاخره چشم از کتابش برداشت و پرسید:

 

 

-حالا چیشده که تو در مورد اون کنجکاو شدی!؟

 

 

لبهامو روی هم مالیدم و درحالی که واسه کم کردن استرسم هی با انگشتام ور میرفتم لبخندی تصنعی زدم و با بالا انداختن شونه هام جواب دادم:

 

 

-هیچی …همینطوری! آخه امروز که داشتم میومدم اتفاقی چشمم رفت سمت خونه بعد به این فکر کردم که عه چرا من تاحالا این همسایه های شمارو ندیدم!

 

 

عینکش رو از روی چشمهاش درآورد و با کنار گذاشتن کتابش و برداشتن لیوان چاییش جواب داد:

 

 

-طبقه پایین شقایق خانم وپدرش و پسرش آرمین زندگی میکنن.

شوهرش سالها پیش بخاطر بدیهای زیاد افتاد زندان و ظاهرا همونجا هم سکته کرد و مرد..خود شقایق آرایشگره…پدرش هم گاهی میاد پیشش و گاهی هم نه یه مکانیکی دارن که

آرمین گاهی اونجا کار میکنه …خود آرمین هم ورزشکاره!

 

 

آهااان ! پس برای همینه که که وضعیتشون خیلی رو به راه نیست.

در هر صورت من حس بدی نسبت به آرمین نداشتم.

ازش خوشم میومد چون جالب و عجیب و باحال بود!

 

 

سرم رو به آرومی تکون دادم و گفتم:

 

 

-اهمممم! ولی عجیب نیست که من هیچوقت اونارو ندیدم!

 

 

لبخندی زد و به شوخی گفت:

 

 

-ندیدی چون این مدت کمتر به مامان بزرگت سر میزنی رفیق پاره وقت!

 

 

خندیدم و با بلند شدن از روی پیل گونه اش رو بوسیدم و گفتم:

 

 

-من رفیق همیشگیتم مامان جون خوشگلم! خب من دیگه وسایلمو جمع کنم وزنگ بزنم راننده بیاد دنبالم و برم خونه…

 

 

به صورتم نگاه کرد و پرسید:

 

 

-پیش من نمی مونی خوشگل خانم!؟

 

 

غمگین نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-دوست دارم بمونم اما نمیشه.خیلی از وسایلم اونوره.قول میدم جلسه ی بعدی که تو آموزشگاه کلاس داشتم وسایلمو باخودم بیارم که چند روز پیشت بمونم…خوبه !؟

 

 

لبخند ملیح رضایت بخشی روی صورت نشوند و گفت:

 

 

-خوبه!

 

 

چشمکی زدم و با عجله به سمت اتاقی که دربست دراختیار خودم بود رفتم و همزمان گفتم:

 

 

-سلام منو به بابا بزرگ برسون.بگو شیلان آمد نبودی رفت!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-چشمممم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Penelope
Penelope
1 سال قبل

خیلی خوب بود.😻😹
نویسنده لطفا روحیه شیلان را خشن کن
تا پسره بگه زکی! این دیگه کـیـه 😂😂
این از منـم بدتـره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x